دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۹ بهمن‌ماه ۱۳۸۲

تفريح بقيه، معضل من

۱- بايد به زودی دوباره برم دنبال خريد کفش و لباس. از الان عزا گرفته‌ام. خيلی برام جالبه که اين جور خريدها برای ديگران تفريح به حساب مياد و برای من عزا. واقعا معضليه (با لحن عادل فردوسی‌پور) خب طبيعی هم هست. برای خريد کفش که همه از يه مدلی خوششون مياد و بعد می‌رن تو مغازه می‌پرسن: «آقا از اين مدل فلان سايز رو هم دارين!؟» و من بايد برم بپرسم: «از اين سايز، مدلی داريد!؟» يک کلام، يعنی مجبورم هر کفشی که ۴۷ بود و پول خريدش رو داشتم، بخرم. آخر حق انتخابه ها!
لباس هم وضعش از اين بهتر نيست. نمی‌دونم والا. می‌گن نسبت وزن (به کيلوگرم) به قد به توان ۲ (قد بر حسب متر) بايد بين ۲۰ تا ۲۵ باشه و از ۲۵ تا ۳۰ هم چاقی نيست و فقط اضافه وزنه. حالا با اين اوصاف اين نسبت برای من به ۲۶ نمی‌رسه. با اين وجود تمام شلوارها انگار دوخته شده‌اند برای يک آدم دو متری ۵۰ کيلويي! خب معلومه شلوار تنگ دو روزه که نه، سه ماهه يا شش ماهه، پاره می‌شه. حالا مدل‌های مسخره‌شون که بماند.
مدل بقيه لباس‌ها هم اعم از پليور و کاپشن و پيراهن (به خصوص اين آخري) به نظرم کاملا مسخره مياد و جمله: «بهم مياد» تا حالا در مورد هيچ کدومشون از دهن من بيرون نيومده. خب اين يعنی اگه خودم بخوام بخرم، به زور بهم فروخته شده. هر چی فروشنده بيشتر تعريف کنه، بيشتر احساس می‌کنم شبيه يک موجود درازگوش شده‌ام. آخرش اين که چيزی که دوست داری رو نمی‌تونی بخری (چون اندازه‌ات نيست) چيزی رو که می‌خری، دوست نداری. تازه هميشه هم به نظرم اومده گرون دارن می‌گن. يعنی من اين قدر خسيسم!؟

شما هم اگه وضعتون اين جوری بود، اين می‌شد که به جز لباس زير، هيچ لباسيتون رو خودتون نخريده بوديد (حتی جوراب. البته اين آخری چون هيچ جوراب ايرانی‌ای به پای من دوام نمی‌آره) حالا خريد يک شلوار اگه معضل نيست، پس چيه!؟

[دوربين ديجيتال هم به هکذا. نيکون CoolPix 2500 يا 2100 دوست دارم بخرم. آخر سر مجبور می‌شم Canon PowerShot A60 بخرم]

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
دوشنبه ۶ بهمن‌ماه ۱۳۸۲

نخون، بُکُش!!

عجيب آشفته‌ام. فکر می‌کنم مريض شده‌ام. کوتاه، بی‌حال، بی‌خيال، سرد، يخ
مسخره است. خيلی مسخره است. اين روزهای امتحان رو می‌گم. اصلا مواقع جالبی نيستند. نيلگون معمولا چيزهای جالبی در مورد اين روزها می‌نويسه. اما من ...
من اصلا اون جوری نيستم. احساس مريضی می‌کنم. بدجوری زير پرس مونده‌ام. نمی‌دونم باور می‌کنی يا نه!؟ ولی الان يکی از بدترين مواقعم تو اين چند ماهه است. يک عالم اضطراب، استرس، درد و مرض احمقانه رو سرم ريخته. بسه! به خدا خسته شدم. ديگه بيشتر از اين جا ندارم.

هر چی می‌گردم، شناسنامه‌ام رو پيدا نمی‌کنم. از اون کفش‌های قبر بچه‌ام، يه لنگه و فقط يه لنگه‌اش رو برده‌اند و چند روزه که با صندل اين ور و اون ور می‌رم. سر جلسه امتحان طراحيم نرفته‌ام و می‌خوام حذف پزشکيش کنم، اما احتمال اين که اين دکتر لعنتی قبول نکنه خيلی زياده و اون وقته که دوباره مشروط می‌شم. اون هم تو ترمی که نمره چهارم کلاس ۴۰-۳۰ نفره ترموديناميک مدرس رو آورده‌ام و خود اين يعنی شاهکار! از اون ور استاد محترم سيالات، حاليش نمی‌شه که سئوالش غلطه و ممکنه سيالات هم بيفتم. بايد برای زبان تخصصی مقاله ارائه بدم و نه انگليسی بارمه و نه هنوز دست به سياه و سفيد زده‌ام. پنجشنبه امتحان لعنتی معادلات رو دارم (برای بار سوم) شلوارم پاره شده و بايد برم شلوار بخرم. قيافه‌ام رو که نگاه می‌کنم شبيه ... شبيه چي!؟ نمی‌دونم والا! به عمرم شامپانزه اين شکلی نديده بودم. فکر می‌کنم يه دنيا بدبختی رو تو قيافه‌ام می‌شه ديد. دندون‌دردم از ديشب شروع شده. فکر می‌کنم سرما هم خورده‌ام. گلوم بدجوری می‌سوزه. تنم عرق کرده و سردمه. نه چيزی می‌تونم بخورم و نه جايی می‌تونم برم. اصلا يه مرگم می‌شه. دلم برای هيچ کس و هيچ چيز تنگ نشده، نمی‌شه، نخواهد شد. کارهام عقب افتادن، کنسل شدن، همه به جهنم! حتی موسيقی هم اثرش رو از دست داده. به عمرم هيچ وقت نشده بود که سمفونی ۹ بتهوون رو بشنوم و همين جور سيخ به ديوار نگاه کنم. هر قراری که با خودم گذاشتم، نرفتم. زير همه قول‌هام زده‌ام. اگه اسم اين درد نيست، پس اسمش چيه!؟ پس درد چيه!؟
ناراحتی‌های کوچيک و مسخره‌ای هستن. نه؟ اما بسمه، ديگه نمی‌تونم. يه دو سه روزی بد نبود می‌تونستم بميرم. استراحت چيز بيخوديه!؟ من هم چيز بی‌خوديم. اصلا اين‌ها چه ربطی به اينجا، چه ربطی به تو داره!؟ يا می‌خوای بگي: «خاک بر سرت کنن. تقصير خودته» يا می‌خوای آه و ناله کنی و يا هم بگی «به درک! حيف وقت کامپيوتر، اينترنت و عمرم» يادش به خير اون زمانی که ارزش قائل بودم واسه اينجا. يادش به خير اون زمانی که می‌تونستم خودم رو تحمل کنم.
آخرين بازمانده دورانی که خودم می‌تونستم خودم رو تحمل کنم، اين متنه:

«روزهای سردی است. زمستان رخوت و سردی را دو چندان کرده و کمتر شعله‌ای مانده است که هنوز آرام يا پرجوش و خروش، به حيات خود ادامه دهد. همان نجوايی که روزی جای فرياد را گرفته بود، امروز خاموش شده است. ديگر کسی نمی‌خندد، ديگر صورتی از خشم سرخ نمی‌شود، ديگر چشمی نمی‌گريد. همه از کنار هم می‌گذريم؛ آرام و بی‌اعتنا. نه من می‌دوم، نه تو می‌ايستی. همه راه می‌روند. آرام، بی‌احساس و يکنواخت. تمام زندگی و روزگارمان هم يکنواخت شده است. زلزله هم اگر درد را بر پيکره‌مان بنشاند، باز هم به روی خودمان نمی‌آوريم و مانند آدم‌های ماشينی، باز هم مثل قبل به راه رفتن‌های بی‌دليل، اما يکنواختمان ادامه می‌دهيم. باور کن که مسخ شده‌ايم.»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۷ دی‌ماه ۱۳۸۲

ابتذال ايراني

۱- سيد ابراهيم نبوی کارش خيلی درسته. اگه مثل من يه زمانی اهل روزنامه خوندن بوديد، می‌دونيد که خيلی‌ها جامعه، توس، نشاط، عصر آزداگان و ... رو می‌خريدن، به اين اميد که سد ابرام ستون پنجم، چهارم، بيستون يا چهل‌ستونش رو نوشته باشه. چقدر ايام خوشی بود. بعدا که نبوی‌آنلاين رو راه انداخت (با طراحی و کدنويسی حسين درخشان) تا مدت‌ها محبوب‌ترين سايت ايرانی بود و هنوز هم جزو محبوب‌ترين‌هاست. مدت‌ها بود سراغش نرفته بودم، اما حالا با اين مطلبش که به شادی صدر تقديم کرده، کولاک کرده. حتما «ای دريغا، به برم می‌شکند...» رو بخونيد. خيلی روايت جالبيه از ده دوازده سال روزنامه‌نگاري

[قابل توجه دوستان طرفدار تئوری عدم شرکت در انتخابات، مقاومت مدنی، انقلاب و ... من به شدت با نظرات ابرام آقا در مورد اينکه «زندگی مهمتر از مبارزه است» و بقيه مسائلی که خيلی‌هاش تو همين مطلب مطرح شده، به شدت موافقم]

۲- آبکش فقط جايی برای شوخی نيست. بلکه می‌تونه مطلبی کاملا جدی هم در مورد نقد «مسابقه برترين وبلاگ‌ها» هم بنويسه. اون هم با عنوان «وبلاگ برتر يا رأی بيشتر؟» من فکر می‌کنم خيلی حرف‌های راستی رو زده که شايد از گوشه چشم طرفداران برگزاری چنين مسابقه‌هايی دور بوده. در ضمن يه خرده شوخی هم به کسی ضرری نمی‌رسونه. اين مطلب رو حتما بخونيد

۳- اگه کامنت‌های پست قبلي رو خونده باشيد، ديده‌ايد که انگوري عزيز پيغام گذاشته که چرا لينکم رو گذاشته‌ای و به خودم خبر ندادی. در جوابش هم نوشتم: «... مدت‌هاست که نوشته‌های شما را مطالعه می‌کنم و با توجه به علاقه‌ای که به آنها دارم، به شما لينک داده‌ام. فارغ از اين که شما لينک داده باشيد يا نداده باشيد و مشتری اول لينک‌هايم، خودم هستم. به هر حال اين رسانه شخصی است»

۴- دوستی پيدا شده و داره سعی می‌کنه بحث ابتذال در وبلاگستان فارسی رو پيگيری کنه. مطالب نسبتا خوبی هم از خودش و ديگران، تو اين صفحه گذاشته. من هم تصميم گرفتم کوتاه به اين قضيه بپردازم.

ابتذال را در وبلاگستان فارسی خيلی واضح و آسان می‌توان ديد. به قول دوست عزيزی «جريان وبلاگ‌نويسی به طرز غير قابل انکاری به صورت مبسوط، باکلاس و ماندگار همان چت در آمده است.» و اين صورت چت‌گونه، ادبيات چت‌گونه و محتوای چت‌گونه، مصداق اصلی به ابتذال کشيده شدن اين جريان است. اين موضوع از دو منظر مورد بحث است.
منظر اول، بحث ادب، قلم و حرمت نوشتن است. شايد عده کثيری در برابر چنين اطلاقی ادعا کنند که اين ديدگاه‌ها قديمی و سنتی شده و ديگر طرفداری ندارد. شايد حتی بيش از طرفدار، بگويند که ارزشی ندارد. اما فکر می‌کنم هنوز بسيارند کسانی که برای نوشتن و نوشته ارزش قائلند و معتقدند بايد درون‌مايه‌ای برای نوشته وجود داشته باشد (چه زيباست تعبير قرآن که می‌گويد «ن والقلم و ما يسطرون» و نمی‌گويد «يکتبون» که به «به سطر در آوردن» قسم می‌خورد و نه به «نوشتن») وارد شدن ادبيات چت به وبلاگ‌ها ناشی از اين مسأله نيست که نويسندگان به اين ادبيات پناه آورده‌اند، که ناشی از اين است که چت‌کنندگان به وبلاگستان قدم رنجه فرموده‌اند. صد البته طبيعی است که چنين نويسندگانی، معمولا مطلب قابل اعتنايی، چه از لحاظ محتوايی و چه از لحاظ رسانه‌ای (توليدی و نقلي) برای گفتن ندارند و معمولا روی به ساده‌ترين مسائل کم‌ارزش روی می‌آورند و مخاطبانشان هم از ميان دوستان، لينک‌دهندگان Link 4 Link و کامنت‌گذاری‌های پردامنه و پايان‌ناپذير تأمين! می‌شود.

پيامد حضور چنين افرادی در صحنه وبلاگستان، آورده شدن چت در حالت ماندگارتر آن و ادبيات و فرهنگ (غلط) چت ايرانی، به عرصه وب فارسی بود. همه به خاطر داريم روزهايی را که پرشين‌بلاگ با افزودن امکان استفاده از شکلک‌های ياهو مسنجر در متن پست‌ها، چه جذابيت و محبوبيتی را برای خود خلق کرد. (جذابيتی که همچنان ادامه دارد) باری بزرگواران، ايجاد و تثبيت رفتارهايی نظير استفاده بی‌پايان از شکلک‌ها، کامنت‌گذاری به سبک: «... يه سری هم به ما بزن» و سيستم لينک‌دهی Link 4 Link (ما به شما لينکيديم، شما هم به ما بلينکيد!) همه مصاديق بارز آن چيزی است که ابتذال می‌نامندش. ابتذال يعنی برتری يافتن شکل بر محتوا، بی‌تابی و به نوعی حرص زدن برای کامنت، هيت و لينک. جايی که «من» از عناصر ديگر محيط وبلاگ اهميت کمتری پيدا می‌کند و اين يعنی پايان آن. چگونه ممکن است در يک وبلاگ - که به معنی دفترچه (خاطرات) اينترنتی است - شکل، بازديد و ... اهميتی بيش از محتوا بيابد!؟

شوخی‌های اهالی و دست‌اندرکاران آبکش با وبلاگ‌نويسان معروف، مدت‌ها محلی بود برای تفريح و انبساط خاطر ديگران. شايد اين شوخی با مانی فرهومند و اروند اوجي از روی اندکی بی‌اطلاعی صورت گرفته باشد، اما متأسفانه واکنش‌های صاحبان جيگر، اصلا منصفانه نبود. (هر چند از گردانندگان چنين سايتی، بيشتر و بهتر از اين نيز انتظار نمی‌رود) در هر منش و روش مبتنی بر اخلاقی (به اسم هر فرهنگ، ايدئولوژی يا دينی که باشد) دادن نسبت روابط جنسی نامشروع به يک آدم، امری فوق‌العاده نکوهيده است و در اکثر قريب به اتفاق آن‌ها، دادن نسبت همجنس‌بازی به يک مرد يا زن، چند برابر بدتر و بی‌شرمانه‌تر است. اما افسوس و هزار افسوس که از چنين فضايی در وب فارسی بيش از اين نيز انتظار نمی‌رود.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۶ دی‌ماه ۱۳۸۲

گلايه‌هايی برای نگفتن

يک بنده خدايی تعريف می‌کرد که در دوران پيش‌دانشگاهی، جوانکی معلم فيزيکشان بوده است. روزی سر کلاس چنين تعريف می‌کند: «ديروز زن همسايه‌مان مريض شده بود و چون کسی را نداشت، خودم به بيمارستان رساندمش. اما در بيمارستان، يک ساعت معطل بوديم و پرستار به جای راه انداختن کار ما، تلفنی با دوست‌پسرش صحبت می‌کرد ... ولی در دانشگاه از اين خبرها نيست‌ها! استاد را اگر وسط خيابان هم ببينی، به سوؤال يا اشکالت پاسخ می‌دهد ...» آن بنده خدا (معلم فيزيک) حداکثر ۱۰ سال قبل از ما دانشگاه می‌رفته و درس می‌خوانده است. حالا وضعيت امروز را ببينيد!

استاد محترم، هر جلسه سر کلاسشان به آن يک استاد اين درس و استاد آن يکی درس، به انحای مختلف تکه می‌اندازند، متلک بار می‌کنند، بدگويی می‌کنند يا که رسما فحش می‌دهند.

اتاق استاد محترم می‌روی تا برای قسمتی از پروژه‌ات که تخصصشان است، راهنمايی يا کمک مختصری بگيری، می‌فرمايند: «برو از همون آقای دکتر بپرس»

به استاد محترم گوشزد می‌کنی که اشتباه کرده‌اند و سر حرفت می‌ايستی، می‌فرمايند: «من که م.پ (معروف به م.ش) نيستم که اشتباه بکنم»

در اتاق استاد محترم هستی که يکی ديگر از هم‌کسوتانشان برای کاری تشريف می‌آورند، استاد در گوشت می‌فرمايند: «تو اينجا بمون، مواظب باش، من به اين اطمينان ندارم»

آقايان محترم اساتيد در اتاق هم جمع شده‌اند و هی همديگر را به توبيخ کتبی تهديد می‌فرمايند. حتی از حضور دانشجو هم خجالت نمی‌کشند.

استاد محترم چنان درس را «مال خود» کرده‌اند که استاد محترم ديگر، نه تنها جرأت نمی‌کنند سراغ آن درس بروند، که می‌فرمايند: «فلانی رو تو توپ بگذاری، مشهد صدا می‌کنه!»

استاد محترم می‌فرمايند: «هر که خوب بود، نموند و رفت. اينايی که مونده‌اند... اصلا ولش کن»

آقا دو روز است با يک مدرک دکترای لکنتی از يک دانشگاه زپرتی، قدم‌رنجه فرموده‌اند؛ صاحب تمام درس‌های يک استاد قديمی شده‌اند و چهار ترم است که به دليل ارائه شدن فلان درس توسط ايشان، آن درس به حد نصاب نمی‌رسد و کلاسش تشکيل نمی‌شود.

استاد محترمی که به بی‌سوادی خود و ساير اساتيد اذعان دارند، سر کلاس رسما «چرت و پرت» می‌فرمايند به جای درس دادن (ای خيليل! بدان که اگر طراحی اجزا، اينی است که تو می‌گويی، من فردا تغيير رشته می‌دهم به ادبيات شبانه! چون لااقل آنجا شعر را به نام شعر به آدم قالب می‌کنند، نه به نام طراحی اجزا)

استاد محترم با دکترای مهندسی مکانيک، هنوز حتی آدرس ايميل ندارند و (با کمال افتخار هم) اعلام می‌کنند که حتی روشن کردن کامپيوتر را هم بلد نيستند.

امروز گروه سه استاد درست و حسابی دارد (اصغر، حميد و سعيد) قول می‌دهم قبل از فارغ‌التحصيلی من، دو تايشان فرار مغزها کرده‌اند. (دو استاد ديگر گروه هم سال‌هاست در فرار مغزها به سر می‌برند)

... حکايت همچنان باقی است

(بحث استادها و گروه و دانشگاه، شايد دستمالی شده‌ترين سوژه برای نوشتن باشد. بقيه‌اش را خودتان می‌دانيد. اما اين يکی‌اش شايد جديدتر باشد)

در تمام کارم اگر از يک چيز بدم بيايد، سانسور و فشارهای احمقانه و محافظه‌کارانه يک عده ساده‌لوح فسيل است. چهار تا از همه جا بی‌خبر حکومتی حکومت‌زده، جمع شده‌اند در لايه‌های مديريتی چيزی به نام جهاد دانشگاهی و تکه‌ای از آن را هم (متأسفانه) داده‌اند دست چهار تا دانشجوی ديوانه و عاقل (اولی منم، دومی بقيه. لطفا احساس «به خود توهين‌شده بيني» بهتان دست ندهد) يک زمانی هم چهار تا آدم حسابی توی بعضی از دفاتر اين مجموعه سازمان دانشجويان جمع شده‌اند و چيزی مثل واحه را راه انداخته‌اند که امروز قرار است من و چهار تا عاقل‌تر از من، ميراث‌دارش باشيم. در کنار اين که کارهای ديگری را هم انجام می‌دهيم.

اول که جماعتی پيدا می‌شوند، پدر خود را در می‌آورند و توی جو احمقانه مشهد، يک همايش زنان راه می‌اندازند (سايت و مجموعه مقالات) بعد به تيريج قبای بسيج دانشگاه برمی‌خورد و ۶ صفحه نامه خطاب به رئيس دانشگاه می‌نويسد که سخنرانانشان سکولارند و اين‌ها نامسلمانند و گوشه يقه فلان آقا باز بوده و فلان چيز بر خلاف نظر آقاست و ما افکار فلان کسک را قبول نداريم و چه و چه. حالا نه تنها اجازه نمی‌دهند که واحه (واحه‌ای که نصف آبرو و اسم جهاد در کل دانشگاه، به خاطر واحه است) بهشان پاسخ بدهد، نه تنها اجازه نمی‌دهند متن نامه را کسی ببيند (به جز آن‌وری‌ها) حتی اجازه نمی‌دهند خبر نامه را کار کنيم. فعلا می‌خواهند بنشينند و نامه بنويسند که من مسلمانم و او مسلمان است و سوءتفاهم شده و ببخشيد و غلط کرديم به خدا که نگفتيم زن‌ها را بايد زنده به گور کرد. از فردا قول می‌دهيم بگوييم. از کمال موضع ذلالت. تازه نامه فقط برای خوانده شدن در جلسه هيأت نظارت دانشگاه نوشته خواهد شد و نويسندگانش هم (چهار تا گاگول!)

به اين‌ها بايد کيهانی پاسخ داد. تو غلط می‌کنی، اگر احساسات، افکار و علائق من را نمی‌پسندي! تو غلط می‌کنی که احساسات مذهبی‌ات جريحه‌دار می‌شود از يک داستان که در آن از زبان زمين به خدا «اظلم‌الظالمين» گفته شده است. اگر حضور من و طريقه زندگی من برای تو ناخوشايند است، برو بمير! آقای باغيرت مذهبي! (رئيس دفتر رئيس دانشگاه، بالای نشريه را پاراف کرده است که بررسی کنيد! احساسات مذهبی آقايان جريحه‌دار شده و جالب اينکه چه زود هم استاد دانشکده الهيات، رأی به تکفير دانشجوی خودش داده است. ارتداد استادان ديگر که بماند)

خيلی طولانی شد. ذرت پرت کردم. خيلی از اين‌ها را نبايد می‌گفتم.

باقی بقايتان

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (7) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۴ دی‌ماه ۱۳۸۲

ديدار از بمی‌ها در ۳ نما

نمای اول: تقريبا به محل قرار رسيده‌ام که يادم می‌افتد من از اين جماعت تقريبا کسی را نمی‌شناسم. از روی جمع شدنشان می‌شد حدس زد که اين‌ها، همان‌های هستند اما بروم جلو و بگويم چه!؟ خوشبختانه خيلی زودتر از آن که خودم را خسته‌اش کنم، عطا صهبايی را ديدم. فارغ‌التحصيل نسبتا قديمی دانشکده خودمان و آبدارچی «چای بعد از ظهر» خب بالاخره بعد از چند دقيقه با ۶-۵ نفر ديگر هم آشنايی مختصری پيدا می‌کنم تا آن که جناب پروفسور «Member Of Taliban» هم تشريف می‌آورند. تا اينجا چند نفر از کسانی را که می‌خواستم ببينم، ديده‌ام. احسان ۲۲ ساله (که در آينده نزديک همکار هم می‌شويم) داوود سجادی (مرموز مشکوک معلوم‌الحال از دفتر خط خطي که در سياه-سپيد و خاکستري همکاريم) و بنده خدا «اکسير» را (که سمندش را نياورده بود و بر خلاف تبليغات دشمنان! اصلا هم سرش کچل خلوت نيست) حدود ساعت ۲:۳۰ است که حدودا ۳۰ نفری شده‌ايم. بعد از کلی خاله‌زنک‌بازی و اعلام شايعات راست و دروغ در مورد حجم بخور بخورها در بم، قرار می‌شود پولی جمع کنيم تا به حساب مدرسه‌سازی واريز شود و فکر می‌کنم ۲۰ نفری، حدود ۶۰ هزار تومان جمع کرديم. برای اين که دستمان خالی نباشد، بچه‌ها موز می‌خرند (دلايل انتخاب موز بماند برای بعد!!!) و به سمت بيمارستان و بخش مربوطه به راه می‌افتيم. البته بعضی‌ها هشت هزار تومان بابت يک دسته‌گل داده بودند و دستشان پر بود. (افشای دسته‌گل به آبکش واگذار می‌شود!)

نمای دوم: به يکی از ساختمان‌های قديمی بيمارستان امام رضا (که هر چه هم سعی کرده‌اند کلنگی به نظر نرسد، باز هم فقط به درد اين می‌خورند که بکوبی، يک ۱۰ طبقه با نمای شيشه سکوريت بسازي) که احتمالا از بقيه هم قديمی‌تر است، راهنمايی می‌شويم. يک ساختمان يک طبقه که چند پله از زمين بالاتر است، شامل يک راهرو و يک طرف راهرو، اتاق‌های بيماران. تقريبا دو سوم عرض راهرو را تخت‌های قراضه‌ای گرفته که الان اکثرا خالی هستند (احتمالا نشانه‌ای از خيل مهمانان بخش که امروز ديگر مرخص شده‌اند) پرستاری می‌گويد از کل اتاق‌ها (که شايد ۱۵ تا هم نباشند) فقط دو اتاق را حادقه‌ديدگان بم پر کرده‌اند. البته حدس زدنش چندان کاری نداشت. چون همه مردم جلوی دو اتاق جمع شده‌اند، يکی اواسط راهرو و يکی ته آن
راه رفتن سخت است، آن قدر که ازدحام است. انگار که تمام شهر آمده‌اند از اين ۱۲-۱۰ نفری که در اين دو اتاق بستری هستند، عيادت کنند. به جمعيت نزديک و نزديک‌تر می‌شوم. احساس می‌کنم انواع و اقسام تنش‌های فشاری و لهيدگی و برشی و در هم تنيدگی و چندين و چند جور تنش تعريف شده و نشده ديگر به آدم وارد می‌شود. (%&!~!#$%&&||\*%#^@!#$^&*_!!!?)
آقا وايستا! آقا برو جلو! آقا بيا عقب! هوا برسون، مريض مرد! آقا منم می‌خوام. آقا برو کنار! ببخشيد خانوم! آقا بچه‌ام رو گازه، الانه که ته بگيره! آقا اومدی عيادت ها! آقا اومدی عيادت يا مردم‌آزاري! اعلام شده نشده خريـــــــــــداريـــــــــــــــم! دستت رو از جيب من بيار بيرون! من حالم بد بيد! شترق! وميان تمام اين ماجراها(ی کَل‌علي) من هم يه ۶-۵ باری روی اين تخت‌ها پرت شدم. ولی الحق و الانصاف رسيدن به ضريح امام رضا، ساعت ۸ پنجشنبه‌شب و در اوج شلوغی، راحت‌تر از رسيدن به تخت چهار تا زلزله‌زده بدبخت و بيچاره است (مثل اين که مشهد به اين نتيجه رسيده بود که به امام رضا که اميدی نيست، بم رو بچسب!) با تمام فشارها و ايثارها، من که نتونستم به يک متری در اتاق هم برسم. جميعا با بر و بچز به اين نتيجه می‌رسيم که هوا پسه و تنها نتيجه ماندن يا اصرارمان به عيادت، زير آوار انسانی ماندن آن‌هايی است که زير آوار ساختمانی نمانده بودند.
برگشتن و خروج را بی‌خيال شويد! چند خط بالاتر به طرز فجيع‌تری تکرار شد (سر جمع: آقا برو جلو، آقا هل نده، دارم می‌افتم بابا!)

نمای سوم: عده‌ای از کسانی که مرخص شده‌اند، توی هتل رازی اسکان داده شده‌اند. حدود ۲۰ نفر از بچه‌ها پايه‌اند که بريم اونجا و يه عده رو ببينيم. تو هتل هم برای بالا رفتن صفه. اتاق‌های ۹-۸ متری و دو تا چهار تخت تو هر اتاق. وضعيت نسبتا آبرومندانه‌ايه. ولی کسی که از تمام خانواده خودش و خانومش، فقط خودش مونده و يه بچه ۷ روزه، با مهمونی آبرومند چيکار می‌خواد بکنه!؟

رسيدم به آن جا و آن موقعيتی که از اول منتظرش بودم. حالا نوبت اين بود که حرف بزنم. به اولين اتاق می‌رسم و دو سه نفر اول را که می‌بينم... هر چه سعی می‌کنم دهانم رو باز کنم، انگار که دهانم را لاک و مهر کرده‌اند. تصميم می‌گيرم که حداقل با چشم حرف بزنم، اما هر چه سعی می‌کنم سرم را بالا بگيرم، فايده‌ای ندارد. چشم‌ها به زمين دوخته شده‌اند و کلمات انگار که خشک شده‌اند. چشم‌هايی که تا چند لحظه پيش، می‌توانستند فرياد بکشند، اکنون به گونه‌ای رفتار می‌کنند که انگار به عمرشان هيچ احساسی نتوانسته رويشان کوچکترين تاثيری بگذارد
- خيلی در حق ما لطف داريد
ـ خواهش می‌کنم، اين چه حرفی است؟ هر جای ايران هم بوديد، همه همين طور با شما رفتار می‌کردند. شما مهمان ماييد و همه ايرانی‌ها مهمان‌نوازند ... مردم همه کمک می‌کنند. فقط اميدواريم کمک‌ها به دستتان برسد...

نه، اين‌ها چيزهايی نيست که من می‌خواستم بگويم. اما من چه می‌خواستم بگويم؟ تو نمی‌داني!؟ اصلا «دلداری، هم‌دردی، عيادت از چند هم‌وطن ناشناس اما آسيب‌ديده» در فرهنگ واژگان تو يا من چه جايگاهی دارد؟ فقط دوباره سر بحث مسخره و بی‌پايان «وطن» نرو! التماست می‌کنم.
همين جور بی‌هدف و بی‌پايان، بين اتاق‌ها و دسته‌های مختلف بچه‌ها دور می‌زنم و با حرف‌های هر کدامشان يک جور سر تکان می‌دهم. همه حرف‌ها درست، همه حرف‌ها قبول، اما بايد اين را می‌گفتيم؟ شايد آری، شايد هم نه. به هر حال من که قلبا راضی نشدم. جای خيلی چيزها خالی بود. هم برای گفتن و هم برای نگفتن

- آقا! دوستان ديگه هم می‌خوان بيان عيادت! اگه ديد و بازديدتون تموم شده، بفرمايين پايين تا بقيه هم بتونن بيان بالا عيادت

چند نفر از بچه‌ها هنوز پايين هستند و تازه می‌خواهند بالا بروند. عجـيـــب به سمت شيشه هجوم می‌برم. شايد که به جای نور کمرنگ غروبی که به داخل پاشيده، نگاه من راهی به بيرون پيدا کند؛ به دوردست‌ها. بهتر است خودت را کنترل کنی و دوباره برگردی به مد «...» می‌خندی و شوخی می‌کنی و حرف می‌زنی. هر چند که فکر می‌کنم احسان هم فهميد که ...

دفتر مهمانان يا همان «دفتر يادبود» سايت هم راه افتاد. (به درک که راه افتاد) قسمت ارتباط هم به زودی راه می‌افتد، آن هم به جهنم

از همگی عذر می‌خوام!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم