دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۱۸ فروردین‌ماه ۱۳۸۳

بگذاريم تاريخ تکرار شود!؟

تا آن جايی که يادم می‌آيد در دوران کودکستان چيزی به نام گرايش مذهبی برايم معنی نداشت. بعدها با شروع مدرسه، دبستان و راهنمايی، تحت آموزش‌ها (القائات!؟) آموزگاران و ساير مسئولين گرامی، کم‌کم چيزی به نام دين و مذهب برايم معنی پيدا کرد. گرايشی پيدا شده بود که هر روز با استدلالات (آب‌دوخياري!؟) قوی‌تر، محکم‌تر و وسيع‌تر می‌شد. به گونه‌ای که در دوران راهنمايی و اوايل دبيرستان از جمله بچه‌های به اصطلاح مذهبی به حساب می‌آمدم. از آن جمله آدم‌هايی که اگر چه (از سر تنبلی يا ...) نمازش عقب می‌افتاد، اما پای ثابت زيارت قم جمکران و مشهد بود، اردوی مناطق جنگی می‌رفت، عزاداری‌ها را از دست نمی‌داد و به جای اهميت دادن و دنبال کردن خيلی از تفريحات ديگران، سرگرمی‌اش فوتبال ديدن بود و کارتون. به ياد برخی از ديدگاه‌ها و عقايد آن دورانم که می‌افتم، بيش از آن که شرمگين شوم، خنده‌ام می‌گيرد. چه فکرهايی که با ديدن شلوار جين، موی خارج از روسری و ... که به سرم نمی‌زد. ايام عزا را از هيأت متعلق به قديمی‌ها و جديدی‌های مدرسه که در خود مدرسه تشکيل می‌شد، خارج نمی‌شد، هر چند با دوستانش بالای درخت می‌رفت و تا صبح به جای خودزنی، حرف می‌زدند و بحث می‌کردند.

نکته کار همين جا بود. ياد گرفته بودم که با تقليد، شنيدن و حتی در بحث يک‌طرفه شکست خوردن، چيزی را قبول نکنم و لازمه پذيرش و اعتقاد را منطق يا قلب بدانم. همين‌ها سبب شد که بنشينم، فکر کنم و فکر کنم و چيزی را که به آن می‌رسم، به هر حال بپذيرم. حال بقيه هر چيزی می‌خواهند، بگويند و هر تهديدی به جهنم که می‌خواهند، بکنند. همين شد که به چيزهای جديدی رسيدم. دريافتم که در بسياری از جاها راه را برعکس آمده‌ام. به خلاف آنی رسيده بودم که قبلا به آن عمل می‌کردم. قبل از هر چيز زيارت و تمام مصاديق زمينی خدا برايم بی‌معنا شد. چندی بعد ديگر نمی‌توانستم با همان لحنی که می‌گويم «لا اله الا الله» هيچ سخن ديگری را بر زبان بياورم، حتی «محمداً رسول الله» هيچ چيزی به قوت خدا نبود و باد اين ضعف، همه آن اعتقادات و منش لرزان را با خود برد. منی که مدينه فاضله اجتماعی‌ام، يک جامعه دينی بود، به جايی رسيده بودم که اعتقادات قلبی‌ام شخصا به خودم مربوط و نه هيچکس ديگر. نه اجازه می‌دادم روی اعمال ظاهری‌ام قضاوت کند و نه بالعکس، برای خودم اعتقادات بقيه اهميتی داشت. چقدر متنفر بودم از تمام کارهايی که قبلا به آن‌ها معتقد بودم و انجامشان می‌دادم... صد البته که اين صعود و نزول (يا نزول و صعود) يک فرآيند بود که يک‌شبه آغاز نشد و يک روزه هم پايان نيافت

اين قصه تغيير باورهای من، قصه خاص و استثنايی‌ای نيست. شايد برای بسياری هم چنين پروسه‌ای طی شده و از اوج اسلام (!!؟؟) تا اوج سکولاريسم تا جايی در تعادل ميان اين دو، حال به اين سو يا به آن سو، روندی باشد که خيلی‌هايمان طی کرده باشيم. اما مشکل از اينجا شروع شد که:
...
اون: من می‌دونم. تو هم از اونايی هستی که مثل فلانی پا می‌شی می‌ری و ايران بند نمی‌شي
من: اولا که از خدامه. در ثانی که اگه من برم خارج، خارج کجا بره!؟ سوم اينکه چرا نرم!؟ چرا نرم يه جايی که صبح تا شب فقط و فقط به زندگی‌ام فکر کنم و از اون مهم‌تر، اگه قرار باشه کسی رو تربيت کنم، بتونم اون طور که دلم می‌خواد تربيتش کنم
اون: يعنی اينجا نمی‌توني!؟
من: نه که نمی‌تونم. يا بايد به بچه‌ام ياد بدم که از همون بچگی با ريا و تزوير زندگی کنه يا اينکه بايد بگذارم تو اين محيط و فرهنگ آلوده، همون راه غلطی رو که من طی کردم، طی کنه و سال‌ها از عمر، نوجوونی و جوونی خودش رو به هدر بده برای هيچ
اون: يه سوالي! همين چيزهايی رو که امروز بهشون معتقدی، اگه همون موقع بهت می‌گفتن، قبول می‌کردي؟
من: نه، ولی مگه بايد هر نسلی اشتباهات نسل قبلش رو تکرار کنه!؟
اون: شايد بهترين راه برای رسيدن به خيلی چيزها همين تجربه شخصی باشه

... و اينجاست که پارادوکس بزرگ شکل می‌گيرد. بگذاريم برای چندين و چند دليل، من‌جمله يقين يا اعتقاد کامل، فرزندانمان راه ما را دوباره طی کنند يا که بگذاريم تاريخ، هر چند بار طی شده و هر چند نسل که چيزی را تجربه کرده‌اند، از اين پس ديگر تجربه نشود؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

تجربه ي شخصي بدست آوردن خيلي معرکه است و همين تجربه ي شخصي به تو مي گه که فرزندت نبايد اين راهو بره، اگه برات امکانش هست که فرزندت راه ديگه اي رو طي کنه (مثل رفتن به خارج و يا انقلاب و کن فيکون کردن وضع فعلي) چرا که نکني؟! اونوقت تجربه ي شخصي فرزندت مي شه رشد کردن در محيطي آزاد که مي تونه عقايد دلخواه خودشو داشته باشه و اينو مديون ِ تجربه ي شخصي تو خواهد بود.
درضمن خيلي خوشحال و متعجبم که تو بايک موقعيت شناخته شده و توي وبلاگي شناخته شده به اين راحتي حرفتو مي زني.

[ brave BOY ] | [پنجشنبه، ۲۰ فروردین‌ماه ۱۳۸۳، ۹:۴۵ بعدازظهر ]