دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۶ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳

وبلاگ‌هايتان را فرارسانه کنيد

(اگر مطلب قبلی را با نام «ابررسانه، مفهوم و محتوای فناوری ارتباطات و اطلاعات» نخوانده‌ايد، قبل از خواندن اين مطلب، آن را مطالعه کنيد)
فکر می‌کنم بحث ابررسانه و ابرمتن به خوبی تبيين و تفهيم شد. حال می‌خواهم اين را مشخص کنم که اين موجودی که از آن با نام لينک‌دونی نام می‌برند، چيست؟ به چه دردی می‌خورد و چرا استفاده می‌شود؟

همان طور که می‌دانيد کلمه وبلاگ از ترکيب دو لغت «Web» و «Log» به وجود آمده است که اولی به معنای شبکه و دومی به معنای دفترچه يادداشت است و احتمالا در مجموع به دفترچه يادداشت اينترنتی اطلاق می‌شود. اگر از ديد دفترچه يادداشت به آن بنگريم، خواهيم ديد که بر خلاف آن چه برخی ادعا می‌کنند، هيچ دليلی برای اين که در يک مورد بتوان وبلاگ ايجاد کرد يا نتوان، وود ندارد. به ديگر بيان، هر محتوايی را که بتوان در يک دفتر يادداشت وارد کرد، در وبلاگ هم می‌توان وارد کرد.
اما در کنار اين موضوع، می‌توان به اين مطلب نيز اشاره کرد که هيچ دليلی هم وجود ندارد که در يک وبلاگ ادبی، مثلا به يک مطلب مرتبط با سياست لينک نداد. به اين معنا که حتی با حفظ درون‌مايه و جهت‌گيری خاص يک وبلاگ، می‌توان به ساير مسائلی هم که توجه نويسنده را به خود جلب کرده‌اند، اشاره کرد. همان گونه که می‌توان در گوشه يک دفترچه يادداشت که مثلا به مرور وقايع روزمره اختصاص دارد، بيتی شعر نوشت.

خاصيت مهم يا بهتر بگوييم، تفاوت مهم ميان وبلاگ با سايت‌های ديگر در پررنگ بودن نقش فرد به عنوان صاحب وبلاگ است (مثلا تفاوت نقش سردبير خبرنامه گويا با مثلا حسين درخشان در «سردبير:خودم») به اين معنا که وبلاگ‌ها، رواياتی شخصی هستند از همه چيز يا هيچ چيز
اما وجه مهمی که به نظر من اکثر وبلاگ‌نويسان (من‌جمله خودم) فراموشش می‌کنند، بخش اينترنتی بودن اين دفترچه يادداشت است. بدين معنا که وبلاگ چيزی است فراتر از متن عادی و ابرمتن است. حال يک وبلاگ‌نويس که در اکثر موارد يک وبگرد خوب نيز هست، بايد بتواند با حفظ محتوای (حتی ادبي) وبلاگش، بخشی از آن را به وب‌گردی‌هايی اختصاص دهد که شايد با سيستم لينک‌دونی، مرتب‌ترين، غير مزاحم‌ترين و بهترين راه روزنامه‌نگاری و ژورناليسم مدرن است. اين ابررسانه، بدون پرداختن به ماهيت فرارسانه‌ای‌اش، رسانه ناکارآمدی خواهد بود. حتی يک اديب هم در اينترنت به عنوان يک انسان سير می‌کند که اين هم می‌تواند مکملی (حتی به ظاهر ناهمخوان) برای ادبياتش باشد

عليکم باللينک‌دوني!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
دوشنبه ۳۱ فروردین‌ماه ۱۳۸۳

اَبَررسانه، مفهوم و پايه فناوری ارتباطات و اطلاعات (ICT)

«HTTP» و «HTML» نه تنها برای کاربران حرفه‌ای اينترنت و آشنايان به مفاهيم IT و ICT، که برای کسانی که تنها يک بار هم وارد شبکه جهانی اينترنت شده‌اند، عباراتی آشنا و تا حدودی مفهوم است. چرا که همه می‌دانند آدرس (اکثر) صفحات اينترنت با اولی آغاز و با دومی پايان می‌يابد. اما اين دو به چه معنايند؟
«HTTP» مخفف «HyperText Transfer Protocol» به معنای «پروتکل يا قرارداد انتقال اَبَرمتن» و «HTML» مخفف «HyperText Markup Language» به معنای «زبان نشانه‌گذاری اَبَرمتن» هستند. نکته مهم در اين ميان، اشتراک اصطلاح «HyperText» يا اَبَرمتن ميان اين دو است.

اما اَبَرمتن چيست؟ چه فرقی با متن دارد؟ چرا محتوای اينترنت «اَبَرمتن» خطاب می‌شود؟
شايد بهتر باشد به اين سئوال‌ها از انتها به ابتدا پاسخ گوييم. محتوای اينترنت را اَبَرمتن گويند از آن جهت که با متن عادی از يک نقطه نظر تفاوت دارد يا بهتر بگوييم، از يک نظر برتر از متن است. ويژگی متنی که بر روی اينترنت عرضه می‌شود داشتن پيوند به متون ديگر يا حداقل چنين قابليتی است. بدين معنا که محتوای اينترنت حاوی لينک‌ها يا پيوندهايی است که به گونه‌ای حاکی از ادامه يافتن اين محتوا در جاها و صفحات ديگر اينترنت است. حال نه الزاما به اين معنا که متن‌های ديگری به دنبال اين متن نوشته شده‌اند يا که اين متن به دنبال آن‌ها، بلکه در همين حد که صاحب اين سند اينترنتی، به هر دليل از مخاطبش می‌خواهد که صفحات ديگر را نيز مورد بازديد قرار دهد و آن صفحات ديگر هم پيوند صفحات ديگری را در بر دارند و آن صفحات ديگر، صفحات ديگری را و ... الزامی بر پايان يافتن اين پيوندها يا تشکيل دوری در آن‌ها نيست، به جز شبکه‌ای جهان‌شمول از متن‌ها و پيوندها (که در مجموع، اَبَرمتن ناميده می‌شوند) «World Wide Web» يا «تور جهان‌گستر» ناميده می‌شود که با کمی اغماض نام اينترنت را می‌توان بر آن نهاد.

اين مفهومی است که سال‌ها قبل و در ابتدای به پا شدن شبکه جهانی اينترنت، مورد نظر صاحبان و مخترعان آن بود. اما طی اين سال‌ها مفاهيم دنيای اينترنت به گونه‌ای گسترش يافته‌اند که اينترنت زيربنای فناوری‌های به نام IT و ICT شده است. IT به معنای فناوری اطلاعات و ICT به معنای فناوری ارتباطات و اطلاعات و اين تغييرات چيزی نيستند به جز آن که بهتر است امروز پروتکل انتقال اطلاعات در اينترنت را به جای HTTP و انتقال اَبَرمتن، HMTP يا «HyperMedia Transfer Protocol» به «معنای قرارداد انتقال اَبَررسانه» بناميم. به بيان ديگر، محتوای تور جهان‌گستر اينترنت از اَبَرمتن به اَبَررسانه تغيير ماهيت يا بهتر است بگوييم ارتقا يافته است. اين تغيير ماهيت موجب آن شده است وب از يک کانال ارتباطی انتخابی به گذرگاه اصلی اطلاعات و ارتباطات تبديل شود. اين تغيير مهايت را می‌توان تشبيه کرد ارتقای ويندوز از نسخه ۳.۱ (که به عنوان يک رابط گرافيکی بر روی هسته DOS فعاليت می‌کرد) به يک سيستم عامل اصلی مثلا در نسخه XP (که DOS به عنوان يک خادم بر روی آن عمل می‌کند) به اين معنا که در آينده‌ای خيلی نزديک، نمی‌توان بدون استفاده از اينترنت به فعاليت و ارتباط پرداخت و جامعه انسانی، به جامعه‌ای اطلاعاتی تبديل خواهد شد.

حال غرض از بيان اين همه تفاصيل و مفاهيم غريب چه بود؟ اين را به زودی در مطلبی به عنوان ادامه اين مطلب، توضيح خواهم داد. فقط همين بس که «لينکدوني» را دريابيد تا عقب نمانده‌ايد! (توصيه می‌کنم برای آشنايی بهتر با مفهوم رسانه، نيمه اول «راه رفتن مرد مرده» را که به همين موضوع رسانه پرداخته است، دوباره مطالعه کنيد. اين مطلب قبلا به عنوان سرمقاله در شماره ۵۳ واحه منتشر شده است.)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۸۳

ديوار

با سيامک و چند نفر ديگه از بچه‌ها تصميم گرفته‌ايم از اون مجوز خاک ‌گرفته من کمال سوء استفاده رو بکنيم تا هم خير دنيا نصيبمون بشه و هم دوباره خير دنيا نصيبمون بشه!
قضيه از اين قراره که ما ۶-۵ نفر، يک تعداد قابل توجهی مطلب برای جاهای مسخره‌ای مثل شهرآرا نوشته‌ايم که حيف شهرآرا و ارديبهشت و ... هستند و هر کدومشون می‌تونن کانديدای جشنواره‌ها بشن و به خصوص گزارش‌های اجتماعی فوق‌العاده‌ای توشون پيدا می‌شن. با توجه به اينکه اينا پول قابل توجهی برای مطالبی به اين توپی نمی‌دن و ما هم لااقل بايد يه جوری دلمون خنک شه يا راضی بشيم، قرار شده اين مطالب رو جمع کنيم و سالی ۴-۳ تا شماره يه نشريه توپ اجتماعی در بياريم که ممکنه فضاش يه خرده با فضای بقيه نشريات دانشجويی فرق داشته باشه و در مقابل آرمان‌گرايی و تئوری‌پردازی خيلی نشريات، ديدی عمل‌گراتر و نسبت به نشريات صنفی، نگاهی اجتماعی‌تر داشته باشه. ولی به هر حال يه نشريه دانشجويی خوب و خوندنی می‌شه که شايد کمتر کسی پيدا بشه که مطالبش هيچ جذابيتی براش نداشته باشه.

الغرض اينکه امروز پا شدم رفتم شهرآرا تا از تو آرشيو، ليست مطالب بچه‌ها رو دربيارم تا به طرز احمقانه‌ای از روی فايل‌هاشون پرينت بگيريم و دوباره بديم تايپ تا بعدا گزينش بشن و برسن دست صفحه‌آرا (سيامک که ليست رو جا گذاشت و رفت!) همين جوری که مرور می‌کردم، ديدم خيلی از مطالب و گزارش‌ها به نوعی به بحث آموزش و کنکور و دانشگاه و درس خوندن تو دانشگاه و مسائلی از اين قبيل برمی‌گرده و کم پيدا می‌شه کسی مثل من که بره به مد گير بده و به چه و چه! يه بار بحث آموزش مسخره دوران دبيرستانه. يه بار بحث وعده‌های عجيب و غريب و تکنيک‌های خارق‌العاده کلاس‌ها و جزوه‌های رنگارنگ کنکور. دفعه ديگه يکی اومده در مورد جزوه گرفتن و درس خوندن تو دانشگاه گزارش تهيه کرده، بعدی‌اش در مورد تقلبه، دوباره بحث کشيده به ربط دانشگاه و کار و آخر از همه هم رسيده به بيکاری بعد از درس و صد البته ويژگی اصلی تمام اين مطالب فحش دادن به نظام آموزشی (و ناموجودی به نام پژوهش) تو اين مملکته! جالبش اينجاست که فکر می‌کردم فقط منم که دلم می‌خواد به در و ديوار اين وضعيت فحش بدم. اما مثل اينکه اين بچه مثبت‌هاي! درسخون هم چنين حالتی دارن.
دست آخر اينکه شماره اول اين نشريه جديد احتمالا تا اواسط ارديبهشت در بياد و به اونايی که اينجا رو می‌خونن و بهش دسترسی دارن، پيشنهاد می‌کنم از دستش ندن

مدت‌هاست تو اين فکرم که کاش می‌شد تو وضعيت تعليم و تحقيق و تربيت ما هم يه اتفاقی بيفته شبيه شورش بچه‌ها تو فيلم و کليپ «The Wall» پينک فلويد. واقعا يه رؤيای دست نيافتنيه. چقدر آشناست اون صحنه‌ای که معلم کتاب رو از دست پسربچه می‌گيره و می‌گه «Poems, everybody» تا همه بخندن

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۵ فروردین‌ماه ۱۳۸۳

يک عمر دويديم... به مقصد نرسيديم!

«خيلی جالبه» شايد هم «خيلی عجيبه» فکر می‌کنم اين دو عبارت رو بيشتر از هر جمله ديگه‌ای، سرآغاز نوشته‌هام (حداقل تو اين وبلاگ) قرار داده‌ام. احتمالا من پنج شهر از هفت شهر عشق رو (طلب، عشق، معرفت، استغنا و توحيد) پشت سر گذاشته‌ام! و الان تو مرحله حيرت هستم و با اين وصف، Stage بعدی، مرحله فنا خواهد بود (جون خودم آخر استدلال و توهمه ها!) به هر حال اين که اين بار هم می‌خواستم با يکی از اين دو تا شروع کنم که اين مسأله يادم افتاد. حالا خيلی هم مهم نيست

سر کلاس «ديناميک ماشين» نشسته بودم و نصفی درس گوش می‌کردم و نصفی می‌خوابيدم و با نصفه سوم طبق معمول مواقعی که بعدش ميام شروع به نوشتن می‌کنم، داشتم به روزگار و زندگی خودم فکر می‌کردم. ديدم نسبت به ۳ ماه پيش که هنوز سوپروايزر و به نوعی شاغل نشده بودم، خيلی فرق کرده‌ام. تو اين مدت به خاطر کارم مجبور شده‌ام صبح‌ها ساعت ۷ از خواب بيدار بشم. حالا چه شب ساعت ۱۰ خوابيده باشم (که تو خوابگاه هيچ جور ممکن نيست) و چه ساعت ۳ صبح. به هر حال کار نه تعطيل‌بردار بود و نه شوخی بردار و بايد صبح، ساعت ۸ تو سايت (اتاق) کامپيوتر دانشکده می‌بودم و ...
اين يعنی منی که تمام مشکلاتم در ترم‌های قبل دانشگاه، بيدار شدن هشت صبح بود، هفته‌ای حداقل ۴ بار هشت صبح دانشکده بودم و ديگه کلاس‌های صبحم (که هفته‌ای يک روز هم بيشتر نيست) هيچ وقت از روی تنبلی دودر نمی‌شدن
در کنار اينها روزی N ساعت رو پای کامپيوتر يا بالای سر اون سپری کردن يه جورايی تو خيلی از شئون زندگيم تأثير گذاشته. ديگه شوق چندانی برای نوشتن ندارم (و بهتر بگم، ترجيح می‌دم بخونم) خيلی از چيزهايی که يه عمری برام مهم بود، ديگه خيلی اهميتی نداره و ...

نمی‌دونم. ولی به نظرم مياد اين روزهام خيلی شبيه به اون زندگی ايده‌آل که نه، ولی فوق‌العاده‌ايه که يه عمری دنبالش بودم (حسرتش رو داشتم!؟) تو دو ماهی که از اين ترم گذشته، دو بار اردو رفته‌ام و جمعه اين هفته هم دوباره دارم می‌رم. دغدغه‌ام به جای هزار و يک فکر و ذکر برای ديگران، اين شده که چيزهای تازه‌ای که از حضرت مووبل تايپ (لا نرم‌افزاراً الا هو) ياد گرفته‌ام، گسترش بدم، براشون راهنما بنويسم و شايد به يه کاری بزنم. دلواپس اينم که با بر و بچه‌هايی که جمعه ميان، بهم خوش بگذره و به اونا هم. مثل بچه آدم سر کلاس‌هام می‌رم می‌شينم و وقت اضافی يا تلف شده‌ای هم ندارم. شايد الان شبيه‌تر از هميشه ايستاده‌ام و دارم زندگی بقيه رو نگاه می‌کنم و خيلی وقت‌ها هم باهاشون زندگی می‌کنم. اما خب ... جای يه چيزهايی خالی شده. جای اون استرس‌ها، فشارهای مسخره عصبی، حرص و جوش خوردن‌ها و زور زدن‌ها، فکر کردن‌ها و نوشتن‌ها ... يه جوری انگار که زندگی‌ام مال خودم شده و خودم هر جور بخوام دارم درستش می‌کنم. ولی انگار نمی‌شه که بشه. اين سوال هميشه برام مطرح بوده و هيچ وقت نپرسيدمش. شايد کسی هم نمی‌دونسته که بخواد بهم جواب بده. ولی «آدم‌هايی که در اثر تومور مغزی، قسمتی از مغزشون رو از دست می‌دن، کارهايی از مغزشون رو که اون قسمت انجام می‌داده، چی کار می‌کنن؟ يعنی مثلا اگه قسمت محاسبه مغزشون رو بردارن، ديگه نمی‌تونن محاسبه کنن؟ جاش با چی پر می‌شه؟» نمی‌دونم منظورم از اين و اشاره‌ام رو متوجه شدی يا نه، ولی به هر حال ... زندگی ادامه داره، حتی در شهر هشتم

در هزار توی ذهنم، جای چيزهايی خالی است. شمشادها را برچيده‌ام، درختان پير را به نجار سپرده‌ام، سايه‌ها را برداشته‌ام. اما گل يخ هنوز هم شکوفه نمی‌زند. چرا!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۸ فروردین‌ماه ۱۳۸۳

بگذاريم تاريخ تکرار شود!؟

تا آن جايی که يادم می‌آيد در دوران کودکستان چيزی به نام گرايش مذهبی برايم معنی نداشت. بعدها با شروع مدرسه، دبستان و راهنمايی، تحت آموزش‌ها (القائات!؟) آموزگاران و ساير مسئولين گرامی، کم‌کم چيزی به نام دين و مذهب برايم معنی پيدا کرد. گرايشی پيدا شده بود که هر روز با استدلالات (آب‌دوخياري!؟) قوی‌تر، محکم‌تر و وسيع‌تر می‌شد. به گونه‌ای که در دوران راهنمايی و اوايل دبيرستان از جمله بچه‌های به اصطلاح مذهبی به حساب می‌آمدم. از آن جمله آدم‌هايی که اگر چه (از سر تنبلی يا ...) نمازش عقب می‌افتاد، اما پای ثابت زيارت قم جمکران و مشهد بود، اردوی مناطق جنگی می‌رفت، عزاداری‌ها را از دست نمی‌داد و به جای اهميت دادن و دنبال کردن خيلی از تفريحات ديگران، سرگرمی‌اش فوتبال ديدن بود و کارتون. به ياد برخی از ديدگاه‌ها و عقايد آن دورانم که می‌افتم، بيش از آن که شرمگين شوم، خنده‌ام می‌گيرد. چه فکرهايی که با ديدن شلوار جين، موی خارج از روسری و ... که به سرم نمی‌زد. ايام عزا را از هيأت متعلق به قديمی‌ها و جديدی‌های مدرسه که در خود مدرسه تشکيل می‌شد، خارج نمی‌شد، هر چند با دوستانش بالای درخت می‌رفت و تا صبح به جای خودزنی، حرف می‌زدند و بحث می‌کردند.

نکته کار همين جا بود. ياد گرفته بودم که با تقليد، شنيدن و حتی در بحث يک‌طرفه شکست خوردن، چيزی را قبول نکنم و لازمه پذيرش و اعتقاد را منطق يا قلب بدانم. همين‌ها سبب شد که بنشينم، فکر کنم و فکر کنم و چيزی را که به آن می‌رسم، به هر حال بپذيرم. حال بقيه هر چيزی می‌خواهند، بگويند و هر تهديدی به جهنم که می‌خواهند، بکنند. همين شد که به چيزهای جديدی رسيدم. دريافتم که در بسياری از جاها راه را برعکس آمده‌ام. به خلاف آنی رسيده بودم که قبلا به آن عمل می‌کردم. قبل از هر چيز زيارت و تمام مصاديق زمينی خدا برايم بی‌معنا شد. چندی بعد ديگر نمی‌توانستم با همان لحنی که می‌گويم «لا اله الا الله» هيچ سخن ديگری را بر زبان بياورم، حتی «محمداً رسول الله» هيچ چيزی به قوت خدا نبود و باد اين ضعف، همه آن اعتقادات و منش لرزان را با خود برد. منی که مدينه فاضله اجتماعی‌ام، يک جامعه دينی بود، به جايی رسيده بودم که اعتقادات قلبی‌ام شخصا به خودم مربوط و نه هيچکس ديگر. نه اجازه می‌دادم روی اعمال ظاهری‌ام قضاوت کند و نه بالعکس، برای خودم اعتقادات بقيه اهميتی داشت. چقدر متنفر بودم از تمام کارهايی که قبلا به آن‌ها معتقد بودم و انجامشان می‌دادم... صد البته که اين صعود و نزول (يا نزول و صعود) يک فرآيند بود که يک‌شبه آغاز نشد و يک روزه هم پايان نيافت

اين قصه تغيير باورهای من، قصه خاص و استثنايی‌ای نيست. شايد برای بسياری هم چنين پروسه‌ای طی شده و از اوج اسلام (!!؟؟) تا اوج سکولاريسم تا جايی در تعادل ميان اين دو، حال به اين سو يا به آن سو، روندی باشد که خيلی‌هايمان طی کرده باشيم. اما مشکل از اينجا شروع شد که:
...
اون: من می‌دونم. تو هم از اونايی هستی که مثل فلانی پا می‌شی می‌ری و ايران بند نمی‌شي
من: اولا که از خدامه. در ثانی که اگه من برم خارج، خارج کجا بره!؟ سوم اينکه چرا نرم!؟ چرا نرم يه جايی که صبح تا شب فقط و فقط به زندگی‌ام فکر کنم و از اون مهم‌تر، اگه قرار باشه کسی رو تربيت کنم، بتونم اون طور که دلم می‌خواد تربيتش کنم
اون: يعنی اينجا نمی‌توني!؟
من: نه که نمی‌تونم. يا بايد به بچه‌ام ياد بدم که از همون بچگی با ريا و تزوير زندگی کنه يا اينکه بايد بگذارم تو اين محيط و فرهنگ آلوده، همون راه غلطی رو که من طی کردم، طی کنه و سال‌ها از عمر، نوجوونی و جوونی خودش رو به هدر بده برای هيچ
اون: يه سوالي! همين چيزهايی رو که امروز بهشون معتقدی، اگه همون موقع بهت می‌گفتن، قبول می‌کردي؟
من: نه، ولی مگه بايد هر نسلی اشتباهات نسل قبلش رو تکرار کنه!؟
اون: شايد بهترين راه برای رسيدن به خيلی چيزها همين تجربه شخصی باشه

... و اينجاست که پارادوکس بزرگ شکل می‌گيرد. بگذاريم برای چندين و چند دليل، من‌جمله يقين يا اعتقاد کامل، فرزندانمان راه ما را دوباره طی کنند يا که بگذاريم تاريخ، هر چند بار طی شده و هر چند نسل که چيزی را تجربه کرده‌اند، از اين پس ديگر تجربه نشود؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم