شنبه ۲۵ مردادماه ۱۳۸۲
شگفتی روز نهم
۱-جناب آقای رئيس، دبير محترم تحريريه، طی تماسی از مشهد امر فرمودند که حقير، اداره ستونی را به عهده بگيرم که در آن قرار است هر هفته، هفت مطلب را در هفت موضوع مختلف از هفت وبلاگ مختلف گزينش کرده، در نشريه مربوطه (هفتهنامه شهرآرا) چاپش گردانيم. فقط بايد مطلب از لحاظ شکل و محتوا قابل چاپ باشد و وبلاگ مربوطه هم به هکذا (از نوعی نباشد که فيلتر بشود) حال مشکل اينجاست که
مطلب سياسی که هيچي! اصولا همشون به درد توقيف شدن میخورن. اجتماعی هم که هست. ايرادش اينه که اتفاقات روزمره است از زبان نويسنده. فرهنگی هم که کو فرهنگ!؟ جز من هم تا حالا نديدم آدم بيکاری پيدا بشه که بشينه اقتصادی بنويسه. کامپيوتر و IT هم کی بیلينک نمیشه و تازه مخاطبش عام نيست. تا دلش بخواد میتونم نوشته ادبی به خوردش بدم. فعلا مثل درازگوش موندم تو گل! کسی چيزی داره، زود بفرسته. اگه قابل چاپ بود میدمش بره.
۲-شگفتی روز نهم: احساساتی که بسيار سريع به وجود میآيند و تمام ذهن انسان را اشغال میکنند. به اوج میرسند و سريعتر از آن هم از بين میروند. (اصطلاح انگليسیاش را نمیدانم. خودش را هم در يک کتابی خواندم زمان بچگي) اين دو تايی که اين پايين میخونيد شمهای از دو تا «شگفتی روز نهم» هست که ديشب و امشب بهم دست داد. تنها وصفی که دارم اينه که يه حسی بود که تبديل به کلمات و جملاتی میشد يکی از يکی شيواتر و رساتر و من خيلیهاشون يادم رفت. اما احساسات و افکار نابی هستن.
۳-کی میگه منجی وجود نداره؟
حتی sir coyote هم که کاملا میفهمم که از احساسات عاشقانه سر در نمیآره و به تمام اين چيزها با ديده تعجب، ترديد و حتی تمسخر نگاه میکنه (کاملا متوجهم که نمیتونه کوچکترين درکی از اين قضايا داشته باشه) در مورد زندگیاش و دليل زندگیاش میگه: «میدونم يه نفر منتظرمه. يه روزی، يه جايی، يه جوری، میبينمش، پيداش میکنم. حالا کي؟ کِي؟ کجا؟ چطور؟ چرا؟ نمیدونم...» واقعا چه ايرادی داره که منتظر باشم!؟ منتظر کسی که يه روزی پيدا بشه و کمک کنه من بزرگ بشم. چه ايرادی داره که اعتراف کنم کوچولو هستم. کسی که ادعای بزرگی میکنه، يا اصولا دنبال بزرگتر شدن نمیره، يا با انگيزه کمتری جلو میره. اين بزرگ شدن من هم از اون نيست. اون فقط داره کمک میکنه که من به چيزی که استعدادش رو دارم برسم. خوب میدونم اونی نيستم که ظرفيتش رو دارم. کی هست؟ يه نفر يه روز پيدا میشه و میگه «بهرنگ! بهرنگ باش. از اين دو رنگی و سهرنگی و صد رنگی بيرون بيا. بخون تا يه چيزی ياد بگيری. حق نيست اين چيزی که الان هستی.» من هم مسحور صدايی میشم که فراتر از صداهای معمولی ماشينها، آدمها و حتی خدايیتر از صدای طبيعت بکر عمق جنگله. صدايی که انگار از زير پوست خودم، از توی وجود خودم مياد. من يه روزی کنترلم از دست خودم خارج میشه و کسی که بهتر از خودم بلده اين کشتی رو برونه، قافلهسالار کاروانم میشه.
به هيچ اجتماعی نمیگم که منتظر ناجی باش، چون به تنبلی میافتن. اما به هر کس میگم: «منتظر روزی باش که خودت رو جور ديگهای ببينی. روزی که خودت راه نمیری، حرف نمیزنی، حتی اين تو نيستی که میبيني»
۴-مدتها بود ديگه انجامش نداده بودم. قبل از اون خيلی وقت بود که برام روزمرگی شده بود. بیمفهوم و خودش گفت که انجام ندادنش، بهتر از اين جور انجام دادنه. روزی شکهام رو ديدم و يقينم رو کنار گذاشتم. ترسيدم از مؤاخذه که چرا فهميدی و به روی خودت نياوردی.
امشب پس از مدتها يک بار ديگه به سراغش رفتم و شايد از تو بايگانی بيرون آوردمش. مردد بودم. اصلا هم خوشبين نبودم. دلم رو زدم به دريا. چون وقتی نزديک بود تصميم بگيرم زير قولم (به خودم) بزنم، دلم بدجوری پيچيد و تنم يخ کرد. چشمهام باز بود و خيره بودم به پرده. «قربتاُ الی الله» رو که دگفتم دوباره تنم يخ کرد، گرم شد. انگار زير دوش آب داغ باشی و کولر هم روشن باشه. به «الحمد لله ربالعالمين» که رسيدم يهو همه چی رو سرم خراب شد. ياد خودم افتادم که چقدر تونسته بودم پست بشم. از هر چی هم که فکر کنی پستتر. ياد اين افتادم که اگه يه روز يادش بره ستر عيب کنه چه سيهرويی میشم. ياد اين افتادم که چند وقته يادش نيفتادهام. ياد اين افتادم که اگه «مالک يومالدين» «الرحمن الرحيم» نبود چه خاکی حاضر میشد من رو بپذيره. بغض گلوم رو داشت پاره میکرد. چقدر ياد بدی خودم افتادم. ياد اينکه چقدر خودخواهم، چقدر مغرورم، چقدر رياکارم، چقدر دروغ گفتهام، چقدر «محراب و منبر»م با «جای ديگر»م فرق داره. يک کلام. ياد تمام بدیهام افتادم و ياد اينکه چقدر خوب بوده. هميشه همينه. هيچ چيز جای سوره ناس رو نمیگيره. «قل اعوذ بربالناس، ملک الناس، الهالناس» فقط داشت اون بزرگ میشد و من کوچيک. «منالجنة و الناس» بغضم ترکيد. همه تصويری که از خناس و جن و ناس، به ذهنم میرسيد، «خودم» بودم. با گريه به رکوع و سجده رفتم. حالم شده بود حال دگر. يه چيزی باز شده بود. يه دری که من داشتم میديدم و میفهميدم که کیام و کجام. داشتم میديدم که هنوز خدا هست و هنوز يه راهی بين من و اون وجود داره و چند لحظهای لااقل، باز شده بود تا ياد اين بيفتم که چقدر میتونستم بهتر از اين باشم. تازه الان به خاطرم مياد که خيلی بدیهام رو هم بهم يادآوری نکرده، وگر نه ...
بسته شد. اشکهام خشک شد. يادم خالی شد. دوباره ذهنم پر شد از چيزی که هر چه بود، او نبود. اصلا نمیدونم چرا؟ هر چی ادامه دادم نشد. دست شستم. فکر میکنم هر چيز نبود يه چيز بود. لحظات رو فراموش نمیکنم، هر چند نمیفهمم چی بودند. دوباره پر شدم از شک و ترديد. ديگه حتی «لا اله الا الله» رو هم محکم و از روی يقين کامل نمیگفتم. چقدر آرزو دارم لحظهای دوباره خالی بشم. گريه، لذتی که مدتها ازش به دور بودم.
به امتحانش ارزيد. بيشتر از اين سراغش میرم. البته اگه خودش بخواد. شايد هم هر بار که خودم خواستم، برم. من میرم. نيومد... مهم نيست. اشکال از منه. اگه اون اشکال داشته باشه، پس اون نيست. آره، هميشه ايراد از منه.
بشکن خودت رو، بشکن
یادداشتهای شما:
salam
khoda lananat koneh ke kar balad nisti
vaghti man migam shanbeh ,
yani shanbeh va na hich vaght e digeh
بهرنگ سلام
اگر آنتي ويروس اين ويروس را گير نياورده اي با من تماس بگير.
عابدزاده
salam bar behrange aziz mibakhshi ke kheyli dir pasokhet ra midam az ezhare lotfet dar commente ghabli mamnoonam man chand bar behet sar zadam vali safheye payamhaye digaranet baz nemishod rasti az in ke behem link dady kheyli mamnoonam.
[ kamyar ] | [یکشنبه، ۲۶ مردادماه ۱۳۸۲، ۰:۳۹ بعدازظهر ]