یکشنبه ۱۴ دیماه ۱۳۸۲
ديدار از بمیها در ۳ نما
نمای اول: تقريبا به محل قرار رسيدهام که يادم میافتد من از اين جماعت تقريبا کسی را نمیشناسم. از روی جمع شدنشان میشد حدس زد که اينها، همانهای هستند اما بروم جلو و بگويم چه!؟ خوشبختانه خيلی زودتر از آن که خودم را خستهاش کنم، عطا صهبايی را ديدم. فارغالتحصيل نسبتا قديمی دانشکده خودمان و آبدارچی «چای بعد از ظهر» خب بالاخره بعد از چند دقيقه با ۶-۵ نفر ديگر هم آشنايی مختصری پيدا میکنم تا آن که جناب پروفسور «Member Of Taliban» هم تشريف میآورند. تا اينجا چند نفر از کسانی را که میخواستم ببينم، ديدهام. احسان ۲۲ ساله (که در آينده نزديک همکار هم میشويم) داوود سجادی (مرموز مشکوک معلومالحال از دفتر خط خطي که در سياه-سپيد و خاکستري همکاريم) و بنده خدا «اکسير» را (که سمندش را نياورده بود و بر خلاف تبليغات دشمنان! اصلا هم سرش کچل خلوت نيست) حدود ساعت ۲:۳۰ است که حدودا ۳۰ نفری شدهايم. بعد از کلی خالهزنکبازی و اعلام شايعات راست و دروغ در مورد حجم بخور بخورها در بم، قرار میشود پولی جمع کنيم تا به حساب مدرسهسازی واريز شود و فکر میکنم ۲۰ نفری، حدود ۶۰ هزار تومان جمع کرديم. برای اين که دستمان خالی نباشد، بچهها موز میخرند (دلايل انتخاب موز بماند برای بعد!!!) و به سمت بيمارستان و بخش مربوطه به راه میافتيم. البته بعضیها هشت هزار تومان بابت يک دستهگل داده بودند و دستشان پر بود. (افشای دستهگل به آبکش واگذار میشود!)
نمای دوم: به يکی از ساختمانهای قديمی بيمارستان امام رضا (که هر چه هم سعی کردهاند کلنگی به نظر نرسد، باز هم فقط به درد اين میخورند که بکوبی، يک ۱۰ طبقه با نمای شيشه سکوريت بسازي) که احتمالا از بقيه هم قديمیتر است، راهنمايی میشويم. يک ساختمان يک طبقه که چند پله از زمين بالاتر است، شامل يک راهرو و يک طرف راهرو، اتاقهای بيماران. تقريبا دو سوم عرض راهرو را تختهای قراضهای گرفته که الان اکثرا خالی هستند (احتمالا نشانهای از خيل مهمانان بخش که امروز ديگر مرخص شدهاند) پرستاری میگويد از کل اتاقها (که شايد ۱۵ تا هم نباشند) فقط دو اتاق را حادقهديدگان بم پر کردهاند. البته حدس زدنش چندان کاری نداشت. چون همه مردم جلوی دو اتاق جمع شدهاند، يکی اواسط راهرو و يکی ته آن
راه رفتن سخت است، آن قدر که ازدحام است. انگار که تمام شهر آمدهاند از اين ۱۲-۱۰ نفری که در اين دو اتاق بستری هستند، عيادت کنند. به جمعيت نزديک و نزديکتر میشوم. احساس میکنم انواع و اقسام تنشهای فشاری و لهيدگی و برشی و در هم تنيدگی و چندين و چند جور تنش تعريف شده و نشده ديگر به آدم وارد میشود. (%&!~!#$%&&||\*%#^@!#$^&*_!!!?)
آقا وايستا! آقا برو جلو! آقا بيا عقب! هوا برسون، مريض مرد! آقا منم میخوام. آقا برو کنار! ببخشيد خانوم! آقا بچهام رو گازه، الانه که ته بگيره! آقا اومدی عيادت ها! آقا اومدی عيادت يا مردمآزاري! اعلام شده نشده خريـــــــــــداريـــــــــــــــم! دستت رو از جيب من بيار بيرون! من حالم بد بيد! شترق! وميان تمام اين ماجراها(ی کَلعلي) من هم يه ۶-۵ باری روی اين تختها پرت شدم. ولی الحق و الانصاف رسيدن به ضريح امام رضا، ساعت ۸ پنجشنبهشب و در اوج شلوغی، راحتتر از رسيدن به تخت چهار تا زلزلهزده بدبخت و بيچاره است (مثل اين که مشهد به اين نتيجه رسيده بود که به امام رضا که اميدی نيست، بم رو بچسب!) با تمام فشارها و ايثارها، من که نتونستم به يک متری در اتاق هم برسم. جميعا با بر و بچز به اين نتيجه میرسيم که هوا پسه و تنها نتيجه ماندن يا اصرارمان به عيادت، زير آوار انسانی ماندن آنهايی است که زير آوار ساختمانی نمانده بودند.
برگشتن و خروج را بیخيال شويد! چند خط بالاتر به طرز فجيعتری تکرار شد (سر جمع: آقا برو جلو، آقا هل نده، دارم میافتم بابا!)
نمای سوم: عدهای از کسانی که مرخص شدهاند، توی هتل رازی اسکان داده شدهاند. حدود ۲۰ نفر از بچهها پايهاند که بريم اونجا و يه عده رو ببينيم. تو هتل هم برای بالا رفتن صفه. اتاقهای ۹-۸ متری و دو تا چهار تخت تو هر اتاق. وضعيت نسبتا آبرومندانهايه. ولی کسی که از تمام خانواده خودش و خانومش، فقط خودش مونده و يه بچه ۷ روزه، با مهمونی آبرومند چيکار میخواد بکنه!؟
رسيدم به آن جا و آن موقعيتی که از اول منتظرش بودم. حالا نوبت اين بود که حرف بزنم. به اولين اتاق میرسم و دو سه نفر اول را که میبينم... هر چه سعی میکنم دهانم رو باز کنم، انگار که دهانم را لاک و مهر کردهاند. تصميم میگيرم که حداقل با چشم حرف بزنم، اما هر چه سعی میکنم سرم را بالا بگيرم، فايدهای ندارد. چشمها به زمين دوخته شدهاند و کلمات انگار که خشک شدهاند. چشمهايی که تا چند لحظه پيش، میتوانستند فرياد بکشند، اکنون به گونهای رفتار میکنند که انگار به عمرشان هيچ احساسی نتوانسته رويشان کوچکترين تاثيری بگذارد
- خيلی در حق ما لطف داريد
ـ خواهش میکنم، اين چه حرفی است؟ هر جای ايران هم بوديد، همه همين طور با شما رفتار میکردند. شما مهمان ماييد و همه ايرانیها مهماننوازند ... مردم همه کمک میکنند. فقط اميدواريم کمکها به دستتان برسد...
نه، اينها چيزهايی نيست که من میخواستم بگويم. اما من چه میخواستم بگويم؟ تو نمیداني!؟ اصلا «دلداری، همدردی، عيادت از چند هموطن ناشناس اما آسيبديده» در فرهنگ واژگان تو يا من چه جايگاهی دارد؟ فقط دوباره سر بحث مسخره و بیپايان «وطن» نرو! التماست میکنم.
همين جور بیهدف و بیپايان، بين اتاقها و دستههای مختلف بچهها دور میزنم و با حرفهای هر کدامشان يک جور سر تکان میدهم. همه حرفها درست، همه حرفها قبول، اما بايد اين را میگفتيم؟ شايد آری، شايد هم نه. به هر حال من که قلبا راضی نشدم. جای خيلی چيزها خالی بود. هم برای گفتن و هم برای نگفتن
- آقا! دوستان ديگه هم میخوان بيان عيادت! اگه ديد و بازديدتون تموم شده، بفرمايين پايين تا بقيه هم بتونن بيان بالا عيادت
چند نفر از بچهها هنوز پايين هستند و تازه میخواهند بالا بروند. عجـيـــب به سمت شيشه هجوم میبرم. شايد که به جای نور کمرنگ غروبی که به داخل پاشيده، نگاه من راهی به بيرون پيدا کند؛ به دوردستها. بهتر است خودت را کنترل کنی و دوباره برگردی به مد «...» میخندی و شوخی میکنی و حرف میزنی. هر چند که فکر میکنم احسان هم فهميد که ...
دفتر مهمانان يا همان «دفتر يادبود» سايت هم راه افتاد. (به درک که راه افتاد) قسمت ارتباط هم به زودی راه میافتد، آن هم به جهنم
از همگی عذر میخوام!