چهارشنبه ۱۵ مردادماه ۱۳۸۲
شعرِ زندگی و نظمِ زنده گي
«شعر چيست؟» اين سوؤالی بود که خيلی وقتها از خودم میپرسيدم و تا مدتها نتوانستم جوابی برايش بيابم. نثر مسجع هم قافيهدار است و از آن سو، کسی بوده که صرف و نحو عربی و قواعد آن را به صورت موزون و منظوم درآورده، بی آن که کوچکترين احساسی را در خواننده برانگيزاند. ابهامم ادامه داشت تا آن جا که يکی از معلمان ادبياتم چنين گفت:
«شعر سخن معمولا آهنگينی است که در سرودن آن خيالانگيزی شاعرانه به کار گرفته شده باشد.»تعريفی نسبتا کامل که هم شعر سپيد را شعر میانگاشت و هم هر نظمی را شعر نمیپنداشت.
حال مدتهاست که از خود میپرسم:
«زندگی چيست؟ آيا هر زنده بودن و زنده ماندنی را میتوان زندگی دانست؟»
حقيقت آن است که پاسخ قسمت اول را نمیدانم. اما میدانم که جواب قسمت دوم «خير» است و از همين رو است که به دنبال آن میگردم که بدانم، بفهمم، برسم به آن که پس چيست اين «زندگي»
شايد يادآوری تعريف معلم سابقم از شعر، مرا به اينجا راهنمايی کرد که «زندگی، زنده بودنی است که شور و خيال را همراه خود داشته باشد و شوق و رؤيا به ارمغان بياورد.» اما اين يعنی چه؟
يعنی هدف، نه هر هدفی، بلکه هر هدفی که ارزش تلاشش را داشته باشد. بدانی که هر چه به دست میآوری، ثمين است و کارت،تلاشت،رنجت يا آسايشت، مفهوم و معقول است. اگر رنج میکشی، ثمن بخسی نيست که برای پست و بیمايه خودت را، جسمت را و روحت را آزار نمیدهی. اگر هم آسايش و دست شستن از کاری را انتخاب کردهای، کار ديگری که میکنی و هدف ديگری که سرلوحه قرار دادهای، هر چند احتمالا کوچکتر است، اما لااقل ارزش آنچه را که میپردازی، دارد.
اما میرسيم به اينجا! هدف بزرگ و دوستداشتنیای ندارم. شايد تمام مقاصدم در زندگی، فعلا مقاصد کوچک و زودگذر و شايد برای سپری کردن و عبور است. اما همينها هم ارزش زمان و وقت مصروف را ندارند. هر چه میکنم، رضايتی در اين زندگی نمیبينم. شايد بشود گفت به جايی رسيدهام که هيچ راهی ندارم جز انجام کاری که خرسندی به همراه نمیآورد و تنها اين سردی و سياهی است که در رگهايم جريان میيابد. حاضر نيستم برای هيچ رضايتی، عهدم را کنار بگذارم و روی وجدانم بايستم. ناخرسندی بعدش، ارزشش را بدل به ضدارزش میکند.
رسيدهام به جايی که میخواهم بروم، اما راهی ندارم برای رفتن. نرفتن هم برايم مساوی است با ايستادن زمان و ... مرگ
نه هر مرگی، چوب شدن آوندی که روزی با غذا و آبی که برای برگ میبرده، در وجود خودش و برگ، حيات و زندگی را زنده میکرده است.
میدانی بستر بی قصه چيست؟ از خواب بیرؤيا چه تصوری داري؟ مرگ برگ را به که میگويي؟
اين زنده ماندن و زندهگی است. شايد آرزويم زندگی باشد، شايد هم بینيازی به آرزو.
شايد روزی دل را خالی کنم از آرزوی ماهی، هر چند ماهی زنده میماند و دل میميرد.