چهارشنبه ۱۰ دیماه ۱۳۸۲
مردند، جان سپردند، پلکت نپريد!؟
مدتها گذشته بود و من کلی چيز ميز نوشته بودم، اما هيچ کدوم رو تو «نمونه آثار» نگذاشته بودم. احتمالا تا يک دو سه هفتهای، با هر مطلبی که تو وبلاگ، پست میکنم، يکی هم تو نمونه آثار میگذارم. فکر میکنم حداقل جای ۷-۶ تايی اونجا خاليه. به اضافه اين که کلی از مطالب اين ور رو بايد ببرم اون ور. چون شبيه وبلاگ نيستن و بيشتر به اون ور میخورن. فعلا آخرين نوشتهام با عنوان «چپهايی که چپ کردند» رو توی «سياه-سپيد» بخونيد. (البته اگه از طراحی ضعيف و صفحات سنگين سياه-سپيد خوشتون نمياد، میتونيد توی همين «نمونه آثار» بخونيدش)
وحشتناکه! فقط همين رو میشه گفت. ۲۵,۰۰۰ نفر رو فقط تا ديروز تو بم دفن کردهاند و خدا میدونه هنوز چند هزار نفر ديگه زير آوار هستن. اينش جالبه که میگن شهر هنوز بوی تعفن میده و هر لحظه هم بو شديدتر میشه. جز اين، تا ديروز ۳۰۰ نفر از امدادگرها هم کشته شدهاند (منبع: بنده خدايی تو هلال احمر) خود امدادگرها تو چاه افتادهاند، زير آوار موندن يا لای درزها گير کردهاند.
کسی اگه تو مشهده و داره اين رو میخونه، جمعه ساعت ۲ بعد از ظهر، مقابل در اصلی بيمارستان امام رضا (ع) (حاشيه ميدان بيمارستان، از سمت چهارراه دکترا) قراره جمع بشيم و بريم عيادت يه سری از مجروحای زلزله. من و تو اگه زخم جسمشون و نابودی زندگيشون رو نمیتونيم جبران کنيم، شايد بتونيم گوشهای از زخم روحشون رو بخيه بزنيم.
در هزار توی ذهن تو، جای کسی، چيزی، جايی، خالی نيست!؟
یکشنبه ۷ دیماه ۱۳۸۲
اين آفت ماست که به بم افتاده است
شهر ديگر وجود ندارد. شهر با خرابه فرقی ندارد. دست سردی گرد مرگ را بر سر شهر افشانده و به يک باره هزاران نفر را قربانی کرده است. بادمجان بم آفت نداشت. پس اين کدامين سايه سياهی است که غم را بر دامان يک دنيا گذاشته است؟
مثل هميشه در بوق و کرنا کردهاند و میگويند که دست طبيعت و قهر زمين و ظلم زمانه. راننده تاکسی هم لبخندی میزند و میگويد: «چيزی که نشده. چند تا دودی و معتاد مردهاند. حقشان بوده است» به او اعتراض میکنم که «به هر حال، خيلی از آنهايی که زير آوار مدفون شدند، بچه بودند» میخندد و میگويد: «مهم نيست. اکثر کرمانیها، سيستانیها و شيرازیها اهل عملند. حقشان است که بميرند» ديگر ادامه نمیدهم. اين راننده همه چيز را با همه چيز قاطی کرده است.
ارگ بم تبديل به يک افسانه شد. خاطرهای که دو هزار و چند صد سال وجود داشت و امروز تنها يک خيال است. اما از ارگ مهمتر، انسانهايی هستند که جانشان را از کف دادهاند. آمارهای رسمی، کشتگان را تا ديشب بيش از بيست هزار نفر اعلام کرد. اما هرگاه که آماری از کشته شدگان میشنوم به ياد آن جمله معروف میافتم که: «مرگ يک انسان يک فاجعه است و مرگ يک ميليون انسان، يک آمار»
در اين قضيه ما بيش از همه مقصريم. ما که میدانستيم ايران زلزلهخيز است، ما که میدانستيم زلزلههای ايران نياز به ساختمانهای مقاوم دارد، ما که میدانستيم به لوازم امداد و نجات اوليه در هر خانهای نياز هست و اما، کم گفتند و کم شنيديم. استانداردهای مورد نياز برای ساختمانسازی به درستی تدوين نشد و همانهايی هم که بود (منجمله لزوم مقاومت بناهای مسکونی در برابر زلزلهای به قدرت ۸ ريشتر) کمتر مورد توجه قرار میگرفت و تمام بساز بفروشها، شخصیسازها و پيمانکاران ساختمانی تمام تلاششان را میکردند تا هر جور که شده، از قطر ستونها کم کنند و بر سود خود بيفزايند بی آن که ياد قربانيان زلزله احتمالی، لحظهای از گوشه چشمشان عبور کند. ما خودمان مقصر بوده و هستيم و اين تقصيری نيست که بتوانيم گردن دولت و حکومت بيندازيم. حکومتی که اگر از ما بخواهد کمربند ايمنی ببنديم، فکر میکنيم در حقمان ظلم کرده و آزادی فرديمان را زير پا گذاشته است...
ما مقصريم. تهران هر ۱۷۴ سال يک زلزله بزرگ هفت ريشتری داشته است و الان ۱۷۸ سال از آخرين زلزله میگذرد. صحنههای انفجار لولههای گاز و آب، آتشسوزی ناشی از برقگرفتگی، فاضلابهايی که در اثر فرو ريختن چاههای سنتی در شهر جاری شدهاند و خيابانهايی که از ميان به دو نيمه تقسيم شدهاند و گسلی که شهر را با خود حرکت میدهد و میبرد، صحنههای دور و ناواضحی نيستند. فاجعه بزرگتر در راه است.
مردن هزار نفر يک آمار است. اما مردن يک نفر به دليل سهلانگاری خودش و ديگران، يک فاجعه احمقانه است
دوشنبه ۱ دیماه ۱۳۸۲
مسابقهای بیسبقت و سابقه
مسابقه بیفايده، بیسبقت، بیسابقه
امسال هم به مانند پارسال مسابقه برترين وبلاگها برگزار میشود (سايت مسابقه) اما از پارسال تا امسال در وضعيت پاسخ يک سوؤال تفاوت خاصی ايجاد نشده است. هنوز به درستی کسی نگفته است چرا!؟ من هيچ جور نمیتوانم بفهمم که چرا و چگونه وبلاگها بايد با همديگر مسابقه دهند!؟
وبلاگ اصلا چيست؟
کلمه Weblog ترکيبی از Web و Log است که اولی به معنای شبکه (اينترنت) و دومی به معنای گزارش روزانه يا روزنگار است که با اين وصف وبلاگ به معنی مجموعه نوشتههای گاه به گاه يک نفر است که بر روی اينترنت منتشر میشوند و همين کافی است که هر آن چه را که در اين قالب منتشر میشود (با هر محتوا و درونمايهاي) وبلاگ بناميم. تنها تفاوت آن با چيزی که قبل از خواب در يک دفتر میتوانيد بنويسيد، وجود امکانی به نام لينک است. وبلاگها روايتهايی کاملا شخصی هستند از زندگی، هر آن چه در دنيای پيرامون و فراتر از آن وجود دارد يا که وجود ندارد.
روزی که اين ابزار اختراع شد، هدف ساختن فيلتری برای اينترنت باشد. به اين معنا که يک وبگرد حرفهای بنشيند و از گردش روزانهاش در اينترنت گلچينی برگزيند و به مخاطب عرشه کند. گلچينی که شايد هر کاربری نمیتوانست به سادگی و با اين سرعت به محتوای آن دسترسی پيدا کند. اما به هر حال وبلاگها با همه نوع محتوايی پا به عرصه اينترنت نهادند و اين شخصی و فردی بودن (Individuality) بدل به اصلیترين ويژگيشان شد و اقتصادی نبودنشان به حفظ اين خاصيت مهم کمک شايانی کرد. وبلاگها همچنين به توليد و گسترش محتوا پرداختند. چيزی که از ماهيت فيلتری آنها به هيچ وجه برنمیآمد.
من به شخصه فکر میکنم همين خاصيت فردی بودن و شخصی بودن کافی است برای اينکه نتوان بين وبلاگها مسابقه گذاشت. چگونه میتوان مثلا بين دو وبلاگ عاشقانه مسابقه گذاشت که يکی را يک دختر و ديگری را يک پسر مینويسد و هر يک از دريچه چشم خود و احساسات خود چيزهايی را به رشته تحرير در میآورند. حال مسابقه گذاشتن ميان اين دو تن چه صيغهای میتواند باشد جز مسابقه بين دو روح!؟ چه فايدهای میتواند داشته باشد مسابقه بين دو وبلاگ فلسفي!؟ انگار که بين ارسطو و کانت مسابقه بگذاريم...
به هر حال اينکه اگر اين مسابقه درست برگزار شود، وبلاگهای پرخوانندهتر بايد برنده شوند و نتيجه چنين برنده شدنی اين است که احتمالا پرخوانندهتر شوند و باز هم يعنی بزرگ شدن رسانهای که قرار است کوچک و شخصی باشد.
شايد بعدا توضيحات مفصلتری دادم. به هر حال من با چنين مسابقهای مخالفم، همان طور که با تشکيل موجود ناميمونی به نام «انجمن وبلاگنويسان» يک سال پيش وبلاگها کمتر بودند و تعداد خوانندگان وبلاگهای پرخواننده بيشتر. فايده مهم مسابقه پارسال اين بود که به زور برنده شدن، کسانی که نمیخواستند کسی بفهمد که فلان وبلاگ را مینويسند، مجبور شدند که در انظار عموم حاضر شوند و دمبشان بريده شود. سينا مطلبي عزيز و دوستداشتنی مدت مديدی را در انفرادی به سر برد. زيرا که در وبلاگش، مديرمسؤولی جز خودش نبود و حرف دلش را مینوشت. حالا که به خارج سفر/مهاجرت/فرار کرده، میتواند زندگی کند و از شر هر چه سياست و سياسی و سانسور است، خلاص باشد. چقدر شيرينتر است حرص خوردن از قيمت پوشک بچه تا عصبانی شدن از دروغگويیهای آقای وزير و سانسور بیشرمانه اينترنت و شرکتهای هاستينگی که برای مشتری کوچکترين اهميتی قائل نيستند (البته سينا به کاراهوست و فراهوست گير میداد، نه IranITC)
آخر اين که نمیدانم کدام شير پاک خوردهای مرا در مسابقه کانديدا کرده است، اما در هيچ بخشی کانديدا نکرده است. قضيه چوب دو سر طلاست. هم کانديدا هستم. هم در هيچ بخشی نمیتوان به من رأی داد. پس شما هم رأی ندهيد!
پنجشنبه ۲۷ آذرماه ۱۳۸۲
نفرت از جنگ، پارادوکس زندگي
۱- اگر به نظرتان میآيد مطلب کمی بيات شده، مرا ببخشيد. اين نوشته را دو روز پيش هم نوشتم و پست کردم (مدرکش هم پينگ شدن اين وبلاگ در بلاگ رولينگ) اما به دليل تغيير Server تمام تغييراتی که در وبلاگ و سايت دادم، در سرور قبلی ذخيره شده بود و بنا بر اين مرحوم شدند. با وجود تمام قضايا، يک درس بزرگ برای ارائهدهندگان ايرانی سرويس هاستينگ: ياد بگيريد! در مدت زمانی که پرشين تولز میخواست سرورش را تغيير دهد، هيچ يک از سايتهايی که از خدمات آن استفاده میکردند، Down نشدند و اول هم فايلها را انتقال داد و بعد DNSها را در کنترل پنل دومينها عوض کرد. در ضمن تا ۴۸ ساعت بعد هم هنوز فايلها روی سرور قبلی بودند. دست آخر هم پهنای باند را مجانی دو برابر کرد. به اين میگويند کار اقتصادی درست، منصفانه و مشتریمدار! نه مثل IranITC که يک چيزی هم از آدم طلبکار است!
در ضمن اين چند وقت کامنتها يک مشکل کوچکی داشت که رفعش کردم. برنامه فارسیساز را هم عوض کردم تا بتوانيد بنويسيد: «میشود» کافی است بين «مي» و «شود» دکمه Shift را نگه داريد و يک Space بزنيد.
۲- صدام دستگير شد و ايرنا اولين خبرگزاریای بود که خبر را منتشر کرد. اما ... امای کار آنجاست که خبر در ساعت ۱۲ به خبرگزاری رسيده و ۱۳:۰۹ روی سايت و تلکس قرار گرفته است. کی میخواهند متوجه شوند که عصر، عصر دقيقهها و ثانيههاست و خبری بدين تکاندهندگی و اهميت را بيش از يک ساعت در خبرگزاری نگه میدارند. يک ساعتی که هر ثانيه از آن ممکن بود که خبرگزاری ديگری خبر را منتشر کند. البته شايد هم نبايد ايرادی گرفت. زيرا که «مــــــا همـــه چيزمان بايد به همــــه چيزمان بيايد» اين سيستم دولتی ما که هنوز هيچ از فناوری و عصر اطلاعات حاليش نيست، نبايد خبرگزاری و خبرسازانی بهتر از اين هم داشته باشد. به هر حال اگر گزارش سام فرزانه را در شرق سهشنبه نخواندهايد، حالا بخوانيد.
۳- صدام بيش از هر کس به ما ايرانيان ظلم کرد. شايد چند صد برابر ظلمی که در حق مردم خود عراق و کردها انجام داد. به هر حال او حاکم آنها يا بهتر بگوييم، رييسجمهور محبوبشان بود. اگر او را عوض نکردند، ايراد از خودشان بود. اگر هم در مقطعی ما جنگ را ادامه داديم، خودمان و کسانی که امر به چنين حماقتی کردند، بايد پاسخگوی جان کشتهشدگان چنين نبردهايی باشيم. ممکن است که بگوييد يا بگويند که عراقیها مجبور بودند به صدام رأی دهند يا بجنگند. يا اين که ما مجبور بوديم که جنگ را به امر هر کسی که استراتژيستمان بود، ادامه دهيم و نمیشد در کشور دو دستگی پيش بياوريم و ... به خاطر چنين مسائلی است که از جنگ متنفرم. به هر حال ما مقصريم. خدا هم سرنوشت هيچ قوم، جمعيت يا کشوری را تغيير نمیدهد؛ تا آن زمان که خودشان تصميم به تغييرش بگيرند.
۴- از جنگ متنفرم. زيرا در جنگ مشخصههای يک جامعه انسانی، رفتار انسانی و ارتباطات انسانی، همه از بين میروند. در زمان جنگ تصميمگيرنده اصلی احساسات است و لغات پوچی مانند عرق ملی و مذهبی. در زمان جنگ من خوبم و او بد. میدانی چرا!؟
چون اگر من او را نکشم، او مرا میکشد. اگر من بر او پيروز نشوم، او مرا شکست میدهد و خوار و خفيفم میکند. به همين روی در هنگام جنگ بايد ايمان بياورم به اينکه او بايد بميرد. ديگر جای بحث فلسفی و دادگاه عادلانه نيست. او اگر آدم خوب (و مؤمن و ...)ی باشد، اگر به زور به جنگ آورده شده باشد، اگر قصد کشتن هيچ بيگناهی را نداشته باشد، اگر از کشورگشايی و ... متنفر باشد، اگر ... بايد کشته شود و اين فلسفه جنگ است. جايی که انسانها میميرند و جای هر يک را «نفر» میگيرد که موظف است در جهت پيشبرد اهداف عمل کند. حتی اگر نياز باشد، روی مين برود. اين فقط چهار تا بسيجی مسلمان مؤمن انقلابی يا چند سرباز وطنپرست ايرانی عاشق نيستند که روی مين میروند. هر جای دنيا، هنگامی که لازم است خيلی سريع نيروی نظامی از ميدان مين عبور کند، بايد عدهای با فدا کردن جانشان، راه را برای بقيه باز کنند. هر سربازی بايد باور کند که «زاده شده برای کشتن» (پيشنهاد میکنم فيلم «غلاف تمام فلزي» اثر استنلی کوبريک را ببينيد)
جنگ حالت ايدهآل نظامهای ديکتاتور، ايدئولوژيک و انقلابی است. جايی که همه بسيج میشوند تا زنده بمانند و هرگز کسی پيدا نخواهد شد که از اشتباهات سخن بگويد و اگر هم چنين کند، ديگران خواهند گفت که امروز، بايد خاموش ماند به خاطر هدف بزرگتر؛ امروز بايد خاموش ماند تا ضعفمان جلوی دشمن زياد نشود؛ امروز بايد چيزی نگفت تا که نجات بيابيم.
اما يقين بدانيد که سيستمی که بازخورد (FeedBack) نداشته باشد به زودی از حالت تعادل خارج میشود و عدم تعادل برای يک نظام سياسی يعنی فساد
اما اينها به کنار، جنگ شبيه به زندگی نيست. من هم زندگی را دوست دارم. زيرا میخواهم از توانم استفاده کنم، نه از جانم. میخواهم فکر کنم، انتخاب کنم و انجام دهم، نه آن که مجبور باشم به انجام چيزی که درست يا غلطش را نمیدانم. علاقمندم که آن گونه که میخواهم باشم، حال مثل بقيه يا متفاوت از آنها؛ نه اين که مثل دوران جنگ همه عين هم شوند و من مثل بقيه. من اصلا علاقهای به اين ندارم که زحمت بکشيم و توليد کنيم تا بتوانيم نابود کنيم. هر ذره باروتی، بالاخره روزی منفجر خواهد شد. بالاخره اين که دوست دارم بقيه هم زندگی کنند، نه اين که بميرند. چون وقتی کس در جنگ مرد، اگر از ما باشد، قديس است و اگر از آنها باشد، شيطان مجسم و اين خلاف واقعيت و عدالت است. من از جنگ و دوستدارانش متنفرم.
۵- بسيار پيش میآيد موقعيتهايی که نمیدانيم چه کنيم. مهرانه قائمی حدود ۲۰۰ ميليون تومان لازم دارد تا زنده بماند. از ديگر سو، چندين هزار کودک و بزرگسال ايرانی هستند که به دليل ديابت کليههايشان را از دست دادهاند و با دياليز زندهاند و دير يا زود، خواهند مرد. مگر اين که مورد پيوند کليه قرار بگيرند و شايد با اين ۲۰۰ ميليون تومان، چند ده نفرشان نجات بيابند. همين طور اين مبلغ میتواند چند هزار نفر آفريقايی را از مرگ بر اثر گرسنگی شايد برای مدتی طولانی نجات دهد. اولی خوب به درد تبليغات میخورد، اما اخلاق و وجدان انسانی رأی به کدام يک میدهد!؟
چند هزار آفريقايی يا اين که «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است»
مهرانه قائمی يا اين که «نجات چند نفر از مرگ، باارزشتر است»
چند ده بيمار دياليزی يا «يک نفر نبايد به جرم هزينه سنگين زندگيش به کام مرگ فرو رود»
اين پارادوکس را چه جوابی میتوان داد!؟
سه شنبه ۱۸ آذرماه ۱۳۸۲
من کوشم؟
تقصير خودت نيست. زندگی همينه. جريانيه که آدم رو با خودش میبره. مثل شيطانی میمونه که همه در برابرش میشن دکتر فاوست و روح همه رو میخره. هيچکس هم نمیتونه مقاومت کنه. چرا!؟ خب چون میاندازنش بيرون از وسط زندگی آدمها. زندانی که اينقدر تعداد زندانيانش زياده که کسانی که توش نباشن، به نظر زندانی میآن. اصولا واقعيت رو آدمها معلوم میکنن و حقيقت رو هم آدمها نمیدونن.
ببين اصلا بحثم اين حرفها نيست. بحثم با خودمه. شايد هم خودت. مثل خر کار میکنی، درس میخونی، مثل خر اين ور و اون ور میری و به هزار و يک جوری گرفتاری الکی و راستکی میرسی. آخرش میبينی فقط داری وقت میگذرونی و اصلا خودت اين وسط نقشی نداری. نه اينکه نقشی نداشته باشی. تمام اين خر حمالیها را خودت میکنی، کلی هم از کاری که کردهای راضی هستی، ممکنه فايده هم برات داشته باشد، اما ...
اما ته دلت جای يک چيزی خاليه. جای يه چيزی جدا از عقل و منطق. همون چيزی که بهش میگن احساس. اصلا يه جورايی احساس ماشين شدن بهم دست داده. اون هم از اين ماشينهای الکی و چرت و پرت بیاصالت و هويتی که يه چيز ديگه بودهاند، برداشتن يه ذره دستکاريشون کردن، اسم ديگه روشون گذاشتن. مثل اين «پروتون ويرا»ها که همون «ميتسوبيشی لنسر»های اوايل دهه نود هستن که موتورش رو انژکتوری کردن و يه ذره هم قيافهاش رو عوض کردن يا همين آردیها
ببين، پريروز نشستم و اون متن لعنتی ۱۶ آذر رو نوشتم؛ ديشب نشستم گزارش «مد» رو واسه سيامک نوشتم؛ امروز هم مقاله سياه-سپيد رو. احتمالا تا آخر هفته ديگه هم مطلب سيمرغ و دو تا مطلب واحه رو مینويسم. ولی نمیدونم چرا بهم خوش نمیگذره. انگار جای يه چيزی خالی مونده. اصلا يکی دو روزه دارم احساس میکنم از روزنامهنگاری حرفهای بدم مياد. متنفرم، با وجود اين که عاشقشم. اصلا مطلب رو برای نون نوشتن ... اصلا تو مد خوبی نيستم. جای يه چيزهايی خالی مونده. همهاش سگدو، همهاش سگدو. خيلی وقته نشستم يه خرده فکر کنم يا به در و ديوار زمين آسمون خيره بشم. نه اينکه نشسته باشم ها. اصلا انگار چهار تا عکس خالی گذاشته باشن جلوم. چند وقته انگار چيزی ياد نگرفته باشم. تو روحم يچ تغييری به وجود نيومده. شايد امروز فردا سنگ بشم. حتی مردن و فکر مردن هم تغييری تو اوضاع نمیده. عجيب نيست؟
يه آستينی بايد بالا بزنم، دوباره يه فکری برای اساسنامه، مرامنامه، شيوهنامه، آئيننامه ... نه، آئيننامه نه، باز بايد يه فکری واسه خودم بکنم. ولی يه سوؤالی، فکر يعنی چي!؟
یکشنبه ۱۶ آذرماه ۱۳۸۲
۱۶ آذر، زادروز ققنوس عزت
بيست و هشتم امرداد سال ۱۳۳۲ هجری خورشيدی، بزرگمردی که ايران را از زير يوغ استعمار، استحمار و استثمار رها کرده بود، زمام امور کشور را به دست آنان سپرد که مصلحت را در بندگی ديگران میديدند و میپنداشتند که زر، زور و تزوير تمام آن چيزی است که برای حکمرانی لازم است. آنان فراموش کردند که اين تنها فرمانفرمايی نيست که حکومت ناميده میشود و لازم است امور نيز اداره شود. ايشان از خاطر برده بودند که اين شخصيت و مقبوليت مردمی او بود که کشور را به هر روی آرام و در مسير ترقی نگاه داشته بود و او کسی نبود جز دکتر محمد مصدق
آری، برای آنان که به شعبان بیمخها تکيه داشتند، تصور قدرتی فرای زر و زور و تزوير، کودکانه مینمود. اما...
اما شانزدهم آذرماه همان سال بود که سه آذر اهورايی در اعتراض به صغير شمردن ملت ايران و تصميمگيری برای مردمان حاضر و ناظر، دست به کار شدند و گفتند عزت آری، ذلت هرگز!
اما روزگار گذشت و روز دگر فرا رسيد. روزی که سلام ايرانيان را پاسخی دگر آمد و شبا هنگام بود که به نخبگان فرهيخته اين ملت، با زبان چوب و چماق و پنجه بوکس پاسخ گفتند و از تونل وحشتی عبورشان دادند که ديگر فراموش نکنند که آن چه در اتاق ۱۰۱ فراوان است، وحشت است و وحشت و باز هم وحشت
پنجشنبه ۱۳ آذرماه ۱۳۸۲
پنج جايزه برديم، من که راضی نيستم.
۱-دوشنبه، اختتاميه «سومين جشنواره نشريات تجربي» برگزار شد و طبق معمول «واحه» (قخب*) به عنوان برترين نشريه دانشجويی انتخاب شد و چهار تا جايزه ديگه هم برديم. (کاريکاتور برتر، گزارش برتر از مجتبی، داستان دوم و گزارش دوم از خودم) من که اصلا از داوریها راضی نيستم. چون تو بخش سرمقاله، مقاله سياسی و مقاله اجتماعی حقمون رو خوردن و حداقل بايد دو برابر اين جايزه میبرديم. اما چون جسنواره دانشآموزی، دانشجويی، طلبگی و تشکلیاش با هم قاطی بود، همه رو با هم میسنجيدن و حق دانشجويیها رو ضايع کردن. تازه میخواستن جوايز پخش بشه. البته سياست اونها هم با سياسی ما متضاد بود. (جشنواره مال يکی از زير مجموعههای آستان قدسه) جايزههاشون هم که فقط لوح بود و تنديس و سکه مکه در کار نبود. آخرش اين که ... از همهتون متنفرم، بريد بميريد، لطفا!
جالب اين که گزارش «سردرگم، سردرگريبان» من که مقام آورد، چيزی نبود جز دو تا مطلب که اينجا نوشته بودم («خبرگزاری دانشجوپرس» و «راديکال يا غير راديکال، همه چيز و هيچ چيز»)به همراه يه خورده جرح و تعديل. پس نتيجه میگيريم وبلاگ جايزه هم میدهد!
۲-يه همايشی برگزار شد و کلی ملت عرق ريختن. من هم قسمت مقالات سايتشون رو طراحی، کدنويسی و راهاندازی کردم. (باز هم قخب!) به هر حال اين که شادی صدر مهمان همايش بود و من هم پا شدم رفتم دنبالش که بيارمش. تو راه صحبت از اينترنت و سايت و اينها شد. يه چيزی گفت که هنوز هم باورم نمیشه. سايت «زنان ايران» به صورت دستی و توسط خود شادی صدر، آپديت و FTP میشه و تمام صفحاتش دستی هستند و ...
میگفت سه چهار سری قول موويبلتايپ بهش دادن و عملیاش نکردهاند و بيشتر از همه هم از دست بر و بچز کاپوچينو (احسان و محمدرضا فرخی و ...) حالش گرفته شده بود و غيره. من که دلم کلی به حالش سوخت. فقط اميدوارم به مرحله ايثار نرسه اين دلسوزیهای من
۳-«دستها بالا!»
غضنفر تو مجله گلآقا پشت سر اسم خود گلآقا يه «قب» میآورد به معنی «قربانش بروم».
حالا «قخب» يعني: «قربان خودمان برويم»