دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۸ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

پراکنده‌ها

۱- «اين مرد» تپر شد. يعنی رفت ببينه اون‌ور آب چه خبره! اصلا هم دنبال دکترا مکترا نرفت‌ها! فقط اميدوارم مخابرات اون ور آب هم اينترنت کشيده باشه و از اون مهم‌تر اينکه ISPهای اون ور آب تونسته باشن مجوز بگيرن. وضع خط‌هاشون هم بهتر از اينجا باشه که جون آدم بالا مياد تا دو تا وبلاگ بخونه قابل توجه همه! تو رو خدا عکسش رو کمتر کنيد، موزيک نگذارين، اين اسکريپت‌های مسخره رو هم بی‌خيال شين. مطمئن باشيد من يکی تا موقعی که نفهمم يه لينک به کدوم صفحه می‌ره، روش کليک نمی‌کنم. حتی اگه هودر بگه. کاش يه عکس از تمپليت قبلی عمو حميد داشتم، می‌گذاشتم اينجا تا ببينيد تمپليت يعنی چي!؟ خودش هم طراح وبه. يه نگاه به قالب هودر بندازيد. يا لااقل مال سکتور صفر رو ببينيد. يا مال زيتون رو! قالب اينجا هم دست کشيدن می‌خواد که چون قرار بود يکی قالب جديد رو برای سالگردش برسونه، ديگه بهش دست نزدم. احتمالا بشينم يه دستی به سر و روش بکشم. وضعش به خصوص در مورد آرشيوها اصلا خوب نيست. اونم به اين خاطره که من CSS بلد نبودم که الان بلدم. حرفي!؟

۲-خورشيدخانم (سردبير محترم کاپوچينو) به همراه آقا بابک (من والا ايشون رو اصلا نمی‌شناسم) رفتن تو مرغ‌دونی. پيام چرندياتی و پينک‌فلويديش (نويسنده ستون «سينمای جهان» کاپوچينو) هم حال اونا رو گرفتن، رفتن تو خروس‌دونی. شرايط ازدواج هر دوشون اگه نگم ايده‌آل بود، لااقل خيلی زيبا بود. من شخصا به هر چهارتاشون تبريک و تسليت عرض می‌کنم. آقايون و خانومای وبلاگ‌نويس! مواظب باشيد. خطر در کمين شماست!

۳-احسان خان گل بلبل ايکس (اين ايکس به دليل Domainيه که ايشون برای خودشون گرفتن: ehsanix نه هيچ چيز ديگه‌ای من‌جمله تنبلی يا گرون‌فروشي!) رفتن شريف و قبول شدن. دور و بری‌هاشون هم به هکذا. تبريک پانصد باره. فقط من نمی‌دونم چه شکلی بتونن اين مجتباچ نارانی رو تحمل کنن!؟ چون اين مجتباچ خان، ماشالله تا سه چهار کيلومتری دور و برشون رو پر می‌کنن و مصداق بارز اون قضيه خدا شدن ما آدم‌ها و بلندگوی خداپسندانه و سخنرانی برای زمين و زمانه. نمی‌دونم بين دانشکده متالورژی و عمران (و البته تمام دانشکده‌های ديگه) چقدر فاصله است. ولی اميدوارم خيلی زياد باشه. احسان جان، ايشالا دکترات رو از MIT می‌گيری.

۴- نويد خان مشتی گوليه، رفته مشهد و حسابی مشتی شده، ولی مثل اينکه اصلا سر سازگاری نداره و تندتند داره به زمين و زمان مشهد فحش و فضاحت می‌ده (به علاوه کلی بی‌تربيتی اخ!) نمی‌دونم من چرا بعد از دو سال، نه تنها زنده مونده‌ام، که کلی هم الان دلم تنگ شده. البته خب، اگه مطلب رو خونديد و خنديديد يا دلتون خنک شد، تو کامنت‌هاش حسابی جوش می‌آريد. اگر از مطلب جوشی شديد، می‌تونيد با خوندن کامنت‌ها کلی خوشحال و خرسند بشيد. البته اگه به جای مشهد، همه جا «آب و هوای مشهد» رو جايگزين می‌کرد، کاملا باهاش موافق بودم. به فرموده يکی از دوستان (مشهدي): آب و هوای شهر مشهد ...ه (متاسفم! بی‌نزاکتی ممنوع، سانسور شد!) در هر صورت اينکه هيچ وقت «ما مهره نيستيم» رو از دست نمی‌دم، به خاطر آهنگ‌های قشنگی که می‌گذاره. اين دفعه هم فکر می‌کنم خواننده evanessence هست که الان ترانه و کليپ «Bring me to Life» ايشون بدجوری رو بورسه. صدای قشنگی داره، ولی من که بالاخره نفهميدم تو آمريکا مدل‌ها هستن که صداشون خوبه، خواننده می‌شن. يا خواننده‌ها هيکلشونه خوبه، مدل می‌شن. چون (به خصوص خانم‌ها) هم هيکلشون خوبه، هم قيافه‌شون، هم صداشون. قابل توجه شيفتگان ايران و ايرانی مقيم لس‌آنجلس! نه قيافه داريد، نه صدا، نه هيکل، نه ترانه! آدم به چی‌تون دلش رو خوش کنه!؟

۵- من فعلا دارم دو تا کار برای شهرآرا انجام می‌دم. يکی يه نوشته خودمه که هر هفته بايد تحويل بدم (و دارلم فکر می‌کنم الان برای هفته سوم هنوز سوژه‌ای به ذهنم نرسيده، هفته سی و سوم و نود و نهم چه شود!؟) تا الن دو تاش رو تحويل داده‌ام. يکی با عنوان «فانوسی که اگه خاموشه...» و ديگری با عنوان «رهايمان کنيد» دارم فکر می‌کنم بد نيست اين مطالب رو تو يه قسمت با عنوان «نمونه‌کارها» بگذارم و با يه فاصله زمانی از چاپشون، رو وب هم منتشرشون کنم. يک کار ديگه هم هست که برگزيده وبلاگ‌هاست. اونم کار خوبی داره می‌شه و هفته‌ای يه دور می‌تونيد يه گزيده خوشگل از مطالب حداقل ۷-۶ وبلاگ رو بخونيد. چطوره مثل شبح اسمش رو بگذارم وب‌گردی‌های آدينه!؟ حالا به جای آدينه می‌گذارم شنبه! حالا ببينيم چی می‌شه.
فکر می‌کنم اين دو تا ازدواج سوژه‌اش رو داد. يه فشاری به اين صاحب‌مرده بيارم، شايد يه چيزی از توش دراومد. (شايد!)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
سه شنبه ۴ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

نام ممنوعه، چشم، چند چیز دیگر

اين مدتی که کمتر می‌نويسم، از تنبلی نيست. سرم شلوغه. هم کارهای «شهرآرا» هم اينکه دارم چشمهام رو عمل می‌کنم. فردا صبح هم بايد برم بيمارستان واسه عمل. معلوم نيست چند وقت از تمام کار زندگيم بيفتم. شايد چند ساعت، شايد چند هفته
۱-ونک منتظر تاکسی بودم که بالاخره يه پيرمردی ايستاد. عقب رو که فورا پر کردن. جلو هم يه پسره خوشتيپی نشست و من هم چسبيدم به در. نمی‌دونم طراح ارگونومیک یکان کی بوده، اصلا فکر کنم اون زمان‌ها هنوز این چیزها مطرح نبوده (ارگونومی: علم شناخت رابط‌های انسان با محيط و بالاخص ماشين، اصول ارگونومی اگر در ساخت يک وسيله رعايت شده باشند به آن وسيله User Friendly می‌گويند. برای فهميدن بيش از اين می‌تونين يه Search بکنين) در هر حال اين دستگيره گردی که توی در پيکان جاگذاری شده، کاملا با اصول ارگونومی متناقضه. چون موقعی که می‌نشينی می‌ره تو پا و کمر آدم. هيچی ديگه، هر کار می‌کردم نمی‌شد نشست، چون جا رو تنگ کرده بود. اينقدر خودم رو تو صندلی فرو بردم که از شرش خلاص شدم. فقط گوشی‌ام داشت خودشو می‌کشت جيبم رو پاره کنه، شايد که بتونه از زير فشار اين مزاحم خلاص بشه. راننده هم که ناراحتی منو ديد، پرسيد مشکلی هست؟ گفتم نه. پسره بغل دستی‌ام خيلی راحت برگشت گفت: «مشکلی نيست، به شرطی که شما هم سيگارت رو خاموش کني»
يارو هم جواب داد: «من سيگارم رو تازه آتيش زده‌ام، خاموشش نمی‌کنم»
«آقا اينجا پنج نفر جز شما هم هستن، حقی دارن»
«هر کی نتاراحته پياده شه، من اصلا جلو يه نفر بيشتر سوار نمی‌کنم» يه دويست متری از ميدون دور شده بوديم که نگه داشت. من هم قبل از پسره پياده شدم و خيلی عصبانی راه افتادم سمت ميدون، پسره هم همين‌طور. يارو هم پياده شد گفت «آقا، شما چرا پياده شدي؟ بيا سوار شو» که نشنيده گرفتمش. خوشم اومد از اين بابا که خيلی راحت تو ضل گرمای تابستون، خيلی راحت حال اين راننده رو گرفت. بدم نمی‌اومد که من هم هميشه اين‌قدر راحت جلوی زور بايستم. حالا راننده تاکسی يا بقيه
۲-فهرست نام‌های ممنوعه خيلی جالبه. فقط به اين نام‌ها دقت کنيد و ببينيد چند نفر از ما ايرانيا خلاف‌کار بوديم و نمی‌دونستيم. راستی، اولين اسم «آيتين» بود که اگه غلط املايی باشه و منظورشون «آبتين» بوده باشه، اولين کسی که بايد بره اسم غيرقانونی‌اش رو عوض کنه، داداش خودمه. اونو وللش. نام‌های ممنوع رو بچسب
آتنا-اِلِنا-ارسيا-آرشين-ايليا-دامون-روزا-پرشيا (زانتيا و سمند اشکال نداره، می‌تونيد بگذاريد) ربکا-ريما (رامين‌فر، بازيگر و کارگردان تئاتر) ژينوس-سويل-سونيا-سالومه-شاپور-شاهرخ-شهباز-شهبال-شهناز (قابل توجه «چلچراغ»خوان‌های محترم: بيچاره جواد!)-شهرام-شهروز-صنم (قابل توجه يه نفر که تازگی ازدواج هم کرده) کامليا-کيارس-ليدا-ماني!!!-مزدک-مليسا-نينا-فلورا-ونوس- نيما يوشيج! (کی اسم بچه‌اش رو گذاشته نيما يوشيج!؟)-ونوس-بی‌بي-شهراد-ايده-يکتا!-شبديز-ارکيده-رزا-کرشمه-سپنتا-هلن (قانع!؟)-رزيتا
البته اين اسم‌هايی بود که به شدت برای من آشنا بودن. وگرنه ليست اصلي پره از اسم‌های چرت و پرت شبه‌عربی (حسنين-علی قدرت‌اله-ايليار رضا علي-نورالحق السلام-عميد حخسين-محمد عبدالرحيم-رضاشايان-دانيال‌علي-امير کهبد-زکريا شاهين و ...) اسم‌های ترکی و نام‌های لاتين (مثلا اسم بچه‌تون رو نبايد بگذاريد ادوين (ون‌درسار) يا سالي-ملودي-کاسپر-آنتوان-ماريا-فابيان) و خيلی اسم‌های ديگه مثل پريساگوهر، ساقه‌گندم، شنبه، شمبه و ... در هر حال اينکه پس از مدت‌ها کلی خنديدم و شاخ هم درآوردم. فراموش نشه که شاه و شه به هر نحو ممنوعه. حتی اگه شه‌مُرد باشه.
۳-هيچ دقت کردين بعضی آدم‌هايی که هر جا می‌رن زيادی سر و صدا می‌کنن و سريع هم با همه پسرخاله می‌شن. يارو اول می‌پرسه صف فلان چيز اينجاست. جوابش رو با سر می‌دم و حرف نمی‌زنم. کمتر از يک دقيقه بعد با يه نفر ديگه داره در مورد اينکه بابای اون بيچاره چرا نرفته برای کسايی که دفترچه‌اشون رو تمديد نکرده‌اند، تحصن کنه که ازشون ويزيت آزاد نگيرن، صحبت می‌کنه. موقعی هم که بايد بنشينه تو نوبت، جز اينکه دقيقا رو کدوم صندلی بايد بنشينه و کدوم دکتر می‌بيندش و چند سال درس خونده و شماره کفشش چنده، سوؤال خاصی نداشت. ای امان! خدايا، يه صبری به گوش ما بده. يه خاکی هم معرفی کن که خوب گِل بشه
۴-اواخر پارسال بود که فهميدم ديدم به شدت کم شده، جايی که برای گواهينامه ردم کردن. تابستون امسال رفتم پيش يه دکتر گرون‌فروش! گفتش که «کپسول‌های خلفی چشمات کدر شده. من می‌تونم. ولی بهتره بری پيش همون دکتری که عملت کرده» من هم مدت‌ها تنبلی کردم و امروز فردا و بهونه پيدا شدن پرونده‌ام رو می‌گرفتم. پرونده پزشکی چشمام که تو انباری خونه قبلی جا مونده بود و نزديک بود بندازنش بيرون که صاحبخونه (سابق) عزيزمون نجاتش داد. بالاخره مجبور شده بودم برم (چون تابستون هم داشت تموم می‌شد) يک روز از اينجا کوبيدم رفتم تا ته پاسداران، بيمارستان لبافی‌نژاد! حس عجيبی بود. اين بيمارستان جاييه که من دنيا رو برای اولين بار ديدم. اينجا به دنيا نيومدم، ولی برای اولين بار تونستم بينايی يه آدم عادی رو به دست بيارم و از ديدن رنگ واقعی تاکسی‌ها، ساختمون‌ها، درخت‌ها و حتی فرش خونه‌مون چنان ذوق کرده بودم که تا ابدالدهر فراموش نمی‌کنم. در هر حال اينکه تمام اون ساختمونا، راه‌پله‌ها و اتاق‌ها برام آشنا بودن. بيمارستان بود، ولی بوی بدی نمی‌داد. بوی مريضی نمی‌داد. بيشتر اضطراب بود. هميشه از آمپول و عمل می‌ترسيدم و هنوز هم می‌ترسم.
به هر صورت بار اول فقط ۱۰ دقيقه اونجا بودم و زود اومدم بيرون. يه برگه کوچک که روش نوشته بود «۲/۶/۱۳۸۲ دکتر اخلاق‌پسند، صبح، نوبت ۱۸» تنها دست‌آوردم بود و البته فهميدن اينکه جراح خودم (که الان رئيس بيمارستان هم شده، دکتر يا پروفسور جوادي) تا آخر تابستون رو تو مرخصيه.
دوباره فرداش رفتم و وارد که شدم به رزيدنت مربوطه (همون دکتر اخلاق‌پسند) گفتم: «من آب‌مرواريد داشته‌ام. ۱۲ سال پيش عمل کرده‌ام، الن کپسول‌های خلفی چشمم کدر شده، يه عمل ليزيک می‌خواد.» همه اينا رو گفتم، احتمالا لج کرد. چون با تمام وسايل ممکن چشم منو معاينه کرد. هفت هزار تا قطره ريخت توش، يه نورافکن رو با عدسی متمرکز کرد تو چشم من، هر چی ابزار هم داشت کرد تو اين دو تا بيچاره چشمای من. آخرش هم که از ديد من هيچی نموند، همه اون چيزها رو به خودم گفت. بعدش هم اضافه کرد «وقت بگير برو پيش استادم که اون هم ببينتت. بعد برو واسه عمل» هيچی ديگه، يه سری با سر رفتم تو شيشه، خونه هم که اومدم داشتم سکته می‌کردم. داداشم ۵ تا شده بود (و اين بزرگترين فاجعه دنياست. باور کنيد) فرداش هم جناب استاد (فکر می‌کنم اين استاد همون رزيدنت سابقيه که پزشک اصلی من بود) منو ديد. دوباره دو خط اضافه کرد و ... هيچي! فردا صبح، هشت صبح!
معلوم نيست تا کی هيچی نبينم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
جمعه ۳۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

گذشته؛ معتمد، محتمل يا متناقض؟

ين بار که کتاب «۱۹۸۴» اثر جرج اورول، نويسنده انگليسی داستان «قلعه حيوانات»، را خواندم، حس می‌کردم که دارکوبی دارد به مغزم نوک می‌زند و هر لحظه و هر لحظه بنيادها را (از اين هم که هست) سست‌تر می‌کند. نوعی ترس بر وجودم رخنه کرده است. من متولد ۱۹۸۴ هستم و اين نام برايم يادآور تاريخی است که شايد هيچگاه وجود نداشته باشد. همان‌گونه که شخصيت اصلی داستان (نمی‌توان نام قهرمان بر او نهاد) بر اين که آن سال، ۱۹۸۴ بوده، زياد مطمئن نبود. چه کسی اهميت می‌دهد؟ حال که همه چيز تغيير يافته و دوباره شکل گرفته، واقعا چه تفاوتی دارد که مسيحی بوده باشد يا نبوده باشد و ۱۹۸۴ سال پيش به دنيا آمده باشد يا نه!؟ می‌توان تمام نظام دنيا را زير سلطه درآورد. کافی است که انسان‌ها را آن‌گونه که می‌خواهی شکل دهی. اينها هستند که دنيا را می‌سازند.

مفهومی در اين کتاب مطرح می‌شود به نام «دوگانه‌باوري» اين گونه می‌توانم توضيحش بدهم که هر چيزی (مثلا کلامي) در هر موقعيت، صاحب آن مفهومی است که به تو ديکته شده. مثلا در «گفتار جديد» (زبانی که اختراع شده تا لغات رو محدود کند و مثلا به جای بد از کلمه «ناخوب» استفاده می‌کند و بدتر می‌شود +ناخوب. هدف نهايی‌اش هم از بين بردن (جرم) انديشه است) کلمه‌ای وجود دارد به نام «اردک‌زبان» که اگر خطاب به دشمن ادا شود، دشنام است و اگر به دوست خطاب شود مدح. کمی فکر کنيد. اين همان حقيقت است که «دنيای ما در ذهنمان ساخته می‌شود.» حال اگر ذهنمان توسط ديگرانی برنامه‌ريزی شود، دنيايمان همان است که آن ديگران می‌خواهند. (قبلا هم تاکيد کرده بودم. گذشته و داستان‌های منقول، به هيچ وجه قابل اطمينان و اعتماد نيستند.)

مسئله فراتر از اينهاست. حزب می‌گويد هر کس گذشته را در اختيار داشته باشد، آينده را نيز در اختيار دارد و هر کس حال را در اختيار داشته باشد، گذشته را (و در نتيجه آينده را) در مالکيت خود دارد. اين حزب است که گذشته را تعيين می‌کند و تو هيچ راهی برای تشخيص درستی و نادرستی آن نداری. زيرا تمام مدارک حرف حزب را تاييد می‌کنند. حزب مرتب در کار تصحيح! (جعل) گذشته‌ای است که حاوی ايراد و اشکال بوده است و سوای روزنامه‌ها و اسناد، که حتی اشعار و داستان‌هايی را که با روش و منش حزب تنافر دارند، تغيير داده می‌شوند و تمام قبلی‌ها به خنتدق خاطرات می‌روند. فراتر از شواهد و مدارک، انديشه و ذهن به تصرف درآمده و به سادگی، روزی که دشمن عوض می‌شود، همگان باور می‌کنند که اگر تصاوير دشمن قبلی بر روی در و ديوار خودنمايی می‌کند، حتما توطئه شبانه مخالفان داخلی انقلاب است. طبق معمول تاريخ، همچنين داستان ديگر اورول، قلعه حيوانات، اين دشمنان از سران قديم انقلابند. کسی که دستگير می‌شود، زندان، شکنجه و اعدامش بی‌هدف و بدون تغيير انجام نمی‌شود. بلکه او آن قدر شکنجه می‌شود و چنان تحت تاثير قرار می‌گيرد تا به حزب، اهداف و آرمان‌ها و روش منش او اعتقاد پيدا کند. او بايد همسان شود. او بايد آمادگی خدمت به حزب را پيدا کند. به هر ح۰ال ذاين کار انجام می‌شود و او نيز چون ديگران، به همه چيز نه تنها ملتزم، که معتقد می‌شود. به راستی اگر در چنين جامعه‌ای زندگی کنيم، راهی برای تشخيص می‌ماند؟ اگر به گونه‌ای که می‌خواهند «دوگانه‌باور» باشيم، ديگر چگونه به عقل و منطق باور داشته باشيم و احکام آن را بپذيريم؟

تنگنای بدی است. مشکل است کنار آمدن با اين واقعيت که واقعيت را ذهن ما (بر اساس حقيقت) می‌سازد و اگر در اصول و معيارهای آن خللی ايجاد شود، ميان واقعيت موجود در ذهن ما و حقيقت، نه تنها اختلاف و افتراق، که تناقض و تنافر ايجاد می‌شود. احساس که هيچ‌گاه (حداقل برای من) نقش مرجع معتمد را بازی نکرده است. اگر به همين راحتی عقل و منطق را هم زير سوؤال ببريم، ديگر از ما چه می‌ماند!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۸ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

بچه تنبل يا بچه متفاوت!؟

من: اين بچه خيلی تنبله. حتی زده رو دست من
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: من دبستان، راهنمايی، دبيرستان، درس نمی‌خوندم. سر کلاس نصفه و نيمه گوش می‌کردم. خود به خود قبول می‌شدم. تاريخ و جغرافيم می‌شد ۱۶-۱۵، اونم به خاطر اينکه واقعا از اين دو تا درس متنفر بودم. بقيه نمره‌هام زير ۱۷ نمی‌شد. همه‌اش ۲۰-۱۹-۱۸ حالا اگ
ه ايشون ول بشن به امون خدا، تند تند تجديد می‌شن و رفوضه. يه وری هم تشريف می‌برن تو کوزه!
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: بابا من که داداشش هستم و کلی تنبل، از راهنمايی تيزهوشان قبول شدم، بدون هيچ آمادگی قبلی‌ای، هيچی. مامانش هم به همچنين و برعکس من شاگرد اول بوده و اينا! تا اون جايی هم که می‌دونم باباش هم از تمام دور و بری‌هاش وضع درسی بهتری داشته. حالا آقا حتی مرحله اول تيزهوشان هم قبول نشده، شاگرد اولی و دومی هم ازشون به خاطر نداريم.
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: آخه من به کی بگم!؟ تو دبستان هيچ وقت از شاگرد سوم پايين‌تر نيومدم و هر سال، حداقل دو ثلث معدلم ۲۰ بود. (ثلث اول معلما هنوز نمی‌شناختنم، هنر می‌شدم ۱۸) ايشون از سال اول دبستان به بعد داغ يک معدل ۲۰ رو گذاشت به دل ما (اون معدل‌های ۲۰ سال اولش هم فکر نکنم ربطی به اينکه همون معلم سال اول من، معلمش بوده، داشته باشه! اصلا و ابدا)
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: بابا! اين از اول دبستان ديکته‌اش افتضاح بود. در صورتی که من هيچ‌وقت برای ديکته ديگه نمی‌خوندم. هنوز هم که هنوزه متن‌هام ويرايش املايی به هيچ‌وجه نمی‌خوان. اصلا ديکته تو ذاتمه.
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: ديکته‌اش هيچی، خودش بين درس‌هاش، مثلا علوم رو دوست داره. اما تو علوم هم وضعش خرابه.
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: آخه از انشايش چی بگم؟ واقعا آبروريزی نيست که اول راهنمايی آقا انشا بشه ۱۲ !؟
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: آقا من از اول دوم دبستان که بودم، همه کاری واسه خونه می‌کردم. خونه‌مون مهرشهر کرج بود و دبستانم تهران، می‌رفتم نون می‌گرفتم واسه خونه بدون هيچ حرف و منتي! حالا بايد سه ساعت ناز آقا رو بکشی تا بره از نانوايی چهار قدم بالاتر نون بگيره (اون هم به دليل اينکه خودم نمی‌تونم راه برم)
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: صبح تا شب نشسته داره کارتون نگاه می‌کنه، هيچ چيز ديگه هم براش مهم نيست. من ديگه داره حالم به هم می‌خوره (خوبه همه سال رو اينجا نيستم) من اول دبستان که بودم ساعت يک ربع به شش می‌رسيديم خونه و هميشه ۵-۴ دقيقه آخر برنامه‌کودک کانال دو رو می‌ديدم. اونم از يه تلويزيون سياه سفيد عهد دقيانوس! حالا اين محوه و نمی‌تونه يه دقيقه دل بکنه.
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

من: اينم هيچي! اصلا يه چيزی که می‌خوره، حاضر نيست سفره يا يه روزنامه بندازه که نريزه زمين. از اون جالب‌تر اينکه حاضر نيست ظرفش رو جمع کنه! آخه بابا من کی اين‌جوری بودم؟
اون: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

اون: خب ببينم، غرغرهات تموم شد!؟ بگو ببينم تو چرا يه ذره به سر و وضعت نمی‌رسي؟ چرا سر و صورتت رو مرتب نمی‌کني؟ بقيه رو نگاه کن! کی آخه مثل تو قيافه‌اش و سر و وضعش ژولی‌پولی باشه؟
من: خيلی دنيای مزخرفی بود اگه همه آدم‌ها عين هم بودن

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

يک سال گذشت...

یک سال گذشت و بيشتر از صد و هشتاد تا مطلب نوشته شد و کانتر هم عددی حدود ۱۳۰۰۰ رو نشون می‌ده که لااقل ده هزار تاش واقعی بوده و مال من هم نبوده. يعنی حدود ۳۰ نفر در روز.
نمی‌دونم بايد جشن بگيرم يا عزا!؟ بايد خوشحال باشم يا اينکه تاسف بخورم!؟
از روز اول گفتم که در حالت عادی، قاعدتا اين‌ها رو که من می‌گم، هيچ‌کس نخواهد دونست. (صرف نظر از درست و غلط بودنشون) حالا همين‌ها که می‌دونن ... از سرم هم زياده.

آره، من تلخ می‌نويسم. از تلخی‌ها و تلخی‌هايم می‌نويسم. اصلا هم زيبا يا جذاب نمی‌نويسم. قبول دارم. ولی ببين، می‌دونی سعادت و خوشبختی چيه؟ سعادت و خوشبختی يعنی شادي! يعنی ديدن چيزهای خوب. حالا ببين چقدر سعادتمند شدن آسونه! کافيه هر چيز بدی که جلوی چشمت هست رو نبينی، نشنوی، نفهمي! خيلی آسونه که مثل خيليا از «زندگی زيبا» حرف بزنم و بگم:
باز می‌کنم چشمانم را ز خواب
به‌به از آفتاب عالم‌تاب

آره، اصلا جالب نيست. من هم آدم جالبی نيستم. معمولا طنزنويس‌ها و کاريکاتوريست‌ها، در برخوردهای روزمره آدم‌های بسيار جدی و تلخی هستند، اما موقعی که پای قلم به ميون باز می‌شه، جالب‌ترين کارها و چيزها رو خلق می‌کنن. درست برعکس من، آدم بسيار سبکی که تو برخوردهای عادی‌اش، هميشه با مشکل جدی بودن مواجهه و تقريبا هيچ چيز رو نمی‌تونی جدی بگيره يا مثل يه آدم بالغ و عاقل رفتار کنه، اما موقعی که دستش می‌ره سراغ نوشتن می‌شه يه آدم تلخ که خودش هم از خوندن اين همه سياهی نااميد می‌شه.
من حتی چيزی نمی‌نويسم که دوستان يا همکلاسی‌های خودم رو ترغيب به خوندن کنه. چه مقاله بنويسم و چه از درونی‌ترين احساساتی که شايد هيچ‌کس نديده باشدشون. اما راضی‌ام چون که می‌نويسم. لااقل کنار خيلی چيزهای ديگه که می‌خونم، می‌بينم که اينها «نوشته» است. نه چت، نه هزل! برای خودم هم هستن. کسی مجبور نيست. البته اگه هيچ‌کس نخونتشون... خب من می‌رم می‌ميرم؟ فکر نکنم. هنوز روم بيشتر از اينهاست.

به مناسبت اين يک سالگی، چيزی برای تقديم ندارم. جز عکس‌هايي از يک سفر و يک جشنواره که اوايل خردادماه انجام شده. چيزهای قشنگی توشون پيدا می‌شه. ادامه اين مطلب رو هم توصيه نمی‌کنم که بخونين. چون من اصلا تو حالت خوبی قرار ندارم. نه سر دارن، نه ته! فقط يه سری درددل‌های بلند بلند اعصاب خوردکنی هستن.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
شنبه ۲۵ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

شگفتی روز نهم

۱-جناب آقای رئيس، دبير محترم تحريريه، طی تماسی از مشهد امر فرمودند که حقير، اداره ستونی را به عهده بگيرم که در آن قرار است هر هفته، هفت مطلب را در هفت موضوع مختلف از هفت وبلاگ مختلف گزينش کرده، در نشريه مربوطه (هفته‌نامه شهرآرا) چاپش گردانيم. فقط بايد مطلب از لحاظ شکل و محتوا قابل چاپ باشد و وبلاگ مربوطه هم به هکذا (از نوعی نباشد که فيلتر بشود) حال مشکل اينجاست که
مطلب سياسی که هيچي! اصولا همشون به درد توقيف شدن می‌خورن. اجتماعی هم که هست. ايرادش اينه که اتفاقات روزمره است از زبان نويسنده. فرهنگی هم که کو فرهنگ!؟ جز من هم تا حالا نديدم آدم بيکاری پيدا بشه که بشينه اقتصادی بنويسه. کامپيوتر و IT هم کی بی‌لينک نمی‌شه و تازه مخاطبش عام نيست. تا دلش بخواد می‌تونم نوشته ادبی به خوردش بدم. فعلا مثل درازگوش موندم تو گل! کسی چيزی داره، زود بفرسته. اگه قابل چاپ بود می‌دمش بره.
۲-شگفتی روز نهم: احساساتی که بسيار سريع به وجود می‌آيند و تمام ذهن انسان را اشغال می‌کنند. به اوج می‌رسند و سريع‌تر از آن هم از بين می‌روند. (اصطلاح انگليسی‌اش را نمی‌دانم. خودش را هم در يک کتابی خواندم زمان بچگي) اين دو تايی که اين پايين می‌خونيد شمه‌ای از دو تا «شگفتی روز نهم» هست که ديشب و امشب بهم دست داد. تنها وصفی که دارم اينه که يه حسی بود که تبديل به کلمات و جملاتی می‌شد يکی از يکی شيواتر و رساتر و من خيلی‌هاشون يادم رفت. اما احساسات و افکار نابی هستن.
۳-کی می‌گه منجی وجود نداره؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۳ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

خوشبختی، از من يا از محيط؟

توجه! توجه! دوستانی که نامه ای از من دریافت کرده اند& آن را باز نکنند. مگر اینکه خودم در subject امن بودن آن را ذکر کرده باشم. ویروسی به دستگاهم زده است که همه خرابکاری ای دارد می کند. خودم هم پشت سر هم Restart می شوم

مسأله مهاجرت شايد حتی نخ‌نما شده باشد. اما سوؤالی هست و پارادوکسی که شايد هيچ‌کس نتواند پاسخگو باشد. هر يک از ما، خودمان بايد جواب سوؤال‌هايمان را بيابيم. فراموش نکنيم که در زمان پيامبر، عده‌ای به حبشه مهاجرت کردند و اما، ايشان در حجاز باقی ماندند. اما آيا رفتن دردی را دوا می‌کند؟ يا که بايد ماند و اول اطراف (جامعه، کشور و ...) را تغيير داد و هم‌زمان خود را؟

تز:زمين خوشبختی نمی‌آورد
گروه نيروانا در يکی از آهنگ‌هايش به اين مسئله اشاره می‌کند و می‌گويد (نقل به مضمون): اين زمين نيست که تو را خوشبخت می‌کند. اين تويی که زمينی را مايه خوشبختی‌ات می‌کنی.
انسان هر کجا که بخواهد می‌تواند خوشبخت باشد و شادی و رضايت خاطر را برای خود فراهم آورد و سعادت را حفظ کند. زيرا در درجه اول سعادت و خوشبختی امری است نسبی. (حتی سلامتی نيز چنين است. همان گونه که در شهر کوران، آدم يک‌چشم، سوپرمن است) پس تو هر کجايی که بخواهی می‌توانی با تلاش و کوشش فردی، خود را به مرتبه‌ای برسانی که اندکی از هم‌رديفان سابقت بالاتر قرار گيری و همين برای خوشبختی کافی است. (هر چند ممکن است لازم نباشد.) فراتر از اين بايد گفت اين تويی که به خودت تلقين می‌کنی که خوشبخت نيستی يا در آرامش روحی قرار نداری. حال يک بار سعی کن نيمه پر ليوان را ببينی.
به جای آنکه رنج و مرارت سفر، محيط جديد و ناآشنا، فرهنگ (و زبان) غريبه، از دست دادن مقدار قابل توجهی از دارايی‌ات در سفر و ... را تحمل کنی تا به کشور ثروتمندتری بروی (و در مرتبه اجتماعی پايين‌تری نسبت به کشور خودت قرار بگيري) همين‌جا بمان و آنچه را که برای آنجا حاضری تحمل کنی، در اينجا تحمل کن. به نتيجه بهتری خواهی رسيد. به خاطر بسپار که اين تويی که زندگيت را می‌سازی، باقی همه وسيله است.

آنتی‌تز:توهم وطن، اسطوره‌ای به نام مليت
فرهنگ چيست؟ آيا جز آن است که عده‌ای که قبل از تو زندگی می‌کرده‌اند يا اکنون زندگی می‌کنند، نظام ارزشی و قراردادهای اجتماعی بين خودشان وضع کرده‌اند و می‌خواهند آن را به تو نيز تحميل کنند!؟ آيا غير از آن است که هيچ يک از اينها را تو انتخاب نکرده‌ای و بدون همه اينها نيز می‌توانستی به دنيا بيايی، بزرگ شوی و زندگی کني!؟ آيا غير از اين است که می‌توانستی در کشور ديگری به دنيا بيايی و با فرهنگ ديگری تربيت شوي؟ آيا انسان موجودی جامد و غير قابل تغيير است که نمی‌تواند خود را با هيچ چيز جديدی نطبيق دهد؟
به چه چيز دلبستگی داری که نمی‌تواني؟ افراد که واقعا چيزی نيستند که بتوانند جلوی انسان را بگيرند و هر دلبستگی حدی دارد. به خصوص آن هنگام که آرامش روانی نداری. فرهنگ هم در واقع تاثيری است که ديگران بر روی تو گذاشته‌اند و به هر نظام ارزشی‌ای می‌توان خو گرفت. زبان‌آموزی هم که تنها نياز به محيط دارد.
هنگامی که در جايی آرامش و امنيت روانی نداری، نمی‌توانی آن گونه که دوست داری زندگی کنی، نمی‌توانی به حرفه مورد علاقه‌ات بپردازی، نمی‌توانی بچه‌هايت را آن گونه که می‌خواهی تربيت کنی، مورد احترام نيستی و کرامت انسانی و آزادی فردی‌ات مورد هجمه و تجاوز ديگران است، در يک کلام: «خوشبخت نيستي» پس به آنجا برو که پيش از هر چيز، رضايت شخصی تو را تامين کند. آنجا که بتوانی بگويی راضی‌ام. نه اينکه حتی اقناع شوی. شايد تغيير زمين (جامعه) بتواند تو را به مرز رضايت از زندگی برساند (که رضايت شادی و سلامت جسمی و روانی است)
گذشته‌ها گذشته‌اند و ما افراد جديدی هستيم. جامعه و زندگی مدرن و مقتضياتش که موجبات ايجاد دهکده جهانی را فراهم آورده، ديگر زندگی و نظام ارزشی قبيله‌ای و قبيله‌سالاری و پافشاری بر روی گذشته‌ها را نمی‌پذيرد. آن هم در حينی که می‌توان به هر داستانی شک کرد که اگر خدا داستانی را ساخته و پرداخته باشد، ديگر مخلوقی نيست که بتواند متوجه وهميت آن بشود. انسان در زندگی‌اش به جامعه‌ای و نظام ارزشی‌ای احتياج دارد که پيش از هر چيز، نياز او را به جامعه فرذاهم کند و راه او را برای گام زدن در مسير خوشبختی فردی و اجتماعی، هموار کند. نظامی که در ذهن من نوعی به عنوان نظام برگزيده مورد تاييد است.
حال که می‌توانم به جايی بروم که با من سازگاری بيشتری دارد و می‌تواند مرا خوشبخت‌تر از آنچه هستم، بکند؛ پس چرا بمانم و نروم. شايد مرا برای جای ديگری آفريده باشند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۰ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

همه را می‌کشم تا خوشبخت شوند!

اين ايده از من نيست. شايد تا حدودی هم باهاش مخالفم. اما فعلا به عنوان يک مسئله است و تا اونجا که می‌تونم ازش دفاع می‌کنم.
به طور کلی آدم‌ها بر دو نوعند. يا خوبند (خدا رو قبول دارند، پس اخلاق رو قبول دارند، پس انسان‌های خوبين) يا اينکه بدند (دوباره همه اون مراحل قبلی)
خب دسته اول که در صورت مردن به بهشت می‌روند. دسته دوم هم که به خدا و دنیای دیگه و ... اعتقاد ندارند، در هر حال فرقی نمی‌کند و در هر حال عاقبتشان خلاف آن چیزی است که انتظارش را دارند.
خوب می‌دانیم که کمتر کسی است که کاملا از زندگی‌اش (در این دنیا) راضی باشد. خب آدم خوب هم که به بهشت می‌رود و در آنجا شادی و رضایت مطلق است.
حالا یک آدم خوب و فداکاری پیدا می‌شود و می‌گوید:
من همه را می‌کشم تا خوشبخت شوند. خودم هم به جای همه می‌روم جهنم. هر کس به بهشت رفته، که سعادتمند شده است. هر کس هم به جهنم رفته، لااقل بارش را سنگین‌تر از این نکرده است. حالا که وضع همه بهتر از اينی می‌شود که هست، پس آن فداکاريش هم با من (آن بنده خدا البته!)
هيچ وقت از مردن کسی ناراحت نشويد. همه از اين که بودند راحت‌تر می‌شوند و شادتر و راضی‌تر. آيا حاضری که کسی خوشبخت نشود؟ آيا دوست داری که کسی خوشبخت نشود؟ بهشت ارزش اين دنيا را ندارد؟
چرا دست از خودخواهی برنمی‌داري؟ بگذار تو را و همگان را بکشم تا راحت و خوشبخت و سعادتمند شوی و شوند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
جمعه ۱۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

طعم آزادی


وزیر محترم اطلاعات: این خطر بزرگی است که هر کس بتواند بنشیند در خانه اش و سایت ایجاد کند و در آن به مسئولان نظام توهین، و علیه آن شایعه پراکنی کند
آری، همه باید برای هر کاری (علی الخصوص فکر کردن و عشق ورزیدن) اجازه بگیرند تا مملکت امام زمان ور نیفتد (خاک بر سر مملکتی که این چنین ور می افتد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۶ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

خدا، قلم، عشق

تقديم به تمام آنان که به هر نحو می‌خواهند نخوانند، نشنوند، نبينند...
« ... و قلم، توتم من است.»
قلمم را می‌پرستم، همان‌گونه که خدايم را می‌پرستم. همان‌گونه که معشوق را می‌پرستم.
معبود بودن، بت بودن، مرتبه بسيار بالايی است. قلم تا آن جا بالا رفته و بزرگ شمرده شده که خود را در رديف معبود و معشوق نشاندهد است. اما چيست اين قلم؟
قلم انديشه است، عقل است، احساس است، انسان است، ارتباط است. قلم آن است که من، احساسم، انديشه‌ام، رويايم، کابوسم، شکّم، يقينم، درستم و نادرستم، هيچ کدام در من نمانند تا بپوسند که عاقبت راکد ماندن هر آبی، هر چند زلال، مرداب است.
هيچ انسانی، تنها به هيچ چيز و هيچ جا نخواهد رسيد. انسان خلق شده تا در ميان انسان‌ها و جامعه‌اشان زندگی کند و اين در ميان به معنای ارتباط است و ارتباط چيست؟ ارتباط قلم است.
بسيار شکستند قلم‌ها و دوختند لب‌ها و بريدند سرها که ديگر نه بنويسی، نه بگويی، نه فکر کنی. اما آنها نمی‌دانستند که
اگر قلمم بشکنيد تا ننويسم، سخن می‌گويم.
اگر لبانم بدوزيد تا نگويم، با دست و پايم خبرشان می‌کنم.
اگر دست و پايم را ببنديد تا ديگران را خبر نکنم، با چشمانم فرياد می‌زنم.
اگر چشمانم را ببنديد تا نبينم و نبينند، باز هم من در ذهنم جريان دارد و انديشه‌ام و دانسته‌هايم از بين نمی‌روند تا روزی، به گونه‌ای، ديگران را آگاه کنم.
من، انديشه‌ام، اعتراضم و سخنم، هيچگاه نخواهند مرد، مگر آن که من هم بميرم.
مرا هم که بکشيد، باز هم کسانی هستند تا بگويند از رنجی که می‌بريم.

به مناسبت روز خبرنگار و در اعتراض به همه توقيف‌ها و سانسورها، قلمم را بر زمين می‌گذارم، سخن نمی‌گويم، حتی فکر هم نمی‌کنم. شايد به آن چه می‌خواهند برسند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۵ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

شعرِ زندگی و نظمِ زنده گي

«شعر چيست؟» اين سوؤالی بود که خيلی وقت‌ها از خودم می‌پرسيدم و تا مدت‌ها نتوانستم جوابی برايش بيابم. نثر مسجع هم قافيه‌دار است و از آن سو، کسی بوده که صرف و نحو عربی و قواعد آن را به صورت موزون و منظوم درآورده، بی آن که کوچکترين احساسی را در خواننده برانگيزاند. ابهامم ادامه داشت تا آن جا که يکی از معلمان ادبياتم چنين گفت:
«شعر سخن معمولا آهنگينی است که در سرودن آن خيال‌انگيزی شاعرانه به کار گرفته شده باشد.»تعريفی نسبتا کامل که هم شعر سپيد را شعر می‌انگاشت و هم هر نظمی را شعر نمی‌پنداشت.
حال مدت‌هاست که از خود می‌پرسم:
«زندگی چيست؟ آيا هر زنده بودن و زنده ماندنی را می‌توان زندگی دانست؟»
حقيقت آن است که پاسخ قسمت اول را نمی‌دانم. اما می‌دانم که جواب قسمت دوم «خير» است و از همين رو است که به دنبال آن می‌گردم که بدانم، بفهمم، برسم به آن که پس چيست اين «زندگي»
شايد يادآوری تعريف معلم سابقم از شعر، مرا به اينجا راهنمايی کرد که «زندگی، زنده بودنی است که شور و خيال را همراه خود داشته باشد و شوق و رؤيا به ارمغان بياورد.» اما اين يعنی چه؟
يعنی هدف، نه هر هدفی، بلکه هر هدفی که ارزش تلاشش را داشته باشد. بدانی که هر چه به دست می‌آوری، ثمين است و کارت،تلاشت،رنجت يا آسايشت، مفهوم و معقول است. اگر رنج می‌کشی، ثمن بخسی نيست که برای پست و بی‌مايه خودت را، جسمت را و روحت را آزار نمی‌دهی. اگر هم آسايش و دست شستن از کاری را انتخاب کرده‌ای، کار ديگری که می‌کنی و هدف ديگری که سرلوحه قرار داده‌ای، هر چند احتمالا کوچک‌تر است، اما لااقل ارزش آنچه را که می‌پردازی، دارد.
اما می‌رسيم به اينجا! هدف بزرگ و دوست‌داشتنی‌ای ندارم. شايد تمام مقاصدم در زندگی، فعلا مقاصد کوچک و زودگذر و شايد برای سپری کردن و عبور است. اما همين‌ها هم ارزش زمان و وقت مصروف را ندارند. هر چه می‌کنم، رضايتی در اين زندگی نمی‌بينم. شايد بشود گفت به جايی رسيده‌ام که هيچ راهی ندارم جز انجام کاری که خرسندی به همراه نمی‌آورد و تنها اين سردی و سياهی است که در رگ‌هايم جريان می‌يابد. حاضر نيستم برای هيچ رضايتی، عهدم را کنار بگذارم و روی وجدانم بايستم. ناخرسندی بعدش، ارزشش را بدل به ضدارزش می‌کند.
رسيده‌ام به جايی که می‌خواهم بروم، اما راهی ندارم برای رفتن. نرفتن هم برايم مساوی است با ايستادن زمان و ... مرگ
نه هر مرگی، چوب شدن آوندی که روزی با غذا و آبی که برای برگ می‌برده، در وجود خودش و برگ، حيات و زندگی را زنده می‌کرده است.
می‌دانی بستر بی قصه چيست؟ از خواب بی‌رؤيا چه تصوری داري؟ مرگ برگ را به که می‌گويي؟
اين زنده ماندن و زنده‌گی است. شايد آرزويم زندگی باشد، شايد هم بی‌نيازی به آرزو.
شايد روزی دل را خالی کنم از آرزوی ماهی، هر چند ماهی زنده می‌ماند و دل می‌ميرد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۴ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

توقيف نشريات از طريق توقيف انسان‌ها

دقيقا سه ماه پيش و در روز ۱۳ ارديبهشت‌ماه امسال، بنا به نظر و رای مديران مسوول نشريات دانشگاه فردوسی، به عنوان يکی از دو نماينده ايشان، به عضويت «کميته ناظر بر نشريات دانشگاهي» دانشگاه فردوسی درآمدم. از آن زمان تاکنون، حتی يک جلسه هم (در راه خدا) برگزار نشده و هر بار به بهانه‌ای از زير برگزاری جلسه در می‌روند.
خيلی جالب است که با وجود خيل درخواست‌های صدور مجوز برای نشريه و همچنين پرونده‌های شکايت، باز هم جلسات تشکيل نمی‌شوند تا ...
حکايت جالبی در دانشگاه ما به راه است و سالهاست کسی نتوانسته اعتراضی به اين موضوع بکند يا تاثيری در اين روند بگذارد.
قضيه از اين قرار است که در بسياری موارد، مديرمسئول يک نشريه دانشجويی را به کميته انضباطی می‌فرستند و در آنجا با صدور حکم تعليق برای وی (که در بسياری موارد معلق می‌شود يا بخشيده می‌شود) جلوی ادامه کار نشريه‌اش را می‌گيرند يا اصطلاحا آن را توقيف می‌کنند.
طبق آئين‌نامه نشريات دانشگاهی، يکی از شرايط مديرمسئول نشريه اين است که محکوميت قطعی به ميزان يک ترم يا بالاتر، محروميت از تحصيل، در کميته انضباطی نداشته باشد. با استنادت به اين ماده، پس از محکوميت اوليه، به مديرمسئول ابلاغ می‌کنند که ديگر نبايد نهشريه‌اش را منتشر کند. در صورتی که به طرز واضح و مبرهنی مشخص است که صاحب‌امتياز (که در اکثر موارد خود مدير مسئول است) می‌تواند با تغيير مديرمسئول نشريه، ادامه انتشار آن را ممکن کند.
در هر حال کميته انضباطی مرجع توقيف هيچ نشريه‌ای نيست و اين نه از وظايف و نه از اختيارات کميته انضباطی است که به تخلفات نشريات رسيدگی کند. تنها در صورتی که تخلف نشريه‌ای، در قوانين موضوعه کشور جرم (از نوع جنايی، نه جنحه) محسوب شود؛ (يعنی اهعانت به مقدسات يا جرايم خارج از تخلفات ذکر شده در آئين‌نامه) در آن صورت کميته ناظر بر نشريات حق آن را دارد که متخلف (مديرمسئول، و نه نشريه) را برای تنبيه تکميلی (!؟) به کميته انضباطی بفرستد.
حال با جلساتی که مدت‌هاست تشکيل نشده، چگونه پرونده‌ای به کميته انضباطی فرستاده شده و کميته حکم صادر کرده و آن هم حکم به توقيف نشريه!؟

بارها و بارها گفته‌ام (مثلا اينجا) يکی از مشکلات اصلی جامعه ما و دليل ناکامی‌هايمان در عرصه‌های مختلف، مسئله «مدنی نبودن جامعه ايران» و روابط غلط حاکم بر آن است. بگذاريد ساده‌تر بگويم.
يکی از نشانه‌های يک جامعه مدنی، قانون‌گرايی و احترام به قوانين (و به ويژه، روح آن‌ها) است. اما هنگامی که عده‌ای از قدرتمندان و دست‌اندرکاران اجرای قانون، به جای عمل به وظيفه خود، به مقررات و آئين‌نامه‌ها دست می‌يازند تا به اهداف فردی و گروهی خود برسند، نتيجه‌اش بی‌فايده نشان دادن قانون و تشويق شورش بر ضد آن (و حتی آنارشيسم) می‌شود که در هر باتلاقی، اول از همه سازندگان آن فرو می‌روند.
حال عده‌ای برمی‌دارند و دو آئين‌نامه نظارت بر نشريات و کميته انضباطی را کنار هم می‌گذارند و به چنين اعمال خلافی دست می‌زنند. ما ايرانی‌ها هم که به طرز غريبی از قانون بی‌اطلاعيم و بسياری وقت‌ها حتی از يادگيری آن می‌گريزيم و فی‌الواقع حقوق خودمان را به ديگران می‌بخشيم. قبول کنيم که اگر ديگران به قانون احترام نمی‌گذارند، ما هم نمی‌دانيم که عمل آن‌ها غيرقانونی است. چون نرفته‌ايم و تلاش نکرده‌ايم که حقمان را بدانيم تا شايد آن را بگيريم.

مسئله نه چندان مربوط: روز اولی که وارد شهر مشهد شدم و شنيدند که دانشجوی دانشگاه فردوسی هستم، قبل از هر چيز، به کميته انضباطی بشارتم دادند و بس! از هر کس و هر دانشگاهی هم که پرسيده‌ام، هيچکس خبر از محکوميت حتی يک نفر در کميته انضباطی نداشت و در بسياری از دانشگاه‌های بزرگتر و شلوغ‌تر از فردوسی مشهد، کميته انضباطی يک نهاد متروک است، و نه عامل ارعاب و تهديد (تا آن جا که شورای صنفی مرکزی در نامه‌ای اعضای شورای صنفی يک دانشکده را به کميته انضباطی تهديد می‌کند و در دانشگاه کاملا تهديد به کميته انضباطی، عادی شمرده می‌شود.) نمی‌دانم چه اصراری است که به هر نحو سعی می‌کنند تا قوانين مختلف را به ياری بگيرند تا همه را خموش و خفته، در گوشه‌های دانشگاه، مدفون کنند تا ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۲ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

سيمرغ، سياه-سپيد و خاکستري

۳-اولين نوشته من در وبلاگ گروهی خاکستري، با عنوان «فرار به سوی زندگي» منتشر شد. احتمالا هر سه چهار روز يک بار (البته به شرط بودن مطلبی برای نوشتن) چيزهايی هم در خاکستری خواهم نوشت. فکر می‌کنم مطالبی که آنجا می‌نويسم، وبلاگی‌تر از اينجا باشد. اينهايی که اينجا می‌نويسم بيشتر شبيه مقاله است تا شبيه بز اخفش اعور!
مورد بی‌ربط:
...
من:راستی از سياه-سپيد چه خبر؟
اون(هويت مخفی است): هيچی بابا
- ای بابا! تو که اسمت جزو نويسنده‌هاست! چطور بی‌خبري؟
-- برو بابا! من اصلا دو شماره است سياه-سپيد رو نخونده‌ام.
- چطورياست که اينطورياست؟
--هيچی بابا! سياه-سپيد هم الکی سياسی شده
اگه اونی رو که گفتم، خونديد پس اينم در ادامه‌اش:
«عرض نکردم!؟»

۲-سه هفته است دارم رو يه مقاله تحليلی نسبتا کامل، برای سياه-سپيد کار می‌کنم و اين قدر گرفتاری دارم که فعلا هيچی. يه دعا بکنيد زودتر کارهای خونه (اسباب باز کردن، ما يه خاور، دو تا وانت پيکانُ دو تا ماتيز و شايد بيست تا ظرفيت آدم اسباب اثاثيه داشتيم! ) تموم شه، بشينم پای کار. تازه سه چهار تا ديگه هم هست که ... به خدا دلم می‌خواد سرم رو بکوبم به ديوار!

۱-سيمرغ: به همت «مهدی فيضي» عزيز، مدير مسئول محترم واحه (به شرط سانسور نکردن، البته) جمعی از بر و بچه‌های جديد و قديمی دانشگاه‌های مشهد به همراه عده‌ای از وبلاگ‌نويسان مشهدی و ... کلا يه مقدار آدم ديگه، (مقدار: واحد جديد شمارش آدم) به صورت کاملا مجازی جمع شده‌اند و در ارتباطی (که هيچ شباهتی هم به چت نداره) با استفاده از PHP Nuke و امکاناتی شبيه به Message Board، قراره يک مجله الکترونيکی منتشر کنن به اسم سيمرغ و اولين شماره‌اش رو هم قبل از پايان مرداد خواهيد ديد. ويژگی مهم اينه که هيچ کدوم از صفحات اين مجله، دستی طراحی نمی‌شن و همه‌اش خود به خود و الکترونيکی منتشر می‌شه و در اختيار خوانندگان قرار می‌گيره.
يک تعداد سرويس داريم. هر سرويس هم يه دبير داره. هر نويسنده‌ای‌ می‌آد و تو قسمت مربوط به سرويس خودش، نوشته‌اش رو به صورت يک گفتگو (Topic) جديد، وارد می‌کنه و بقيه اعضا در موردش نظر می اصلاحی يا انتقادی می‌دن. نزديک موقع انتشار هر شماره، دبير سرويس مطلبی رو که بيش از بقيه مورد تاييد بوده، به راحتی پابليش مطلب تو يه وبلاگ معمولی، تو موويبل تايپ پست می‌کنه و صفحه اول هم سر موقع و با يک کليک پابليش می‌شه:
دو تا انتقاد دارم
۱-اين مرد هم چنين سووالی داشت: «فلسفه اين کار و انتشار مجله الکترونيکی از سوی اين گروه چيه؟ چه چيز نويی قراره عرضه بشه؟ هويت‌سازی برای مشهديها؟
جواب مهدی رو هم بايد بگم (منو که قانع نکرد) «جمع شدن و نگه داشتن يه جمع دوستانه قديمي»
۲- با بودن غول‌های گرافيک و صفحه‌آرايی مثل ارداويراف، وهيد، ايمان متقی و ... که همه از نزديکان جمع به حساب ميان، حيف نيست که يه طرح ثابت و تکراری برای صفحه اول همه شماره‌ها داشته باشيم؟ در ضمن با (تقريبا) ديناميک بودن صفحه اول، دسترسی به مطالب هر شماره سخت نمی‌شه؟ من که اين مشکل رو با سيستم جديد کاپوچينو دارم و نمی‌تونم تو مطالب يک شماره خاص (که به فرض، از دست دادم و نخوندمش) گشت بزنم و جستجو کنم.
خيلی بده که آدم به ظاهر عضو تحريريه يه جايی باشه و بر همون جا انتقاد کنه؟ من فکر نمی‌کنم. نه اينها آدم‌های بی‌منطقی هستند (ما اصلا با هم دوست هستيم) اينترنت هم رسانه بگير و ببند نيست.
«تنها راه ماندن، ارتقای کيفيت و متفاوت بودن است.»
برای زنده ماندن بايد برتری به دست آورد و باز هم برتری ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم