دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۰ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳

آقای دکتر، خسته نباشيد!

خجالت بکشيد آقای دکتر! اين سومين باری است که در مورد شما می‌نويسم. واقعا خجالت‌آور است. آقای دکتر اين بار هم مثل دفعات قبل مخاطبم شماييد. اما گوش شما توان شنيدن اين حرف‌ها را ندارد. پس ديگران آن را می‌خوانند و حتی اميدوارم هيچگاه چشم شما بر اين سطور نيفتد
آقای دکتر، الان که دارم اين‌ها را می‌نويسم، تمام تنم از خشم می‌لرزد. از لحظه‌ای که شنيدم شما ديگر معاون آموزشی دانشکده نيستيد، اندکی از صدر فهرست کسانی که حاضرم نهايت تنفرم را نثارشان کنم، فاصله گرفتيد. اصلا تصميم گرفته بودم اين مطلب را ننويسم و پيش‌نويسش را هم به دور بيندازم. هر چند آن پيش‌نويس را به دور ريخته‌ام، اما بار ديگر شما باعث شديد تا نگارش اين خطوط را از نو بياغازم.

آقای دکتر، ما جماعت دانشجو، آدم‌های هتاک و بددهنی نيستيم. نمی‌خواهم بگويم که آن گونه که در شأن يک استاد است، با اعضای هيأت علمی برخورد می‌کنيم ها. نه، منظورم اين است که به هر حال رفتارمان در جلوی شما مؤدبانه است و حداقل من يکی که فکر می‌کنم بيش از لياقت شما و بسياری از همکارانتان است. ما پشت سر شما غيبت می‌کنيم، فحشتان می‌دهيم، تا حد امکان از زير بار فرمايش‌هايتان فرار می‌کنيم. اما نه از «گم شو» استفاده می‌کنيم، نه از «برو بيرون» و نه از «لطفا تشريف ببريد» بلکه فکر می‌کنيم اگر ما از دست يک استاد، فرمايشات و کردارش پس از گذشت يک ساعت و خرده‌ای خسته شديم، حتما او هم از گفتن و بافتن اين همه خسته شده است. آری آقای دکتر ما شما را با کمال عزت و احترام راهی می‌کنيم و حتی با همين شيوه اصرار هم می‌کنيم. زيرا اين همه شکنجه واقعا خسته کننده است. حتی اگر خودتان ندانيد

آقای دکتر شما به سادگی سرنوشت يک مشت دانشجو را در دست داريد. خودتان هم به اين مسئله واقفيد. من را نگاه کنيد. صرف نظر از هزار و يک ظلم قبلی‌تان، می‌توانيد به يکباره تصميم بگيريد که مقررات را به کناری نهاده و بر حسب وظيفه و برای بازتر شدن جا يا شايد هم صرفه‌جويی در بودجه دولت! به تحصيل يک دانشجو پيش از اتمام آن، خاتمه دهيد. همان که اخراج نام گرفته است. به جرم هيچ و پوچ! نمی‌گويم شما اين کار را قطعاً انجام داده‌ايد، بلکه می‌گويم اگر چنين کاری قبلاً انجام داده باشيد، در سيستم مديريت حاج‌آقايی و پر از رودرواسی ايرانی، کجا را می‌توان مکان دادخواهی يافت. آقای دکتر کمی از حافظه‌تان کار بکشيد تا دردمان را متوجه شويد

آقای دکتر بگذاريد کمی شخصی‌ترش کنم. بگذاريد درد خودم را بگويم. بگذاريد، اجازه دهيد، لحظه‌ای از بند حقيقت و در حقيقت (تکيه کلام مسخره‌تان) خارج شويم و به دنيای واقعيت‌ها باز گرديم. هر که شرح بلايی را که شما به سر من آورده‌ايد، شنيده، يا خنديده و يا که باور نکرده است. اين را باور کنيد (يک بار، برای هميشه و نه بيشتر به يک دانشجوی بدبخت اعتماد کنيد!) همه می‌گويند: «مگر ممکن است درخواست حذف پزشکی مستندی که مورد تأييد پزشک معتمد دانشگاه و استاد مربوطه قرار گرفته و برای اولين بار است که درخواست می‌شود، رد شود!؟»
آقای دکتر به مشکلم می‌خنديد؟ به ناراحتی و خشمم می‌خنديد؟ همان طور که هم مدير گروه خنديد و هم رئيس اداراه آموزش و هم معاون آموزشی جديد (جانشينتان) و هم هر کس که ديد بغض و گريه يک به اصطلاح مرد را. چه اصطلاح مسخره‌اي!؟ «يک مرد»
آری آقای دکتر، من بغض کردم. من گريه کردم. هنوز هم بعد از ۷-۶ ساعت بغض گلويم را رها نکرده است. من برای سرنوشت خودم (بر خلاف شما و همکارانتان) ارزش قائلم. حتی بيشتر از قوانين، عقده‌ها و لجاجت‌های شما و کميته‌های مسخره‌تان. کميته‌هايی که معلوم نيست منتخب چه کسانی هستند و به نظر فقط به اين درد می‌خورند که بار اين رذالت‌ها از دوش شما برداشته شود. وگرنه از کميته‌ای که دو عضوش از چهار عضوش، کسانی هستند که شما منصوبشان کرده‌ايد و نفر سوم هم شخص شخيص خودتان هستيد، چه رأيی جز نظر شما را صادر خواهد کرد؟
آقای دکتر من گريه کردم و گريه می‌کنم برای خودم که در سازمانی که تفکر و منش شما در خون افکارش جاری است، بايد قرار بگيرم. من گريه کردم برای آينده‌ای که يک خروار اما و اگر و علامت سوؤال و تعجب جلويش قرار گرفته و هزار و يک ترس و وحشت پيرامون آينده‌ای که پيش از اين هم چندان روشن نبود، اکنون شکل گرفته است. آقای دکتر شما توانستيد در يک لحظه مرا به اندازه عمر ۲۰ ساله‌ام پير کنيد. آقای دکتر هيچ وقت فکر نمی‌کردم در بيست سالگی در يک لحظه بيست سال پير شوم. اما به لطف شما ...

آقای دکتر، در دو ماه گذشته، حداقل چهار گروه متفاوت از هم‌دانشکده‌ای‌هايم، از هفتاد و هشتی تا هشتاد و دويی، از درس‌خوان تا تنبل، از فعال تا خاموش، از گروه‌های مختلف، پيش من آمده‌اند و بحث شما را پيش کشيده‌اند و پيشنهاد داده‌اند که به شما اعتراض کنيم. يکی پيشنهاد کرد عليهتان تومار جمع کنيم. يکی گفت سايتی بسازيم که بچه‌ها بيايند و از شما شکايت کنند و به عملکردتان رأی بدهند. يکی گفت گزارش و مصاحبه کفايت می‌کند ... اما افسوس و صد افسوس که دست روی دست گذاشتم. اعتراف می‌کنم. می‌ترسيدم. می‌ترسيدم احساسات شخصی شما در سرنوشتم دخيل شوند و دير عمل کردم. حال هم سرنوشتم را درگير بازی می‌بينم و هم شما حتی اندکی طعم تلخ واقعيت را نچشيده‌ايد. اکنون هم هنوز می‌ترسم. اما چه کنم. ديگر چيزی نمانده که از دست بدهم.

آقای دکتر از شما متنفرم و حاضرم هر لحظه شما اراداه کنيد تمامی نفرتم را نثارتان کنم. من بلد نيستم آسيبی به شما بزنم. اما خدايی دارم که ...
آقای دکتر برای بدنامی شما متأسفم. انشالله که روزی از کردارتان توبه کنيد. شايد هم بتوانيد جبران کنيد. هر چند پست شما هم مثل ساير دست‌اندرکاران اين نظام عاری از هر گونه خطا و مقدس شمرده می‌شود و بيداد شما را دادگری نيست. اما ای کاش وجدانی بيدار بود و مرا از سرنوشتی که شما برايم ايجاد کرده‌ايد، رها می‌کرد. همان سرنوشتی که تصورش لرزه بر اندامم انداخته است.
آقای دکتر من که از اين همه مصيبت، اضطراب و تنش خسته شدم. اما شما خسته نباشيد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

سلام .
مطلب جديد از من . نظرات باحال از شما ‌!!!

[ 5ereh ] | [یکشنبه، ۲۷ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۳، ۱۰:۴۶ بعدازظهر ]