دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۲

يک سال گذشت...

یک سال گذشت و بيشتر از صد و هشتاد تا مطلب نوشته شد و کانتر هم عددی حدود ۱۳۰۰۰ رو نشون می‌ده که لااقل ده هزار تاش واقعی بوده و مال من هم نبوده. يعنی حدود ۳۰ نفر در روز.
نمی‌دونم بايد جشن بگيرم يا عزا!؟ بايد خوشحال باشم يا اينکه تاسف بخورم!؟
از روز اول گفتم که در حالت عادی، قاعدتا اين‌ها رو که من می‌گم، هيچ‌کس نخواهد دونست. (صرف نظر از درست و غلط بودنشون) حالا همين‌ها که می‌دونن ... از سرم هم زياده.

آره، من تلخ می‌نويسم. از تلخی‌ها و تلخی‌هايم می‌نويسم. اصلا هم زيبا يا جذاب نمی‌نويسم. قبول دارم. ولی ببين، می‌دونی سعادت و خوشبختی چيه؟ سعادت و خوشبختی يعنی شادي! يعنی ديدن چيزهای خوب. حالا ببين چقدر سعادتمند شدن آسونه! کافيه هر چيز بدی که جلوی چشمت هست رو نبينی، نشنوی، نفهمي! خيلی آسونه که مثل خيليا از «زندگی زيبا» حرف بزنم و بگم:
باز می‌کنم چشمانم را ز خواب
به‌به از آفتاب عالم‌تاب

آره، اصلا جالب نيست. من هم آدم جالبی نيستم. معمولا طنزنويس‌ها و کاريکاتوريست‌ها، در برخوردهای روزمره آدم‌های بسيار جدی و تلخی هستند، اما موقعی که پای قلم به ميون باز می‌شه، جالب‌ترين کارها و چيزها رو خلق می‌کنن. درست برعکس من، آدم بسيار سبکی که تو برخوردهای عادی‌اش، هميشه با مشکل جدی بودن مواجهه و تقريبا هيچ چيز رو نمی‌تونی جدی بگيره يا مثل يه آدم بالغ و عاقل رفتار کنه، اما موقعی که دستش می‌ره سراغ نوشتن می‌شه يه آدم تلخ که خودش هم از خوندن اين همه سياهی نااميد می‌شه.
من حتی چيزی نمی‌نويسم که دوستان يا همکلاسی‌های خودم رو ترغيب به خوندن کنه. چه مقاله بنويسم و چه از درونی‌ترين احساساتی که شايد هيچ‌کس نديده باشدشون. اما راضی‌ام چون که می‌نويسم. لااقل کنار خيلی چيزهای ديگه که می‌خونم، می‌بينم که اينها «نوشته» است. نه چت، نه هزل! برای خودم هم هستن. کسی مجبور نيست. البته اگه هيچ‌کس نخونتشون... خب من می‌رم می‌ميرم؟ فکر نکنم. هنوز روم بيشتر از اينهاست.

به مناسبت اين يک سالگی، چيزی برای تقديم ندارم. جز عکس‌هايي از يک سفر و يک جشنواره که اوايل خردادماه انجام شده. چيزهای قشنگی توشون پيدا می‌شه. ادامه اين مطلب رو هم توصيه نمی‌کنم که بخونين. چون من اصلا تو حالت خوبی قرار ندارم. نه سر دارن، نه ته! فقط يه سری درددل‌های بلند بلند اعصاب خوردکنی هستن.

من احتمال قريب به يقين در زمينه وبلاگ‌نويسی موفق نبوده‌ام و گواهش هم تعداد خواننده‌های ثابت و سيار اين وبلاگه. هر کس که يک سال و با جديت و اين همه مطلب نوشته باشه، لاقل بايد روزی صد تا خواننده ثابت داشته باشه. (حجم کل نوشته‌هام فکر کنم فقط با «خيلي» قابل توصيفه، يه زمانی مخصوصا اون اوائل يه خروار (به معنای واقعی کلمه) می‌نوشتم.) اما کاملا می‌دونم که موفق نشده‌ام و تقريبا شکست خورده‌ام. البته کاملا بی‌حاصل نبوده اين همه تلاش، اما حاصلش به شدت شخصی بوده و اون هم تبديل شدن من به يک روزنامه‌نگار آماتوره و نه چيز ديگه‌ای. نمی‌دونم خواننده‌های اينجا کيا هستن. چون اکثر قريب به اتفاق اين عده، هيچ رد پايی بر جا نمی‌گذارن. البته خب، خيلی‌ها هم به دنبال کلماتی مثل «س.ک.س» و «س.ک.س.ي» بوده باشند و پاشون به اين خراب شده باز شده باشه (اون جوری نوشتم که دوباره هيتم بالا نره)
خيلی عجيبه. زندگيم رو که تو چند سال اخير مرور می‌کنم، می‌بينم عشق فوتبال بوده‌ام و سياست و در درجه بعدی فناوری خودرو و صد البته اقتصاد. اين‌ها چيزهايی بوده که تا آخر سال اول دانشگاه هم همچنان من بوده‌ام و همين‌ها و يک عالم بی‌تجربگي! چيزی که هنوز هم تو وجودم مونده و مطمئنم حالا حالاها بايد روزهايی برسه که از رفتار بچگانه و اشتباهم تاسف بخورم و ياد بگيرم که درست رفتار کنم. البته درست واژه مناسبی نيست. بهتره بگم اون جور که بقيه توقع دارن.
حالا زندگی‌ام چيه؟ يه زمانی اگه دنبال سياست بودم، آرمان‌های بزرگی داشتم و هميشه فکر می‌کردم بايد سعی کنم لااقل بدونم و بعد تلاش کنم. الان خنده‌ام می‌گيره که بايد دغدغه‌های اجتماعی‌ام رو در قالب سياسی بنويسم يا موضوعات پيش‌پاافتاده‌ای مثل يه سری دعواهای توی دانشگاه. يه زمانی اگه اسم فوتبال می‌اومد فلانی تا هفتصد سال قبل، سابقه (فوتبالي) بازيکن و تيم رو می‌دونست و حفظ بود که کی کجاست. فناوری خودرو هم همچنان مورد علاقه‌ام است و رشته‌ام هم به همچنين. اقتصاد هم ... يادش به خير اون دوران! دورانی که نه کاری بود نه وظيفه‌اي! جايی که وظيفه‌ای باشه... نمی‌دونم، شايد شوق و شور آدم کم بشه. شايد پا بگذاره رو خيلی چيزها. شايد هم نه.
شروع کردم به نوشتن. اينقدر نوشتم و نوشتم که همين دارايی اندکم رو کسب کردم. چه دارايی‌اي؟ چندين و چند مشغوليت: همکاری با هفته‌نامه شهرآرا، سردبير نشريه دانشجويی «واحه» (نشريه‌ای با ۵۱ شماره و ۵ سال سابقه انتشار) همکار دو هفته‌نامه سيمرغ و دوهفته‌نامه سياه-سپيد و البته چند تا خرده‌ريز ديگه که يک سال پيش هيچ‌کدومش به ذهنم نمی‌رسيد. شايد «يک عضو شورای نويسندگان واحه» منتهای آرزوها و روياهام بود...

يک سال گذشت و من همچنان دارم تجربه کسب می‌کنم و می‌نويسم از چيزهايی که شايد به ذهن خيلی‌ها نياد. چون که کمتر ديوانه‌ای پيدا می‌شه که اينقدر به هر چيزی ناخنک زده باشه و دست آخر هيچکس پيدا نمی‌شه که سالهای سال مردم رو نبينه و حتی ضداجتماع باشه و در مورد اجتماع بنويسه. هيچ کس غرغرهای يک احمق رو که از خودش و زندگيش متنفره و همه چيز رو بر سر خودش خراب می‌کنه، دوست نداره.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

سلام.لينكي به شما در وبلاگم مهمان است ، عزيز.

[ آدم معمولی ] | [دوشنبه، ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۲، ۱۰:۵۴ بعدازظهر ]


انشالله مبارك باشه و همين طور ادامه داشته باشه...

[ ایمان ] | [دوشنبه، ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۲، ۱۱:۵۶ بعدازظهر ]


سلام تولدت مبارك

[ siamak ] | [شنبه، ۱ شهریور‌ماه ۱۳۸۲، ۱:۰۶ صبح ]


salam
mamnoon az matalebat
kheyli ba hal bood!
rasti man daram miam tehran
mibinamat

[ siamak ] | [شنبه، ۱ شهریور‌ماه ۱۳۸۲، ۹:۲۹ بعدازظهر ]