دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۲۳ اسفند‌ماه ۱۳۸۲

تهوع

۱- معلم عربی سوم راهنمايی‌ام تعريف می‌کرد که دوران کارآموزی آموزگاری‌اش را در يکی از مدارس جنوب شهر (تهران) به معلمی ورزش گذرانده است. می‌گفت يک روز صبح، يک بچه سال اولی پيش من آمد و همان طور که آب دماغش جاری بود و لقمه نان و پنيرش را گاز می‌زد، از من پرسيد چرا مرا برای ورزش نمی‌بري؟ من هم در پاسخش گفتم مگر تو از لقمه‌ات به من می‌دهی که من تو را ورزش ببرم؟ بلافاصله لقمه آکنده از آب دهان و دماغش را از دهانش بيرون آورد و به زور به دهان من گذاشت. مانده بودم چه کنم؟ به هر زحمتی بود روی بچه را زمين نينداختم و لقمه را قورت دادم... تا نزديک ظهر ۱۲ ليوان چايی خوردم و حالت تهوع داشتم.
کار آن بچه بسيار زيبا بود. اما هر کسی بود از خوردن آن معجون، ممکن بود استفراغ کند

۲- کارگردان معروفی (صد البته اهل شيطان بزرگ!) دو سه دهه قبل بوده که بعد از چند سالی ساختن فيلم‌های روشنفکری و هنری، به ناگاه رو به ساخت فيلم‌های عامه‌پسند و پرفروش می‌آورد. بعدها در مصاحبه‌ای از او می‌پرسند دليل اين تغيير رويه‌ات چه بود!؟ و او پاسخ می‌دهد: «روزی گذرم برای تحقيقی به بند زندانيان محکوم به حبس ابد افتاد و وضعيت روحی فجيع آنها را ديدم. هنگامی که يک قطعه کوتاه خنده‌دار پخش می‌شد و آن‌ها غمشان را برای مدت کوتاهی فراموش می‌کردند و با تمام توان می‌خنديدند. فهميدم که تمام اين سال‌ها راه را اشتباه آمده‌ام.»

۳- جمعه هفته پيش (هشت روز قبل) به همراه عده‌ای از وبلاگ‌نويسان مشهدی به بيمارستان شهيد فياض‌بخش مشهد رفتم که متعلق به بهزيستی و معلولان ذهنی و جسمی است. (به چه مناسبت!؟ به قول آرمان، به مناسبت دهه فجر!)
(جملاتی که در پی می‌آيد، ملغمه‌ای است از احساسات و افکاری مغشوش) نمی‌دانستم انتظار ديدن چه چيز را دارم. تنها می‌دانم که انتظار ديدن آن چه را که ديدم، نداشتم. بدبختی، افسردگی، غم و بيچارگی از در و ديوار می‌ريخت. آدم‌هايی را ديدم که نمی‌دانم چگونه جزو دسته انسان قرار گرفته‌اند
زندگی فکری‌شان گياه بود و بدنشان هم نه شبيه به انسان و نه شبيه به حيوان
مناظری تکان‌دهنده از اشتباهات طبيعت که حتی فلاسفه هم نمی‌توانند دليل و قانونی برايشان پيدا کنند
جايی که واقعا شک کردم که جان آدمی ممکن است چه ارزشی داشته باشد
کسانی را ديدم که فهميدم می‌توان جز خود، برای کس ديگری هم غصه خورد
هرگز نخواهيد فهميد که بوی آنجا و منظره پلوی مخلوط شده با خورش و ماست در ظرف فلزی کهنه که قرار است به عده‌ای کودک کثيف و کم‌توان ذهنی داده شود، چه حالتی را در آدم ايجاد می‌کند (حتی اگر بگويم که بين نوشتن اين جمله و قبلی، زمانی را در دستشويی به استفراغ گذرانده‌ام)
نمی‌توانم خودم را راضی کنم که به آنجا دوباره برگردم. حتی اگر بدانم آن‌ها به من و امثال من فراوان نياز دارند، حتی فقط به عنوان يک گوش يا نوازشگر
من از اين همه کثافت دنيا بيزارم. هيچ کدامشان دليل بر اين نمی‌شود که خودم را فراموش کنم. غروری ندارم. اما سهمی از دنيا دارم که آن‌ها هم از داشتنش محرومند.

تمام اين‌ها گذشته است و من مانده‌ام با مشتی خستگی، سئوال، تنفر و تهوع. من به زشتی علاقه ندارم، اما درکش کردم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

اون يارو کارگردانه کيه؟

[ گنبد دوار ] | [دوشنبه، ۲۵ اسفند‌ماه ۱۳۸۲، ۱۱:۲۵ بعدازظهر ]


نوروزت مبارک باشد !

[ Nilgoon ] | [جمعه، ۲۹ اسفند‌ماه ۱۳۸۲، ۲:۳۳ صبح ]


من اينجور مواقع که توضيح دادي
دلم ميخواد بميرم .

[ nana ] | [پنجشنبه، ۶ فروردین‌ماه ۱۳۸۳، ۶:۱۵ صبح ]