دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۴ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

نام ممنوعه، چشم، چند چیز دیگر

اين مدتی که کمتر می‌نويسم، از تنبلی نيست. سرم شلوغه. هم کارهای «شهرآرا» هم اينکه دارم چشمهام رو عمل می‌کنم. فردا صبح هم بايد برم بيمارستان واسه عمل. معلوم نيست چند وقت از تمام کار زندگيم بيفتم. شايد چند ساعت، شايد چند هفته
۱-ونک منتظر تاکسی بودم که بالاخره يه پيرمردی ايستاد. عقب رو که فورا پر کردن. جلو هم يه پسره خوشتيپی نشست و من هم چسبيدم به در. نمی‌دونم طراح ارگونومیک یکان کی بوده، اصلا فکر کنم اون زمان‌ها هنوز این چیزها مطرح نبوده (ارگونومی: علم شناخت رابط‌های انسان با محيط و بالاخص ماشين، اصول ارگونومی اگر در ساخت يک وسيله رعايت شده باشند به آن وسيله User Friendly می‌گويند. برای فهميدن بيش از اين می‌تونين يه Search بکنين) در هر حال اين دستگيره گردی که توی در پيکان جاگذاری شده، کاملا با اصول ارگونومی متناقضه. چون موقعی که می‌نشينی می‌ره تو پا و کمر آدم. هيچی ديگه، هر کار می‌کردم نمی‌شد نشست، چون جا رو تنگ کرده بود. اينقدر خودم رو تو صندلی فرو بردم که از شرش خلاص شدم. فقط گوشی‌ام داشت خودشو می‌کشت جيبم رو پاره کنه، شايد که بتونه از زير فشار اين مزاحم خلاص بشه. راننده هم که ناراحتی منو ديد، پرسيد مشکلی هست؟ گفتم نه. پسره بغل دستی‌ام خيلی راحت برگشت گفت: «مشکلی نيست، به شرطی که شما هم سيگارت رو خاموش کني»
يارو هم جواب داد: «من سيگارم رو تازه آتيش زده‌ام، خاموشش نمی‌کنم»
«آقا اينجا پنج نفر جز شما هم هستن، حقی دارن»
«هر کی نتاراحته پياده شه، من اصلا جلو يه نفر بيشتر سوار نمی‌کنم» يه دويست متری از ميدون دور شده بوديم که نگه داشت. من هم قبل از پسره پياده شدم و خيلی عصبانی راه افتادم سمت ميدون، پسره هم همين‌طور. يارو هم پياده شد گفت «آقا، شما چرا پياده شدي؟ بيا سوار شو» که نشنيده گرفتمش. خوشم اومد از اين بابا که خيلی راحت تو ضل گرمای تابستون، خيلی راحت حال اين راننده رو گرفت. بدم نمی‌اومد که من هم هميشه اين‌قدر راحت جلوی زور بايستم. حالا راننده تاکسی يا بقيه
۲-فهرست نام‌های ممنوعه خيلی جالبه. فقط به اين نام‌ها دقت کنيد و ببينيد چند نفر از ما ايرانيا خلاف‌کار بوديم و نمی‌دونستيم. راستی، اولين اسم «آيتين» بود که اگه غلط املايی باشه و منظورشون «آبتين» بوده باشه، اولين کسی که بايد بره اسم غيرقانونی‌اش رو عوض کنه، داداش خودمه. اونو وللش. نام‌های ممنوع رو بچسب
آتنا-اِلِنا-ارسيا-آرشين-ايليا-دامون-روزا-پرشيا (زانتيا و سمند اشکال نداره، می‌تونيد بگذاريد) ربکا-ريما (رامين‌فر، بازيگر و کارگردان تئاتر) ژينوس-سويل-سونيا-سالومه-شاپور-شاهرخ-شهباز-شهبال-شهناز (قابل توجه «چلچراغ»خوان‌های محترم: بيچاره جواد!)-شهرام-شهروز-صنم (قابل توجه يه نفر که تازگی ازدواج هم کرده) کامليا-کيارس-ليدا-ماني!!!-مزدک-مليسا-نينا-فلورا-ونوس- نيما يوشيج! (کی اسم بچه‌اش رو گذاشته نيما يوشيج!؟)-ونوس-بی‌بي-شهراد-ايده-يکتا!-شبديز-ارکيده-رزا-کرشمه-سپنتا-هلن (قانع!؟)-رزيتا
البته اين اسم‌هايی بود که به شدت برای من آشنا بودن. وگرنه ليست اصلي پره از اسم‌های چرت و پرت شبه‌عربی (حسنين-علی قدرت‌اله-ايليار رضا علي-نورالحق السلام-عميد حخسين-محمد عبدالرحيم-رضاشايان-دانيال‌علي-امير کهبد-زکريا شاهين و ...) اسم‌های ترکی و نام‌های لاتين (مثلا اسم بچه‌تون رو نبايد بگذاريد ادوين (ون‌درسار) يا سالي-ملودي-کاسپر-آنتوان-ماريا-فابيان) و خيلی اسم‌های ديگه مثل پريساگوهر، ساقه‌گندم، شنبه، شمبه و ... در هر حال اينکه پس از مدت‌ها کلی خنديدم و شاخ هم درآوردم. فراموش نشه که شاه و شه به هر نحو ممنوعه. حتی اگه شه‌مُرد باشه.
۳-هيچ دقت کردين بعضی آدم‌هايی که هر جا می‌رن زيادی سر و صدا می‌کنن و سريع هم با همه پسرخاله می‌شن. يارو اول می‌پرسه صف فلان چيز اينجاست. جوابش رو با سر می‌دم و حرف نمی‌زنم. کمتر از يک دقيقه بعد با يه نفر ديگه داره در مورد اينکه بابای اون بيچاره چرا نرفته برای کسايی که دفترچه‌اشون رو تمديد نکرده‌اند، تحصن کنه که ازشون ويزيت آزاد نگيرن، صحبت می‌کنه. موقعی هم که بايد بنشينه تو نوبت، جز اينکه دقيقا رو کدوم صندلی بايد بنشينه و کدوم دکتر می‌بيندش و چند سال درس خونده و شماره کفشش چنده، سوؤال خاصی نداشت. ای امان! خدايا، يه صبری به گوش ما بده. يه خاکی هم معرفی کن که خوب گِل بشه
۴-اواخر پارسال بود که فهميدم ديدم به شدت کم شده، جايی که برای گواهينامه ردم کردن. تابستون امسال رفتم پيش يه دکتر گرون‌فروش! گفتش که «کپسول‌های خلفی چشمات کدر شده. من می‌تونم. ولی بهتره بری پيش همون دکتری که عملت کرده» من هم مدت‌ها تنبلی کردم و امروز فردا و بهونه پيدا شدن پرونده‌ام رو می‌گرفتم. پرونده پزشکی چشمام که تو انباری خونه قبلی جا مونده بود و نزديک بود بندازنش بيرون که صاحبخونه (سابق) عزيزمون نجاتش داد. بالاخره مجبور شده بودم برم (چون تابستون هم داشت تموم می‌شد) يک روز از اينجا کوبيدم رفتم تا ته پاسداران، بيمارستان لبافی‌نژاد! حس عجيبی بود. اين بيمارستان جاييه که من دنيا رو برای اولين بار ديدم. اينجا به دنيا نيومدم، ولی برای اولين بار تونستم بينايی يه آدم عادی رو به دست بيارم و از ديدن رنگ واقعی تاکسی‌ها، ساختمون‌ها، درخت‌ها و حتی فرش خونه‌مون چنان ذوق کرده بودم که تا ابدالدهر فراموش نمی‌کنم. در هر حال اينکه تمام اون ساختمونا، راه‌پله‌ها و اتاق‌ها برام آشنا بودن. بيمارستان بود، ولی بوی بدی نمی‌داد. بوی مريضی نمی‌داد. بيشتر اضطراب بود. هميشه از آمپول و عمل می‌ترسيدم و هنوز هم می‌ترسم.
به هر صورت بار اول فقط ۱۰ دقيقه اونجا بودم و زود اومدم بيرون. يه برگه کوچک که روش نوشته بود «۲/۶/۱۳۸۲ دکتر اخلاق‌پسند، صبح، نوبت ۱۸» تنها دست‌آوردم بود و البته فهميدن اينکه جراح خودم (که الان رئيس بيمارستان هم شده، دکتر يا پروفسور جوادي) تا آخر تابستون رو تو مرخصيه.
دوباره فرداش رفتم و وارد که شدم به رزيدنت مربوطه (همون دکتر اخلاق‌پسند) گفتم: «من آب‌مرواريد داشته‌ام. ۱۲ سال پيش عمل کرده‌ام، الن کپسول‌های خلفی چشمم کدر شده، يه عمل ليزيک می‌خواد.» همه اينا رو گفتم، احتمالا لج کرد. چون با تمام وسايل ممکن چشم منو معاينه کرد. هفت هزار تا قطره ريخت توش، يه نورافکن رو با عدسی متمرکز کرد تو چشم من، هر چی ابزار هم داشت کرد تو اين دو تا بيچاره چشمای من. آخرش هم که از ديد من هيچی نموند، همه اون چيزها رو به خودم گفت. بعدش هم اضافه کرد «وقت بگير برو پيش استادم که اون هم ببينتت. بعد برو واسه عمل» هيچی ديگه، يه سری با سر رفتم تو شيشه، خونه هم که اومدم داشتم سکته می‌کردم. داداشم ۵ تا شده بود (و اين بزرگترين فاجعه دنياست. باور کنيد) فرداش هم جناب استاد (فکر می‌کنم اين استاد همون رزيدنت سابقيه که پزشک اصلی من بود) منو ديد. دوباره دو خط اضافه کرد و ... هيچي! فردا صبح، هشت صبح!
معلوم نيست تا کی هيچی نبينم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

.... تنبلي نكن مرد. بنويس. ميدوني .حرا با هر .حه كه نامش با شاه يا شه شروع بشه، برا .حي مخالفند؟. علتش اينه كه شاه، همان فرديت و شخصيت و اصالت انسانه. اينها با انسان بودن تك تك ماها مخالفند و دنبال عبيد و ذليل مي گردند.

[ Aria ] | [چهارشنبه، ۵ شهریور‌ماه ۱۳۸۲، ۱:۵۵ بعدازظهر ]


تند نرو وايسا با هم بريم . در ضمن بد جنسي . اخر كلام مي دوني يه داداش كوچيك به كي مي ره : به داداش بزرگ و والدين . از اونا اولگو مي گيره . تا بعد

[ coyote ] | [پنجشنبه، ۶ شهریور‌ماه ۱۳۸۲، ۱۰:۵۸ بعدازظهر ]


واقعا وقتی مجبورم تو شهر شا سوار تاکسی بشم کلی با خودم کلنجار میرم. اگه میگم شهر شما به خاطر اینه که تو شهر خودمون لااقل به اتوبوس های شرکت واحد واردم. ولي در شهر شما هنوز نه افتخار سوار شدن به مترو رو پيدا مردم نه اتوبوس!
راستی URL ام عوض شده ...

[ سر در گم ] | [شنبه، ۸ شهریور‌ماه ۱۳۸۲، ۴:۰۲ صبح ]


وبلاگ جالبيه ... بالاخره امشب چهارتا مطلب خوب تو يه وبلاگ فارسي خوندم!

[ کيوان ] | [شنبه، ۸ شهریور‌ماه ۱۳۸۲، ۶:۲۷ صبح ]