پنجشنبه ۲۴ مهرماه ۱۳۸۲
مرحوم اعتماد، مرحوم بهرنگ
برداشت اول: تابستان قبل از ورود به دانشگاه بود. میشود حدود دو سال و اندی قبل. برادرم را از استخر به خانه برمیگرداندم. سه چهار کوچه پايينتر از خانه، تصميم گرفتيم که نوشابهای بخوريم. نوشابه را خورديم و يک صد تومانی به صاحبمغازه دادم. اين صد تومانی تنها پولی بود که همراه داشتم و صبح از دکه روزنامهفروشی پس گرفته بودم. از قضا اسکناس مذکور را از چسباندن نصف دو اسکناس مختلف به همديگر درست کرده بودند و فروشنده پسم داد. گفتم که پولی همراه ندارم. به خانه میروم و میآورم. اما او تقاضای گرويی کرد. گفت: «برادرت اينجا بماند يا اينکه ساعتت را بگذار.» گفتم مرد مؤمن، صد تومان چيزی است که بخواهم نياورم!؟ گفت از کجا معلوم که بياوري؟ مجادله بینتيجه بود. خودم ايستادم و برادرم را به خانه فرستادم تا پول بياورد و اسکناس پانصد تومانی را هم در صورتش پرت کردم و بيرون آمدم. هيچ تلاشی هم برای پس دادن باقیاش نکرد. آن روز فهميدم که اعتماد چه واژه و انتظار مسخرهايست. حتی برای صد تومان.
برداشت دوم: ديروز صبح، برای بار دوم در اين دو ماه، چشم چپم را عمل ليزر کردم (و اين بار هم بینتيجه میماند. يک سال با يک چشم بايد زندگی کنم تا تابستان که بروم زير تيغ جراح) نسخه دفعه قبل را تجديد کرد. عصر، برادرم را فرستادم تا برود از داروخانه نسخه را بگيرد. به او گفتند که دفترچه تاريخ اعتبار ندارد و بايد آزاد بگيرد. او هم برگشته بود. خودم رفتم و اين بار هم گفتند که بخشنامه شده که دفترچه افراد بالای ۱۸ سال، بايد تاريخ اعتبار داشته باشد، وگرنه قابل قبول نيست و احتمالا حق داروخانه را نمیدهند ... به هر حال داروها را به نرخ آزاد خريدم. چيز زيادی هم نمیشد. بدون دفترچه ۴۳۰ تومان. با دفترچه هم احتمالا نصف اين مقدار میشد. يک دفعه برگشتم گفتم: «خب، اگر پول نسخه را به شما دادند چي!؟» بگذريم از شماتتهای دکتر داروساز که زنی پير است و اين گونه ملامتم کرد: «آخه من به ۴۳۰ تومان تو چه احتياجی دارم که بخواهم هم از تو بگيرم و هم از بيمه. اين برخوردها از شمايی که مثلا از قشر تحصيلکرده و انتلکتوئل (Antelectoel) اين جامعه هستيد، بعيد است.»
بيش از گفتههای او، دارم بر خودم تأسف میخورم که چگونه سراشيبی را طی کردهام!؟ چگونه ديگر به هيچکس و هيچ چيز اعتماد ندارم!؟ چگونه دم از انسانيت و اخلاق میزنم و ...
بهرنگ! هميشه گفتهای که «بهرنگ» به معنی کسی است که در زندگی يک رو دارد و به چند رنگ نيست. گفتهای «بهرنگ» با حزب باد و آفتابپرستانی که هر ثانيهشان به رنگی جديد است، تفاوت دارد. مفتخری که «بهرنگ» يعنی انسان، يعنی به رنگ خوبیها! میگفتی که آرزويت اين است که در خارج از شناسنامه هم بهرنگ باشی و فکر میکنی بودهای. اما اين، آن رنگ نيکی است که از آن سخن میگفتي!؟
خدا را شکر که حداقل هنوز صداقتی در وجودم باقی مانده است که میتوانم بفهمم اشتباه میکنم. میتوانم از خودم تعريف و تمجيد هم نکنم. اما بايد بدانم که اين هيچ نتيجهای ندارد، مگر آن که خودم را از نو بسازم. به خودم خواهم آمد.
یادداشتهای شما:
سلام پسرم.به نظر من ادم بايد چشم دلش بينا باشد نه چشم سرش( امام خميني). از اين يادداشتت خيلي حال كردم .دستت درد نكند. محشر بود.
( زياد باورت نشود كه نويسنده شده اي ! اين دو خط بالايي را نوشتم تا شايد ديگران تحت تاثير يا تقليد قرار بگيرند و ازت تشكر كنند !!)
سلام،
چشم چپت بهتره؟
برداشت اول رو خوب گرفتي ولي تو برداشت دوم بايد قبل از اون سوال مسخره كات ميدادي!
موفق باشي
سلام. روزنامه نگار اماتور. ما هم يك روزنامه نگار اماتور ديگريم. فردا شماره 30 نشريه دانشجويي ما به نام (طفيلي خيزران) در مي آيد. بعد از 30 شماره هنوز هم اماتوريم ديگر....
[ سیدعلی ] | [دوشنبه، ۲۸ مهرماه ۱۳۸۲، ۰:۴۷ صبح ]صداقت واقعا چيزه خوبيه و داشتنش، هر چقدر كم بازم از نداشتنش بهتره.
[ mim shimi ] | [دوشنبه، ۲۸ مهرماه ۱۳۸۲، ۷:۰۰ بعدازظهر ]من به تو اعتماد ندارم ! همان بهتر كه بميري!( امام خميني)
[ siamak ] | [سه شنبه، ۲۹ مهرماه ۱۳۸۲، ۱:۵۴ صبح ]