یکشنبه ۱۰ اسفندماه ۱۳۸۲
بیسواد پس از ۵ سال
سر کلاس نشستهام. استادمحترم کنترل درس میدهند. آن قدر هيجانانگيز که نشستهام و قلم روی کاغذ میچرخانم. میدانم که میفهمد هيچ نمینويسم، ولی به روی خودش نخواهد آورد و هر دو از دروغی که به همديگر میگوييم، آگاهيم. به سرم میزند که بنشينم و درسهايی را که هنوز پاس نکردهام، ليست کنم. خيلی زود تر از آن چه فکر میکردم همه را به خاطر میآورم و ليست تکميل میشود. شوخی نيست! ۸۳ واحد است که ۱۸ تايشان را هم برای اين ترم برداشتهام. اما هيچ شاخهای نيست که در دو ترم آينده نتوانم تمامش کنم. به عبارت ديگر در چارت کلی درسهايم، طول بلندترين شاخه ۶ است. خوب است. خيلی عالی است. اين يعنی افتادن يک درس يا دو درس موجب نمیشود که آدم نتواند سر موقع درسش را تمام کند. اما روی ديگری هم برای اين سکه هست. همان رويی که دانشجوی متوسط يا خوب، درسش ۹ ترم به طول میانجامد و معمولا پروژهاش را هم ترم ۱۰ دفاع میکند. اصلا حال و حوصله به خاطر آوردن ۴ تا استاد احمق و وضعيت آموزشی افتضاح را ندارم. فکرم مشغول چيز ديگری است.
طول کم شاخهها، يعنی وارد نشدن به جزئيات. يعنی مهندسی که همه چيز میداند، اما هيچ چيز نمیداند. يعنی همه کار میتوانم بکنم، اما بيکارم. يعنی ... يعنی ۵-۴ سال از زندگيم را به هدر دادهام تا شايـــد، بعـــدا، ممکن اســــت که ... جايی از يکی از ۵ چيزی که بلدم يک استفادهای بشود کرد. يعنی دانشگاه و درس ... هيچ!
کمی از مهندسی مواد میدانم، اما در حد اطلاعات عمومي
کمی از مهندسی برق (قدرت) میدانم، اما در حد فقط برای دانستن
مقداری کنترل ياد گرفتهام، اما نه به اندازهای که بتوان به کارش برد
ترموديناميک، سيالات و انتقال حرارت خواندهام، ولی به قدری نيست که سيستمهای انتقال (آب، حرارت و ...) طراحی کنم
طراحی اجزا را فرا گرفتهام. به همراه ديناميک ماشين، ارتعاشات، مقاومت مصالح و طراحی مکانيزمها. اما با اين همه، بعيد میدانم کسی کاری دستم بدهد يا کاری را بتوانم خودم آغاز کنم.
مثل اينکه در آموزش عالی ما هم به مانند آموزش متوسطه، چيزی به نام تخصص معنی يا طرفداری ندارد. هر چند که مهندسی مکانيک، عامترين نوع مهندسی است. اما آيا اين دليل بر آن میشود که به من هيچ چيز ياد ندهند!؟
درست که فکر میکنم میبينم اين حرفها (برای خودم حداقل) کمی تکراری است. اما چند وقتی است که به فکر کار افتادهام و میخواهم هر چه را که به درد زندگی نمیخورد، دور بريزم و فقط به کار فکر کنم و زندگی. به هر چه انجمن و کانون و شورا و کميته است، پشت کنم. دور و بر نشريه و هفتهنامه را خط بکشم و ... میخواستم درس بخوانم تا ... اما مثل اينکه انتهای اين راه، اين مقصد نيست. بايد به فکر کار ديگری بود.
شبکه، وب، آموزش، کلاه گذاشتن سر ملت ...
سه شنبه ۵ اسفندماه ۱۳۸۲
آرامش، بی حضور ديگران
رسانهها دنيای ما را به اشغال خود در آوردهاند. شايد اين حرف تکراری به نظر برسد و شعار تمامی طرفداران نظريههای جهانی شدن ارتباطات باشد. اما بحث، بحث «اشغال» است. بحث اين است که اين رسانهها جای خودمان، وقت خودمان، فکر خودمان، علاقه خودمان و اصلا زندگی ما را به زور غصب کردهاند و چنان مورد هيپنوتيزم قرارمان دادهاند که فراموش کردهايم زندگی به گونهای ديگر تعريف میشود. گونهای که انسان از خودش جدا نمیشود.
شايد بحث به اين گونه فايدهای نداشته باشد. بهتر است جور ديگری ادامهاش بدهم. تلويزيون بخش عمدهای از اوقات ما را پر میکند. اوقاتی که نام فراغت بهشان دادهايم. با خيال راحت پای تلويزيون مینشينيم. احتياجی نيست که فکر کنيم. احتياجی نيست که حرکتی بکنيم يا برنامهای بريزيم. کنترل تلويزيون را در دست میگيريم و دائما از اين کانال به کانال ديگر میرويم و بی توجه به آن چه دارد پخش میشود، زل میزنيم و وقت تلف میکنيم.
شايد روزگاری از بزرگترين مخالفان اين قبيل نظرات بودم. اما نزديک به ۵ ماه است که هيچ برنامه تلويزيونی را مرتب نمیبينم (حتی فوتبال خارجی يا ۹۰ که زمانی میمردم و از دستشان نمیدادم) اصلا تلويزيون نگاه نمیکنم. بعد از توقيف شرق هم چند روزی است که روزنامه هم مرتب نمیخوانم (مرتب: هفتهای دو سه روز!) دو سه روزی هم هست که اينترنت کامپيوتر سوپروايزر (بابــا! خفن! بابــا اينکاره! بابا وارد! بابــا Supervisor!) قطع شده و از اينترنت و اخبار هم بیبهرهام. شايد هم خلاص شدهام. هر اضافهای را که دور بيندازی، چيز بهتری گيرت خواهد آمد. (مثلا حق انتخاب در اينترنت نسبت به اجبار در انتخاب در تلويزيون) الان میفهمم که
شنبه ۲ اسفندماه ۱۳۸۲
لرزيدن در گرمای تب، سوختن در سرمای تن
عجيب است. قاعدتا بايد ناراحت باشم. اما به نوعی احساس رضايت نيز در وجودم جاری شده است. دوباره سيل احساسات تسخيرم کرده است. مريضم. حداقل اين گونه احساس میکنم. تب دارم. نه خيلی شديد، اما آن قدر هست که بفهمم گرما چه طعمی دارد. میدانی کدام گرما؟ نه؛ اشتباه نکن. گرمای مطبوع يک پتوی گرم در ميانه آب و هوای زمستانی يک اتاق زير شيروانی را نمیگويم. از داغی تابش خورشيد از درون پنجره اتوبوسی صحبت میکنم که با پنجرههای بستهاش، بعد از ظهر داغ بيابان را غير قابل تحمل میکند و مزه شور و چرب آب گرمی که میتوانی بنوشی، جهنم را برايت مجسم میکند.
به لطف اين گرما، پوستم به مانند زرهی شده است که هيچ از آن عبور نمیکند. اما نه، انصاف در وجودش مرده است. نمیگذارد گرمای خودش به درون يخ کردهام راهی بيابد. تنها اجازه میدهد سرمای ويرانگر بيرون، تنم را سرد و سردتر کند و من لحظه به لحظه در اين مرداب سرد فرو میروم. تنها و خاموش. نه فريادی گلويم را تازه میکند و نه کسی هست که فرياد را بشنود. تو را نمیبينم و او نيز خوابيده است. ای کاش من هم میتوانستم.
میدانی سستی چيست؟ به چه میگويند رخوت؟ از معنی بیحسی و زندگی گياهگونه خبر داري؟ مهم اين نيست. مهم اين است که الانم را بدانی. الانی که حالش مینامند. اما نه اکنون است و نه پيش از اين و نه آينده. گمشده در زمان، هيچوقت، هيچکجا، هيچگونه... اين الان من است.
نمیدانم چرا، اما میدانم چه. میدانم که دوست دارم بروم، بگریزم. به کجا؟ نمیدانم. آن قدر بدم که همین حالا میتوانم با همه دعوا کنم و بجنگم. میتوانم فریاد بکشم، بزنم. اما نه تو را، نه او را یا هیچ کس دیگر را، که خودم را
هر کس را که ببینم، هر چه را که بشنوم، هر جا که بروم، نفرت است و تهوع. تهوع یعنی ناسازگاری، یعنی نمیتوانیم من و او در کنار هم بمانیم. یعنی منع اجتماع نقیضین و اکنون و من با همه دیگرگونهام.
میتوانم نشانشان دهم. مطمئن باش که اگر کسی را، چیزی را، ببینم، بلافاصله سر نزاع با او بر خواهم داشت. اما این جنگ، جنگ همه نیست. جنگ من است. میزنم، اما نه او را. فریاد میکشم، اما نه بر سر دیگری. خودم را میزنم، بر سر خودم فریاد میکشم و خودم خرد خواهم شد. نمیگذارد، نمیگذارد جز نابود کردن خودم، کاری کنم. هیچ کس و هیچ چیز را اجازه دخالت نمیدهد. تنها مجال آن میدهد که خودم را متلاشی کنم. اجازه احساس میدهد، اما تنها درک غم و غصه. رخصت تفکر میدهد، ولی فقط به ناداشتهها، ناگفتهها، نادیدهها و ناکردهها. میگذارد که با رنج و تاریکی دمخور شوم و تا میتوانم سقوط کنم، پایین بروم و در خود فرو بریزم. و چونان همیشه بمانم در حسرت مــــــــــــــــــــــــــرگ
گریزی نیست. همه ناگزیر است. وقتی صبح جمعه بیدار شوی و جای خالی چیزی به نام زندگی را احساس کنی، هر چند احساس کردهای و این زندگی است، اما بالقوه و مجالی برای بالفعل کردنش نیست. پس فقط زندهای. نفس میکشی از سر اجبار. حال این هوا هر چه باشد، به هر روی دمی است که فروم میرود و برنمیآید. ممد حیات و نه مفرح ذات
گنگ است!؟ باور کن که بیتقصیرم. دارم تمام سعیم را میکنم که بفهمی چیست و آرزویم این است که بدانی. اما افسوس که نمیدانی، نمیتوانی... من بیچارهتر از آن شاعری هستم که از غم جور زمانه، به خاک و ابر دشنام میداد و ناتوانتر از آن نویسنده که برای فرار از مجازات، داستان حیوانات را مینوشت و کنایه میزد. این را از من بپذیر که نمیخواهد بگذارد این غشاء لعنتی را کسی پاره کند و من نیز در آرزوی قهرمان نیستم. شاید کوچکترین لمسی برایم دست حیاتبخش مسیح باشد و بازم گرداند. اما افسوس کهدوران قهرمانی من و تو پایان یافت. مرا از زمان و مکان خارج کرده است و تنها نقشی از من به جای گذاشته که فریب بخوری و تو نیز فریب میخوری. نگارهای که فریاد میزند «این منم، بهرنگ» اما نیست. باور کن که نیست. بهرنگ حقیقی مدتهاست در برزخی اسیر شده و از همه چیز برانده شده و بریده است. رانده شده تا بماند و بپوسد. داستان، داستان پرومتئوس است و پرومتئوس داستان بشر و زندگی، بردگی و مردگی نافرجامش. شاید او هم به جایی رسیده باشد که ای کاش بر درستی پای میگذاشتم و نادرستی پیشه میکردم، شاید که در این فلاکت مادام نمیافتادم.
اسییر شدهام. اسیر زمان، اسیر مکان، اسیر موقعیت. اسیر بیابانهایی که دانشگاه نامش کردهاند و مردنگاه است. اسیر حصار دیوارهای اتاقکی چند متری که تن به تن و دوش به دوش در آن میخسبیم و کجاست آرگونات چنگنوازی که خواب را به چشم نگهبان سیبهای هسیا& چونان بهشتی تصویر کرد که افسارش گسست و به سویش هجوم برد؟ هر آینه اگر او بود و میدید، جهنم را چونان واژگونه، بهشت نمینمود.
آری! غمهای کوچک بزرگ شدهاند. زیرا کوچکان بزرگ شدهاند و من آن قدر کوچک که خودم را هم احساس نمیکنم. برای خودم هم مظروفم و نمیدانم ظرف چیست.
راست میگفتی. گم شدهام. ورنه کدام گم ناشدهای است که در گرمای تب بلرزد و در سرمای تن بسوزد!؟ تلخ است، اما گریزی نیست.
شنبه ۲۵ بهمنماه ۱۳۸۲
قربان! پير شدهايد
آقای کيميايي
نمیدانم چرا وقتی که نام شما را به عنوان کارگردان فيلمی که قرار بود پخش شود، به زبان آوردند و شما تشريف آورديد، ناخودآگاه ياد مارتين اسکورسيزی افتادم. البته نه از لحاظ سبک کاری، که از باب اينکه او هم پير سينماست. سالهاست که فيلم میسازد و هنگامی که يک سال قبل، جايزه گلدن گلاب (Golden Globe) را برای «Gangs Of Newyork» دريافت کرد، همه حاضران در سالن به احترام او برخاستند و برای مدت طولانی تشويقش میکردند. اما بردن نام شما ... فکر نمیکنم که حتی خودتان هم فکر کنيد که با چنين واکنشی روبرو شود. اما چرا!؟
استاد اعظم
شما دوستدارانی داريد که نه تنها برای فيلمهايتان سر و دست میشکنند، که معتقدند شما و آن چه میسازيد، هميشه بايد جايزه بهترين فيلم و بهترين کارگردانی را از آن خود کنند. اما باور بفرماييد که اين دو فيلم آخرتان آن قدر خوب بود که حتی نمیشد تحملشان کرد! خوشحالم که فيلم قبلترتان، فرياد را نديدم. اما «اعتراض» بدتر بود از «سربازان جمعه» و «سربازان جمعه» نيز از «اعتراض» بدتر بود.
قربان
هی از جوانان و هی از جوانان و باز هم از جوانان میگوييد. شخصيت اصلی فيلمهايتان هم جوانند. ولی افسوس و هزار افسوس. من از سينما هيچ نمیدانم. اما میگويند که يکی از ويژگیهای اصلی درام اين است که واقعيت نيست، اما از واقعيت واقعیتر به نظر میرسد. فيلمهای شما (حداقل آنهايی که من ديدهام) اصلا اين گونه نيستند. بلکه به طرز فجيعی، تصنعی به نظر میرسند. اصلا اين آدمها شبيه کسانی که در دنيای روزمره میبينيم، نيستند. آدمهايی که صبح تا شب منتظرند که بروند و چند تا نامرد را کتک بزنند و برای رفيقشان فداکاری کنند. برای اثبات احمقانه و ديوانهوار بودن اين رفتار رباتهای رفيقپرستتان همين چند خط کفايت میکند:
فريدون مازندرانی، مهر: «رفاقت!؟ هه! چه کلمه مسخرهاي! انگار که يه پنجشنبهشب، پا شی بری خيابون جردن، جلوی پيتزا کانزاس، جلوی آقا پسر مو ژلزده زير ابرو برداشته خوشتيپی رو که به همراه يکی از شارون استونهای وطنی، از الگانس دويست ميليونیشون پياده میشن تا برن پيتزا کانزاس، پيتزا نوش جان کنن، بگيری و ازش بپرسي: ببخشيد داداش! سرخط ماشين دودی شابدولعظيم کجاست!؟»
آقای محترم
داستانتان احمقانه بود. سر و ته هم نداشت. اصلا خط مشخصی هم نداشت. (به خاطر میآوريد که در صحنههای اوليه «اعتراض» فروتن و ارجمند برای مدت کوتاهی با هم صحبت میکنند و سپس فيلم دو تا میشود، بدون هيچ خط و ربطي!؟) باز هم خواستهايد به آنلاين بودن خودتان اشاره کنيد (بحث اعتياد نقره و ياد شاملو) و باز هم به کاهدان زدهايد. (مثل اشارهتان به آتش زدن کتابفروشی مرغ آمين و حوادث کوی دانشگاه در فيلم قبلیتان) حرف جديدی هم نداريد. دو ساعت عذاب کشيدم و اين را با تنفر هر چه تمامتر تقديمتان میکنم.
قربان! پير و منسوخ شدهايد. با اين وضعيت بهتر است فيلم نسازيد. وقتش هم هست که بميريد. وگرنه مثل مردهها زندگی خواهيد کرد. از شما و فيلمتان متنفرم
سه شنبه ۲۱ بهمنماه ۱۳۸۲
روزهای کهنه
نوروز، سيزده به در، چله بزرگ، چله کوچک، مهرگان، سده...
تاسوعا، عاشورا، مبعث، ميلاد رسول، وفات زهرا، ضربت خوردن علی...
روز جمهوری اسلامی، کريسمس، سالگرد پيروزی انقلاب، ولنتاين، روز ملی شدن صنعت نفت، هالووين، روز مادر، روز معلم، روز هعوای پاک روز...
به مناسبتهای مختلف کشور تعطيل میشود، انواع و اقسام خرجها و مراسم انجام میشود، با هم تماس میگيريم، به هم تبريک میگوييم، تلويزيون برنامههای فکاهیاش را پخش نمیکند، بعضی غذا میدهند، بعضی سياه میپوشند، سينهها را آن قدر میزنند تا سرخ شود، صورتها را آن قدر میبوسيم تا سرخ شوند، خوب يا بد لباس میپوشيم و ...
مگر چه شده است؟ به چه دليل بايد امروز را سر کار بروی و فردا را نه؟ اين کدام حقيقتی است که موجب شده آتشبازی کنند يا که بچه همسايه «الله اکبر» بگويد؟ حالا چه فرقی میکرد اگر از روز اول میگفتند (و باور میکرديم) که مثلا انقلاب در روز ۱۷ مرداد انجام شد، بايد هشتم دی را به عنوان نوروز جشن گرفت و مرتضیای بود که مرد خوبی (يا که مثلا امام) بود و در روز ۲۷ جمادیالثانی به دست جابر به ناحق کشته شد و ما هم بايد برای احترام به او، در اين روز عزاداری کنيم؟ من که هنوز نتوانستهام دليلی بيابم بر اينها. تاريخ که به راحتی قابل بازنويسی و حتی تقديس است. (برای باور اين کافی است توجه کنيد به روابط تازهای که جی.کی.رولينگ در مجموعه داستانهای هری پاتر خلق کرد، حماسهای که فردوسی در شاهنامه و جی.آر تالکين در ارباب حلقهها آفريد يا تاريخی که «حزب» در ۱۹۸۴ اثر جرج اورول، به رشته تحرير در میآورد)
از نظر علمی هم که نمیتوان فرق مشخصی بين روزها گذاشت. (آيا تمام عصر جمعهها يک جور خاصی است که مردم دلتنگی میگيرند؟ پس چرا با دو روز تأخير اين دلتنگی به اروپا و آمريکا میرسد؟) پس میتوان ادعا کرد که تمام اينها اختراع خود بشر است و تمام تأثيرات روانی آنها نيز ناشی از همين تلقين است. حال هنگامی که به مناسبتها برسيم، متوجه میشويم که به واقع ديگر هيچ چيز وجود ندارد که بخواهيم به آن استتناد کنيم. آيا واقعا اين رفتار ما شبيه به داستان آن بنده خدايی نشده است که به همه گفت سر کوچه غذا میدهند و دست آخر خودش هم رفت تا حقش خورده نشود!؟
اين مسأله به نظر من خيلی شبيه به اين است که خودمان گول خودمان را بخوريم. ملافهای روی سرمان بکشيم تا ديگران را بترسانيم، سپس خودمان هم بترسيم. چيزی که واقعا وجود ندارد يا اين که حداقل ممکن است وجود نداشته باشد، پس چرا!؟ شايد فقط برای ايجاد تنوع در زندگی خودمان. اما ...
بوی کهنگی میدن تمومشون
جمعه ۱۷ بهمنماه ۱۳۸۲
از ترس تا اعتماد به نفس، از خشونت تا غفلت
۱- از اوضاع جهان بوی خوشی نمیشنوم. به نظر مياد که به زودی راست از نوع افراطی افراطی افراطیاش (به Wild Wild West) سر کار بياد. از اون ور، حسن روحانی رو بگذارن رئيسجمهور و هی تند تند با امثال محمد جواد لاريجانی بفرستنش فرنگ (ممالک خارجه) مثل صدام، خروار خروار نفت رشوه بدن و سعی کنن حمايت خارجی رو بخرن! از اون ور پدری از مردم و مملکت در بيارن، اون سرش ناپيدا. ديگه هم به امثال کارگزاران اجازه بالا اومدن و تخفيف نمیدن. سر جمع اينکه اوضاع خيته و يه چند سالی پدرمون در اومده است.
۲- احساسات تند، به سرعت عقل را زايل میکنند و چنين است که واکنشهای احساسی جايگزين کنشهای منطقی میشوند. از اين جمله احساسات تند، يکی ترس است. اول و آخر همه بدبختیها و حماقتها
میگويند روزی مرد نسبتا تهيدستی به در دکان قفلسازی میرود و تقاضای خريد قفلی میکند. پيرمرد قفلساز نگاهی به سر و وضع او میکند و میپرسد: «تا کنون دزد به خانهات زده است» مرد سری به نشانه نفی تکان میدهد. پيرمرد میپرسد: «پس چرا میخواهی قفل بخري!؟» مرد میگويد: «میترسم دزد به خانهام بزند. در که قفل ندارد، چگونه شب را بياسايم» قفلساز پاسخ میدهد: «همان گونه که تا کنون آسودهاي» از مرد اصرار و از پير انکار. مرد از دزديده شدن اندک دارايیاش میترسد و پير میگويد که دزد نيامده را با قفل نياور. مرد هم پاسخ میدهد که قفل دزد نيامده را پشت در نگاه خواهد داشت. دست آخر پيرمرد قفلی قديمی، زنگزده و دست چندم را به مرد پيشنهاد میکند و میگويد «اگر میخواهی قفل برای خانهات بخری، اين را ببر» مرد هم با عصبانيت و از در پرخاش با پيرمرد قفلساز جدل میکند تا آن که بالاخره قفلی محکم، نو و بزرگ را برای در خانهاش میخرد و میبرد. ديگر نيازی به گفتن نيست که همان شب دزد به خانه مرد میآيد و دار و ندارش را با خود میبرد و مرد میماند و خانه خالی و قفل نو و سرزنش پيرمرد
اگر نيک بنگريم بسياری از مشکلات ما، از ترسمان برای رخ دادن اتفاق، نشأت میگيرند. از ترس خشونت، برای ريشهکن کردن کوچکترين پتانسيل عمل خشن، دست به خشونت میزنيم. (يادتان میآيد کشته شدن يک شهروند را به دست پسر علی فلاحيان!؟ او میترسيد قصد جانش را کرده باشند) ترس به يقين مايه توهم است و آن هم توهم توطئه
نمونه ديگر کسانی که چنان از جهنم و عذاب الهی میترسند که در توهمات خود فرو میروند و شيوه خوارج را پيش میگيرند. مردمانی که حاضرند ديگران را بکشند، از ترس آن که زنده ماندن آنها، خودشان را منحرف و اسير عذاب الهی کند.
مثالهای ديگری را هم میتوان در نظر آورد. زنی که از ترس خيانت شوهر، خودش را ديوانه و زندگیاش را تباه میکند. مردی که از بيم انحراف همسر، او را برای هميشه از انحراف باز میدارد و به ديار عدم راهیاش میکند. کسی که از ترس خواب ماندن، شب امتحان را بيدار میماند و جلسه امتحان را به خواب سپری میکند. امرای احمق عرب که از ترس ايران، اسرائيل يا ... عملا کشورشان را به اشغال ديگری میدهند (لبنان را سوريه تصاحب میکند، کويت را آمريکا) اين چنين است که با ترس، فرصت سوءاستفاده را در اختيار ديگران میگذاريم و بسيارند کسانی که ترس میآفرينند تا حکومت کنند، مالی به دست آورند يا که ديگران را ضعيف نگاه دارند و ترس، مايه از بين رفتن فرصتها و توانايیهای بسياری شده، میشود و خواهد شد.
اما روی ديگری هم برای اين سکه متصور است. جايی که ترس انذار است و هشدار و مايه تقويت و رشد. شنيدهايد حکايت بينا و نابينايی که از يک جعبه انگور میخوردند. نابينا ابتدا خوشهای به دست گرفته بود و از آن دانهچينی میکرد. بعد از ترس اين که بينا، خوشه خوشه جعبه را تمام نکند، خوشهها را به يکباره به دهان میبرد و تفالهاش را به دور میانداخت. آخر کار هم ناگهان روی جعبه پريد و همه آن را تصاحب کرد. ترس نابينا، موجب آن شد که قویتر شود و در موقعيت بهتری قرار گيرد. جايی که بينا، بیاعتنا و با اعتماد به نفسی کاذب، اين فرصت را به نابينا داد که پيشی بگيرد. گاهی ترس از مغلوب شدن و عقب ماندن، موجب آن میشود که ضرر نکنی و سود هم به چنگ بياوری.
به راستی که دنيای سختی است. انسانها قدرت انتخاب دارند. حقيقت نيز بر هيچ کدامشان معلوم نيست. آن چه برمیگزينيم ممکن است درست باشد يا که نادرست و اين است تفاوت ما که به کدام استدلال گرايش بيشتری داشته باشيم. کنکور را از روی اعتماد به نفس از دست دادم و رابطه با انسانها را از ترس زيان. اين است زندگی و رسم روزگار
سه شنبه ۱۴ بهمنماه ۱۳۸۲
خدا شانس بده
نمیدونم والا! ولی يه خرده، کمی تا قسمتی ابری، همراه با رگبار، رعد و برق و مه رقيق صبحگاهی، در بعضی اوقات با افزايش ...
- مرد حسابي! حواست کجاست؟ اين چرت و پرتها چيه داری میگي!؟
آها؛ ببخشيد! منظورم اين قدر بود که تونستم فلانی رو از زمين بلند کنم و ۱۸۰ درجه بچرخونم و سر و تهش کنم. البته لامصب اين بهمانی اين قـــدر زورش زياد بود که با يه دست من رو بلند کرد و کوبيد به ديوار (البته نه اين که بلند کرده باشه. فقط يقهام رو گرفت و با يه اشاره، فهميدم دنيا دست کيه)
- تو حالت خوبه؟ تب نداري؟
چرا دارم. تب رو عرض میکنم. سهشنبه رفتم پيش دکتر. گفتم گلوم چرک کرده، گفت آمپول میزني؟ گفتم نه، میخورم. آخه آمپولانزای افغانی بد درديه. میاومد برام ۱۵ تا آمپول (هر آمپولگاه، هفت تا و نصفي!) تجويز میکرد. اون وقت من بدبخت علاوه بر آمپولانزای افغانی، بايد درد سارس رو هم به جون تحمل میکردم و مثل محمدرضا شريفینيا توی «شيدا» يه جورايی بستری میشدم. نامرد (خب، زن بود ديگه) برای تلافی کلی جوش قرصان نوشت که من بخورم، خوب شم. من هم نگه داشتم برای اين چند روزه که صبح فروشگاه بسته است، هيچی برای خوردن ندارم، به عنوان آب پرتقال صبح بخورم تا سير شم. سر همين قضاياست که آخ گلوم میسوزه، آخ گلوم میسوزه. البته از دست اين دوره و زمونه دوباره تب کردهام. اوهوم اوهوم
- چی شد؟ يعنی چرکه خوب نشد؟
نه که نشد! يارو N سال معروف بوده به انصاف و اذيت نکردن. حالا خوب هم نمره نمیداد که نمیداد، به جهنم. به ما که رسيد، آسمان تپيد. اول پا شد واسه عمل گوشش رفت تهران، فرانسه يا کانادا. اون چسيفون (موبايلش) رو هم خاموش کرد. بعدش هم که برگشت، جای معذرتخواهی از اين که ملت رو در به در کرده، به هيچ کس خبر نداده، درسش رو نصفه کاره گذاشته و ... يه چيزی هم طلبکار شد. خب چرکه ديگه. ممکنه خوب بشه، ممکنه بدتر بشه. فعلا که انگاری جز گوشش، مغزش رو هم دستکاری کردهاند. چون نه گوشش درست میشنوه، نه مغزش درست کار میکنه، نرمافزار و بانک اطلاعاتیاش هم Up2Date شده؛ اما نه به سبک اصغر، که به سبک جليل! سر همينه که به زمين و زمان گير داده که نه آقا! امضا نمیکنم که نمیکنم که نمیکنم. هم مرده، هم کُرده. اون هم نه کرد کردستان، که کرد بجنورد. بعيد میدونم از سر حرفش برگرده (در تمام اين قسمت، ه را ــَـ يا همان فتحه بخوانيد، مثل نه!)
- چی شد؟ برگشت؟ حالا برمیگرده؟ اصلا اميدی هست به برگشتنش؟
چی بگم والا! رفتيم پيش اين مرتيکه (هنوز با همون ــَـ بخونيد) اينم کلی ادا در آورد و چنان قيافهای گرفت که جرأت نکردم بار دوم رو هم برم سراغش. گفتم خب بابا! اين بشر به عمرش با يه نفر ساخته، اونم ايزد مجيدفر! بوده. با اون هم که دوستم (حداقل رابطهمون بد نيست) شب میرم بهش میگم. در اوج دعواهای داخليشون، ممکنه بتونه کاری برام بکنه. میگه ذاتش بد نيست. احتمالا هم که عمل ذات نکرده! شايد بتونه راضيش کنه که مثل ترمهای پيش بشه (حال نمیده، نده. اذيت نکنه) از شانس بد من، بعد از چهار ماه که هر موقع میرفتم در اتاقشون، مجيد بود، اين سری نبود. چهار ساعت بعد، ساعت N نصفه شب، ورقهای کشف شد با اين مضمون: «بر و بچز، من دو سه روزی میرم خونه، چهارشنبه برمیگردم» ديگه میخواستم سرم رو بکوبم زمين و های های به حال زار و نزار خودم گريه کنم. البته من که شانس ندارم که با يه گريه راحت بشم يا (دور از جون خودم) بميرم. سر همين فعلا تا اطلاع ثانوی دچار دپرسخوردگی مفرط شدهام و نمیدونُم دلُم در خونه کيست!
- آخرش صفر شدي؟
فعلا که صفره! صفر مطلق!
- خب، فردا چهارشنبه است. يارو برمیگرده!
اميدی نيست. میگم که بدشانسم. بنده خدا از شانس خوب من، من افتادم، باباش بيمارستان! فردا نمياد که هيچ، تا وسط هفته ديگه هم شايد برنگرده
- اين چند روزه رو برمیگشتي
باز هم خدا بيامرزه آفريننده شخصيت Coyote رو (اون گرگه تو کارتون coyote & RoadRunner که هميشه موفق به خوردن RoadRunner میشد و هيچ وقت هم ته دره، منفجر نمیشد!) اون از من فکر کنم اندکی، دو سه قرانی تا سر برج من باب قرضالحسنه ...
- ای بابا! تو که باز زدی تو خاکی و افتادی تو فاز «شهر قصه»
آخه My Dear عرض میکردم خدمتتون! از شانس ما اين وسط دندون عمو شيکست، دوربين تو راه موند، استاد نمرهها رو فردا میزنه. دست خالی، تشنه و گشنه
گريه کنين مسلموناااااااااااااا! صوابه.
صواب اين گريه بیحسابه...