چهارشنبه ۱۲ فروردینماه ۱۳۸۳
همه فرزندان در گلمانده من
يه مدت قابل توجهيه که من و آرمان شروع کردهايم به نيت سالهای ۵۷ تا ۶۵ که بچهدار شدن مايه عزت و افتخار و خدمت به نظام اسلامی بود، تند تند بچه میزاييم. اما هيچ کدوم بزرگ که نمیشن که هيچ؛ اميدی به عاقيبت به خير شدنشون هم نيست. مثلا اين ۵-۴ تا رو دقت کنيد:
۱- نشريه الکترونيکی «سيمرغ»: ايده اصلی مثل اينکه مال آرمان و مهندس سعيد بوده و خيلی زود مهدی فيضی هم صاحبش شده! (مهدی مديرمسئول واحه هم هست) فکر میکنم اوايل اين تابستون بود که Domain ثبت شد و قرار بوده حداکثر تا آخر تابستون اولين شماره منتشر بشه. حدود ۴۰ نفر آدم قرار بوده توش بنويسن و فوقالعاده کار سيستماتيک ومنظم و مرتب (از لحاظ چارتبندی تحريريه و ...) تنظيم شده بود. کار از ۲ جهت فوقالعاده است. يکی از اين جهت که برای اولين بار در نشريات الکترونيکی فارسیزبان چيزی به نام تحريريه معنی پيدا کرده است. يعنی هر نويسنده تو يک يا چند سرويسی عضوه و مطالبی رو که اعضای سرويس مینويسن، همه اعضای اون سرويس میتونن بخونن و در موردش نظر اصلاحی بدن و... خود نويسنده هم میتونه بره مطلبش رو ويرايش کنه و دوباره بياره و دوباره بگذاره برای بررسی و دبير سرويس هم وظيفهاش اينه که موقع انتشار يکی از مطالب رو انتخاب کنه و بفرسته برای انتشار... تمام امکانات يه تحريريه واقعی به صورت آنلاين فراهم شده
دليل دوم فوقالعاده بودن کار انتشار تمامخودکار هر شماره، سيستم آرشيو خودکار و فوقالعاده مطالبه. به اين صورت برای دسترسی به کل مطالب شماره مثلا دهم کافيه بريد به آدرس «simorq.com/10» (اگه بدونين چه زوری زديم تا راهی برای اين کار پيدا کرديم!؟ پدرمون در اومد حقيقتا)
يه برتریاش هم نسبت به مثلا آرشيو روزنامه شرق (که فکر میکنم دستی ساخته میشه) اينه که در همون ايندکس سايت هم مطالب شماره آخر وجود داره و نيازی به Redirect شدن نيست. (برای من اين بحث منطقی بودن آرشيوها و سادگی حدس زدن آدرس مورد نياز خيلی مهمه. ايرادی که تو سيستم الان کاپوچينو و خاکستری وجود داره، همين مساله است) برای مديريت محتوای سايت هم من گفتم مووبل تايپ. آرمان رفت ۱۷ تا نرمافزار ديگه رو امتحان کرد. بعدش اومد گفت «السلام علی المووبل تايپ!» واقعا که اگه خدا بودم، اين مخترع مووبل تايپ رو قبل از بقيه میفرستادم بهشت!
خب با تمام اين تفاصيل میبينيد که هنوز خبری از سيمرغ نيست. کاملا تابلوئه که چرا نيست! دليلش اينه که من و آرمان خيلی آدمهای زرنگی هستيم و هم نقشه سايت رو کامل کشيدهايم، هم آرمان طراحی گرافيکیاش رو انجام داده، هم کدنويسی نهايیاش انجام شده، هم از ۴۰ نفر نويسنده، يه خروار مطلب در شده است. سر جمع اين که ... اگه بگم مهدی کلهام رو میکنه. پس نمیگم D:
۲- هاستچي: چي!؟ هاستچي!!!
خدمات هاست و دومين هاستچی در خدمت شماست. يعنی اين که قرار است که باشد. بهترين سروری که تمام هاستينگهای ايرانی در اختيار دارن (با يک سری مشخصات که دود از کله خود من هم بلند کرد) به اضافه امکانات فوقالعاده و قيمتی پايينتر از تمام هاستينگهای ايراني! انگليسیها يه ضربالمثلی دارن که میگن: «اين قدر پولدار نيستم که جنس ارزون بخرم» ولی دليل ارزونفروشی ما اينه که قرار نيست از اين راه نون بخوريم و فقط قراره قسمتی از پول تلفن يا اينترنتمون جور بشه. حالا به کام شمات. استثنائاً تا آخر فروردين ده مگابايت فضا با ۵ تا ايميل و ۵ تا سابدومين فقط ۸ هزار تومن و ۲۰ مگابايت فضا با ۱۰ تا سابدومين و ۱۰ تا ايميل فقط ۱۴ هزار تومن. مفته به خدا
حالا يه عمره برای سايت برنامهريزی کردهايم، آرمان هم يه لوگوی توپ زده، ترتيبش رو هم داريم میديم که برای سفارش و خريد نياز به چيزی جز اينترنت و رفتن تا بانک نباشه و تمام کارها اتوماتيک انجام بشه. اما باز هم فعلا که خبری از سايت نيست. بعداً هم ... بذار سيمرغ رو بزرگش کنيم و زنش بديم، بعداً ...
۳- فردوسی دات کام (Fer2C.com): يه ايده توپ از خودم برای راه انداختن يه سايت دانشجويی برای بر و بچههای دانشگاه و يه خروار هم ايده و برنامه (منجمله دادن ايميل اختصاصی به تمام اعضا و ...) اما هنوز حتی فرومش (Forum مثل فروم پرشين تولز يا مجيد آنلاين) هم راه نيفتاده، چه برسه به بقيهاش
۴- سايت سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهي: ای آقا! کی بود قول داده بود تا آخر دی، بعد گفت آخر ارديبهشت، بعداً حتما میخواد بگه آخر تابستون ديگه ... کی حال و حوصله اين کارها رو داره
پرده آخر:
من: سلام آرمان. خوبي؟
آرمان: من خوبم. تو چطوري!؟
من: من هم بد نيستم. آرمان يه چيزي
آرمان: بگو چه چيزي
من: اسم وبلاگ سعيد چی بود؟
آرمان: کدوم؟ دانشجوی وامونده بود که بعداً شد مهندس سعيد
من: نه بابا! این جدیده که دو ستونیه، یه طرف فارسی، یه طرف انگلیسی. اسمش هم انگلیسیه
آرمان: ها ها! فهمیدم. «Iran, Where I am writing from»
من: حالا يه پيشنهاد توپ
آرمان: زود بگو کار دارم بايد برم
من: يادته يه نفر گير داده بود که بايد الا و لله يه فوتوبلاگ بزنيم
آرمان: خب، خب، خب که چي!؟
من: يه کار توپ خارجکی پسند. يه فوقتوبلاگ گروهی راه بندازيم به نام «Iran, Where I am living in» يا يه چيزی تو همين مايهها
آرمان: تو حالت خوبه؟ قرصات رو خوردهاي؟
من: چطور؟
آرمان: آخه مرد عاقل! بگذار اين چند تايی رو که زاييديم، شيرشون رو بديم، بزرگشون بکنيم، ازدواج کنن، برن. بعداً به فکر يه بچه خوشگل ناز و مامانی ديگه باش!
حالا بايد يه اطلاعيه بزنيم که نيازمند يک نفر يا چند گردان!!! طراح، گرافيست و کدنويس هستيم که سليقهشون رو ما بپسنديم و کارشون رو قبول داشته باشيم، از ما اگه کاردرستتر نيستن، کمتر هم نباشن؛ ضمن اينکه Not Need Morakhasi» بيست و چهار ساعته هم Available باشن، از پس بزرگ کردن اين فرزندان دلبندمان هم بر بيان. (دانستن مووبل تايپ در حد عالی از بلد بودن کار با کامپيوتر واجبتر است)
[آخرين خبر: سيمرغ شنبه منتشر خواهد شد :O]
جمعه ۷ فروردینماه ۱۳۸۳
خشونت عجيب
من دارم بلند بلند فکر میکنم. اين کارم هم ربطی به هيچکس نداره! شايد اينها محدود محتويات ذهن اين روزها خالی، اما آشفتهام هست که خيلی هوس فکر به سرش زده، ولی بلد نيست. شايد فقط مشتی فکر مغشوش در دمدمههای خواب و بيداری باشه، شايد بخشی از ايدئولوژی و منش زندگی برگرفته از جهانبينی و تفکرات خودم، شايد هم فقط بازگويی يک سری احساسات و عواطف مجهول! به هر حال تو اين روزها نوشتن مطالبی از اين دست هم برام غنيمته!
میزنند. محکم هم میزنند. سيلی، مشت، لگد يا هر چيز ديگهای که به نظرشون محکم و درد آور بياد، با اون هم تنبيه میکنند. حاضران حتی سر ببرن يا آتش بزنند. خيلی از مردها از ماقبل تاريخ تــــــــــــا امروز و هزاره سوم ميلادی، وابستگان مؤنثشون رو کتک میزدهاند، میزنند و خواهند زد. به هر اسم يا مناسبتی که باشه
اما چرا!؟
من فکر میکنم دو دليل اصلی برای اين الگوی رفتاری میتوان پيدا کرد. دليل اولش نوعی حس مالکيت و ابزاری نسبت به جنس زن از سوی مردان است که طبيعتا برای حفظ ملک دست زدن به هر کاری منجمله خشونت چندان دور از انتظار نيست. خشونت برای حفظ يا برای تفريح يا خشونت از سر عقده (اگه حال داشتيد، اين رو بخونيد)
اما دليل دوم نوعی احساس ولايت، سرپرستی و مسئوليت تربيتی در قبال زنان از جانب مردان است. به خصوص در روابط از قبيل همسری و روابط همارز آن. به اين معنا که مرد خود را موظف به آن میداند که زن را تربيت کند و جلوی گناه و اشتباه او را بگيرد و نظام تشويق و به خصوص تنبيه را هم به کار میبندد. نظامی که (ظاهراً) به تأييد قرآن هم رسيده است. (سوره نساء، آيات ۲۳ الی ۲۸) جايی که به مرد امر میکند چنين و چنان کن (آن هم تنبيهاتی با ديدی به شدت جنسيتگرا و سـ...ـسینگر) و به آنجا میرسد که میگويد همسرت را کتک بزن
هر چه فکر میکنم مردانی را که همسرانشان را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، درک نمیکنم. هيچ وقت نفهميدهام که چطور ممکن است که به کسی عشق ورزيد، علاقه داشت يا حداقل قبولش داشت و بعد او را به دلايل مختلف با خشونت تنبيه کرد!؟ مگر قبول ندارند که همسرشان هم يک انسان عاقل و بالغ است!؟ مگر هزار و يک راه برای ارتباط و درک هر موضوع وجود ندارد که بايد به بچگانهترين شکل رسيدن به يک خواسته متوسل شد!؟
با خودم فکر میکردم و هزار و يک جور خاطره را مرور، موقعيتهای جورواجوری را مجسم کردم، ديدم با احمقترين و منفورترين آدمهای دور و برم هم هيچ وقت دست به يقه نمیشوم. حال با کتک زدن کسی که ... فکر میکنم خيلی اين حرکت عجيبی است و عجيبتر اين که از ديدن يا شنيدنش شگفتزده نمیشوم. دوستی داشتم ۸-۷ بزرگتر از خودم که به خواستگاری رفته بود و با دختر سر هر موردی به توافق رسيده بود. دختر دست آخر میپرسد «دست بزن که نداري!؟» دوستم گفت «بعد از شنيدن اين حرف منصرف شدم. فکر کردم از آنهايی است که پدر روزگار همه خانواده را سياه کرده و فقط میخواهد با ازدواج فرار کند و تمام جوابهای مثبتش به خواستههای من هم برای رسيدن به اين مقصود بوده است که خلاص شود.» آن مرحوم دوست (که مدتهاست از او بیخبرم) خودش يادش نبود که خواهر کوچکترش را به هر بهانهای مورد ضرب و شتم قرار میداد... و من هنوز نمیفهمم
دوشنبه ۳ فروردینماه ۱۳۸۳
Madness
من ديوانهام. من حقيقتاً ديوانهام و ... هيچ چيز ديگری مهم نيست
میدانی چرا!؟
شايد هزاران دليلش را بدانی و ندانی. اما اين يکی مهمتر است: «من تمامی شادیهايم را از دست دادهام. با هيچ چيز خوشحال نمیشوم و برای کسی هم شادی به ارمغان نمیآورم» و اين نشان يک آدم يا عاقل نيست.
جمعه ۲۹ اسفندماه ۱۳۸۲
عيد ميمون!
۱- عيده مثلا. سال نوی همگی مبارک! به قول گلآقا: «سال ميمون، ميمون باد!» به قول يه نفر ديگه: «به ميموني!» سر جمع اين که تبريک میگم به اونهايی که با اومدن اين عيد خوشحال شدن و تسليت میگم به کسانی که با اومدن اين عيد، ناراحت شدن. در مورد کسانی مثل خودم که هيچ احساس خاصی پيدا نکردهاند هم چيز خاصی نمیشه گفت (البته شخصا از فکر ديدن بعضی از اعضای فاميل، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم! فقط نمیدونم چرا میخوام برن به جهنم!؟)
۲- عيدي!؟ عيدیام کجا بود؟ (ديجيتالم البته همين اتاق بغليه!) ولی خب، چهار تا از عکسهايی رو که دوربينم گرفته (ما که هيچ کارهايم) میگذارم، اگه خوشتون اومد و خواستين به منظور استفاده به عنوان Wallpaper يا هر استفاده غيراسلامی ديگهای، دانلودشون کنين، کافيه روشون کليک سمت راست کنيد و «Save Target As» رو بزنيد تا به عکس اندازه کامل (۱۶۰۰*۱۲۰۰) برسيد.




عکسها ممکنه به کمی دستکاری تو Contrast و Brightness يا کارهايی از اين قبيل نياز داشته باشند. اما همين جوریشون هم بد نيست. دندون اسب پيشکشی رو که نمیشمرن! ؛-)
۳- خيلی عجيبه. پارسال در همين روزها کلی احساس عيد داشتم. کلی فکر سال نو بودم و با وجود خستگی بيشتر نسبت به امسال، نه تنها از عيد بدم نمیاومد، که عاشقش بودم. اما امسال ... امسال خيلی از احساساتم نسبت به پارسال تومنی هفت صنار تغيير کرده. امسال اصلا احساس عيد ندارم و به نظرم مياد اين روزها فقط دو هفته تعطيليه، همين و بس! يه جورايی در تعجبم از احساس بقيه و شادی يا به هر حال هر شور و حسی که دارن. عجيـــب برام بیمعنا شده تمام اين کارها، حرفها، ديد و بازديدها، خود رو به آتش زدنها و ...
البته کاملا بیخيال هم نيستم. اومدن چهار تا مهمون (بلا نسبت شما) ميمون هم میتونه يه سال ميمون رو به شدت ميمون کنه. آقا اصلا اين همخونی يعنی چي!؟ آدم چرا بايد با کسانی رفت و آمد يا حتی به کسانی علاقه داشته باشه که نه تنها هيچ خوبیای به آدم نکردهاند و نمیکنند و نخواهند کرد، که از ديدارشون و همنشينی با اونها دچار ناراحتی و عذاب هم میشه؟ اين آخه اسلامه؟ انصافه؟ منش مردمان نجيب و شريف (آريايیها) است!؟
شنبه ۲۳ اسفندماه ۱۳۸۲
تهوع
۱- معلم عربی سوم راهنمايیام تعريف میکرد که دوران کارآموزی آموزگاریاش را در يکی از مدارس جنوب شهر (تهران) به معلمی ورزش گذرانده است. میگفت يک روز صبح، يک بچه سال اولی پيش من آمد و همان طور که آب دماغش جاری بود و لقمه نان و پنيرش را گاز میزد، از من پرسيد چرا مرا برای ورزش نمیبري؟ من هم در پاسخش گفتم مگر تو از لقمهات به من میدهی که من تو را ورزش ببرم؟ بلافاصله لقمه آکنده از آب دهان و دماغش را از دهانش بيرون آورد و به زور به دهان من گذاشت. مانده بودم چه کنم؟ به هر زحمتی بود روی بچه را زمين نينداختم و لقمه را قورت دادم... تا نزديک ظهر ۱۲ ليوان چايی خوردم و حالت تهوع داشتم.
کار آن بچه بسيار زيبا بود. اما هر کسی بود از خوردن آن معجون، ممکن بود استفراغ کند
۲- کارگردان معروفی (صد البته اهل شيطان بزرگ!) دو سه دهه قبل بوده که بعد از چند سالی ساختن فيلمهای روشنفکری و هنری، به ناگاه رو به ساخت فيلمهای عامهپسند و پرفروش میآورد. بعدها در مصاحبهای از او میپرسند دليل اين تغيير رويهات چه بود!؟ و او پاسخ میدهد: «روزی گذرم برای تحقيقی به بند زندانيان محکوم به حبس ابد افتاد و وضعيت روحی فجيع آنها را ديدم. هنگامی که يک قطعه کوتاه خندهدار پخش میشد و آنها غمشان را برای مدت کوتاهی فراموش میکردند و با تمام توان میخنديدند. فهميدم که تمام اين سالها راه را اشتباه آمدهام.»
۳- جمعه هفته پيش (هشت روز قبل) به همراه عدهای از وبلاگنويسان مشهدی به بيمارستان شهيد فياضبخش مشهد رفتم که متعلق به بهزيستی و معلولان ذهنی و جسمی است. (به چه مناسبت!؟ به قول آرمان، به مناسبت دهه فجر!)
(جملاتی که در پی میآيد، ملغمهای است از احساسات و افکاری مغشوش) نمیدانستم انتظار ديدن چه چيز را دارم. تنها میدانم که انتظار ديدن آن چه را که ديدم، نداشتم. بدبختی، افسردگی، غم و بيچارگی از در و ديوار میريخت. آدمهايی را ديدم که نمیدانم چگونه جزو دسته انسان قرار گرفتهاند
زندگی فکریشان گياه بود و بدنشان هم نه شبيه به انسان و نه شبيه به حيوان
مناظری تکاندهنده از اشتباهات طبيعت که حتی فلاسفه هم نمیتوانند دليل و قانونی برايشان پيدا کنند
جايی که واقعا شک کردم که جان آدمی ممکن است چه ارزشی داشته باشد
کسانی را ديدم که فهميدم میتوان جز خود، برای کس ديگری هم غصه خورد
هرگز نخواهيد فهميد که بوی آنجا و منظره پلوی مخلوط شده با خورش و ماست در ظرف فلزی کهنه که قرار است به عدهای کودک کثيف و کمتوان ذهنی داده شود، چه حالتی را در آدم ايجاد میکند (حتی اگر بگويم که بين نوشتن اين جمله و قبلی، زمانی را در دستشويی به استفراغ گذراندهام)
نمیتوانم خودم را راضی کنم که به آنجا دوباره برگردم. حتی اگر بدانم آنها به من و امثال من فراوان نياز دارند، حتی فقط به عنوان يک گوش يا نوازشگر
من از اين همه کثافت دنيا بيزارم. هيچ کدامشان دليل بر اين نمیشود که خودم را فراموش کنم. غروری ندارم. اما سهمی از دنيا دارم که آنها هم از داشتنش محرومند.
تمام اينها گذشته است و من ماندهام با مشتی خستگی، سئوال، تنفر و تهوع. من به زشتی علاقه ندارم، اما درکش کردم
دوشنبه ۱۸ اسفندماه ۱۳۸۲
مثلا «بهاريه»
۱- خيلی زندگی شيرينه. صبح تا شب بشينی NFS 5 بازی کنی و آخر وقت هم با استفاده از شبکه و هی کلکل کنی و چند نفری Race بگذارين. شب هم بری يه فيلم بامزه و بعضا در پيت (از «Catch me if you can» گرفته تا «شکلات» و «Just Married») ببينی. گور بابای دنيا و آدمها و صحنههايی که با ديدنشون تهوع میگيری و میخوای تمام نفرتت از ساختارشکنی و متفاوت بودن رو يکجا بالا بياری. گور بابای بهار و بهاريه و پيشنهاد بهروز و نوشتههای تلخ و زندگی تلخ و آدم تلخ. لذتت رو ببر
۲- موقعی که يک سيامک اسبق، اسب سابق، مسواک فعلی و احتمالا اعوجاج آينده! به آدم گير بده که بهاريه بنويس و بايد بهاريه بنويسی و حيفه ننويسی و همه مینويسن و لطفا بنويس و اگه ننويسی میکشمت و ... اين میشه که آدم متنی رو که N روزه میخواد بنويسه (فرض کن «در ستايش عامهپسندي!») بیخيال میشه و مینشينه چرت و پرت به هم بافتن و کلی هم ساختارشکنی. کدوم ساختارشکني!؟ همون ساختارشکنی که سابقا متن خوب چاپ میشد و من متن بد مینويسم، اميدوارم که چاپ بشه. کلی تاريخ بشريت زير سئوال برده شد با اين ساختارشکنیهای R-triple-Z و صد البته بنده (يکی از حضار میفرمايند: سرت بگنده)
ولی خداوکيلی، آخه اينم شد بهاريه!؟