دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۶ مهر‌ماه ۱۳۸۲

وبلاگ‌گردی‌های شنبه (۴)

وبلاگ‌گردی‌های شنبه (۴)
۱-من برای گوشی سه مدل بهم پيشنهاد شده بود. يکی سامسونگ N620، يکی زيمنس C55 و بالاخره سامسونگ C100. اولی که دو هفته‌ای ۲۰ تومن رفته بود روش، دومی هم همون مرحوم ۳۳۱۰ خودم بود، يه خرده خوشگل‌تر و امن‌تر. سومی هم قيمتش پايين اومده بود، اما منشی نداشت و فعلا هم که اينترنت نداريم که بشه ازش استفاده کرد. فروشنده‌ها هم تند و تند ازش بد می‌گفتن. آخرش رفتم يه LG W3000 خريدم که خداييش با اين امکانات مفته. فقط يه ذره استفاده از دفترچه تلفنش مشکل‌زاست و زنگ‌هاش هم کمه. ولی به هر حال اينکه ۱۰۵ تومن بهتر از ۱۳۷ تومنه
۲-«چراغ زرد، گاز رو بيشتر کن» نام سومين نوشته من است که در بخش نمونه آثار منتشر می‌شود. عنوان پيشنهادی برای آن اين بوده است: «قانون...؟ بشکن!» به هر روی و با هر تيتری، به هر حال گزارش خوبی شده است و دو سه نفر کلی شرمنده‌ام کردند.
۳-اين احتمالا آخرين قسمت وبلاگ‌گردی‌های شنبه است. اين کار رو تقريبا برای شهرآرا انجام می‌دادم و با نظر مديرمسؤول مبنی بر ننوشتن آدرس وبلاگ‌ها، تصميم گرفتم ديگه انجامش ندم. چون هم از نظر اخلاقی درست نبود که فقط يه اسم پايين هر مطلب يک وبلاگ گذاشته بشه، هم قصد گسترش فرهنگ وبلاگ‌خونی رو داشتيم که نشد. خب ديگه، با راستی جماعت کار کردن همينه ديگه. استدلالشون هم غلط نبود. می‌گفتن بقيه نوشته‌های اون وبلاگ يا لينک‌هاش ممکنه خوب نباشه. خب شايد خوب نباشه ديگه!
4-راستی! این دویتمین نوشته این وبلاگه! خیلیه ها! ولی فعلا وبلاگ گردی ها رو بخونین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۳ مهر‌ماه ۱۳۸۲

گذری بر نظريه تکامل داروين

۱-آدم اول از همه چشمش رو عمل کنه و به جای بهتر شدن، بدتر بشه. بعد بره مشهد و از يه جايی بين زمين و زمان، يه ويروس بی‌انصاف به جونش بيفته و يه آنژين اساسی بشه. آخر از همه هم درست در لحظاتی که می‌خواد برگرده تهران، گوشی‌اش به همراه سيم‌کارت مربوطه بيفتن تو چاه توالت و از هستی ساقط بشن سيفون به جای ۳۰-۲۰ سانت، يک متر؛ جنس لوله به جای چدن، پلاستيکی و ليز؛ در نتيجه گوشی و ساير وسايل و مسائل مربوطه به ملکوت اعلی پيوستند. يه صد و خورده‌ای تومن هم بايد پياده شم. صلوات بفرستيد. نشد لااقل دعا کنين زودتر شر من رو از سر اين زمين کم بفرمايند.



مطابق با نظريه تکامل داروين، موجودات زنده، همگی ريشه‌ای مشترک دارند و جد اعلای آن‌ها، ريزمولکول‌های «ريبو نوکلئويک اسيد» و «دزوکسی ريبو نوکلئويک اسيد»ی هستند که در اتمسفر اوليه زمين و در آب‌ها شکل گرفته‌اند. (زمين در طول تاريخ دارای سه اتمسفر بوده که ما اکنون در اتمسفر سوم آن موسوم به اتمسفر حيات زندگی می‌کنيم که شامل نيتروژن و اکسيژن است. اتمسفر اوليه زمين را متان، آمونياک و دی‌اکسيد کربن تشکيل می‌داده‌اند.) اين ريزمولکول‌ها با ايجاد پيوندهای هيدروژنی تبديل به مولکول‌های غول‌پيکر چند ده‌هزار اتمی DNA و RNA شدند و به تدريج اولين نشانه‌های حيات (هوشمندی و توليد مثل) را نمايان کردند. اين مولکول‌ها با دوپاره شدن و ايجاد پيوند با بازهای آلی همخوان، به نوعی خود را تکثير می‌کردند و در اين راه اين دو نوع به ياری يکديگر می‌شتافتند. نهايت اين تحولات به وجود آمدن ويروس‌ها بود.
به تدريج با چند پاره شدن فعاليت‌ها و ايجاد اندامک‌ها، باکتری‌ها از ويروس‌ها ساخته شدند و سپس تک‌سلولی‌های آغازين نظير جلبک‌های تک سلولی و قارچ‌های تک‌سلولی، سپس پرش به سطح بالاتری از مشارکت و ايجاد کلونی‌های کوچک و بزرگ و در نهايت جانداران پرسلولي

حيات هر روز مکان و محيط زندگی خود را عوض می‌کرد و سازگاری با محيط جديد، يعنی موجودی جديد و اين به معنای انجماد تاريخ است. رشته اصلی سازگاری‌ها هر چند به کندی، اما پيش می‌رفت و در اين ميان، عده‌ای راه خود را منحرف می‌کردند و برای شايد ابد، در ظاهر و عملکردی ثابت باقی می‌ماندند و اين شکل گرفتن گياهان و جانوران مختلف در برهه‌های گوناگون تاريخ است. عده‌ای مانند حشرات ميليون‌ها سال است که باقی‌اند و دايناسورها که برای هميشه نامشان به جا ماند و استخوانشان

در جستجوی ريشه‌های انسان، به ميمون‌ها و شامپانزه‌ها می‌رسيم. اما قبل از جدا شدن شاخه انسان نئاندرتال از شامپانزه و پس از دو راهی، زنجير با يک گسست علمی و تاريخی مواجه است. حلقه مفقوده‌ای که گروهی از مخالفان (معمولا متدينين متعصب؛ حال مسلمان يا مسيحي) بر آن انگشت می‌گذارند و متعالی بودن خلقت انسان (و جدايی و برتری او نسبت به حيوانات و گيساهان!) را از آن نتيجه می‌گيرند. در مقابل، موافقان نظريه آن را پيدا شدنی و معما را حل شدنی می‌دانند و حتی معتقدند، پيدا نشدن آن لطمه‌ای به صحت اين نظريه نخواهد زد.

يادآوری اين مورد بسيار ضروری می‌نمايد که نظريه تکامل، پيش از هر چيز، يک نظريه است. بسياری مسائل را توضيح می‌دهد و برخی را هم بی‌پاسخ می‌گذارد. استدلال به آن که «چرا در اين چندين و چند دهه ما نمونه‌ای از تکامل را نديده‌ايم» برای رد آن بسيار احمقانه است. زيرا که تکامل يک امر تدريجی است و با يک بار و دو بار و صد نمونه تغيير يک‌شکل، انجام نمی‌پذيرد. بل تنها گذشت زمان و انقراض گونه‌های ناسازگار است که روند تکامل را به پيش می‌برد. با اين حال بزرگترين سوؤال در خصوص انسان است.

با تمام احترامی که به علم و روش علمی و از ديگر سو دين و مذهب می‌گذارم، اما اين دو را به هيچ روی در تضاد نمی‌بينم. اما به جد معتقدم که روند تکامل روح انسانی را نمی‌توانسته به وجود آورد. شايد صحبت از گل آدم که سال‌ها تا به عمل آمدنش زمان برد و سپس روح به آن دميده شد، جميع تحولات اين عالم از لحظه انفجار بزرگ (Big Bang يا مهبانگ) بوده باشد. اما به يقين روح آدمی از فراسوی اين جهان مادی بدو دميده شده است.

چه زيباست اين تکامل! جهان تکوين می‌شود به گونه‌ای که موجودی خلق می‌شود که توان لازم برای پذيرفتن روح آدمی را دارد. جهان آماده می‌شود تا انسان بالقوه، به مرحله فعليت برسد و (شايد) آزمايش شود. آزمايشگاهی که در آن متولد شد، زندگی کرد و روزی همانجا خواهد مرد. روز ديگر را هم نه تو دانی و نه من

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳۰ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

وبلاگ‌نویسی به سبک روزمرگی مطلق

یه بنده‌خدایی می‌گفت یه وبلاگ خارجی هست که هر روز از روزمره‌ترین امور ممکن می‌نویسه و به شدت هم خواننده و کامنت جذب کرده. (ما که ندیده‌ایم) مثلا می‌نویسه: «امروز صبح پا شدم که مسواک بزنم، ولی مسواکم به نظرم سفت شده بود.» بعد می‌بینی واسه همین دو خط 80-70 تا هم کامنت گذاشته‌اند. حالا من هم تصمیم گرفتم برای تنوع هم که شده روز جمعه‌ام رو به روش کاملا روزمره روایت کنم. هر چند که اصلا روز معمولی یا خسته‌کننده‌ای نبود. هر چند این همه فعل اول شخص مفرد به شدت خسته‌کننده هستند.

صبح حدود ساعت هشت، قبل از اینکه موبایل شروع کنه به زنگ زدن، خودم از خواب بیدار شدم. از پنجره بیرون رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. (امسال هم مثل پارسال چند روز اول رو باید قاچاقی زندگی کنم. تو یه اتاق که پنجره‌اش باز بوده و رفت و آمدم هم از طریق همون پنجره است. می‌گفتن تا 5 مهر خوابگاه بی‌خوابگاه و البته شنبه 29 شهریور حرفشون رو پس گرفتن و اتاق‌ها رو مرحمت فرمودند) صبحانه نان از دیشب مونده داشتم به همراه شکلات صبحانه (که یه وقت خدای نکرده دچار کاهش وزن نشم) البته همون صبح هم یادم افتاد که بیچاره دیشب یه نون اضافه داده، ولی وقتی برگشتم پولش رو بدم، بسته و رفته بود. بعد از تناول صبحانه، پیراهن لی، جلیقه لی و شلوار لی پوشیدم، کلاهم رو سرم گذاشتم و کلی خوشتیپ و خوش‌قیافه شدم. (لطفا بزنید به تخته! اگه در دسترس نبود MotherBoard هم قبوله) پنکه خاموش، در کمد بسته و بعد از خروج از پنجره، پرده‌ها رو کشیدم و پنجره را بستم. به طرزی کاملا عادی و طبیعی، خبری از اتوبوش نبود و از خوابگاه تا در دانشگاه با خط 11 طی طریق شد. یه کورس از جلوی در دانشگاه تا میدون دکتر شریعتی (ورژن مشهدی: فلکه تقی‌آباد) و یه کورس هم از اونجا تا چهارراه دکترا. چهار قدم تا سه‌راه ادبیات و خریدن یک فروند روزنامه شرق، چند قدم بعد می‌رسم به در جهاد دانشگاهی مشهد

روز قبل با مهدی فیضی صحبت کرده بودم و گفته بودم یه وقت بده که بتونم زیارتشون کنم و دو کلمه در مورد «واحه» اختلاط بفرماییم. ایشون هم فرمودن: «فردا ساعت نه و نیم صبح، گردهمایی اعضای فعال دفاتر جهاده، تو فلان‌جا. تو هم پا شو بیا. یادت نره‌ها؛ نه و نیم» من هم حدود ساعت ده رسیده بودم و گفتم هیچی دیگه، حتما باید وسط جلسه برم تو و با این قیافه تابلو هم کلی مایه خنده ملت بشم. حالا می‌بینم یه چند نفری تازه اومدن و تو حیاط ایستادن. خیلی‌ها هم که هنوز نیومده بودن و بعد از من اومدن. (من‌جمله همون کسی که تأکید می‌کرد که دیر نکنی ها!) همین جور ایستادیم با دو سه تن از دوستان و آشنایان اختلاطی بفرماییم که صدای جالبی به گوش می‌رسد. «... دیشب داشتم با اخوی چت می‌کردم، ذکر خیر شما بود ...» و گوینده هم یک باب روحانی (شیخ، آخوند) بود که تازگی کارشناسی‌اش تموم شده و فوق هم شبانه قبول شده (کی بود می‌گفت بیچاره باباش!؟) به هر حال آخوند هم این آخوندها. تشریف بردیم اتاق شورا. چیزی حدود سی نفر آدم که من حدود بیست نفرشون رو کم و بیش می‌شناختم. اما نکته جالب این بود که دیدم دکتر محمد مجتهد شبستری هم اینجاست. (احتمالا رد می‌شده، یه چهارراه زود پیچیده) ایشون که یکی از انواع آخوندهای روشنفکر و اگزیستانسیالیست هستن، یه دو ساعت و نیم حرف زدن (جواب دادن) کلی هم ازشون یاد گرفتم. نکته جالب و قابل ذکر در اینجا هم دو تا بود (در مورد بقیه هم بعدا می‌نویسم. یه خرده ممکنه سنگین یا فلسفی باشه)

1-دکتر داریوش شایگان در بیان زمینی بودن و عرفی بودن دین مسیحیت، به این نکته اشاره می‌کنن که نگاه کنید خدای مسیح، خداییه از همین جنس آدم‌ها و مثل آدم‌ها گوشت و پوست و استخون داره. در مقابل دکتر مجتهد شبستری می‌گن نگاه کنید، حتی پیامبر مسیح هم از جنس آدم‌ها نیست و ریشه قدسی داره (در توضیح این قضیه که مسیحیت قرون وسطی سخت‌تر قابل سکولاریزه کردن بود تا اسلام دیروز و امروز) چقدر جالبه!؟ یک مورد از دو نگاه و دو نتیجه متضاد. باز می‌گن متون و علی‌الخصوص اسلام، فقط یک تعبیر و تعریف و قرائت داره
2- دین برای عوام وسیله‌ایست برای به آرامش رسیدن. اما اگر از اون دین تقلیدی فاصله بگیریم و بیاییم به ورطه نخبگان و متفکران به تعبیری: «از هر طرف که رفتم، بر حیرتم بیفزود» باز هم تفاوت کارکرد رو ببینید.

بعد از اون جلسه مفید برای ذهن و دل! سوار بر ماشین آقا مهدی فیضی (بچه مایه‌دارن دیگه) اومدم تا همون فلکه یا میدون تقی‌آباد-شریعتی. این وسط هم بالطبع یه خرده از مسائل واحه مطرح شد. پیاده را افتادم و یه نیم ساعت یک ساعتی پیاده‌روی کردم تا رسیدم به یه مغازه و یه مقدار پنیر و این جور مخلفات گرفتم برای بردن. (ماشین سوار شدن و پیاده اومدن از در دانشگاه تا خوابگاه و ورود از پنجره که گفتن نداره) رسیدم اتاق، به جای خوردن نون پنیر، افتادم مردم تا شش بعد از ظهر (البته این وسط به لطف آفتاب تابستانی، کلی هم پختم) بیدار شدم، یه مقدار نون و پنیر نوش جان کردم (جای چای خالی) دوباره پنجره و پیاده تا در دانشگاه و این دفعه یه ماشین تا سجاد، تقاطع خیام

دیروز که رد می‌شدم، سیامک گفته بود اینجا یه شیرینی‌فروشی خوب هست و چون تولد آرمان بود، می‌خواستم یه چیزی بگیرم ببرم خونه‌شون (یه وقت فکر نکنین کارش داشتم و می‌خواستم مثلا صفحه اول سایت رو برام طراحی کنه یا از این جور برنامه‌ها ها!) هیچی دیگه، قنادی مذکور تعطیل بود و کلی سوختم که چرا یه چهارراه زودتر پیاده نشدم و از اون قبلیه خرید نکرده‌ام. دوباره راه افتادم گشتن دنبال یه شیرینی‌فروشی و بعد از 20 دقیقه پیاده‌روی و پیدا کردن آدرسی که ملت می‌دادن، دیدم این قنادیه فقط شیرینی داره و اون هم شیرینی خشک (و چه بسا فراتر از آن و یه چیزی تو مایه‌های سنگ!) دوباره آدرس گرفتم و این یکی سر راهم بود و تو چهارراه دکترا. دوباره چهارراه دکترا => سه راه ادبیات و یه ماشین مستقیم یه ربعی اومد بالا تا جلوی کوچه آرمان اینا! جلوی در خونه‌شون که رسیدم، اصلا باور نکردم اینجا خونه آرمان اینا باشه. (حالا آرین و آرش که بماند) بعد از دو سه سری چک کردن پلاک، بالاخره دلم رو زدم به دریا و زنگ زدم و آرین اومد دم در و در رو باز کرد. (چقدر تعارفی!؟ چقدر محجوب و مؤدب!؟ مثل اینکه این خونواده کلا «+» آفریده شده‌اند) اما جالبش آرمانی بود که شده بود عین بن‌لادن (یا به قول خودش بن‌لاله) یه خروار ریش و سبیل! اگه یه عکس از خودش تو این حالت بگیره، قول می‌دم تا عمر داره در مقابل ازدواج واکسینه می‌شه. مگه اینکه بن‌لادن طلاق بگیره یا فوت کنه.

هیچی به جز کلی ریش مزاحم، یه خورده همچین بفهمی نفهمی مریض شده بود و انشالله داره می‌میره (من چشمم شوره. لااقل بگم می‌میره، شاید زنده بمونه) رفته پیش دکتر و گفته من به آمپول ... حساسیت و آلرژی نداره. با آمپول حال نمی‌کنه. ولی در بستر مرگ هم که باشه، من فعلا در کمال پررویی به سر می‌برم و مجبورش می‌کنم کار کنه. (ای خدا لعنتم کنه) ما یک ساعت داشتیم زور می‌زدیم تا با فیگور دلخواه من عکس بگیریم، در نمی‌اومد. (نامربوط: به لوگوی سیمرغ یه نگاه بندازید و هی لذت ببرید. چه کرده!؟) این وسط هم هی تند تند پذیرایی می‌شدم (اون بیچاره که هیچی نمی‌خورد) آخرش اینکه ساعت نه و نیم شب بالاخره جل و پلاسم رو جمع کردم (البته اون مرحوم کیبرد رو هم آورده بودم مشهد تا بدم دست آقا آرش بیچاره تا یه نگاه کوچولو (ی دو ساعته) بهش بندازه و آخرش هم حتما معلوم می‌شه جز دور انداختنش هیچ راهی نیست. خلاصه اینکه تا اونجایی که می‌شد سوءاستفاده کردم و هی کار دادم دست این بیچاره‌ها و کلی هم دچار عذاب وجدان شدم.

آخر شب هم که از خونه‌شون زدم بیرون، هر چی ایستادم، برای برگشت اون مسیر مستقیم رفت، هیچ ماشینی نبود و تکه تکه تا سر خیابون آبکوه! کلی معطلی اونجا و هیچ‌کس سجاد نمی‌برد. چهار تا خانوم هم اومدن و یه ماشین خالی رو پر کردن و حال من رو هم حسابی گرفتن. خوشبختانه بعدش یه ماشین دیگه اومد و گفتم راهنمایی، ولی بعد معلوم شد تا سجاد هم می‌ره و قیافه همون خانم‌ها که تو راهنمایی منتظر ماشین ایستاده بودن، کلی خنده‌دار بود. بعد خودم رو به صرف شام در خیابان سجاد و کلی بورژوا بازی! مهمون کردم و بعد پیاده از اونجا تا خوابگاه (یه ساعت پیاده راه بود) نکته قابل ذکر دیگه‌ای فکر نکنم مونده باشه جز سلانه سلانه اومدن تا سوله فرهنگی و پرداخت پول نون اضافه شب قبل و یه برگ پرینت دو شب قبل. بعدش هم خوابگاه و خوابیدن قبل از خاموش کردن چراغ

هم بیخود شد هم طولانی، خب، اینم یه مدلشه دیگه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (8) || لينک دائم
 
شنبه ۲۹ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

وبلاگ‌گردی‌های شنبه (3)

از عمل تا امل

چه سرنوشت غم انگيزی که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پريدن بود...

زمزمه‌های ستاره


توهم!

تا حالا به اين فکر کردين که پرنده‌هايی که صبح های زود دارن سر و صدا ميکنن چی می‌گن!؟
خوب می‌گم، ولی بين خودمون بمونه. اگه دقت کنی اونا همه يه چيز رو می‌گن؛ يه شعر قديميه، که می‌گن يه پرنده ی افسانه‌ای اون رو سروده. البته اين اصلا اهميتی نداره، مهم اينه که از وقتی کسی يادش می‌اومده اونا هر روز صبح اون شعر رو می‌خوندن. اين شعر که البته خيلی کوتاهه و حدود سيصد بار تکرار می‌شه، چند جمله در وصف کمالات منه! اين بار دقت کن، شايد تونستی شعر رو حفظ کنی و از اين به بعد همراه با پرنده ها بخونيش.

آب


آسودن

نوشت و خط زد، نوشت و خط زد، نوشت و خط زد....
روزها و شب‌ها نوشت و اصلاح کرد، و باز نوشت و بهترش کرد، تا زمانی رسيد که احساس کرد به سقف بضاعتش رسيده، ايمان آورد که "او" بهتر از اين نمی‌تواند بنويسد. آنگاه مکث کرد؛ با خود انديشيد چه خوب که دوره‌ی نشر چاپی سنتی گذشته؛ تکنولوژی به او اين امکان را می داد که نسخه‌ی نهايی اثرش را شخصا تايپ و صفحه‌آرایی کند، به گونه‌ای که با پايان گرفتن آن ته دلش قرص باشد که هيچ لغزش يا نقصی در اين زمينه در اثرش -جان‌مايه‌ی عمرش- وجود ندارد. پس دست به کار شد؛ با پيشرفته‌ترين نرم افزار موجود تايپ و صفحه‌بندی‌اش کرد. پس از آن که بارها و بارها روخوانی‌اش نمود، زمانی رسيد که دريافت نسخه‌ای بدون اشکال از اثرش دارد؛ نسخه‌ای کامل. با وسواس هميشگی‌اش دست به کار از ميان بردن تمام نسخه‌های پيش‌نويس و اصلاح شده گرديد؛ نمی‌خواست اثر سترگش دارای همزادی ناقص باشد. وقتی از نابودی تمام نسخه‌های ناکامل فارغ شد، نوشته‌اش را با سه نام گوناگون بر روی سی‌دی ذخيره کرده و هاردش را نيز فرمت نمود. برخاست؛ سرانجام لحظه ی موعود فرا رسيده بود. بهترين کت و شلوار و کراواتش را دربرنمود و سی‌دی زير بغل از خانه بيرون زد. بايد چنان می‌کرد که بهتر از آنش "برای او" ناممکن باشد. برای انجام وظيفه‌ای چنين خطير لازم بود پياده برود؛ به هيچ تاکسی يا اتوبوسی اطمينان نداشت. قدم زنان مسير را طی کرد تا به خيابان مورد نظر رسيد. در آن ساعت ظهر همه جا خلوت بود، هيچ وسيله‌ای از خيابان گذر نمی‌کرد. با خرسندی به وسط خيابان رفت، دولا شد، با کمی زحمت دريچه ی فاضلاب شهری را بلند کرد. سی‌دی را فرو انداخت، و برای نخستين بار در عمرش لبخندی با آسودگی تمام زد.

پاگنده


زندگی به سبک هالیوود

اگه قوانين فيلمهای هاليوود در زندگی واقعی به اجرا دربيان...

- هر شماره تلفنی با 555 شروع می‌شه.
- در هر ساک خريدی دست کم يک نون باگت پيدا می‌شه.
- هر کس می‌تونه يه هواپيمای در حال پرواز رو به زمين بنشونه، به شرط اينکه يک نفر از برج مراقبت بهش قدم به قدم توضيح بده.
- آرایش خانم‌ها هرگز پاک نمی‌شه، حتی حين غواصی.
- لوله‌های سيستم تهويه مطبوع در هر ساختمونی بهترين نقطه برای مخفی شدن هستند و ضمنا" می‌شه از طريق اون‌ها به هرجای ساختمون راه پيدا کرد.
- اگه کسی بخواد اسلحه‌اش رو پرکنه هميشه خشاب اضافه همراه داره.
- برای زنده موندن در هر جنگی کافيه که آدم از نشون دادن عکس عزيزانش به اين و اون پرهيز کنه.
- هر کسی می‌تونه بدون دونستن زبون خودش رو با مليت خاصی معرفی کنه، به شرط اين که کمی لهجه داشته باشه.
- اگه يه هيولا يا يک فاجعه شهری رو تهديد کنه، هميشه تنها فکر و ذکر شهردار کم شدن توريست‌ها يا بازديدکنندگان يک نمايشگاهه.
- اگه خانمی با موهای بلند بخواد از کسی جدا بشه و خداحافظی کنه يه دفعه باد مياد.
- کلا تعداد خانمهای مو بلند و خوشگل و خوش هيکل می‌ره بالا. ولی قيافه و هيکل آقايون تغيير زيادی نميکنه.
- برج ايفل ازهر نقطه شهر پاريس قابل ديدنه.
- مردها بدون اين که خم به ابرو بيارند تا جون دارند کتک می‌خورند، اما همين که زنی با پنبه و الکل زخمهاشون رو تميز می‌کنه دادشون درمياد.
- ويترين مغازه ها فقط به درد اين می‌خوره که يکی با کله يا ماشين از وسطشون رد بشه.
- برای پرداخت کرايه تاکسی کافيه که يه اسکناس از کيف پول بيرون کشيده بشه. هميشه مبلغش صحيحه.
- آشپزخونه ها خودشون هيچ‌وقت چراغ ندارند. با نور چراغ يخچال می‌شه همه چيز رو ديد.
- هر وقت توخونه ای خطری، روحی، هيولايی، چيزی باشه خانم صاحبخونه حتما با لباس خواب بايد بره ببينه چه خبره.
- کامپيوترها هيچ سيستم يا برنامه خاصی ندارند. روی صفحه مونيتور هميشه فقط نوشته "enter password" و بعد از نوشتن کلمه رمز متن مورد نظر رو نشون می‌ده.
- مادرها هميشه در حال آشپزی هستند. مهم نيست که آخر کسی چيزی بخوره يا نه
- روسای پليس هميشه يا بهترين همکارشون رو اخراج می‌کنند، يا بهش چهل و هشت ساعت وقت می‌دهند که پرونده رو ببنده.
- شعله يه چوب کبريت بزرگترين سالن‌ها رو روشن می‌کنه، ولی قويترين نورافکن هالوژن اون گوشه رو که مهمتر از همه است تاريک می‌ذاره.
- دندون‌های دهاتی‌های قرون وسطی مثل برف سفيد و مرتب هستند.
- هر کس کابوس می‌بينه بايد از جاش بپره و نفس‌نفس بزنه و خيس عرق بشه.
- حتی اگه جاده صاف و مستقيم باشه، بايد راننده عين ديوونه‌ها فرمون رو به چپ و راست بچرخونه.
- همه بمب‌ها يک عالم سيم و چراغهای قرمز چشمک زن دارند و يه ساعت ديجيتال که نشون می‌ده کی می‌رن هوا.
- هر جا بری جلوی ساختمون مورد نظر يه جای پارک پيدا می‌شه.
- پليس‌ها فقط موقعی موفقند که اخراج شده‌اند.
- هر کامپيوتری می‌تونه رابطه موجودات فضايی با سفينه‌شون رو مخدوش کنه يا رمز ورودشون رو پيدا کنه.
- مهم نيست که چند نفر به يکی حمله می‌کنند، با اين حال هميشه يکی‌يکی ميان جلو.
- هر وقت به اره برقی احتياج پيدا کنی يکی دم دستته.
- هر دری رو می‌شه با يک سنجاق سر يا کارت اعتباری باز کرد، مگه اينکه مال يه ساختمون در حال سوختن باشه و بخوای يه بچه رو که اون تو گير کرده نجات بدی.
- هر وقت تلويزيون رو روشن کنی داره اخبار نشون می‌ده. يکی از خبرها هم هميشه مربوط به خودته.
- زن‌ها بلد نيستند دو قدم بدوند. هميشه می‌خورند زمين و مچ پاشون ضرب می‌بينه.
- اسب‌ها در برابر نيزه و گلوله و توپ و تانک روئين تن هستند، ولی در حساس‌ترين لحظه پاشون به يه مشت علف گير می‌کنه و می‌خورند زمين (اگه سوارکار زن باشه مچ پاش ضرب می‌بينه).
- گلوله به سوپرمن اثری نداره، ولی اگه خود هفت تير رو به طرفش پرت کنی سرش رو می‌دزده.
- هر ماشينی به راحتی تو هر گاراژی جا می‌گيره.
- سفينه های فضايی توالت ندارند.
- مسافرين دهاتی ساده‌لوح و مهربون که تنها يه آرزوی ساده دارند، مثلا ديدن مجسمه آزادی نيويورک، بعد از نيم ساعت می‌ميرند.
- بچه‌های با استعداد هميشه دارای والدين الکلی، معتاد يا سنگدل هستند.
- هيچ ماشينی تو جنگل‌های تاريک و ترسناک به موقع روشن نمی‌شه.
- اگه يه ماشين بخواد کسی رو زير کنه طرف به جای به کنار پريدن مستقيم جلوی ماشين می‌دوه.
- ضمنا حتی بهترين و سريعترين ماشين نمی‌تونه بهش برسه و زيرش کنه.
- هر موجود فضايی که مياد به زمين هميشه اول می‌ره آمريکا و اول از همه بيس بال ياد می‌گيره.
- هر ماشينی که تصادف می‌کنه بلافاصله منفجر می‌شه.
- البته اگه راننده اش آدم خوبی باشه ماشينه اول صبر می‌کنه تا طرف پياده بشه و چند متر بره اون‌ورتر، بعد منفجر می‌شه.
- اگه در حال فرار باشی گلوله ها ماشين رو آبکش می‌کنند و شيشه جلو و عقب خورد و خاکشير می‌شن ولی دريغ از يک گلوله که به سرنشينها بخوره.
- اگه آدم بدی خودش رو عوض کنه و توبه کنه بی برو برگرد به زودی می‌ميره.
- آدم‌های بد هميشه بازنده هستند.

خاطرات و خزعبلات یک غربتی



بود و نبود

يکی «بود» يکی «نبود»؛
يه روز «بود» رسيد به « نبود»٬
«نبود» گفت: تو چطور «بود» شدی؟!
«بود» جواب داد: من اول «نبود» بودم٬ بعد «بود» شدم٬ تو چطور؟
«نبود» گفت: من هم اول «بود» بودم ٬ بعد «نبود» شدم.
«بود» ادامه داد: پس من آينده تو هستم.
«نبود» جواب داد: نه ٬ تو گذشته من هستی.
و سر اين موضوع بحثشان شد.
قرار شد هر دو روی اين موضوع تا فردا صبح فکر کنند.
فردا صبح «بود» فيلسوف شده بود و «نبود» عارف

کار هر سینه نیست این آواز



امان از دست این هالیوود احمق

مايک نيوئل دو سه روز قبل رسما به عنوان کارگردان هری پاتر و جام آتش معرفی شد.
نمی دانم اين انتخاب درستی است يا نه - هر چند که حالا برخلاف قبل فکر می کنم آلفونسو کوآرون برای کارگردانی زندانی آزکابان گزينه مناسبی است - اما با حرف های ديويد هيمن تهيه کننده به نظرم می رسد که وارنر می خواهد وجه شادتر جام آتش، لحن سياه حاکم بر روح کتاب را بگيرد و اين به نظرم اصلا اتفاق خوبی نيست.
اگر سه کتاب اول رمان های علمی تخيلی به شدت جذابی بودند، فکر می کنم هری پاتر و جام آتش يکی از سياه ترين رمان هايی است که در زندگی ام خوانده ام. از آن دست داستان هايی که هيچ کس جز کوبريک فقيد حق دست درازی به آن را ندارد. در تمام اين مدت هم فکر می کردم سر اين يکی ديگر وارنر سکان رهبری را به اسپيلبرگ می سپارد اما انتخاب نيوئل يک آب پاکی تمام عيار بود. کارگردان کمدی چهار عروسی و يک تشييع جنازه يک فيلم بهتر به نام دانی براسکو را هم در کارنامه اش دارد اما فکر نمی کنم وارنر دوست داشته باشد چنين چيزی را تحويل بگيرد هر چند خود دانی براسکو در کنار مخمصه بيشتر به يک شوخی می ماند.
اولين عکس های منتشر شده از هری پاتر و زندانی آزکابان به شدت حال و هوايی را که بايد، دارد. فعلا دلمان را به همين ها خوش می کنيم تا بعد. تا ارديبهشت آينده و آغاز توليد فيلم چهارم زمان زيادی مانده است. شايد در اين مدت خود هری بالاخره بتواند اين وارنری های احمق را راضی کند تا به سراغ اسپيلبرگ بروند. خدا را چه ديديد...

یادداشت های سینمایی

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۷ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

با این پتانسیل عظیم خشونت؛ چه باید کرد؟

این، سوؤالی است که باید جوابی برای آن پیدا کرد.
پیش از این گفتیم که کشور و جامعه ما در شرایطی قرار گرفته که به شدت مستعد خشونت است. طغیان بخش‌هایی از جامعه در برابر بخش‌های دیگر آن مهم‌ترین استعداد خشونت در جامعه است. این بخش‌ها می‌تواند طغیان یک نسل باشد یا طغیان یک خرده فرهنگ و عَلَم شدن آن در برابر فرهنگ غالب. اما تقابل اصلی در تعاملات بین سنت و مدرنیسم است. این احتمال هر روز بیشتر تقویت می‌شود که شاید در آینده‌ای نه چندان دور، بخش نوگرا و مدرن جامعه در برابر بخش محافظه‌کار و سنتی جامعه، دست به قیام بزند و خواهان برقراری نظام ارزشی دلخواه خود و گرفتن حق و سهم خود از مناسبات و مراودات شود. این تقابل پیش از آن که سیاسی باشد، اجتماعی و فرهنگی است. برای نمونه دیرزمانی نخواهد گذشت که فیلترگذاری و سانسور اعمالی توسط سنت‌گرایان، با خشونت توسط بخش مقابل پاسخ گفته شود. شکستن فایروال‌ها و هک کردن سایت‌های طرف مقابل از نمونه اعمالی است که به تلافی این کار صورت خواهد پذیرفت. در بعد اجتماعی و سیاسی نیز، علاوه بر دهن‌کجی‌های روزافزون به قوانین و نظام‌ها،هیچ بعید نیست که خشونت مشی غالب ناراضیان جامعه شود و حتی قدرت خارجی به عرصه بازی وارد شود. حتی اگر بر این ورود، اثرات مخرب فراوانی مترتب باشد.
واضح و مبرهن است که این پتانسیل خشونت، نه تنها در بخش نوگرا، که در بخش سنت‌گرای جامعه هم وجود دارد. حتی باید تأکید کرد که این بخش آمادگی بالاتری برای وارد شدن به این عرصه از میدان بازی دارد و به قدرت نظامی و میلشیای رسمی و غیررسمی‌اش با افتخار می‌بالد. اما به یقین نمی‌داند که طرف مقابل از برتری عددی و توانایی فوق‌العاده‌ای در جنگ در عرصه اجتماع و خشونت از نوع وندالیسم برخوردار است. می‌توان همه چیز را به آتش کشید، هر صفی را به هم زد، در برابر هر خواسته رسمی‌ای لج کرد و در کل، دهن کج کرد به هر کس که دوستش نداریم. این روش را به «مقاومت مدنی» تعبیر کرده‌اند.
به شخصه با هر نوع خشونتی مخالفم. ما انسانیم و به عنوان یک انسان، باید فرصت داشته باشیم که خواسته‌هایمان را از طرق انسانی و مدنی اعلام کنیم و برای به پیش بردنشان بکوشیم. اگر عده‌ای از همین انسان‌ها (تحقیر کردن هیچ انسانی نشان‌دهنده یک روش و منش انسانی نیست. همیشه باید به رقیب و دشمن با دیده احترام نگریست) سعی در محدود کردن حقوق انسانی دیگران نمودند و درصدد حذف آزادی‌ها و هتک حرمت انسانی طرف مقابل برآمدند و حتی ارزش‌های ضدانسانی را تئوریزه کردند، نباید به سان خودشان با آن‌ها برخورد کرد و ارزش‌های انسانی را زیر پا گذاشت. زیرا با ضد یک چیز، نمی‌توان به آن چیز دست یافت. نمی‌توان با خشونت، خشونت را ریشه‌کن کرد. در این چنین شرایطی با وجود تمام مشکلات و معضلات موجود، باید با صبر و تحمل و تکیه بر راه‌های مورد تأیید نظام ارزشی انسانی، روش و منش موجود و نظام حاضر را اصلاح کرد تا به تدریج به اهداف دلخواه رسید. راه‌‌های میان‌بر یا از میدان مین می‌گذرند یا مقصدی نامعلوم و نامطلوب دارند.

تمام این طول و تفصیل‌ها را گفتم تا به اینجا برسم. اگر تمام گزاره‌های فوق را قبول کنیم، می‌توانیم به سوؤال طرح شده پاسخ بگوییم. در شرایط کنونی، هر فعال و فعالیتی در دوران حاضر باید تلاش خود را به کار بندد که دو طرف دعوا (شاید حتی جدال و جنگ هم برای توصیف این وضع کفایت نکند) قبل از هر چیز از رسیدن به موقعیتی که خودآگاه یا ناخودآگاه، دست به خشونت بزنند. اگر طرفی خود را در موقعیت قدرت یا ضعف مضاعف ببیند، ناخودآگاه دست به خشونت خواهد زد. پس باید تلاش کرد که اگر گروهی در موضع قدرت مطلق قرار گرفت، تضعیفش کرد. (نه آن که طرف مقابل را قوی کرد. زیرا که جنگ فیل‌ها به راه می‌افتد) در مقابل اگر گروهی احساس ضعیف و ضعیف‌کشی کرد، او را تقویت کرد. (نه اینکه طرف مقابل را تضعیف کرد. زیرا که آنگاه، هر دو طرف دست به خشونت کنترل‌نشده خواهند زد) در هر حال هیزم‌کشی این دعوا نتیجه مثبتی را در بر نخواهد داشت. این را فراموش نکنیم که یک جامعه پویا به هر دو طرف نیاز دارد. به دو دلیل
1-قدرت بی‌منتقد و مسلط، فساد به بار خواهد آورد. این رقیب است که از به تحلیل رفتن هر کس و هر قدرتی جلوگیری می‌کند. قدرت یک‌طرفه اضمحلال پایه‌های فلسفه وجودی و مشی را به دنبال خواهد داشت.
2-سنت‌گرایی و محافظه‌کاری غالب و یک‌طرفه، رکود جریان زندگی و فرهیختگی یک جریان و جامعه را به دنبال دارد. سکون این آب، آن را به مرداب بدل خواهد کرد. از دیگر سو، نوگرایی و تأکید بر تغییر دائمی و مهار نشده، پایه‌ها را ویران می‌کند. درختی که بی‌مهار رشد کند و بر اوج گرفتن و افزایش ارتفاع، پیش از گستردن و قوت بخشیدن به ریشه‌ها و افزودن به کلفتی ساقه، بپردازد، به یکباره می‌شکند، سقوط می‌کند و به زمین می‌افتد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۴ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

دموکراسی اروپا و دموکراسی آمريکا

۵ روز پيش، چهارشنبه ۱۰ سپتامبر، خانم آنا ليند وزير امور خارجه سوئد با حمله يک مرد ناشناس روبرو شد. وی که مشغول خريد از يک فروشگاه زنجيره‌ای بود، فردای آن روز در بيمارستان جان سپرد. شايان ذکر است که از وی به عنوان نخست‌وزير آينده سوئد نام می‌بردند. تا چند سال پيش هيچ مقام دولتی‌ای در سوئد محافظ شخصی نداشت و مانند مردم عادی از اتوبوس و ساير وسايل نقليه استفاده می‌کردند. کشته شدن نخست‌وزير سوئد و همسرش به سال ۱۹۸۶ در يک سوءقصد در خيابان نيز تغييری در مشی سوئدی‌ها نداد. بالاخره چند سالی است که دولت سوئد به نخست‌وزير و سه تن از اعضای خاندان سلطنتی محافظ شخصی داده است.

در اين خبر نکته‌های زيادی نهفته است. من فکر می‌کنم مسأله نداشتن محافظ شخصی مهم‌ترين مسأله است. واقعا اين کشورها را مقايسه کنيد با ايران خودمان يا حتی آمريکا!
آمريکا با آن همه دبدبه و کبکبه‌اش و دم زدن از دموکراسی و پياده کردن دموکراسی در سراسر جهان، کمترين شباهتی بين سياست‌مداران و مردمان عادی‌اش نيست. سياست‌مداران و حاکمان آمريکايی قبل از هر چيز به شدت پولدار هستند. اصولا نظام سياسی آمريکا نه بر پايه قدرت، که بر پايه پول نوشته و بنا شده و دموکراسی را هم مگر اينکه خدا بيامرزد، وگرنه مملکتی که پارلمان بتواند هر روزه و سر خود سياست‌های کشور را عوض کند که به درد پول درآوردن و سرمايه‌گذاری نمی‌خورد. (به همين دليل است که در سيستم‌های ديکتاتوری شاهد وضع اقتصادی بهتری هستيم) بر اين اساس همه چيز در نظام سياسی آمريکا در جهت رشد اقتصادی و افزايش توليد، درآمد، سود و البته از همه مهم‌تر، مصرف، شکل داده شده و مصرف چيزی است که در آمريکا از هر چيز ديگری مهم‌تر است. اينکه «مصرف‌گرايی خوب است يا بد؟» سوؤالی نيست که الان بخواهم بدان بپردازم. مسأله اين است که در هر حال نظام سياسی آمريکا نظامی مبتنی بر دموکراسی نيست. در کنار هر صاحب‌منصبی خيل عظيمی از افراد مرتبط وجود دارد. از دستياران و مشاوران گرفته تا طراحان وضعيت ظاهری ايشان و صد البته خيل محافظان! در آمريکا کسی رئيس جمهور را به جز از پشت شيشه تلويزيون، هرگز نمی‌بيند. (مگر در تبليغات انتخاباتی يا اينکه آدم پولداری باشد) به طور کلی نظام سياسی آمريکا دو حزب دموکرات و جمهوری‌خواه است و مقدار زيادی هوشمندی سياسی و اقتصادی. به راحتی می‌توان درک کرد که نزديک شدن به لايه‌های بالايی قدرت در آمريکا اصلا کار آسانی نيست و نياز به پول يا شهرت دارد (کانديدا شدن آرنولد برای فرمانداری ايالت کاليفرنيا از سوی جمهوری‌خواهان، جايی که دموکرات‌ها به طور سنتی محبوب‌ترند و البته هاليوود هم آنجاست و کلی پول و منفعت ديگر)
اصولا از مقايسه اروپا و آمريکا می‌توان درس فراوانی آموخت. اروپايی‌ها دموکراسی را به زيبايی درک کرده‌اند و معمولا هم دشمنی ندارند. بر خلاف ما، بر خلاف آمريکا. چرا آمريکايی‌ها از خود نمی‌پرسند که «دليل اين همه دشمن داشتن ما چيست!؟» چرا نخست‌وزير و پادشاه سوئد دشمن ندارند و همه بدخواه ما و آمريکاييان هستند؟

دشمن داشتن بی‌دليل نيست. هر دافعه‌ای دليلی دارد. ترس و خطر موجود برای هر کس ناشی از ايراد اوست. ی را خورده و ثروتی انباشته که حسادت به بار آورده ی را پايمال کرده و قدرتی فراهم آورده که نفرت و خشمی را موجب شده است. آنا ليند عصرها به دو فرزند خود می‌رسيد و با آن‌ها می‌گذراند. رئيس‌جمهور دوره‌ای سوييس هم هر روز با مترو و اتوبوس اين طرف و آن طرف می‌رود. برج عاج نشينی هم علت است و هم معلول

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
شنبه ۲۲ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

وبلاگ‌گردی‌های شنبه (۲)

قسمت دوم وبلا‌گ‌گردی‌های من که منتخبی است شامل ۱۰ متن از ۹ وبلاگ را می‌توانيد با کليک کردن بر روی ادامه همين مطلب بخوانيد. همچنين دومين يادداشت من را با عنوان «رهايمان کنيد» در بخش نمونه آثار منتشر شده است. عنوانی که خودم برای اين نوشته مد نظر داشتم «Set us Free» بود که ناچار بايد ترجمه می‌شد. برای من لااقل، آن عنوان گوياتر بود. اين يادداشت را بخوانيد
از گوياتر بودن عنوان انگليسی صحبت کردم، خاطرم آمد که خبرنامه گويا به دو نوشته‌ام لينک داده بود. يکی «فانوسی که اگه خاموشه...» و ديگری «اين احکام ناعادلانه» به تأثيرگذاری اولی هيچ اميدی نيست. به اين دليل که بايد برج کجی را ويران کرد و از نو بنا را تعريف نمود. اما دومی... امای دومی در آن جاست که چهار نفر نبوده‌اند و ۸ نفر بوده‌اند. دوستانی که به هر روی مدتی را با ايشان آشنايی و معاشرت داشتم و ...
دانشگاه به خوبی هر چه تمام‌تر پاکسازی شد. اين امنيت گورستانی را به همه تبريک و تسليت عرض می‌کنم. حيف که با خودم پيمان بسته‌ام وگرنه ...
اين‌ها مهم نيستند. اين متون زيبا و متنوع را بچسبيد. اگر الان وقت نداريد، کليک کنيد و بعدا آفلاين بخوانيد. چون طولانی است. متأسفانه لينک مستقيم هر مطلب موجود نيست. اما عمدتا مطالب جديد (مال همين يکی دو ماهه) اين وبلاگ‌ها هستند و مال صد سال پيش نيستند. با عرض معذرت از صاحبان محترمشان

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۰ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

شب‌شکن، خوابگاه، يازده سپتامبر

الف-کيبردم رو سوزوندم، به همين سادگي! رفتم فعلا يه تبديل خريده‌ام زده‌ام به کيبرد قديمی و دارم تق‌تق تايپ می‌کنم. همه چی هم به هم ريخته.
ب-سالگرد يازده سپتامبر و مرثيه‌ای برای انسانيت
پ-يکی از الگوهای من برای کارم و علاقه‌ام، روزنامه‌نگاری، نيما رسول‌زاده است با «ايستادن در برابر باد» («ترانه‌های تنهايي» سابق) و ستون نگاهش در کاپوچينو. صد البته کارهای چاپيش در شرق و مابقی روزنامه‌ها. هم از IT (Information Technology يا همون فناوری اطلاعات) می‌نويسه و هم از اقتصاد يا چيزهای ديگه. دارم فکر می‌کنم يه چيزی در مورد بازار سرمايه در ايران بنويسم و صد البته آرزوم اينه که کارم به قوت کار نيما برسه. تو يه مورد به نيما شبيه شده‌ام و اون هم توی اين قضيه است که ساعت نزديک ۸ صبحه و من هنوز کار عقب‌مونده دارم. کارهای سيامک آماده شده و بايد براش بفرستم. اين يادداشت، يادداشت خاکستري و نقد حکم کميته انضباطي هم بايد کامل و پابليش بشن (بايد از منه) از آخرين وقتی که خواب بودم هم خــــيــــلــــی گذشته
ت-مدت‌هاست می‌خواستم در مورد مهرانه قائمی بنويسم. دختری که ٪۷۵ ريه‌اش رو از دست داده و برای انجام عمل ۲۵۰هزار دلار احتياج داره. (جزئيات کامل در شب شکن) خودم سری اول اين قضيه رو تو يادداشت مانا نيستانی تو چلچراغ خوندم و می‌خواستم در موردش بنويسم که ديدم يه عده ديگه هم نوشته‌اند و ديگه منصرف شدم. اما همين‌جوری نشسته‌ام و دارم فکر می‌کنم اگه يه نفر از اين دور و بر رد می‌شه و اين موضوع رو نشنيده باشه، اگه کوچکترين کمکی بتونه بکنه، انصاف نيست که من بازگو نکنم. امروز پنجشنبه، ساعت ۵ تو خيابون توانير، پارک نظامی گنجوی، يه عده وبلاگ‌دار قراره جمع بشن و هر کی هر چقدر می‌تونه بگذاره تو پاکت و کمک کنه.
ث-اداره امور خوابگاه‌های دانشگاه، يک وبلاگ درست کرده (احتمالا يک از کارکنان که من هم می‌شناسمشون و سرپرست خوابگاه ما هستن) البته در عرض سه چهار ماه پست زيادی نداشته‌اند، ولی اگه با شروع سال بخوان کارشون رو به طور جدی ادامه بدن که خيلی خوب می‌شه. ديگه مدت‌هاست نه پاسخ‌گويی چيز غريبيه و نه اينترنت وسيله لوکسي! از اون بهتر گالری عکس از خوابگاه‌هاست که فعلا سه تا آلبوم داره. خوابگاه پسران، خوابگاه دختران و يه سری عکس از برنامه‌های هفته خوابگاه‌های دانشجويي! عکس‌های بدی نيستند. تنها ايرادشون اينه که چندان وارد محيط نشده‌اند و از راه دور صدای دهل می‌دن. اگه مردن تو اتاق‌ها رو نشون بدن تا بفهمن ما چی می‌کشيم
ج-خودم علاقه ندارم، خيلی‌ها هم علاقه ندارن که من در مورد سياست بنويسم. اما قضيه «تو کز محنت ديگران بی‌غمي» است. نمی‌تونم از کنار محکوميت آدم‌ها بگذرم. به اين دليل که با يکشون اختلاف عقيده سياسی کامل دارم. با اون يکی اختلاف سليقه رفتاری و با سومی هم ترجيح می‌دم رابطه‌ای نداشته باشم، چون که بی‌طرفی سياسی‌ام کاملا برطرف می‌شه. متأسفانه داره ظلم و حق‌کشی می‌شه و به بهانه‌های مختلف (مثل مجازات سنگين‌تر توسط دادگاه) قانون و عدالت زير پا گذاشته می‌شه و من اون‌قدر پير يا تو جريان زندگی حل نشده‌ام که آرمان‌گرايی و علاقه به عدالت و قانون‌گرايی رو از دست بدم. جايی اگه ظلمی داره انجام می‌شه، وظيفه منه که صدام در بياد. حالا اگه اينجا کافی بود، که هيچ! اگر نه، بايد يه فکر ديگه بکنم و موضوع بی‌قانونی و بی‌عدالتی رو توی خود دانشگاه هم مطرح کنم. تنها خواسته‌ام هم اجرای قانون و عدالته. ببخشيد از روده‌درازی‌هام

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۹ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

اين احکام ناعادلانه

به دنبال حوادث خرداد و تيرماه در دانشگاه فردوسی، کميته انضباطی اين دانشگاه طی احکامی، چهار تن از دانشجويان را به يک تا دو ترم محروميت از تحصيل با احتساب سنوات و پرداخت خسارت محکوم کرد.
با توجه به آنکه تنها گزارش‌های کامل منتشر شده از اين وقايع در فضای وب و خارج از آن را من تهيه کرده‌ام (اين و اين در همين وبلاگ و گزارشی با عنوان «سردرگم، سردرگريبان» در شماره ۵۱ نشريه دانشجويی واحه) لازم دانستم تا با توجه به اطلاعاتم از وقايع و قانون، احکام صادره را به نقد بنشينم تا شايد اثربخش واقع شود.
به اين دلايل احکام را ناعادلانه می‌دانم و خواهان لغو آن‌َها هستم.

۱-اگر قرار بوده که حوادث دست‌مايه صدور حکمی شوند، بايستی برای تمام افراد آشوب‌گر دخيل در ماجرا (در پايين‌ترين حد، حداقل ۵۰ نفر) حکم صادر شود. شخصا تلاش بعضی از اين چهار نفر برای آرام نمودن دانشجويان را ديده‌ام و نمی‌دانم چگونه آن‌ها را محکوم نموده‌اند.

۲-تمام شاهدان عينی در مورد اين وقايع اتفاق نظر دارند که خارج از هدايت گروه يا دسته‌ای بوده است. شخصا معتقدم در هدايت قسمتی از جريان، نقش افراد ديگری بسيار پررنگ‌تر از اين چهار محکوم بوده است. پس اگر قرار بر مجازات آمران و محرکان باشد، باز هم توجيهی بر محکوميت آن‌ها نمی‌بينم.

۳-در يک شب تاريک و از ميان چند ده نفر، چگونه فقط اين چهار نفر شناسايی شده‌اند و فقط همين‌ها محکوم شده‌اند؟ چه کسی بر ضد آن‌ها خبر يا شهادت داده است و او در ميان آشوب‌گران چه می‌کرده است؟ از آن مهم‌تر چرا پرونده دو ماه و نيم مسکوت بوده و اکنون در هنگام تعطيلی دانشگاه گشوده شده است؟

۴-از بين کل افراد حاضر، جبران خسارات وارده تنها به ۴ نفر محول می‌شود. صرف نظر از اينکه نحوه اثبات خسارت رساندن اين دانشجويان محل پرسش و ترديد است، امکان صدور چنين حکمی از سوی کميته انضباطی هم محل سوؤال است. در ضمن هر کس که جريانات دادگاه کوی دانشگاه را دنبال کرده باشد، می‌داند که اگر در يک ازدحام که دقيقا معلوم نيست چه کسی موجبات خسارت را فراهم آورده، خسارات وارده به اشخاص و اماکن از طريق بيت‌المال مسلمين جبران می‌شود.

نکته آخر اينکه اين چهار نفر، همگی اعضای سابق انجمن اسلامی دانشگاه فردوسی بوده‌اند. آقای پاکزاد در سال ۸۰ دبير انجمن اسلامی دانشجويان دانشگاه مشهد (طيف شيراز) آقای مقدری سال ۸۱-۸۲ عضو انجمن اسلامی دانشکده مهندسی و از فعالان طيف علامه بوده‌اند و سابقه محکوميت در کميته انضباطی را دارا هستندو اين به دليل تجمع دی‌ماه سال گذشته می‌باشد. آقای لطيف‌نيا و آقای رئيسی هم از اعضای سابق انجمن اسلامی دانشکده‌های مهندسی و کشاورزی بوده‌اند.
نکته پايانی اينکه اين احکام بيش از هر چيز بوی تهديد و خاموش کردن می‌دهند و کمترين دليل قانونی برای آن‌ها متصور نيست.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۷ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

وبلاگ‌گردی شنبه و راه‌اندازی بخش «نمونه‌کارها»

۱-اول از همه اينکه اولين مقاله من در دوهفته‌نامه الکترونيکی سياه-سپيد را با عنوان «فانوس نفت ما» بخوانيد. هر چند که عنوانی که من تعيين کرده بودم «فانوسی که اگه خاموشه...» بود. هر کس که به عمرش اون آهنگ معروف از مرحوم فرهاد (که به تازگی اولين سالگرد فوتش گذشت) رو شنيده باشه، بلافاصله به ياد اين جمله می‌افته که «واسه نفت نيست، هنوز، يه عالم نفت توشه» اگه حوصله کنين و مقاله رو بخونين (حالا کامنت نگذاشتين هم نگذاشتين) کاملا متوجه می‌شين که من راست می‌گم يا اين مانی عزيز!؟ البته خب، در هر حال اينکه دستش درد نکنه.
۲-اين بلاگر عزيز و صد البته بلاگ‌اسپات واقعا نعمت‌های خدادادی هستن که بر سر بندگان نازل شده‌اند. هر چی از اين دو تا بگم، کم گفته‌ام. مخصوصا اينکه می‌ةونی با يه اکانت چند تا وبلاگ درست کنی و .... من هم از اين امکانات به نحو احسن استفاده می‌کردم و يه وبلاگی بود که فقط توش تمپليت تست می‌کردم. بعد از مدتی، اين وبلاگ شد محل رفت و آمد نوشته‌ها و مطالب نشريه. به اين ترتيب که هر چيزی (مال من که خود به خود تايپ شده بود، مال بقيه هم بعد از تايپ) تو همون تست‌گاه، پابليش می‌شدن و راحت مدير مسؤول و صفحه‌آرا بهش دسترسی داشتن و از اين جور برنامه‌ها. هيچ وقت هم کسی مشکل فونت و Encoding پيدا نمی‌کرد و همه جا هم راحت و بدون Log In و هزار تا بدبختی ديگه، می‌شد بهش رسيد. اين تجربه موجب شد که مطالبم رو برای شهرآرا، باز هم با همين روش بفرستم. حالا چه به مشهد، چه به نورآباد ممسنی از توابع بورکينافاسو! حتی اين سيستم بلاگ‌رولينگ رو هم اول اونجا امتحان کردم. حالا امروز که داشتم اين‌ور و اون‌ور می‌رفتم، ديدم يه بنده‌خدايی (حالا چه فرقی می‌کنه کي!؟) برداشته به اونجا لينک داده. حالا اينکه چه شکلی اونجا رو پيدا کرده، خيلی معلوم نيست. هر چند يه حدس قوی دارم.
۳-بخش «نمونه آثار» سايت راه‌اندازی شد. هر چی نشستم فکر کردم، ديدم تو يه وب‌سايت شخصی اگه يه بخش رو به نمايش کارهام (مقاله، گزارش، يادداشت يا ...) اختصاص ندم، پس چيکار کنم؟ پس واقعا وب‌سايت شخصی به چه درد می‌خوره؟ سر همين از اين به بعد کارهايی رو که برای شهرآرا، واحه، سياه-سپيد يا سيمرغ آماده کرده‌ام، بعد از انتشار تو همين جا هم می‌گذارم. اين نوشته‌ها به طرز کاملا طبيعی خيلی رسمی‌تر از يه وبلاگن. همچنين از اين به بعد هفته‌ای يک سری وبلاگ‌گردی‌هام رو می‌گذارم اينجا تو همين وبلاگ. اولش رو هم همين الان می‌تونين با کليک بر روی ادامه بخونين. البته حجمش يه خورده زياده. ولی از یه صفحه با چهار تا عکس حجمش کمتره. تا حدود زیادی هم چیز متنوع و قشنگی از آب دراومده. البته این کار رو برای شهرآرا انجام می‌دم، ولی جمع‌آوری رو با تصنیف یکی نمی‌دونم. به همین خاطر این ور می‌مونه. فعلا بخونید

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
شنبه ۱۵ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

اين جنگ را صلحی نيست

۱-تضاد مقوله‌ای است که کسی نمی‌تواند وجودش را در جامعه ما و به ويژه جامعه ايرانی امروزمان، انکار کند. ما در تمامی سطوح و لايه‌های مختلف جامعه، صرف نظر از زمان و مکان و مرتبه و موقعيت اقتصادي-اجتمالعی شاهد درگيری‌های درونی و اختلاف نظرهای شديد هستيم. به گونه‌ای که گروهی بايدی را بايد و گروه مقابلشان همان بايد را نبايد می‌دانند. اين تقابل در نظام ارزشی، تشخيص بهنجار و ناهنجار کلی جامعه را به شدت سخت و حتی غيرممکن کرده است.
۲-از چه صحبت می‌کنيم؟ صحبت از چيزی است که گاهی آن را اختلاف نسل‌ها بيان می‌کنند و گاهی با غرب‌زده و متحجر، به خاطر آن، بنا بر دشنام‌دهی می‌گذارند. صحبت از اين است که من و تو، شايد هم تو و او يا اصلا اين‌ها و آن‌ها، نمی‌توانيم، نمی‌توانيد و نمی‌توانند با هم مراوده و ارتباط داشته باشيم. آبمان با هم در يک جوب نمی‌رود. گاهی من سوسولم و توی بسيجی، گاهی توی ۲۰ ساله‌ای و پدر ۴۰ ساله‌ات، گاهی هم اين‌های شهری و آن‌های روستايی يا اين‌های ابرشهری و آن‌هايی که از شهر کوچکی آمده‌اند. حتی آنی که امی‌نم و متاليکا گوش می‌کند با ديگری که مدونا و بريتنی اسپرز گوش می‌کند و البته سومی که شهرام ناظری و شجريان گوش می‌کند و چهارمی که با ابی و داريوش محشور است! حال اگر اين از ورطه علاقه خارج شود و به محدوده ديدگاه و اعتقاد اجتماعی و سياسی برسد که ديگر از خشونت و خشم هم نبايد تعجب کرد. باور کنيم که اختلاف سليقه و علاقه موسيقايی از همان جنسی است که اختلاف عقيده مذهبی را نمايان کرده است.
۳-شايد به ظاهر اين يک تحليل ساده‌انگارانه يا کليشه‌ای به نظر برسد. اما معتقدم تمامی اين تضادها و درگيری‌ها، سرمنشائی در سنت و مدرنيسم دارند. صد البته که اين به معنای محکوم کردن سنت و درود فرستادن بر مدرنيسم يا گرفتن ژست مدرنيسم نيست (که البته آن هم مدتی است کليشه‌ای و سنت شده است، الان ديگر دور، دور پست‌مدرنيسم است) از همين منظر خيلی مشکلات را می‌توان درک کرد. اگر بين ارزش‌های رسمی (که در بسياری شهرهای کوچک يا مناطق قديمی شهر، اجرای کامل و حتی سخت‌گيرانه‌ترشان را می‌توان ديد) و ارزش‌های مرسوم در جاهای ديگر (اگر نياز به اسم داريد: گروه‌های مرفه، طبقه متوسط، تحصيل‌کرده يا ...) اختلاف‌ها گاهی تا ۱۸۰ درجه گسترش می‌يابند و يکی روبنده می‌گذارد و ديگری به روسرس =کوچکترين اعتقادی ندارد يا که اگر روی اينترنت فيلتر می‌گذارند، از آن روست که برای بسياری باور اين موضوع که من نوعی جوان، می‌توانم بنشينم و شماره‌ای را بگيرم و با يک ناشناس در آن سر دنيا، آن سر کشور، يا همين طبقه پايين، صحبت کنم. سخت است باور ارتباط تا اين حد گسترده و پراکنده و آسان و کنترل نشده. البته نه به دليل ارتباط، که به دليل تغيير بنيادی و شايد ساختارشکن. همان طور که بار اول پا به محيط غريبه‌ای می‌گذاری و دچار اضطراب و تشويش می‌شوی، آن‌ها نيز سعی در ايمن‌سازی محيط جديد برای حضور خودشان برمی‌آيند. از خاطر نبر که آن‌ها سنين تغيير را گذرانده‌اند و باور تغيير را هم. اگر تا ابد ساکت و بی‌سروصدا بمانند، نشانه خطر است. چه خطري؟ خطر عنان‌گسيختگی در تغيير و شکستن مرزها و پايه‌های اجتماعی. نبود مقاومت در مقابل تغيير ارزش‌ها نشانه يک جامعه ناپايدار و نامتعادل است. در جامعه ما نيز اين مقاومت وجود دارد. پس چرا جامعه ما يک جامعه ناپايدار و نامتعادل می‌نمايد؟
۴-قبول کنيم. ما ايرانی‌ها زياد بلد نيستيم که همديگر را قبول کنيم يا به رسميت بشناسيم. اصول همزيستی را ياد نگرفته‌ايم. برای فرد فرد ديگران ارزش قائل نيستيم. جامعه‌مان هم مدنی نيست. در هر کار و عقيده‌ای هم شديد هستيم. چه مذهب و چه بی‌مذهبی. سياه و سپيد را باور داريم و خاکستری را نه. هر کس که ادعايی دارد، بر سر مدعای خود چنان محکم ايستاده که حاضر نيست ديگری را ببيند. صد سال هم بگذرد پدر از طرز لباس پوشيدن، حرف زدن، تفريح کردن و ابراز احساس فرزند خوشش نمی‌آيد و ترجيح می‌دهد که او را عوض کند. فرزند هم از طرز رفتار او خوشش نمی‌آيد و می‌خواهد پدر را عوض کند. بسيجی (نماد مسلمان کاملا معتقدی که ابراز و ابرام می‌کند) قصد هدايت فلان منحرف را دارد (که البته شايد او هم به بسياری مسائل معتقد باشد و عمل کند، اما هيچ‌يک را وابسته به بقيه نمی‌داند) و البته همان منحرف که خود را واقع‌بين می‌داند، می‌خواهد بسيجی را از مسخ‌شدگی نجات دهد. البته در همه موارد کشتن ارجح است.
۵-يک جمعی از چند سال پيش وجود دارد. الان دو سال پس از جدايی محل تحصيلشان از همديگر، گاهگاهی همديگر را می‌بينند و با هم به جايی می‌روند. يکی به راحتی در جمع، تلفنی با دوست‌دخترش صحبت می‌کند و آن يکی مهندسی برق را ول کرده و رفته امام صادق، الهيات می‌خواند و آن‌قدر ريش دارد که روبوسی با او سخت است! اما همين دو نفر، به راحتی با هم صحبت می‌کنند و سر هر موضوعی هم. چرا!؟
هر چه هست، از بودن در بين اين دوستان هميشه راضی و خشنود می‌شوم و هر چه ساکت بمانم، چيز بيشتری ياد می‌گيرم. کاش همه جامعه همين شکل بود. در مورد «چه بايد کرد؟» در اولين فرصت می‌نويسم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۳ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

پوسيدن

دارم زير فشار نگاه له می‌شم و می‌گه: «خوشت مياد منو اين جوری زچر بدي؟» اين صفحه بلاگر لعنتی پس کی می‌خواد بالا بياد!؟ همين جوری دارم تو خودم می‌رم. دارم مچاله می‌شم. انگار که تيزآب سلطانی تنم رو پر کرده باشه. معده‌ام داره می‌سوزه. رسما دارم خودخوری می‌کنم.
صفحه بالا مياد و پابليش و چشمايی که می‌خوان کور شن. بالاخره از مهلکه فرار می‌کنم. انگار که تنم سوراخ سوراخ شده باشه و فواره اسيد از همه جای بدنم بيرون بزنه. به خدا تفريح نمی‌کنم. من دارم کار می‌کنم. کی و کی (چه کس و چه وقت) می‌خوای اينو متوجه شي؟
فرار می‌کنم. اصلا می‌خوام فرار کنم. اما جايی، جای رفتن نيست. مردمان مسخ شده‌ای که ازشون متنفرم. نه، متنفر نيستم. اما الان نمی‌خوام ببينمشون. اين صحنه برام يه رؤياست. يه کوير بر و برهوت، يه برجک ديده‌بانی و منی که از اون بالا، زل زده‌ام به افق. افقی که به هر سمتش که نگاه می‌کنی يک منظره رو می‌بينی. خالی، Blank! از انسان‌ها خوشم نمياد. از حيوانات متنفرم. گياهان هم دست کمی از اون دو تای ديگه ندارن. اينجا سرو و چنار و سيب در نمياد. اينجا اگه گياهی هم دربياد، خاره. نه ترجيح می‌دم زمين خالی باشه از هر چيزی، حتی خار. چون خار هم عقرب با خودش مياره.
تو خيابون نمی‌رم. اونجا جای خوبی برای قدم زدن نيست. خيابون پر يه درده و خالی صد تا درد. همه جاش بوی آدم‌ها رو می‌ده و نگاه‌های خيره يا بی‌تفاوت. از هر دو تاش متنفرم. نه از خيره شدن خوشم مياد که دادم رو در مياره: «چيه؟ نکنه حق ندارم؟» نه از بی‌تفاوت‌ها که دلم می‌خواد سرشون بخوره به لبه جوب و چشماشون رو جريان آب با خودش ببره به ناکجاآباد. هر چند که باز هم چشماشون کاملا سرد و بی حالت می‌مونه
آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته‌ايد...
به اين فکر کنيد که شايد کسی داره غرق می‌شه. شايد کسی داره پايين می‌ره، بدون اين که چيزی برای فرو رفتن توش، داشته باشه. دارم خيلی چيزها رو می‌بينم بدون اينکه خودم ديده بشم. ديگه حتی خودم هم خودم رو نمی‌بينم. ماه رو می‌بينی. موقع خسوف چي؟ اون همه رو می‌بينه، ولی هيچکس اون رو نمی‌بينه. ماه اسيره. بايد تا آخر عمر ببينه و دم نزنه. اما اين انصاف نيست.
ای وای بر اسيری کز ياد رفته باشد
يه روز فرار می‌کنم از همه اينها. از همه اين زندگی. از همه اين تعلقات. می‌رم به اون بيابون، بيابونی که حتی خدا هم نداره. نه خالق داره، نه مخلوق. يه جاييه که می‌شه همه چيز رو خالی کرد و پاک، واقعا پاک شد. يه جايی که عين پنيری که تو آب می‌اندازن و شوری اضافی‌اش رو می‌گيرن، همه بدی‌ها و تلخی‌ها رو می‌شه پاک کرد. می‌شينم خودم رو پاک منی‌کنم و همه چيز رو می‌گيرم. چه بدی‌ها، چه چيزهايی که اگه بمونن تبديل می‌شن به بدی. مثل شير پاستوريزه که يخچال هم نمی‌تونه از ترش شدن نجاتش بده.
رخوت، سستی، خستگی، بی‌علاقگی، بی‌حوصلگی، پرخاشگری، عصبی بودن، بوی موندگی، اينها تمام چيزی نيست که من الان ازش برخوردار! هستم. دارم کارهام رو انجام می‌دم و فکر می‌کنم دارم به نحو بسيار خوبی انجامشون می‌دم. بگذار پس از مدت‌ها، يک بار از خودم با خودم حرف بزنم. از اين بگم که دارم برای خيلی‌ها می‌نويسم و خودم رو کنار گذاشته‌ام. اما اين اتاق، اين خونه، اين خيابون، اين شهر، همه بوی غربت می‌ده، بوی مردگی می‌ده. من هم بوی شقاوت می‌دم. بوی رذالت، بوی دنائت. می‌تونم تا فردا از اين‌ها رديف کنم و خوشبختانه خودم می‌فهمم چی دارم می‌گم. هر چند کس ديگه‌ای نفهمه.
چراغ توی خيابون چقدر قشنگ بود، می‌شد ساعت‌ها و ساعت‌ها از بالای شونه‌ام بهش زل بزنم و همين جور فکر کنم. فکر که نه، بگذارم اين جريان خالی تو مغزم راهش رو باز کنه. اما منظره چراغ‌های شهر که از بالای ساختمون روبرويی معلومه و از اون بدتر، پنجره‌های روشن که به يادم مياره که باز هم من و اين چراغ نمی‌تونيم تنها باشيم و به همديگه چشم بدوزيم، بدجوری صحنه رو خراب کرده‌اند. پنجره‌های روشنی که نه به خاطر بيداری آدم‌های پشتشون، که برای دزدها روشن مونده‌اند.
شب سردی است. حتی اگر نيمه تابستان باشد. دلم به هم می‌پيچد، انگار که سال‌ها لب به غذا نزده باشم، حتی اگر به اندازه دو نفر آدم بزرگسال پرش کرده باشم. به او حق می‌دهم. من تمام شده‌ام و ديگر چيزی از من باقی نمانده تا اين اسيد تيز را لحظه‌ای خاموش کند. بگذار بسوزد و بسوزاند.
وای کين شهر چقدر تاريک است

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۱ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

ازدواج، پارادوکس و سوؤال بی‌جواب

«مهرم حلال، جونم آزاد!» اين بهتر است يا «جناب قاضی، من ديگه علاقه‌ای به زندگی با ايشون ندارم. بگيد لطف کنن نصف اموالشون رو رد کنن بياد.»
يکی از بحث‌انگيزترين حوزه‌ها در زندگی انسان‌ها و به ويژه در تدوين نظام اجتماعی، مسأله ازدواج و تمامی مسائل مرتبط با آن است. شايد يکی از مشکلات مهم و حل‌ناشدنی، تدوين نظامی است که هم پاسخگوی زنان خانه‌دار و هم زنان شاغل باشد. آيا چنين چيزی ممکن است؟
يکی از نکاتی که هيچ‌گاه به آن پرداخته نشده اين موضوع است که به هر حال در خانواده‌ای که دو نفر کار می‌کنند، رفاه بالاتری از خانواده‌ای که فقط يک نفر کار می‌کند وجود دارد. حال اين به ميزان دو برابر نيست. زيرا هزينه‌هايی تحميل می‌شوند. هزينه مهدکودک، رفت و آمد وی و احتمالا استفاده بيشتر از غذاهای بيرون و آماده. به هيچ روی نبايد هزينه اين خدمات را به حدی افزايش داد که کاملا نفر دوم بی‌اثر شود. اما در هر حال اين است که چنين خانواده‌ای از لحاظ اقتصادی در طبقه‌ای بالاتر قرار می‌گيرد.
يک مدافع سرسخت و البته تحصيل‌کرده نظام پيشنهادی اسلام، چنين می‌گفت: «زن‌ها نصف مردها ارث می‌برند. به جای آن مرد بايد مهريه و نفقه بدهد. مهری که می‌تواند پشتوانه زندگی آينده زن باشد.» اينجاست که اين سوؤال مطرح می‌شود که «مهريه رو کی داده، کی گرفته؟» اما در مورد ارث هيچ برادری کوتاه نمی‌آيد. همه حق قانونی‌شان را می‌خواهند.

در بسياری از کشورهای غربی قانون می‌گويد که در هنگام جدايی، مرد و زن در اموالی که بعد از ازدواج به دست آورده‌اند، سهمی مساوی دارند. اما اگر يکی از اين دو نفر، تنبل باشد و مردی که علاقه‌ای به کار کردن نداشته باشد و خوردن و خوابيدن را دوست داشته باشد، يا زنی که همسرش نه تنها مخالف کار کردن او نيست، که علاقمند است برای بهبود وضع زندگی‌شان او مشغول به کار شود. اما وی حاضر به چنين کاری نيست و کار خانه را ترجيح می‌دهد. يک کلام، موقعی که يک نفر زالويی است که به زندگی ديگری چسبيده و تمام دوران زناشويی را از محل کار ديگری گذرانده، حال به هنگام طلاق نيز بايد نيم اموال او را بی هيچ دليلی صاحب شود. آيا اين عدالت است؟
اصلا چرا بايد ازدواج کرد؟ چرا بايد موجودی به نام خانواده به وجود بيايد؟ آيا اگر تربيت‌ها و نگرش‌ها صحيح باشند، اگر جور ديگری به قضيه نگاه کنيم، آيا صرفا مسئله «ش.ر.ی.ک ج.ن.س.ي» (برای فرار از دست جستجوهای به دنبال چنين مسائلي) دليل کافی اين تشکيل است؟ دوست کمونيست مدرنيستی معتقد بود خانواده نهادی است برای به بند کشيدن انسان‌ها. او معتقد بود تنها فايده خانواده، تزريق آئين‌های قبيله‌ای و ارزش‌هايی اين چنين به فرزندان است. در مقابل در ديدگاه اسلام (که نه فقط با سخنرانی و شنيده‌ها، که با قوانين و آئين‌ها بايد تبيين شود) به نوعی دچار عدم درک صورت مسأله هستيم. يعنی همان گونه که اين ديدگاه، شايد برای جامعه پنجاه سال پيش ايران نيز، عالی و کارا بود، اما گسترش و توسعه به نوعی مسائلی جديد آفريده که با اين ديدگاه بايد همه آن‌ها را به سادگی پاک کرد. مرد رئيس، زن مرئوس، هر چه مرد بگويد. (من در اين زمينه‌ها قرآن را زياد بالا و پايين کرده‌ام. نمی‌فهمم چرا به مرد می‌گويد اگر زنت مؤمن نبود، با او چنين و چنان کن، اما به زن چيزی نمی‌گويد. انگار که بالقوه زن عامل فساد است. در ضمن برای من امروزی، اين همه آيه در مورد کنيز بسيار بی‌معنی می‌نمايد. شايد کسی بيايد و ديدمان را اصلاح کند، چنان‌که دينی تازه آورده باشد) مشکل اصلی آنچه اسلام (لااقل به ظاهر) گفته در نگاه است. حداقل در باورهای رايج بين علما، اسلام به شدت زن را تحقير می‌کند و کاملا راضی است که شخص ديگری بر او حکم‌رانی کند. مرور چند باره و چند باره قوانين و حقوق شرعی، نشان‌گر اين موضوع است که هر کس، اگر می‌توانست برحسب حقوقی که دارد، مرد يا زن بودن خود را انتخاب کند، قطيعا منرد بودن را انتخاب می‌کرد. زيرا در هر حال حق انتخاب داشت. هم می‌توانست به رذيلانه‌ترين شکل برخورد کند و کنيزی برای خودش اختيار کند و گاهی مزدی هم به او بدهد (استاد محترم درس تاريخ اسلام من، از پرداختن دستمزد به همسرش با افتخار ياد می‌کرد) هم می‌توانست به انسانی‌ترين شکل برخورد کند. در هر حال حقی از او ضايع نمی‌شد. بحث در خصوص محتوای قوانين بحث طولانی، تکراری و خسته کننده است.
دوست مثلا کمونيستم، هيچگاه به يک سوؤالم نتوانست پاسخ دهد. او نمی‌توانست بگويد که چگونه و در چه محيطی بچه‌ها انسانی و انسان‌مدارانه تربيت شوند؟ من به او گفتم جواب اين پرسش فقط «خانواده» است و بس. دو نفر می‌توانند به هر گونه که می‌خواهند با يکديگر برخورد کنند، اما وظيفه دارند که بچه‌هايشان را به صورت انسانی تربيت کنند. بايد تمامی تلاش‌ها را به عمل آورد تا اين محيط از نظر روانی به صورتی سالم و سلامت شکل بگيرد. قوانين ازدواج و زندگی مشترک و طلاق نيز بايد به گونه‌ای تدوين شوند که آنچه که بدان نيازمنديم، بماند و اشکال نابهنجار حذف شوند. با اين اوصاف يکی از ارکان اين تشکل، آرامش روانی است و البته اقتصاد. زن به عنوان يک انسان برابر بايد مسؤوليت بپذيرد و همچنين مرد. با مزد و مهر، محبت و انسانيت وارد هيچ جمعی نمی‌شود.

در خاتمه، سايت يک همايش مرتبط با مسائل زنان را ببينيد. البته احتمالا بعضی مسائل چيزهايی هستند مابين شوخی و بتا ورژن

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۰ شهریور‌ماه ۱۳۸۲

نکته‌ها

۱-آقا اين وبلاگ کمی تا قسمتی ابری همراه با رگبار و رعد و برق پراکنده، مورد هک واقع شده بود. جز بدبختی‌هايی که متحمل شدم تا بتوانم پسش بگيرم، قالبم هم پاک شده بود و نشستم از اول طراحی‌اش کردم. مورد مهم اينکه الان همه صفحات اصلی و آرشيو، از فرمت نسبتا درستی برخوردار شده‌اند و چند مشکل کوچک بيشتر وجود ندارد که آن‌ها را هم انشالله به زودی رفع می‌کنم.
۲-در طراحی اين قالب به جای روش جدول‌بندی و استفاده از تگ Table، از تگ DIV و امکانات CSS استفاده کرده‌ام که اگر سرعت اينترنتتان پايين باشد، کامل می‌بينيد که هر چه از صفحه Load شده باشد، نمايش داده می‌شود و نبايد تا انتهای Load شدن صفحه منتظر ماند. البته متاسفانه DIV برخلاف Table چفت و بست درست و حسابی ندارد و با اشتباهات کوچکی به راحتی به هم می‌خورد. اما مزايايش غير قابل انکارند. در ضمن بايد مثل يک برنامه درست و حسابی نشست و فکر کرد. با چهار تا جدول کشيدن در Front Page هم خيلی تفاوت دارد. برای سايت‌هايی هم که صفحات مختلف مشابهی دارند، بسيار مفيد فايده است و حجم‌ها را کاهش می‌دهد.
۳-آقا من هی می‌گم شهرآرا، این شهرآرا شغل منه، وظیفه است. به خدا اين نشريه مال شهرداری مشهده و من دارم الان از راه دور و با تکنولوژی مطالبم رو می‌فرستم. در عوض تنها آدرس اينترنتی موجود از آن، يک دونه آدرس ايميل زپرتيه که فکر نکنم سال به سال چک بشه. ديشب هم برای اولين بار چشمم به جمال اين نشريه روشن شد. از اون نشريه‌های به شدت تکراری و انجام وظيفه‌ای بوده که داره کم‌کم به يه جاهايی می‌رسه و چهار تا جوون دارن دستی به سر و روش می‌کشن. نه اینکه اصلا ندیده باشمش. یه هفته‌نامه سیاه-سفید بود که هیچ وقت برای من جذابیتی ایجاد نکرد تا بخرم. ولی به هر حال قبلا می‌دیدم صفحه اولش رو. الان یه دوست عزیز (که دیشب رو مهمون ما بود و الان تو قطار خوابیده تا برگرده مشهد) رئیسمه و چند تا دلیل هم داره که دارم با شهرآرا کار می‌کنم. یکی اینکه کار حرفه‌ایه و نه آماتور (بر عکس من که آماتورم) دومش اینه که چهار نفر که خیلی بیشتر از من حالیشونه، دور و برم هستن که خیلی چیزها می‌تونم ازشون یاد بگیرم. سومین دلیلش هم اینه که یه ذره وقت‌شناس و وظیفه‌شناس بشم.
۴-تو این ستون این بغل، چند تا از مشغولیت‌هام رو اضافه کرده‌ام که معلوم شه (برای خودم) که خیلی هم تنبل نیستم. در مورد شهرآرا که بسه هر چی گفتم. از واحه هم زياد صحبت کرده‌ام. يه نشريه دانشجويی با ۵ سال و ۵۱ شماره سابقه انتشار که آدم‌های بزرگی توش بودن، فعلا هم که دست من کوتوله واردش شده. سيمرغ به دليل مشکلات الکترونيکی شدن کار (فعلا قرار شده به جای سيستم Phpbb از PhpNuke برای گردوندن تحريريه استفاده بشه و البته مدير محترم اين نشريه، به تازگی از عمره دانشجويی بازگشته‌اند و من از همين جا به حاج‌آقا مهدی فيضی دماغ عمل کرده سرتراشيده تبريک و تسليت (وليمه!) عرض می‌کنم. انشالله که تو واحه قيچی‌شون رو يه خورده کند کنن. به خدا خوب نيست. (من اصلا وليمه نمی‌خوام. به دل خودت صابون بی‌خود نزن!) می‌گم، به زودی سيمرغ هعم کارش رو شروع می‌کنه و اين هارد بيچاره من از اين حالت موزه فعلی درمی‌آد. سياه-سپيد رو هم که احتمالا می‌شناسيد. دو هفته‌نامه است. خاکستري هم يه وبلاگ گروهيه که اونجا هم ورزشی می‌نويسم و هم سياسی. کلی ملت کامنت می‌گذارن دل آدم غنج می‌زنه. دو تا مطلب آخرم يکي تا الان ۲۷ تا کامنت داشته و توش رسما دعوا و بحث به پاست. اون يکي هم ۹ تا کامنت داشته. در ضمن فحش‌خورم هم ملسه.
۵-اسم اين کامنت رو آخر گذاشتم «کيهان و خوانندگان» من که به شيوه‌ای که اگه خدا می‌خواست سخنرانی کنه، اينجا دارم سخن‌رانی می‌کنم و از اون ور گاه به گاه فحش هم می‌شنوم. ستون نيازمنديها هم که هست. می‌شه کيهان و خوانندگان ديگه (اگه توجيه نشديد، تشريف ببريد خودتون رو به يه عضو گروه فشار معرفی کنيد تا توجيهتون کنه)
با اجازه، به زودی مزاحمتون می‌شم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم