دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۱۱ خرداد‌ماه ۱۳۸۳

خوابگاهی غذايي

اين يک مورد اثبات شده و علمی است که «ملت در خوابگاه به جای زندگی کردن، زور می‌زنند که زنده بمانند» اما بسياری از کسانی که به اين مسأله آگاهند فکر می‌کنند که اين به معنای زندگی کاملا بی‌مزه، بی‌رنگ، بدون بو و طعم خوش است. در حالی که تجربيات مجددا علمی نشان داده است که هستند کسانی که می‌توانند در اين وضعيت هم حالشو ببرن!
برای نمونه نود و نه درصد غذاهای خوابگاهی مخلوطی است از تخم‌مرغ، سيب‌زمينی، گوجه‌فرنگی و به تناسب بعضاً سويا، پياز، سوسيس (از بدترين و ارزان‌ترين نوع ممکن) ماکارونی و کنسرو ماهی تن (جنوب يا شمالش فرقی ندارد، مهم اين است که ارزان‌تر باشد)
در اين ميان فرمول ثابت اين است که سيب‌زمينی‌ها را شسته و خرد کنيد، گوجه‌ها را هم به هکذا؛ سپس اجاق گاز را روشن کرده، ماهيتابه را روی آن بگذاريد و روغن را اضافه کنيد. پس از داغ شدن روغن هر چه آماده کرده‌ايد بريزيد توش و هم بزنيد. بعد از اينکه ديگر خام نبود غذای شما آماده است
نکته کاملاً نامربوط اول: من يک زمانی برای خودم معقول آدمی بودم، صفايی داشتم. در نتيجه توی مرحوم سمپاد درس می‌خوندم. در نتيجه ما در دوران راهنمايی به جای داشتن درس علوم تجربی؛ فيزيک، شيمی و زيست داشتيم. سال اول يا دوم راهنمايی بود که يک بار معلم شيمی‌مان داشت در مورد کيمياگران و پاتيلشان صحبت می‌کرد. می‌گفت: «صد رحمت به آش شله قلمکار! اين کيمياگران هر چيزی که به دستشان می‌رسيد، توی پاتيل می‌ريختند. از سنگ و خاک و محلول و موادی اين جوری گرفته تا آب دماغ فرزند مريضشان و پيرزن غرغروی همسايه! حالا حکايت غذا پختن ماست
نکته کاملاً نامربوط دوم: اين جماعت غيرسمپادی علاقه شديدی به مسخره کردن قشر شريف و مستضعف سمپادی دارند. به همين جهت در نسخه خطی دايرة‌المعارف در کتابخانه‌های معتبر دنيا دست برده‌اند. از همين روست که اگر به نسخه کتابخانه اسکندريه مراجعه کنيد می‌بينيد جلوی واژه سمپاد نوشته است: «سازمان ملی پرورش اسب‌هاي درخشان»
اما در نسخه بمبئی وضع به شدت اسف‌بار است. چرا که سمپاد را مخفف «سوسک مرده پريشان احوال دستشويي» دانسته است

بحث به کجا که کشيده نشد!؟ به هر حال اينکه دستورالعمل زير توسط شخص شخيص خودم و مجيدمون اختراع شده و به شدت تحت حفاظت توسط قوانين کپی‌رايت است.

پخت ميرزا قاسمی به روش خوابگاهی برای ۳ نفر

مواد لازم:
۱- حس، حال، نا، حوصله يا معادل آن‌ها به ميزان يک و نيم نفر ساعت
۲- ظرف کثيف در حد دو بشقاب، يک قابلمه، يک کارد و سه عدد قاشق
۳- اسکاچ و مايع ظرفشويی به ميزان کافي
۴- وسيله پزاننده غذا از قبيل اجاق گاز و کبريت، هيتر برقی يا در صورت نبود جفتش، يک عدد پلوپز
۵- کنسرو بادمجان يک و يک، يک قوطی بزرگ
۶- جوجه‌کباب بی‌استخوان بالقوه (تخم مرغ سابق) ۳ عدد
۷- پياز خراب، ريشه کرده يا چوبی شده، ۵ کيلو يا آن قدر که ۲۰۰ گرم پياز سالم از توش در بياد! (به دليل در دسترس نبودن پياز سالم، اين جوری آدرس دادم. وگرنه يک پياز سالم متوسط هم کافيه)
۸- داشتن همسايه‌ای که روغن، نمک و فلفل داشته باشد
۹- تمام موارد فوق!

دستور پخت:
يک ربع نفر ساعت از رديف يک را با رديف دو و سه مخلوط کرده، روی آن آب داغ اضافه می‌کنيد تا ظرف مورد نياز جهت کوفتمان تأمين شود. رديف هفت را هم با آب می‌شوييد و با کارد در بشقاب خرد می‌کنيد. از همسايه‌تان روغن گرفته، ته قابلمه اضافه می‌کنيد و يک جوری (با کمک رديف چهار) داغش می‌کنيد. رديف هفت خرد شده را توی آن می‌ريزيد و صبر می‌کنيد تا اندکی طلايی شود. با قاشق و نه با دست، طلايی‌ها را برمی‌داريد و توی بشقاب می‌ريزيد. به هر نحو ممکن (به سختی يا با توکل به خدا يا کمک همسايه‌ها) در رديف پنج را باز کرده و داخل قابلمه می‌ريزيد تا کاملا داغ شود و يک خرده هم بپزد. طلايی‌ها (واقعا در آوردن چنين چيزهای خوش‌طعمی از داخل آن آشغال‌ها از تبديل مس به طلا هم شاق‌تر بود) را اضافه کرده، هم می‌زنيد. رديف شش را می‌شکنيد و درون مخلوط قبلی می‌ريزيد. هم نمی‌زنيد و درش را نمی‌گذاريد تا خودش را بگيرد. کمی که خودش را گرفت و ديگر امکان آب انداختنش نبود، هم می‌زنيد و هم می‌زنيد و هم می‌زنيد. بعد سه نفری می‌نشينيد و هی کوفت می‌کنيد، می‌خوريد و نوش جان می‌کنيد. اما باز هم گرسنه می‌مانيد! احتمالا بايد نان هم می‌خريديد. اين دفعه که گذشت، ايشالا هفته ديگه!!!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۹ خرداد‌ماه ۱۳۸۳

به نام گل‌آقا، به کام کج‌کلاه خان!

احتمالا بر و بچه‌های وبلاگ‌نويس، اعم از مشهدی و دانشجوی مشهد (مثل خودم و علي و پويان) بايد بدونند که به همت آقا مسعود، برنامه‌اي برای بزرگداشت گل‌آقا ترتيب داده شده بود و بر و بکس وبلاگ‌صاحاب و وبلاگ‌خون و غيره دعوت شده بودند که ديروز جمعه ساعت ۵ پا شن برن سالن هلال احمر و اين‌ها

آقا ما هم ديروز در معيت علی آقای خرمی و پويان خان دعوتشون رو لبيک گفتيم (حالا بماند که من ۵ روز از اينترنت و اونترنت محروم بودم) و رفتيم ببينيم چه خبره. ساعت ۵ که ما رسيديم اونجا، حدود ۲۰ نفر توی سالن و بيرون سالن بودن و تازه داشتن کامپيوتر و اين جور چيزها رو رديف می‌کردن. طبق معمول هم اولين نفری که ديده شد، آرمان اردبيلوف بود که داشت از زمين و زمان عکس می‌گرفت. البته واضح و مبرهن است که من به دليل بالا بودن درجه مشهديّت، اکثر قريب به اتفاق بلاگرهای مشهدی رو نمی‌شناسم. وگرنه خيلی‌های ديگه هم بودن که اومده بودن (و قاعدتاً من الان بايد اسم و لينکشون رو رديف کنم)

حالگيری قضيه از همون اولش معلوم بود. چون آقا (به قول مسعود «بدون هماهنگی با ما») روز ولادت امام حسن عسکری رو عزای عمومی اعلام کرده بودن و طبيعتاً فقط اجازه داشتيم برای طنزنويس مملکت گريه کنيم. از اون جالب‌تر اينکه حالا داريوش کاردان هيچی، هر چی گشتيم خبری از اذناب گل‌آقا نبود که نبود. البته باباحميد يه بنده خدايی رو به اسم آقای علوی به من نشون داد و گفت: «شما که اهل قلميد، بايد ايشون رو بشناسيد» من هم بی‌تعارف گفتم نه. چون تنها کسی که به اسم علوی می‌شناسم سيد رضا علوی، سردبير سابق مهر و ابرار هفتگيه که اون اسم هم فکر کنم مستعار بود!

مراسم با صحبت‌های آق مسعود شروع شد و تکه به تکه وسط صحبت‌هاش کليپی که يه بنده خدايی زحمت کشيده بود و درست کرده بود، پخش می‌شد که هم صحبت‌های مسعود قشنگ بود و هم کليپه
نکته ۱: يه جا مسعود گفت که آقای خاتمی سال ۷۷ از صابری به عنوان گل‌آقای ملت ايران ياد کرده و توی کليپ صحنه‌ای رو نشون داد که خاتمی دفتر يادبود غرفه گل‌آقا رو امضا می‌کرد و بعدش هم حداد عادل ورژن ۷۷ شروع کرد به تفت دادن (آخر اصطلاح مشهدي!) در مورد سـ..ـکـ...ـسـ..ـی بودن نشريات طنز دنيا و سـ..ـکـ...ـسـ..ـی نبودن گل‌آقا
نکته ۲: مسعود جان! چلچراغ مجله طنز نيست. هر چند طنز و حتی فکاهه هم داره. ولی نوشته‌های بزرگمهر شرف‌الدين، منصور ضابطيان و کاوه مشکات بيشتر شبيه کلاس روزنامه‌نگاريه

بعد از تموم شدن متن مسعود و کليپ مزبور، اون آقای علوی رفت اون بالا و شروع کرد به صحبت و يه ۴۰ دقيقه‌ای داشت حرف می‌زد و در مورد همه چيز گفت، الا گل‌آقا (ملت هم اصلا خسته نشدن!)

بعد از صحبت‌های جناب علوی (که حتی اسم کوچکش هم گفته نشد) مسعود اعلام کرد که «به مناسبت سنگرگيری هماهنگ‌نشده نيروهای مقتدی صدر و شليک خودشون به حرم حضرت علی در عراق، از اجرای برنامه تئاتر و يکی دو تا برنامه خنده‌دار ديگه معذوريم و لطفا سن‌ايچ و شيرينی‌تون رو بخوريد و جل و پلاستون رو جمع کنيد و بريد تا دفعه بعد که يکی ديگه به رحمت ايزدی پيوست. البته وبلاگی‌ها بمونن!»
نکته نامربوط: وسط برنامه دوستان به بنده اطلاع دادند که تهران زلزله اومده، زنگ بزن ببين خانواده سالمند يا نه. من هم زنگ زدم. وقتی بوق اشغال رو شنیدم مطمئن شدم که سالم هستن. يا نشستن پای اينترنت، يا ... آخرش اين که بوق اشغال نشان دهنده سلامت شماست!

وبلاگی‌ها موندن و اعلام کردن که آقا داوود خط خطی می‌خواد در مورد گل‌آقا صحبت کنه و اون بنده خدا هم رفت بالا و در مورد مافيای وبلاگ‌نويسان در انجمن وبلاگ‌نويسان مشهد صحبت کرد و کلی نصيحت
جناب ياسر ارنستو هم رفت بالا و به شبهات ايشون جواب داد. بعدش هم آرمان (به زور مسعود و تو رودرواسي) رفت بالا و از ملت برای راه افتادن و فعال کردن سايت مشهديها کمک خواست و اينا
بعدش يه خرده تموم شد. يه خرده ملت مذاکره کردن (عکساش هست D:) يه خرده عکس يادگاری گرفتن


(برای ديدن عکس بزرگتر، لطفاً کليک بفرماييد)

بعدش هم پا شدن برن شانديز - شب‌ديز، وسط راه شلوغ بود. برگشتن وسط شهر، کج‌کلاه خان، پيتزا نوش جان فرمودند. (دوربين من از همون اولش پيغام Low Battrey می‌داد و مال آرمان از بعدش. در نتيجه اين که من و آرمان بايد عکس‌هامون رو بريزيم رو هم تا يه گزارش تصويری خوب از توش در بياد. اون هم به زودي)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
جمعه ۱ خرداد‌ماه ۱۳۸۳

منِ کوچک شده

اهميت ندارد. مدت‌هاست اهميت ندارد. مدت‌هاست که ديگر خيلی چيزها اهميت ندارد. گناه، خطا، اشتباه ... رفتار بد، پندار بد، گفتار بد؛ ديگر چه اهميتی دارد؟ ديگر چه اهميتی دارد که فلان کار خوب است يا نه. ديگر چه اهميتی دارد که اين جور زندگی خوب است يا نه. واقعا مگر چه ارزشی دارد؟
می‌داني؟ مدتی است (نمی‌دانم و نمی‌توانم بگويم دقيقاً چند وقت) احساس می‌کنم خيلی چيزها، خيلی قوانين، خيلی از معيارهای اخلاقی، ديگر اهميت چندانی برايم ندارند. ساده شده است. شکستن حريم‌ها ساده شده است. حرمت‌ها را ديگر بی‌حرمتی سخت نيست. ديگر شخصيتم برای خودم آن قدر مهم نيست که بخواهم بنشينم و فکر کنم که حالا آيا اگر اين کار را انجام دهم، بد است يا خوب. ديگر اصولی که برای خودم در حيطه شخصی داشته‌ام، از قلم می‌افتد، فراموش می‌شود، زير پا گذاشته می‌شود و من همچنان نفس می‌کشم، راه می‌روم، حرف می‌زنم، غذا می‌خورم و می‌خندم. هر چند ته دلم اندکی می‌لرزد. اما اين لرزش، کمترين شباهتی به زلزله ديروزها ندارد. زمانی بود که آن قدر برايم مهم بود که به خاطر «خودم» هم که شده، پايم نلغزد. نه اين که يکی از اين مقدس‌نماهای متعصب باشم. نه، بلکه به اصول انسانی خودم شديداً معتقد و ملتزم بودم. دروغ، تهمت، نگاه غيرانسانی، قضاوت ... برايم غيرقابل تحمل بود. برای خودم ارزش قائل بودم و هنگامی که خودم را زير پا می‌گذاشتم، احساس ضعف می‌کردم. حس می‌کردم باری بر دوشم سنگينی می‌کند. سياهی را درون وجودم لمس می‌کردم و تلاش می‌کردم از او فرار کنم. عذاب وجدان، افسردگی، رخوت ... اين‌ها شعار نيستند. باور کن که روزگاری چنين بودم. روزگاری نه چندان دور، نزديک‌تر از آن چه فکرش را می‌کني

اما روزهاست اين «من» کوچک شده است. اين «من» بی‌اهميت شده است. آن قدر تحقير شده است، آن قدر بی‌تفاوت از کنارش گذشته‌اند، آن قدر تشنه مانده و سيراب نشده که کوچک شده است. چروکيده شده است. ديگر هر آن اراده کنی، می‌توانی به دورش بيندازی. می‌توان از شرش خلاص شد. نه مقاومتی می‌کند، نه التماسی، نه حتی نگاه ملالت‌باری. کافی است اراده کرد. اين اراده از آن تو باشد يا از آن من، به هر روی کافی است. تنها اندکی اراده برای در هم شکستن، خرد کردن، له کردن، به آتش کشيدن و نابودسازی آن کافی است. ديگر آن قدر بزرگ نيست که بتوان برايش پا روی لذتی، غريزه‌ای يا که تفننی بگذاری. اگر از کشتن لذت می‌بری، اگر خويی کشنده داری، اگر قتل برايت تفنن است، چرا دست روی دست بگذاري؟ از چه می‌ترسي؟ از چه بيزاري؟ کدام درد افزون خواهد شد؟ شايد حتی خيری در آن باشد. تو زندگی‌ات شيرين شده، شايد زندگی او هم شيرين شود. باور کن کوچک است. کوچکتر از آنچه فکرش را بکنی. کوچکتر از آدم، انسان يا که حتی حيوان! کسی که حاضر نيست به خاطر خودش هم کاری بکند، کسی که ديگری در زندگی‌اش معنا ندارد و او در زندگی ديگران، کسی که نه ابر برای خاطر او لحظه‌ای از باريدن دست برمی‌دارد و نه خورشيد برايش لحظه‌ای پشت ابر پنهان می‌شود و حتی مگس هم راهش را به خاطر سد او کج نمی‌کند، ديگر چه چيز دارد؟ چه چيز هست که نشان دهد که او هنوز وجود دارد يا که زنده است؟ واقعا چه چيز؟
می‌داني؟ من خودم، خودم را کوچک کرده‌ام. من خودم خودم را خوار و خفيف کرده‌ام. من خودم بزرگی را نياموخته‌ام. من خودم گذاشته‌ام که تحقير و تصغير شوم، در قيد و بند بمانم و برايم کوچکی اهميت نداشته است. اما لحظه‌ای درنگ کن. ببين آيا شرايطی بوده تا من بزرگ شوم، بزرگ بمانم، بزرگی بياموزم، اهميت بيابم!؟ آيا نبايد در برابر هزار و يک خودداری من، کس ديگری هم خوددار می‌بوده؟ ببين آيا جامعه به من نياموخته که تا جايی که می‌توانی کوچک شو، من نمی‌خواسته‌ام و در ميان اين مخمصه و درگيری، من در برابر غول روزمرگی و زور همسان‌سازی، دوام نياورده‌ام و به کرنش افتاده‌ام. هر چند اين‌ها اهميتی ندارد. فقط من مسئول و مسبّب آن چه هستم که بر سرم آمده است و اين من هستم که موجب شده‌ام که اين چنين کوچک، پوچ و بی‌ارزش شوم. آری، به مانند هميشه، تنها من مقصرم و بس

نمی‌دونم تا حالا آهنگ Aerials گروه System of a Down رو شنيدين يا که نه. اما من با اين تکه‌اش زندگی می‌کنم:

Aerials, in the sky
When you lose small mind
You free your life.

Aerials تقريبا به معنی شناور يا غوطه‌وره

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۷ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳

نفرتی به نام مهتابي

احتمالا بسيار اين جمله را شنيده‌ای که در ميان دانشجويان خوابگاهی، افسردگی بيداد می‌کند. اين مطلبی است که اکثر مسئولين هم به آن اذعان دارند و آمارها نيز اين ادعا را تأييد می‌کنند. اما کمتر کسی پيدا می‌شود که درست و حسابی به دنبال دلايلش برود. البته سعی می‌کنند مسأله را ريشه‌يابی کنند. اما فقط در حوزه‌های خاصی به دنبال دليلش می‌گردند و بعضی موضوعات دم دستی را از دست می‌دهند. همه قضيه را در دوری از خانواده، محيط جديد، ناراحتی‌های تحصيل در محيط و فرهنگ تقريباً بيگانه و نکاتی از اين دست جستجو می‌کنند.

نمی‌دانم آيا تا به حال يک يا چند خوابگاه دانشجويی را ديده‌ای يا که نه. اگر ديده باشی، احتمالاً به اين نکته توجه نکرده‌ای که يکی از وجوه مشترک همه خوابگاه‌ها در هر کجای کشور که باشند، نور آبی کمرنگی است که از پنجره‌هايشان راهی به بيرون پيدا می‌کند. اين نور منفور مهتابی است و خيلی سخت است که بتوانی يک محيط خوابگاهی بيابی که روشنی‌اش را لامپ‌های معمولی تأمين کرده باشند.

اگر به خوابگاه دقت کنی، ساختمان‌های چهارگوش بدون کمتر ظرافتی می‌بينی که ممکن است رنگشان سفيد، زرد يا خاکستری باشد، اما حتماً چرک است. سفيد چرک، زرد چرک، خاکستری چرک ... انگاری که از گوشه فراموش‌خانه‌ای بيرون کشيده شده‌اند که در آن آدم‌ها هيچ فرقی با اشياء ندارند. فقط کميت مهم است. چه کسی اهميت می‌دهد که صندوق‌های فلزی را چگونه در انبار جا دهند. فقط بايد جايی باشد برای اينکه بتوان بيشترين تعداد ممکن را در آن جا داد. انگار که من دانشجو هيچ فرقی با آن جنس انباری نداشته باشم. ارزان‌ترين و بادوام‌ترين، اين شعار سازندگان خوابگاه بوده، هست و خواهد بود. مهم نيست که پرده‌ای که پشت پنجره آويزان است، طرح زيبا، جنس لطيف يا کارآيی مناسبی داشته باشد. مهم اين است که چيزی آويزان باشد. حالا اگر از برزنت زمخت‌تر است، اما نور خورشيد را تمام و کمال عبور می‌دهد، اهميتی ندارد. چه کسی برايش مهم است که اين پرده چه رنگی باشد؟ اهميتی هم ندارد که اين پرده اگر آبی، سبز يا قرمز است، هميشه پررنگ‌ترين، بدرنگ‌ترين و چرک‌ترين رنگ از طيف آن رنگ است.

دوری در خوابگاه بزن و ببين که اينجا همه چيز به اين رنگ است. موکت محقر و تکه‌تکه کف اتاقت، خاکستری چرک و کثيف است. ديوار اتاقت به رنگ آبی کمرنگ چرک است. در کمد ديواری و در خود اتاقت هم به همين رنگ است، حالا کمی پررنگ‌تر و نزديک‌تر به خاکستری. کف دستشويی، حمام و آشپزخانه هم يا به رنگ سبز چرک است و يا اصلا به رنگ قهوه‌ای چرک که اگر کثيف هم شد، معلوم نشود. اينجا رنگ همه چيز به رنگ خاکستری بيشتر از هر رنگ ديگری نزديک است. حتی قطعات فلزی هم همگی مات هستند. اين‌ها را که بگذاری کنار رنگ مات مهتابی‌ها، به يک هم‌نشينی کامل از رنگ‌هايی می‌رسی که زندگی ميانشان به مدت چهار سال می‌تواند روحت را بپوساند. می‌تواند تو، نوجوان پر شور و حرارت ديروز را بدون گذر از دوره جوانی به ميانسالی مبدل سازد بدون کمترين شور و روح زندگی. نگران کم‌پشت شدن موهايت نباش. چرا که دو سال بعدی زندگی‌ات در ميان حصارهای پادگان، تو را از شر انگشت‌شمار تارهای موی باقيمانده بر سرت نيز رهايی خواهد بخشيد. اينجا همه چيز دست به دست هم می‌دهند تا تو پير و افسرده شوی. مهم اين است که مهتابی برق کمتری مصرف می‌کند، دوام بيشتری هم دارد و دزديدنش نيز سخت‌تر است.

چند ماه يک بار که به خانه بازمی‌گردم، قبل از هر چيز تنها مهتابی خانه را خاموش می‌کنم و خانه را از نور زرد، اما گرم لامپ‌های فيلامانی پر می‌کنم. به قرمز، نارنجی و زرد چشم می‌دوزم. از سبز زيبا، آبی خوش‌رنگ و نقره‌ای براق لذت می‌برم. شايد که فراموش کنم سردی‌های رنگ‌های چرک گرفته خوابگاه را که می‌تواند تا حد مرگ مرا آرام کند. از مهتابی و آن نور آبی‌اش متنفرم. هيچگاه خانه‌ام را با مهتابی روشن نخواهم کرد. به خاطر خودم، آن‌هايی که دوستشان دارم و به خاطر اينکه زندگی با تلاش برای زنده ماندن تفاوت دارد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۰ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳

آقای دکتر، خسته نباشيد!

خجالت بکشيد آقای دکتر! اين سومين باری است که در مورد شما می‌نويسم. واقعا خجالت‌آور است. آقای دکتر اين بار هم مثل دفعات قبل مخاطبم شماييد. اما گوش شما توان شنيدن اين حرف‌ها را ندارد. پس ديگران آن را می‌خوانند و حتی اميدوارم هيچگاه چشم شما بر اين سطور نيفتد
آقای دکتر، الان که دارم اين‌ها را می‌نويسم، تمام تنم از خشم می‌لرزد. از لحظه‌ای که شنيدم شما ديگر معاون آموزشی دانشکده نيستيد، اندکی از صدر فهرست کسانی که حاضرم نهايت تنفرم را نثارشان کنم، فاصله گرفتيد. اصلا تصميم گرفته بودم اين مطلب را ننويسم و پيش‌نويسش را هم به دور بيندازم. هر چند آن پيش‌نويس را به دور ريخته‌ام، اما بار ديگر شما باعث شديد تا نگارش اين خطوط را از نو بياغازم.

آقای دکتر، ما جماعت دانشجو، آدم‌های هتاک و بددهنی نيستيم. نمی‌خواهم بگويم که آن گونه که در شأن يک استاد است، با اعضای هيأت علمی برخورد می‌کنيم ها. نه، منظورم اين است که به هر حال رفتارمان در جلوی شما مؤدبانه است و حداقل من يکی که فکر می‌کنم بيش از لياقت شما و بسياری از همکارانتان است. ما پشت سر شما غيبت می‌کنيم، فحشتان می‌دهيم، تا حد امکان از زير بار فرمايش‌هايتان فرار می‌کنيم. اما نه از «گم شو» استفاده می‌کنيم، نه از «برو بيرون» و نه از «لطفا تشريف ببريد» بلکه فکر می‌کنيم اگر ما از دست يک استاد، فرمايشات و کردارش پس از گذشت يک ساعت و خرده‌ای خسته شديم، حتما او هم از گفتن و بافتن اين همه خسته شده است. آری آقای دکتر ما شما را با کمال عزت و احترام راهی می‌کنيم و حتی با همين شيوه اصرار هم می‌کنيم. زيرا اين همه شکنجه واقعا خسته کننده است. حتی اگر خودتان ندانيد

آقای دکتر شما به سادگی سرنوشت يک مشت دانشجو را در دست داريد. خودتان هم به اين مسئله واقفيد. من را نگاه کنيد. صرف نظر از هزار و يک ظلم قبلی‌تان، می‌توانيد به يکباره تصميم بگيريد که مقررات را به کناری نهاده و بر حسب وظيفه و برای بازتر شدن جا يا شايد هم صرفه‌جويی در بودجه دولت! به تحصيل يک دانشجو پيش از اتمام آن، خاتمه دهيد. همان که اخراج نام گرفته است. به جرم هيچ و پوچ! نمی‌گويم شما اين کار را قطعاً انجام داده‌ايد، بلکه می‌گويم اگر چنين کاری قبلاً انجام داده باشيد، در سيستم مديريت حاج‌آقايی و پر از رودرواسی ايرانی، کجا را می‌توان مکان دادخواهی يافت. آقای دکتر کمی از حافظه‌تان کار بکشيد تا دردمان را متوجه شويد

آقای دکتر بگذاريد کمی شخصی‌ترش کنم. بگذاريد درد خودم را بگويم. بگذاريد، اجازه دهيد، لحظه‌ای از بند حقيقت و در حقيقت (تکيه کلام مسخره‌تان) خارج شويم و به دنيای واقعيت‌ها باز گرديم. هر که شرح بلايی را که شما به سر من آورده‌ايد، شنيده، يا خنديده و يا که باور نکرده است. اين را باور کنيد (يک بار، برای هميشه و نه بيشتر به يک دانشجوی بدبخت اعتماد کنيد!) همه می‌گويند: «مگر ممکن است درخواست حذف پزشکی مستندی که مورد تأييد پزشک معتمد دانشگاه و استاد مربوطه قرار گرفته و برای اولين بار است که درخواست می‌شود، رد شود!؟»
آقای دکتر به مشکلم می‌خنديد؟ به ناراحتی و خشمم می‌خنديد؟ همان طور که هم مدير گروه خنديد و هم رئيس اداراه آموزش و هم معاون آموزشی جديد (جانشينتان) و هم هر کس که ديد بغض و گريه يک به اصطلاح مرد را. چه اصطلاح مسخره‌اي!؟ «يک مرد»
آری آقای دکتر، من بغض کردم. من گريه کردم. هنوز هم بعد از ۷-۶ ساعت بغض گلويم را رها نکرده است. من برای سرنوشت خودم (بر خلاف شما و همکارانتان) ارزش قائلم. حتی بيشتر از قوانين، عقده‌ها و لجاجت‌های شما و کميته‌های مسخره‌تان. کميته‌هايی که معلوم نيست منتخب چه کسانی هستند و به نظر فقط به اين درد می‌خورند که بار اين رذالت‌ها از دوش شما برداشته شود. وگرنه از کميته‌ای که دو عضوش از چهار عضوش، کسانی هستند که شما منصوبشان کرده‌ايد و نفر سوم هم شخص شخيص خودتان هستيد، چه رأيی جز نظر شما را صادر خواهد کرد؟
آقای دکتر من گريه کردم و گريه می‌کنم برای خودم که در سازمانی که تفکر و منش شما در خون افکارش جاری است، بايد قرار بگيرم. من گريه کردم برای آينده‌ای که يک خروار اما و اگر و علامت سوؤال و تعجب جلويش قرار گرفته و هزار و يک ترس و وحشت پيرامون آينده‌ای که پيش از اين هم چندان روشن نبود، اکنون شکل گرفته است. آقای دکتر شما توانستيد در يک لحظه مرا به اندازه عمر ۲۰ ساله‌ام پير کنيد. آقای دکتر هيچ وقت فکر نمی‌کردم در بيست سالگی در يک لحظه بيست سال پير شوم. اما به لطف شما ...

آقای دکتر، در دو ماه گذشته، حداقل چهار گروه متفاوت از هم‌دانشکده‌ای‌هايم، از هفتاد و هشتی تا هشتاد و دويی، از درس‌خوان تا تنبل، از فعال تا خاموش، از گروه‌های مختلف، پيش من آمده‌اند و بحث شما را پيش کشيده‌اند و پيشنهاد داده‌اند که به شما اعتراض کنيم. يکی پيشنهاد کرد عليهتان تومار جمع کنيم. يکی گفت سايتی بسازيم که بچه‌ها بيايند و از شما شکايت کنند و به عملکردتان رأی بدهند. يکی گفت گزارش و مصاحبه کفايت می‌کند ... اما افسوس و صد افسوس که دست روی دست گذاشتم. اعتراف می‌کنم. می‌ترسيدم. می‌ترسيدم احساسات شخصی شما در سرنوشتم دخيل شوند و دير عمل کردم. حال هم سرنوشتم را درگير بازی می‌بينم و هم شما حتی اندکی طعم تلخ واقعيت را نچشيده‌ايد. اکنون هم هنوز می‌ترسم. اما چه کنم. ديگر چيزی نمانده که از دست بدهم.

آقای دکتر از شما متنفرم و حاضرم هر لحظه شما اراداه کنيد تمامی نفرتم را نثارتان کنم. من بلد نيستم آسيبی به شما بزنم. اما خدايی دارم که ...
آقای دکتر برای بدنامی شما متأسفم. انشالله که روزی از کردارتان توبه کنيد. شايد هم بتوانيد جبران کنيد. هر چند پست شما هم مثل ساير دست‌اندرکاران اين نظام عاری از هر گونه خطا و مقدس شمرده می‌شود و بيداد شما را دادگری نيست. اما ای کاش وجدانی بيدار بود و مرا از سرنوشتی که شما برايم ايجاد کرده‌ايد، رها می‌کرد. همان سرنوشتی که تصورش لرزه بر اندامم انداخته است.
آقای دکتر من که از اين همه مصيبت، اضطراب و تنش خسته شدم. اما شما خسته نباشيد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳

گير می‌دهم. پس هستم!

۱- کی گفته فقط آرمان بلده به در و ديوار شهر گير بده!؟ اصلا برای منی که ملت صبح تا شب از دست گير دادن‌هام شاکی‌اند و به حرف زدن، راه رفتن و قيافه هر کی که دستم بياد، گير می‌دم، افت داره که اين پسره معروف بشه به گير دادن. خودم کلی عکس از در و ديوار شهر گرفته‌ام که خوراک گير دادنه. از اين به بعد اين گير دادن‌ها ادامه داره و می‌خوام پوز آرمان رو هم بزنم.
مثلا همان طور که می‌دونيد فردا مرحله ميان‌دوره‌ای انتخابات مجلس هفتم برگزار می‌شه. تو مشهد يه کانديدايی هست به نام «دکتر امام وردي» که برای خدمت به ملت خودش رو خفه کرده و در و ديوار شهر مشهد پره از اسم و شعارهای تبليغاتی ايشون. البته نه به وسيله پوستر و تراکت، که به وسيله ديوارنويسی با اين قوطی‌های رنگ (اون موقع می‌گم مشهدی‌ها خسيسند، می‌گن نه) يه نمونه‌اش رو که جلوی در دانشگاه بوده، ببينيد:

حالا شباهت اين بنده خدا با بيماران سرطانی چيه، بماند. نکته اصلی عکس اينجاست که کلمه «کشور» رو بعدا يادشون اومده که ننوشتن و اومدن اضافه کردن. خدا به تمامی محتاجان، صندلی قرمز عطا کناد!

۲- شنبه هفته پيش سر کلاس متون بودم که گوشی‌ام زنگ خورد (البته خوشبختانه رو ويبره بود) اومدم بيرون و ديدم شماره مال مشهده، اما هيچ جور آشنا نيست. برداشتم گفتم بفرماييد، گفت از استانداری تماس می‌گيرم. آقا منو می‌گی قلبم اومد تو دهنم! گفتم باز چه غلطی کرده‌ام که از استانداری زنگ زدن بگيرنم. بعدش معلوم شد زنگ زدن برای يه جلسه دعوتم کنن. جلسه «هفتمين نشست تشکل‌های غير دولتی جوانان استان خراسان» بود. جالبش اينجا بود که سه چهار نفر از اونايی رو که رفتن بالا و حرف زدن، می‌شناختم. بچه‌های انجمن اسلامی دانشگاه خودمون بودن و از اون دسته‌ای که بهترين رابطه رو با رکن به رکن حکومت و دستگاه‌های دولتی و عمومی داشتن. نمی‌دونم با اين وضع بيخود چرا اسم اين‌ها رو گذاشتن تشکل غير دولتی و NGO (کوتاه شدهNon Govermental Organization) اين آدم‌هايی که داريد به عنوان نماد NGOها داريد معرفی می‌کنيد، بدجوری دولتی هستن. خدا آخر و عاقبتشون رو به خير کنه. به قول يه بنده خدايی که از تربت حيدريه پا شده بود اومده بود، اين تشکل‌ها شدن مايه پز دادن و ژست گرفتن مديران و نه بيشتر
حالا حکايت ما هم خيلی جالبه. من به عنوان عضو هيأت موسس کانون توچال دعوت شده بودم که قراره انجمن بچه تهرون‌های دانشگاه باشه. تمام دليل NGO شدنمون هم اين بود که دانشگاه مجوز نمی داد، رفتيم از خود دولت گرفتيم D:

۳- ديگه همه می‌دونن که پاس قهرمان ليگ شد. شايد موجب بشه يه روزی تو فوتبال و بقيه قسمت‌های مملکت بفهمن که چيزی وجود داره به نام علم و تکنولوژی که حتی از سيستم مديريت حاج‌آقايی و علی اصغری هم قوی‌تره و نتايج بهتری می‌ده.

۴- اين همه بچه‌ها اومدن از دکتر مدرس (معاون آموزشی دانشکده) بد گفتن و شکايت کردن. حداقل سه چهار گروه بودن کسانی که اومدن گفتن فلانی، يه سايتی راه بنداز، يه توماری درست کن، بچه‌ها امضا جمع کنن عليه مدرس. حالا من هم پا شدم رفتم از رئيس رؤسای دانشگاه OK گرفتم که مسأله ايرادی از انظر اونا نداره. می‌خواستم برم به رئيس دانشکده اطلاع بدم که فردا می‌خوام تومار نصب کنم، خبر رسيد که عوض شده. آخر خوش شانسيه ها (البته برای دکتر) يه مطلب نصفه نيمه هم دارم به نام «خسته نباشيد آقای دکتر» که کاملش کنم می‌گذارم اينجا. البته اين «خسته نباشيد» از اون «خسته نباشيد»هاست که به جای «بفرماييد تشريف ببريد» آخر کلاس به استادها می‌گن. شانس آوردی دکتر!!!

۵- نمی‌دونم سيستم چطوريه که هر چی جلسه پرسش و پاسخ می‌گذارن تو دانشگاه، فقط بسيجيا می‌رن شرکت می‌کنن. انواع و اقسام چرت و پرت‌ها رو هم می‌گن. يارو می‌خواد چادر سر همه بکنه، به جای کنسرت موسيقی فقط عزاداری بگذاره و تا سه روز بعد از يه شهادتی، هيچ کس نه موسيقی گوش کنه نه بخنده. يه دفعه همه رو بندازيد زندان ديگه. جالبش اينجاست که ميليون ميليون از امور فرهنگی دانشگاه و به دفعات برای راهيان کربلا، راهيان نور، راهيان دور و ... پول می‌گيرن، دانشگاه پول نداره ۵۰۰ تومن بده من ارکستر سمفونيک از تهران بيارم مشهد

۶- داره خيلی طولانی می‌شه. اين ديگه آخريشه (قول می‌دم) دوشنبه يه برنامه «شب شعر و ساز و آواز» تو دانشگاه برگزار شده بود. من که والا نمی‌دونم چه سيستميه. ولی ما تو دبيرستان ۷۰۰-۶۰۰ نفره‌مون، سالی يه جشنواره موسيقی داشتيم که بچه‌ها می‌اومدن و برنامه اجرا می‌کردن. از دنبک و تار و سه تار و سنتور گرفته تا ويولون و گيتار و پيانو. هر سال هم حداقل دو تا اجرا پيانوی چهاردست (دو نفره) داشتيم. تک‌نوازی و دو نوازی و ... حالا اين دانشکده ۳۰۰۰ نفره نه به اون تعداد نوازنده داره، نه نوازنده‌هاش به اندازه اون بچه‌های دبيرستانی مهارت دارن. عجب جايی بود اون دبيرستان کذايي!
در مورد شعر هم من هيچ تخصصی ندارم. ولی فکر می‌کنم فرق چرت و پرت و شعر رو می‌فهمم. ملت اومدن شعر می‌خوندن. نه قافيه داشت، نه وزن، نه آهنگ، نه هيچ چيز ديگه. هيچ جور هم دچار! عنصر خيال‌انگيزی نبود. همه‌اش فحش و فضاحت. بابا آبروی دانشکده، دانشگاه و دانشجو رو حفظ کنيد تو رو خدا. اين چرت و پرت‌ها چيه به اسم شعر قالب می‌کنيد به ملت
در ضمن سرکار خانم! بد نيست يه دو دقيقه بنشينيد سر جاتون. چقدر می‌ريد بيرون، برمی‌گرديد آخه!؟

۷- غلط کردم به خدا! اين دعوتنامه Gmail برام اومده. ولی با اينترنت فکسنی دانشگاه نمی‌تونم SignUp کنم. )): من جی‌ميلم رو می‌خوام!
(پی‌نوشت، سه ساعت و نيم بعد: نمی‌دونم چه سيستميه که هر بار از يه چيزی تو وبلاگم شکايت می‌کنم، درست می‌شه. هر بار از يه چيزی تعريف می‌کنم، خراب می‌شه. نمونه‌اش اينکه الان من هم Gmail دارم. خواهشمندم تا اطلاع ثانوی تمامی نامه‌ها رو بفرستيد به behrangta [at] Gmail [dot] com)
Powered by Gmail

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
شنبه ۱۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳

شست پا تو چشم

داداشم با وجود اينکه دو ماه ديگه، ۱۳ ساله می‌شه، هر روز می‌گه آخ کمرم، آخ چشمم، آخ پام، آخ عضلات گردنم... هر سری يه جاش درد می‌کنه يا تپر می‌زنه. سر همينه که مامانم می‌گه بچه منو تو بيمارستان ازم دزديدن، به جاش يه پيرمرد ۹۸ ساله بهم دادن. هر روز يه جاش يه مشکلی داره. اما يک سالی هست که حکايت برعکس شده و هر روز يه قسمت بدن منه که تپر می‌زنه. يه روز چشمم، يه روز شُش‌هام، يه روز هم شست پام. ۹-۸ ماه پيش پای راستم بود، اين سری پای چپم. هيچی ديگه. جای همگی پُر، پنجشنبه رفتم عملش کردم و الان شست پام شده اين هوا! ولی اين عمله (البته نه به معنی حمال ها! به معنی اين يکی عمل جراحي) درس‌های مهمی برای زندگی، سعادت و دنيا و آخرتم داشت که بايد به اين درس‌ها توجه کرد عزيزان برادر! [اين تيکه آخر بدين معناست که پنجشنبه هفته قبلش با علی (quill وبلاگ بچه‌های برق) و باران رفتيم مارمولک رو ديديم، جای همگی دوستان خالی، دماغ قبل از توقيف نديدگان بسوزه]

سری قبلی، تابستون تهران بودم که دوست و هم‌اتاقی‌ام مجيد (خصوصی به مجيد: تو مگه قرار نبود اين بی‌ناموسی‌ها رو نخوني!؟) گفتش که من قبلا عمل کرده‌ام. بيا يه دکتر خوب و درست و حسابی سراغ دارم که خوبم عمل می‌کنه. اين قدر گفت اين دکتره حسابيه که من باورم شده بود يه دکتر حسابيه. نگو فقط اسمش «دکتر حسابي» است و امروز متوجه شده‌ام که به کچل می‌گن زلفعلی، به کور می‌گن نورعلی و به شل می‌گن يدالله. اين وسط به اين دکتره هم گفتن حسابی. يارو استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران هم بود. آقا ما رفتيم پيش ايشون و ايشون هم ما رو بردن يه بيمارستان خصوصی تو يه اتاق عمل شيک، تر و تميز و خيلی مجهز، کلی استريليزاسيون هم انجام دادن و با کمک پرستار، دو نفری افتادن به جون شست پای بنده و مثلا عمل و بعدش هم پانسمان. اما خدا نصيب هيچ کس نکنه که بعد از عمل، تا سه روز از درد به خودم می‌پيچيدم و تا دو سه هفته، راه هم نمی‌تونستم برم. برای عمل ۱۵ دقيقه‌ای، آقای دکتر ۴۰ هزار تومن و بيمارستان هم ۱۵ هزار تومن ما رو پياده فرمودند. (تازه دکتر ۱۰ هزار تومن تخفيف داده بودند) الان هم بعد از گذشت ۹-۸ ماه، هر وقت با پای راستم شوت می‌زنم، همچين يه نمه درد می‌گيره و اينا

جالا اين سری يکی از دوستام تو دانشکده پزشکی (شرمنده، فعلا هيچی ازش رو اينترنت نيست) گفتش که بيا برو کلينيک دو تا داداش‌هام. خودشون هم نبودن، همکاراشون هم دکترهای خوبی هستن. ما هم پنجشنبه پا شديم در معيت آقا مجيد (بابا! بهت می‌گم نخون! چرا حاليت نيست!؟) رفتيم کلينيک برای عمل جراحي
فهميدن اينکه اين ساختمون قرار بوده خونه باشه و اين اتاق عمل هم آشپزخونه‌اش خيلی سخت نبود. خب طبيعتا يه آشپزخونه خيلی شبيه به اتاق استريليزه عمل نيست. چون سينک ظرفشويي! روی يه تخت پزشکی عادی (از اينايی که تو مطب هر دکتری پيدا می‌شه) دراز کشيدم. تخته هم که مثل اکثر اين تخت‌ها، برای من کوتاه بود و سر يا پام ازش می‌زد بيرون. آقای دکتر زير پام «شرق» پهن کردن و عمليات بی‌حس کردن پای بنده را آغازيدند. اما مگه بی‌حس می‌شد!؟ به جای يه دونه آمپول بی‌حسی، سه تا آمپول تو انگشت بيچاره من خالی کردن و آخرای عمل، داشتم حس می‌کردم اون پايين مايين‌ها چه خبره. بنده خدا ۴۰ دقيقه با انگشت و ناخن من سر و کله زد و پدرش در اومد تا بتونه ناخن به قطر تيرآهن من رو ببُره و در بياره. دست آخر اينکه با وجود اون همه زوری که زد و پدری که از خودش در آورد، فقط ۵ هزار تومن گرفت و اين يعنی يک يازدهم اون يکی شستم. باورم نمی‌شه. دکتر و عمل، روی هم فقط ۵ هزار تومن! (بدجوری فاز داده که بدم دماغم رو هم عمل کنن) امروز صبح هم رفتم پانسمانم رو عوض کرد و بخيه‌ها رو هم کشيد. اين دو روزه هم نه به اون صورت دردی کشيدم، نه خون‌ريزی کرده پام، الان هم سر و مر و گنده، تو دانشکده نشسته‌ام دارم چرت و پرت می‌گم (البته يه خرده مظلوم‌نمايی هم ضرر چندانی نداره) دست آخر اينکه الان متوجه شدم چرا داداش باران، برای زايمان خانومش برش داشت برد شيراز. اون موقع يه چيزايی می‌گفت تو اين مايه‌ها که دو ميليون و دويست هزار تومن، من حاليم نمی‌شد. ولی از اين‌ها مهم‌تر اينه که پام تقريبا درد نداره. خدا بگم چيکار کنه اون دکتری رو که اون سری پدر من و پام رو در آورد و ريشه ناخن رو نه (مثل تعميرکارايی که قطعه خراب می‌اندازن که مشتريشون رو از دست ندن)
نتايج اخلاقي:
۱- از دکتر پير يا معروف به شدت بپرهيزيد! حتی اگر انگليسی‌ها بگويند «از دکتر جوان و آرايشگر پير پرهيز کن» (به خصوص اگر استاد دانشگاه باشد)
۲- تميزی اتاق عمل با عفونت و خونريزی کردن محل عمل نسبت معکوس دارد (هر چه تميزتر، عفونی‌تر)
۳- بی‌خود گول بيمارستان را نخوريد. بنزين سبز و دکتر جوان را عشق است.
۴- تهران محل خوبی برای مريض شدن نيست. من چَکَنه (دهاتی در استان خراسان) را برای بيماری به شدت توصيه می‌کنم
۵- پای شماره ۴۸ موجبات پيری را فراهم می‌آورد
۶- خدا می‌دونه سری بعدی کجام تپر می‌زنه

بنده خدا گل‌آقا هم که رفت. خدايش بيامرزاد

پی‌نوشت (2 ساعت بعد): آی پام، آخ پام، آی می‌سوزه، آی می‌سوزه ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم