چهارشنبه ۲۱ آبانماه ۱۳۸۲
ديگر از من و تو چه مانده است؟
مرا نگاه کن. آينه را نيز؛ چه میبيني؟
يک بار بلند شو، برو آن بالا، کنار استاد بايست. نبين، نگاه کن. آن چه را که میبينی برايم بگو!
بلند شو؛ بايست؛ راه برو، لحظهای از زمين غافل شو. سر به هوايی را هم کنار بگذار. دقت کن. به دقت ديگران نيز، دقت کن. چيست آن چه پيش رويت است؟
تندتر قدم بردار. آيا اصلا میتوانی قدمی برداري؟ ناتوانی از توست يا که نمیگذارند.
گوش کن. چه میشنوي؟ بيشتر کنجکاوی کن. چه میگويند؟
براندازت میکنند. فکر میکنی در کل چه عقيدهای دارند؟ احترامی برايت قائلند؟ يا که میخواهند نه سری به تنت باشد و نه تنی به سر؟
آری، با تو هستم. با تو که مانند من لقب دانشجو را يدک میکشی. با تو که توقع داری هزار و يک صفت اشرافی را هم همراه اين لقب طلايی بگذارند و نثارت کنند. فرهيخته، تحصيلکرده، با فرهنگ، روشنفکر، پرشور، با شعور، مظلوم، محجوب و ... در اين دوران، اين القاب اگر اشرافی و تشريفاتی نيستند، پس چيستند؟
معتاد، خوشدل، علاف، نمک به حرام، ياغی، خرابکار، دخترباز، پسرباز، مفتخور و ... تنها بعضی از القابی است که امروز نثارمان میکنند. يادت هست؟ هر بار که کشور شلوغ میشود، تو را متهم میکنند: «چهار تا دانشجوی بيکار يه دفعه به سرشون میزنه شلوغ کنن، قيمت مرغ میشه کيلويی خداد تومن»
با «يادش بخير ...» نمیتوان زندگی کرد. پيرمرد گوشه پارک نشين که نيستی که هی آه بکشی و بگويي: «آن قديمها اين طور بود و آن طور بود» اصلا آن قديمها تو دانشجو نبودی.
میبيني؟ اصلا حاضری ببيني؟ ببين بر سرمان چه آمده است. نکند ايراد از من و تو باشد؟ به هر حال ايراد از هر که باشد... يک زمانی فرهيخته، دانشجو معنی میشد. الان چطور؟ ببين چقدر شبيه فرهيختگانيم. من و تو چند کتاب خواندهايم؟ چند تايش قلمچی و فهيمه رحيمی نبوده است؟
شاید بگویی ما تاثیرگذاریم. ولی کدام تأثیر؟ دیگر چه کسی ممکن است برای حرف و نظر «یک مشت دانشجو» ارزشی قائل است؟ اصلا به چیزی که واحد شمارشش، «مشت» است، کسی وقعی مینهد؟
اما این مشت، آن مشت نیست. این مشت آن مشتی نیست که در هوا پرت میکردند (و ظارهای اوقات، فایدهای هم داشت) این مشت، آن مشتی است که به صورتت میخورد و تو لبخند میزنی و طرف دیگر صورتت را هم جلو میآوری تا بزنند.
این مشت، آن مشتی است که من، تو، او ... همه، از آن متنفریم. این مشت، شمتی است که تو میبینی که باز است و میدانی درون آن چیست، اما به تو میگویند: «بسته است و درون آن چیز دیگری است» با وقاحت تمام در ماه رمضان و با زبان روزه به تو دروغ میگویند و باز هم توقع دارند که لبخند بزنی، عرعری کنی یا که دُم تکان دهی.
این مشت، آن مشتی است که باید باز باشد و به رسم انسانیت و ادب معاشرت، با تو دست بدهد. اما شأن او ... شأن او بالاتر از آن است که امثال تو را آدم بشمارد. این مشت، آن مشتی است که (حداقل در دلشان) میخواهد حواله صورت تو شود.
همهاش مشت نیست. کافی است به حرفهایشان گوش کنی. به یاد میآوری که کسی با کس دیگری این گونه حرف بزند. به جملهبندی و ادبیات کلامشان دقت کن. اینها را در ارتباط با کدام انسان عاقل بالغ، غلام زرخرید، بچه یا حتی حیوانی میتوان به کار برد؟
میدانی چه شد که این گونه خوار و خفیف شدهایم؟ این را شاید هیچکس نداند. اما من و تو مقصریم.
من و تو مقصریم که نه تنها فریاد نمیکشیم، که حتی در گوش یکدیگر نجوا نمیکنیم و حتی برای خودمان هم غر نمیزنیم. از چه؟ از اینکه مثل گوسفند دارند تکثیرمان میکنند. از این که مثل گوسفند دارند تغذیهمان میکنند. از این که مثل گوسفند دارند تربیتمان میکنند. از این که مثل پگوسفند دارند نگاهمان میکنند. جلوی خودمان رنگمان میکنند، جلوی خودمان، سر قیمتم فروشمان چانه میزنند و جلوی خودمان، گوسفندمان میگویند.
میدانی، من و تو ذلیل شدهایم. شاید هم مهم نباشد. ولی مقصر همانهایند. مجازاتشان هم این است که شاید هیچ وقت به ما نرسند. اما فقط شاید...