دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۲ اسفند‌ماه ۱۳۸۲

لرزيدن در گرمای تب، سوختن در سرمای تن

عجيب است. قاعدتا بايد ناراحت باشم. اما به نوعی احساس رضايت نيز در وجودم جاری شده است. دوباره سيل احساسات تسخيرم کرده است. مريضم. حداقل اين گونه احساس می‌کنم. تب دارم. نه خيلی شديد، اما آن قدر هست که بفهمم گرما چه طعمی دارد. می‌دانی کدام گرما؟ نه؛ اشتباه نکن. گرمای مطبوع يک پتوی گرم در ميانه آب و هوای زمستانی يک اتاق زير شيروانی را نمی‌گويم. از داغی تابش خورشيد از درون پنجره اتوبوسی صحبت می‌کنم که با پنجره‌های بسته‌اش، بعد از ظهر داغ بيابان را غير قابل تحمل می‌کند و مزه شور و چرب آب گرمی که می‌توانی بنوشی، جهنم را برايت مجسم می‌کند.

به لطف اين گرما، پوستم به مانند زرهی شده است که هيچ از آن عبور نمی‌کند. اما نه، انصاف در وجودش مرده است. نمی‌گذارد گرمای خودش به درون يخ کرده‌ام راهی بيابد. تنها اجازه می‌دهد سرمای ويران‌گر بيرون، تنم را سرد و سردتر کند و من لحظه به لحظه در اين مرداب سرد فرو می‌روم. تنها و خاموش. نه فريادی گلويم را تازه می‌کند و نه کسی هست که فرياد را بشنود. تو را نمی‌بينم و او نيز خوابيده است. ای کاش من هم می‌توانستم.

می‌دانی سستی چيست؟ به چه می‌گويند رخوت؟ از معنی بی‌حسی و زندگی گياه‌گونه خبر داري؟ مهم اين نيست. مهم اين است که الانم را بدانی. الانی که حالش می‌نامند. اما نه اکنون است و نه پيش از اين و نه آينده. گمشده در زمان، هيچ‌وقت، هيچ‌کجا، هيچ‌گونه... اين الان من است.

نمی‌دانم چرا، اما می‌دانم چه. می‌دانم که دوست دارم بروم، بگریزم. به کجا؟ نمی‌دانم. آن قدر بدم که همین حالا می‌توانم با همه دعوا کنم و بجنگم. می‌توانم فریاد بکشم، بزنم. اما نه تو را، نه او را یا هیچ کس دیگر را، که خودم را
هر کس را که ببینم، هر چه را که بشنوم، هر جا که بروم، نفرت است و تهوع. تهوع یعنی ناسازگاری، یعنی نمی‌توانیم من و او در کنار هم بمانیم. یعنی منع اجتماع نقیضین و اکنون و من با همه دیگرگونه‌ام.
می‌توانم نشانشان دهم. مطمئن باش که اگر کسی را، چیزی را، ببینم، بلافاصله سر نزاع با او بر خواهم داشت. اما این جنگ، جنگ همه نیست. جنگ من است. می‌زنم، اما نه او را. فریاد می‌کشم، اما نه بر سر دیگری. خودم را می‌زنم، بر سر خودم فریاد می‌کشم و خودم خرد خواهم شد. نمی‌گذارد، نمی‌گذارد جز نابود کردن خودم، کاری کنم. هیچ کس و هیچ چیز را اجازه دخالت نمی‌دهد. تنها مجال آن می‌دهد که خودم را متلاشی کنم. اجازه احساس می‌دهد، اما تنها درک غم و غصه. رخصت تفکر می‌دهد، ولی فقط به ناداشته‌ها، ناگفته‌ها، نادیده‌ها و ناکرده‌ها. می‌گذارد که با رنج و تاریکی دم‌خور شوم و تا می‌توانم سقوط کنم، پایین بروم و در خود فرو بریزم. و چونان همیشه بمانم در حسرت مــــــــــــــــــــــــــرگ

گریزی نیست. همه ناگزیر است. وقتی صبح جمعه بیدار شوی و جای خالی چیزی به نام زندگی را احساس کنی، هر چند احساس کرده‌ای و این زندگی است، اما بالقوه و مجالی برای بالفعل کردنش نیست. پس فقط زنده‌ای. نفس می‌کشی از سر اجبار. حال این هوا هر چه باشد، به هر روی دمی است که فروم می‌رود و برنمی‌آید. ممد حیات و نه مفرح ذات

گنگ است!؟ باور کن که بی‌تقصیرم. دارم تمام سعیم را می‌کنم که بفهمی چیست و آرزویم این است که بدانی. اما افسوس که نمی‌دانی، نمی‌توانی... من بیچاره‌تر از آن شاعری هستم که از غم جور زمانه، به خاک و ابر دشنام می‌داد و ناتوان‌تر از آن نویسنده که برای فرار از مجازات، داستان حیوانات را می‌نوشت و کنایه می‌زد. این را از من بپذیر که نمی‌خواهد بگذارد این غشاء لعنتی را کسی پاره کند و من نیز در آرزوی قهرمان نیستم. شاید کوچکترین لمسی برایم دست حیات‌بخش مسیح باشد و بازم گرداند. اما افسوس کهدوران قهرمانی من و تو پایان یافت. مرا از زمان و مکان خارج کرده است و تنها نقشی از من به جای گذاشته که فریب بخوری و تو نیز فریب می‌خوری. نگاره‌ای که فریاد می‌زند «این منم، بهرنگ» اما نیست. باور کن که نیست. بهرنگ حقیقی مدت‌هاست در برزخی اسیر شده و از همه چیز برانده شده و بریده است. رانده شده تا بماند و بپوسد. داستان، داستان پرومتئوس است و پرومتئوس داستان بشر و زندگی، بردگی و مردگی نافرجامش. شاید او هم به جایی رسیده باشد که ای کاش بر درستی پای می‌گذاشتم و نادرستی پیشه می‌کردم، شاید که در این فلاکت مادام نمی‌افتادم.

اسییر شده‌ام. اسیر زمان، اسیر مکان، اسیر موقعیت. اسیر بیابان‌هایی که دانشگاه نامش کرده‌اند و مردن‌گاه است. اسیر حصار دیوارهای اتاقکی چند متری که تن به تن و دوش به دوش در آن می‌خسبیم و کجاست آرگونات چنگ‌نوازی که خواب را به چشم نگهبان سیب‌های هسیا& چونان بهشتی تصویر کرد که افسارش گسست و به سویش هجوم برد؟ هر آینه اگر او بود و می‌دید، جهنم را چونان واژگونه، بهشت نمی‌نمود.
آری! غم‌های کوچک بزرگ شده‌اند. زیرا کوچکان بزرگ شده‌اند و من آن قدر کوچک که خودم را هم احساس نمی‌کنم. برای خودم هم مظروفم و نمی‌دانم ظرف چیست.

راست می‌گفتی. گم شده‌ام. ورنه کدام گم ناشده‌ای است که در گرمای تب بلرزد و در سرمای تن بسوزد!؟ تلخ است، اما گریزی نیست.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

Get well Soooooon

[ Nilgoon ] | [شنبه، ۲ اسفند‌ماه ۱۳۸۲، ۱۱:۲۱ بعدازظهر ]


آخر سوختي يا لرزيدي ؟!‌:))

[ maziar ] | [سه شنبه، ۵ اسفند‌ماه ۱۳۸۲، ۸:۵۴ بعدازظهر ]


بيا اينجا ببينيمت

[ يرقان ] | [چهارشنبه، ۶ اسفند‌ماه ۱۳۸۲، ۴:۵۸ بعدازظهر ]