دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۶ آذر‌ماه ۱۳۸۲

۱۶ آذر، زادروز ققنوس عزت

بيست و هشتم امرداد سال ۱۳۳۲ هجری خورشيدی، بزرگ‌مردی که ايران را از زير يوغ استعمار، استحمار و استثمار رها کرده بود، زمام امور کشور را به دست آنان سپرد که مصلحت را در بندگی ديگران می‌ديدند و می‌پنداشتند که زر، زور و تزوير تمام آن چيزی است که برای حکم‌رانی لازم است. آنان فراموش کردند که اين تنها فرمان‌فرمايی نيست که حکومت ناميده می‌شود و لازم است امور نيز اداره شود. ايشان از خاطر برده بودند که اين شخصيت و مقبوليت مردمی او بود که کشور را به هر روی آرام و در مسير ترقی نگاه داشته بود و او کسی نبود جز دکتر محمد مصدق
آری، برای آنان که به شعبان بی‌مخ‌ها تکيه داشتند، تصور قدرتی فرای زر و زور و تزوير، کودکانه می‌نمود. اما...
اما شانزدهم آذرماه همان سال بود که سه آذر اهورايی در اعتراض به صغير شمردن ملت ايران و تصميم‌گيری برای مردمان حاضر و ناظر، دست به کار شدند و گفتند عزت آری، ذلت هرگز!

اما روزگار گذشت و روز دگر فرا رسيد. روزی که سلام ايرانيان را پاسخی دگر آمد و شبا هنگام بود که به نخبگان فرهيخته اين ملت، با زبان چوب و چماق و پنجه بوکس پاسخ گفتند و از تونل وحشتی عبورشان دادند که ديگر فراموش نکنند که آن چه در اتاق ۱۰۱ فراوان است، وحشت است و وحشت و باز هم وحشت

وحشتی که چنان خاطره‌ها را پر کرده بود که ديگر کسی به ياد نياورد او که کشته شد، او که از طبقه سوم به پايين پرت شد، او که استخوان سرش زير ضربه تازيانه دوام نياورد و مغزش خاک را منقش کرد، چه شد که کشته شد و به آسانی در برگه پزشکی قانونی‌اش نوشتند: «علت مرگ: تصادف!»

باری آنان را که جانشان را از دست دادند، از خاطر برديم و ساده‌لوحانه و مزورانه گفتيم «کل مقتولان کوی يک نفر بوده است!» و روزی هم بايد پاسخگوی خون به هدر رفته‌شان باشيم و هم دروغی که گفتيم.
به هر روی بحث چيز ديگری است. بحث اين است که حادثه کوی نشان داد که بايد بار ديگر به خودمان زحمت بدهيم. زيرا اين روزها ديگر دانشجو عزتی ندارد.

آن سه بزرگ، اگر حرکتی کردند، بی‌هدف و بی‌سرانجام نبود. زيرا آن روزها نام دانشجو مترادف بود با احترام. آن روزها حرف دانشجو، اگر نجوايی هم بود، شنيده می‌شد و لرزه بر تن هر صاحب‌منصبی می‌انداخت. آن روزها مردم نيز به دانشجو اعتماد داشتند و اگر او سخنی می‌گفت، جامعه آن را فرياد می‌زد و او را امين خود می‌پنداشت. اما امروز...

در يک کلام بايد گفت ققنوس عزت و اقتدار دانشجو اين روزها اواخر عمر خود را می‌گذراند و بسياری نگرانند که نکند اين ققنوس، اين بار آتش نگيرد و برای هميشه صحنه گيتی را ترک گويد و ديگر...
ديگر من و تو نخواهيم باليد به اين که دانشجوييم. ديگر من و تو فرياد نخواهيم زد. پچ‌پچ هم نخواهيم کرد. ديگر من و تو خواهيم بود الی‌الابد و «ما» برای هميشه پشت ويترين موزه خواهد ماند.

اما چه شد که اين گونه شد؟
در اواسط دهه شصت و در بحبوحه جنگ و گريز، جمعی از استوانه‌های انقلاب تخم لقی را کاشتند و پايه‌ريز دانشگاهی شدند که آن روزهای غم نان و درد دولتی و تعاونی، نامش پرمفهوم‌تر بود: «دانشگاه آزاد»
دانشگاهی که در آن پول تحصيلت و هر خرج ديگرت را می‌دادی و اگر خدای نکرده چيزی هم اضافه می‌ماند، می‌رفت به جيب پرنس جان فقير و بيچاره و هيأت مؤتلفه آهن‌فروش بدبخت آواره
به هر حال جذابيت‌ها چنان فراوان بود که نماينده هر شهر کوچکی می‌خواست پز دانشگاه داشتن را برای دور بعد انتخاباتش بدهد و از ديگر سو، کار و کاسبی خوب بود و بهتر هم می‌شد. به اين ترتيب بود که هر روز دانشگاه «مازاد» بر ظرفيت خود می‌افزود و انواع و اقسام ترفندها را به کار می‌بست تا دانشجو و مدرک را به مرحله توليد انبوه برساند و از ديگر سو، انبوه مشتريان فريب‌خورده‌اش را به صف اول مبارزه‌ای فرستاد که غايت آن يکی پذيرش اين مدرک به عنوان نشانه تحصيل از سوی وزارت علوم بود (آن هم به دليل اين که فلان و بهمان آقازاده از آن دانشگاه کسب فيض کرده بودند و آقاشان هم رو انداخته بود) و ديگری اخذ يارانه‌های يکسان با دانشجويان دانشگاه سراسری برای تغذيه و ساير مسايل رفاهی. اين هم چيزی از پرداختی‌های سرسام‌آور مشتريان دانشگاه ايشان کم نمی‌کرد، بلکه به سهم پرنس جان می‌افزود و حضرات ائتلاف کرده، دايره قدرت و وسعشان را وسعت می‌بخشيدند.

اما درد اين نيست. درد اين است که دولت هم پا به رقابتی بی‌دليل با «گروه صنعتی توليد مدرک و فارغ‌التحصيل آزاد» گذاشت و ابتدا دست به افزايش روزافزون ظرفيت‌ها، بدون اندی انديشيدن در اين باره که «برای کدام بازار کار!؟» زد و ديگر روز، «شبانه» فکرش را به خود مشغول کرد.
و امروز، آن روزی است که دولت دست به رقابتی احمقانه با آزاد زده است و برای کميت به آب و آتش می‌زنيم، بی آن که به ياد بياوريم عناصر کيفيتمان به آن سوی مرزها فرار کردند.
شايد اصلا مهم نباشد، اما اين چند نکته را بد نيست که دو بار با خود مرور کنيم:
۱- دانشگاه در سال تحصيلی ۸۱-۱۳۸۰ حدود ۱۲,۰۰۰ نفر دانشجو داشت و امروز پس از سپری شدن تنها دو سال، نزديک به هفده هزار نفر و تمامی اين پذيرش اضافه در دوره شبانه صورت گرفته است.
۲- طبق مصوبات وزارت علوم (بدون تحقيق ضد فناوري) همه دانشگاه‌های کشور موظفند ظرف مدت دو سال آينده، حداقل نيمی از دانشجويانشان را در دوره شبانه مشغول به تحصيل داشته باشند. حتی دانشگاه صنعتی شريف!
۳- کميت با کيفيت رابطه معکوس دارد
۴- تضادهای بين دانشگاهی همين روزها هم به وضوح قابل رؤيت است. دانشجوی روزانه حاضر نيست که از سهم يارانه او به شبانه‌ها چيزی برسد و شبانه با اختلاف فاحش نرخ و سطح خدمات بين او و دانشجوی روزانه نمی‌تواند کنار بيايد. اين يعنی قيام دانشجو عليه دانشجو
۵- آن قدر دانشجو در اين کشور زياد شده است که ديگر هر جوانی دانشجوست، مگر خلاف آن ثابت شود! که در آن صورت می‌تواند دانشجوی دوره‌های علمی کاربردی شود.
۶- آيا اين دانشگاه اجتماع فرهيختگان است؟ ۵ سال ديگر چطور؟

و در خلال اين همه سال و اين همه بازی، من و تو عزت خود را به نسيم و صبا سپرديم تا آن که امروز هنگامی که لب به سخن می‌گشاييم، همه رويشان را به سوی ديگر برمی‌گردانند يا که تلويزيون را به اميد پخش مجدد «اوشين» روشن. و تو از ياد برده‌ای که شايد اين عزت، ابراهيم‌نژاد بوده و امروز زير خروارها خاک مدفون شده است تا که توليدی ديگر رونق بگيرد و برای هميشه مصدق‌ها در احمدآباد کشاورزی کنند. عاقبت امور را نيز خدا اصلاح کناد

همراه شو عزيز
همراه شو عزيز
تنها نمان به درد
کاين درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی‌شود

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک