سه شنبه ۷ مردادماه ۱۳۸۲
دوست دارم مثل غیبت باران بمیرم!
آخ جون! آخ جون!
باران جونم بعد از چند ماه خاموشی و بودن مهر سکوت بر لبانش! دوباره برگشته و داره مینويسه. اما چی شد که باران رفت؟ بقيه میدونستن که رفته يا میخواد بره؟ خودش چي؟
خب جواب اينها تقريبا «نه» هست. يعنی خودش هم نمیخواست بره، اصلا قصد ننوشتن نداشت. بلکه کاملا حاضر و آماده و علاقمند به اين بود که بنويسه. کسی هم جلوش رو نگرفته بود. امـــــــــــا! اما دست تقدير نگذاشت که باران بنويسه. خدا يه چند وقتی نمیخواست که نوازنده دورهگرد سازش رو کوک کنه و بوی باران، همه کس رو مست کنه و طنين زخمههاش الههاش رو به وجد بياره.
قضيه از اين قرار بود که اواخر پارسال، موقعی که من میخواستم برم کامپيوتر بخرم، باران هم اومد و خيلی از لوازم رو مثل من خريد تا سيستمش رو ارتقا بده. چه میدونم، CPU و مادربرد و کارت گرافيک و ... فقط مانيتور و کيس و اسپيکر و مودم و اين جور چيزها رو نخريد. بعد متوجه شديم که کيسشون قديميه و به اين مادربرد نمیخوره. يه چند وقتی (شما فرض کن دو ماه) نهار نون و بربری خمورد و پولاش رو جمع کرد تا کيس بخره. کيس خريد و سيستمش رو بست، ديد ای بابا! مودم شماره میگيره، ولی Verifying Username & Password به پايان نمیرسه و DC میشه. خلاصه اينکه اينترنت بیاينترنت! چندين و چند بار هم انواع و اقسام روشها رو تکرار کرد و کردند و کردم (Errorهايی که میداد، بيشتر شبيه ايرادات نرمافزاری بود.) آخرش درست نشد که نشد. ديروز پريروز اومد خونه ما و کيسش رو هم آورد که يه سری چيزايی رو براش بريزم، گفتيم مطمئن شيم ايراد نرمافزاريه. يه مودم اضافه داشتم، بستم رو کامپيوترش و اينا! ديديم ای بابا! توپ کار کرد و مثل چی اينترنت وصل شد و تند تند صفحه باز کرد. هيچی ديگه، حل شد.
مودم ايشون رو که بستم رو دستگاه خودم، به هيچ وجه بالا نمیاومد و حتی مادربورد يک سری شروع کرد به جيغ و داد و بوق بوق. به قول خودش مودم که نبوده، ويروس! نمیدونم مادربورد ايشون (که عين مال منه) چه جوری چنين موجود مزاحم و خطرناکی رو تحمل میکرده و بالا میاومده!؟ جلالخالق، عجب چيزهای عجيب غريبی تو اين دنيا پيدا میشه!
در هر حال اينکه باران دوباره برگشته و به همراه الهه باران، دوباره داستان نوازنده دورهگردی رو بازگو میکنه که هر شب سازش رو کوک میکنه تا بره زير پنجره «او» ساز بزنه و همه با شنيدن صدای سازش لذت میبرن و تو کلاهش پول میاندازن. از شادی سکهای که اون براش میاندازه میگه و از غم چراغهای خاموش خونه عزيزترين. فعلا هم به عنوان اولين نوشته، داستانی نوشته با عنوان درمانده و در کمال حيرت، با دو پايان مختلف! کدوم رو دوست داريد؟
با خودم فکر میکردم، ديدم چقدر دوست دارم مثل اين غيبت باران، بميرم. آروم، بی سر و صدا، بیدغدغه، بدون اين که کسی بفهمه، بدون اين که قبلش خودم حدس بزنم که به زودی میميرم يا اينکه حتی کوچکترين احتمالی برای اين قضيه قائل باشم. تازه نه تنها خودم ندونم يا احتمال ندم، که هيچ کس ديگهای، حتی نزديکترين نزديکانم هم ندونن يا احتمال ندن. يه جورايی غير منتظره بميرم و ندونم چی شد که مردم! مثل باران که هيچ کس حتی نفهميد که رفته، نه مرثيهای، نه غمی، نه زنجه موره و التماسی. هيچ دلی رو سرما نگيره و حتی جای خالیام هم خيلی احساس نشه. باران اينقدر بیصدال رفت که من يه روز و دو روز و يه هفته و دو هفته رفتم، ديدم نيست. ديگه اصلا يادم رفت که برم ببينم هست يا نيست. بعدش به يکباره بفهميم که هر فکر ديگهای که تو ذهنمون بوده، غلط بوده.
«وسط يه سيل شتابان اين قدر سرعت زياده که هيچ قطرهای فرصت فکر کردن به اين رو نداره که قطره ديگهای يه موقع بوده و الان نيست.» چرا که زندگی سيلی نباشه که بود و نبود من به ياد بقيه نيفته و خيلی راحت کارشون رو بکنن.
درست مثل خدا، اون بالا وايستاده و میخواد با من حرف بزنه، ولی من يادم رفته که کارم داره و مثلا شيشهها رو کشيدهام بالا و روم هم يه سمت ديگه است و خدا داره اون پشت شيشه هی بالبال میکنه و نگاه من به جای ديگهايه. اصلا من هم میخوام صدايش رو بشنوم، ولی اين ره که میروم به ترکستان است.
خداييش بعضی آرزوها چقدر کوچيک و قشنگن!؟ شايد حتی اين جوری مردن به ظاهر به نظر بياد که به درد آدمهايی میخوره که گذشته قشنگی ندارن و بعدا ديگران به نيکی ازشون ياد نمیکنن. ولی فکر اين رو بکن که چقدر سخته و بده که عزيزی يا دوستی به خاطر تو غمگين بشه و گريه بکنه. راضی هستی به گريه ديگران؟
يه فکر جالب! وصيت میکنم رو قبرم يه جک بنويسن! چطوره؟
یادداشتهای شما:
ايكاش در بستر بيمارى نباشم تا مردن برايم تنها راه نجات باشد...
وقتي دنيا مى آمدم، همه ميخنديدن و من ميگريستم، ايكاش وقتي ميميرم من بخندم و بقيه هر كار دلشون ميخواد بكنن، حتي نفهمن كه مردم و ديكه وجود خارجي ندارم ...