دوشنبه ۶ بهمنماه ۱۳۸۲
نخون، بُکُش!!
عجيب آشفتهام. فکر میکنم مريض شدهام. کوتاه، بیحال، بیخيال، سرد، يخ
مسخره است. خيلی مسخره است. اين روزهای امتحان رو میگم. اصلا مواقع جالبی نيستند. نيلگون معمولا چيزهای جالبی در مورد اين روزها مینويسه. اما من ...
من اصلا اون جوری نيستم. احساس مريضی میکنم. بدجوری زير پرس موندهام. نمیدونم باور میکنی يا نه!؟ ولی الان يکی از بدترين مواقعم تو اين چند ماهه است. يک عالم اضطراب، استرس، درد و مرض احمقانه رو سرم ريخته. بسه! به خدا خسته شدم. ديگه بيشتر از اين جا ندارم.
هر چی میگردم، شناسنامهام رو پيدا نمیکنم. از اون کفشهای قبر بچهام، يه لنگه و فقط يه لنگهاش رو بردهاند و چند روزه که با صندل اين ور و اون ور میرم. سر جلسه امتحان طراحيم نرفتهام و میخوام حذف پزشکيش کنم، اما احتمال اين که اين دکتر لعنتی قبول نکنه خيلی زياده و اون وقته که دوباره مشروط میشم. اون هم تو ترمی که نمره چهارم کلاس ۴۰-۳۰ نفره ترموديناميک مدرس رو آوردهام و خود اين يعنی شاهکار! از اون ور استاد محترم سيالات، حاليش نمیشه که سئوالش غلطه و ممکنه سيالات هم بيفتم. بايد برای زبان تخصصی مقاله ارائه بدم و نه انگليسی بارمه و نه هنوز دست به سياه و سفيد زدهام. پنجشنبه امتحان لعنتی معادلات رو دارم (برای بار سوم) شلوارم پاره شده و بايد برم شلوار بخرم. قيافهام رو که نگاه میکنم شبيه ... شبيه چي!؟ نمیدونم والا! به عمرم شامپانزه اين شکلی نديده بودم. فکر میکنم يه دنيا بدبختی رو تو قيافهام میشه ديد. دندوندردم از ديشب شروع شده. فکر میکنم سرما هم خوردهام. گلوم بدجوری میسوزه. تنم عرق کرده و سردمه. نه چيزی میتونم بخورم و نه جايی میتونم برم. اصلا يه مرگم میشه. دلم برای هيچ کس و هيچ چيز تنگ نشده، نمیشه، نخواهد شد. کارهام عقب افتادن، کنسل شدن، همه به جهنم! حتی موسيقی هم اثرش رو از دست داده. به عمرم هيچ وقت نشده بود که سمفونی ۹ بتهوون رو بشنوم و همين جور سيخ به ديوار نگاه کنم. هر قراری که با خودم گذاشتم، نرفتم. زير همه قولهام زدهام. اگه اسم اين درد نيست، پس اسمش چيه!؟ پس درد چيه!؟
ناراحتیهای کوچيک و مسخرهای هستن. نه؟ اما بسمه، ديگه نمیتونم. يه دو سه روزی بد نبود میتونستم بميرم. استراحت چيز بيخوديه!؟ من هم چيز بیخوديم. اصلا اينها چه ربطی به اينجا، چه ربطی به تو داره!؟ يا میخوای بگي: «خاک بر سرت کنن. تقصير خودته» يا میخوای آه و ناله کنی و يا هم بگی «به درک! حيف وقت کامپيوتر، اينترنت و عمرم» يادش به خير اون زمانی که ارزش قائل بودم واسه اينجا. يادش به خير اون زمانی که میتونستم خودم رو تحمل کنم.
آخرين بازمانده دورانی که خودم میتونستم خودم رو تحمل کنم، اين متنه:
«روزهای سردی است. زمستان رخوت و سردی را دو چندان کرده و کمتر شعلهای مانده است که هنوز آرام يا پرجوش و خروش، به حيات خود ادامه دهد. همان نجوايی که روزی جای فرياد را گرفته بود، امروز خاموش شده است. ديگر کسی نمیخندد، ديگر صورتی از خشم سرخ نمیشود، ديگر چشمی نمیگريد. همه از کنار هم میگذريم؛ آرام و بیاعتنا. نه من میدوم، نه تو میايستی. همه راه میروند. آرام، بیاحساس و يکنواخت. تمام زندگی و روزگارمان هم يکنواخت شده است. زلزله هم اگر درد را بر پيکرهمان بنشاند، باز هم به روی خودمان نمیآوريم و مانند آدمهای ماشينی، باز هم مثل قبل به راه رفتنهای بیدليل، اما يکنواختمان ادامه میدهيم. باور کن که مسخ شدهايم.»