چهارشنبه ۱۰ تیرماه ۱۳۸۳
داستانهای هيجانانگيز
۱- اوه اوه اوه! چه خاکی گرفته اينجا! باز من دو روز امتحان داشتم، يک بار برای اولين بار، عقل به خرج دادم و تو روزهای امتحان بیخيال نوشتن شدم. البته واضح و مبرهن است که شماره جديد «واحه» هم در اين روزها منتشر شد
۲- آرمان هم بالاخره پسر فارغ شد، يعنی فارغالتحصيل شد. نوش جان! ما منتظر دوميش هستيم! ايشالا عروسيت!!! (آخر آدم بیجنبه)
۳- استاد گرامی درس متون اسلامي! آخه ۱۱.۵ هم شد نمره درس عمومي!؟ آخه آدم عمومی برمیداره که اختصاصیها مشروطش نکنن، نه اين که اختصاصی برداره که عمومیها مشروطش نکنن!
۴- اون «اوه اوه اوه»ی که اون اول نوشتم رو در N ضرب کنيد و اينجا ببينيد! اين يعنی عجب فيلترينگی راه انداختهاند! خداييش هر چی فکر کردم متوجه نشدم سرگردون برای چی فيلتر شده! نمیدونم، شايد به صدا و سيما گفته بالای چشم برنامههای آموزش کامپيوترت، ابروئه! نمیدونم چرا من رو فيلتر نمیکنن، يه خرده «ننه من غريبم» بازی در بيارم!؟ ای قربون هر چی آنتیفيلتره برم من
۵- بالاخره کلاسهام تو کالج شروع شدن. (يعنی دو هفته است شروع شدهاند) خيلی تجربه جالب و عجيب غريبيه. جلسه اول سر هر کلاسی رفتم، ملت نشستن انگشت به دهن و فک افتاده و گنگ، فقط من رو نگاه میکردن. تازه کلی زور زده بودم ساده و قابل فهم، قصه بگم. اما نمیدونم چرا ملت هنگ کرده بودن! خب ديگه، قصه است ديگه، بايد میگفتم. ولی بنده خدايی که اومده سر کلاس اينترنت يا HTML، چی از شبکه بلده که حالا بخواد قصههای من رو بفهمه؟ اگر قرار بود بلد باشه که پا نمیشد بياد سر کلاس اينترنت. توی کلاس GIT (يا همون مبانی کامپيوتر خودمون) هر چی بال بال زدم که به اينا بفهمونم حافظه چيه و اين چيه و اون چيه، ديدم کمتر میشد (بس که دود از کله اينا بيرون زد!) احتمالاً اگه بعد از جلسه اول از شاگردها نظرخواهی میکردن، به عنوان بدترين معلم کالج انتخاب میشدم (با اکثريت ۹۲.۸ درصدي) اما به محض اين که نشوندمشون پای کامپيوتر و به جای قصه گفتن شروع کرديم به کار عملی، اوضاع يه خرده بهتر شد.
حالا روزهای زوج هفته يک کلاس ساعت ۶-۴ دارم و روزهای فرد دو تا کلاس از ۶ تا ۱۰ شب و هر موقع از اين کلاس ۱۰-۸ بيرون ميام، میبينم کالج سوت و کوره! تنها احمقی که ممکنه روزهای فرد (که يکيش هم پنجشنبه يا بهتر بگم، شب جمعه است) ساعت ۱۰-۸ شب کلاس برداره، خودم هستم. قربون خود بچه مثبتم برم که اين ساعتها نه کار دارم، نه بار، نه يار! که بخوام برم دنبال زندگی. ميام سر کلاس به بندگان خدا HTML صد تا يه غاز درس میدم (اين تيکه صد تا يه غازش مال اين فارغه! بود
۶- جوجه! جوجهاي! جوجه ماشينی هم نيستي!
يارو دارم واحه تا میکنم (بعد از اتمام امتحانات) پا شده اومده تو واحد، بعد میگه سلام بهرنگ! (حالا هر جوجهای اسم کوچک من از کجا بلده، خدا داند!) بعد میپرسه فلان مطلب و بهمان مطلب و اون يکی خبر رو کی نوشته؟ میگم «خب، اگه اسم داره که معلومه. اگه هم اسم نداره که با مسئوليت مدير مسئوله» بعد میگه «هوا کارتون رو داشته باشين اين ...ها رو هم ننويسيد» من هم میگم «مملکت قانون داريد. خواستيد، میتونيد شکايت کنيد. اين مطالبی هم که شما فرموديد از نظر من هيچ ايرادی ندارن» اينجا داغ میکنه و شروع میکنه به دادن فحشهايی که از زبان يک بسيجی مخلص بعيده بيرون بياد. اما برای يک بسيجی Mokh-Less احتمالاً بايد طبيعی باشه. همون که گفتم! برو جوجه! اگه علی ساربونه، من هم بهرنگم!
۷- ساعت از ده و نيم گذشته و دارم خسته و کوفته از کالج برمیگردم. سوار تاکسی که میشم، راننده تاکسی شروع میکنه با شور و حرارت (و لهجه غليظ مِشَدي) برای بغلدستیاش تعريف میکنه که «ظهری چهار تا هزار تومنی برداشتم رفتم بانک ملی فلان جا که خردشون کنم. يه خانمی اومده بود قبض برقش رو پرداخت کنه. قبضه ۱۹۲۰ تومن بود و اون خانم دو تا هزاری گذاشت روی قبض و و قبض و پول رو گذاشت رو پيشخون بانک...» با خودم میگم خب، الانه که میگه دزد اومد پولهای خانمه رو برد يا میگه پولش کم بود کمکش کردم يا خانمه بقيه پولش رو ول میکنه و میره يا از بانک دزدی میشه يا چندين و چند جور سناريوی اکشن ديگه که تو چند لحظه تو ذهنم اومد. راننده سينهاش رو صاف کرد و ادامه داد: «کارمند بانک گفت خانم بيست تومن خرده يا بليط نداري؟ خانمه هم گفت ندارم. بانکی هم گفت من هم ندارم. خانمه گفت بقيه پولم رو بده» با خودم گفتم «آخ جون! الانه که دعوا بشه» اما راننده تاکسی ادامه داد: «من هم ديدم يارو خرده نداره ۸۰ تومن ملت رو بده، حتماً نداره که چهار هزار تومن من رو هم خرد کنه ديگه. از بانک اومدم بيرون!»
ای بابا! آخه يه ماجرای درست و حسابی تعريف کنيد. کلی دهنم آب افتاده بود برای يه هيجان درست و حسابي! حالا بانک خرده نداشت که نداشت. اينم شد ماجرا آخه !؟
۸- دارم فرار میکنم. از يه معلوم خسته کننده به يه نامعلوم. تابلو نيست!؟
یکشنبه ۳۱ خردادماه ۱۳۸۳
فيلتر دور زدن و يه خروار فضا
۱- همان گونه که میدونيد ۱۸ تير داره نزديک میشه و احتمالاً وبلاگها دوباره فيلتر میشن. به همين خاطر با کمک آرمان من يک ضدفيلتر شخصی و بسيار ساده درست کردم که البته عکسها و فايلهای مرتبط (مثلا CSS وبلاگهای مووبلتايپ رو) نمياره و فقط سورس HTML صفحه رو مياره. اما به هر حال جون میده برای خوندن وبلاگهای بلاگاسپات و پرشينبلاگ. چون پهنای باند کافی ندارم، نمیتونم آدرسش رو به همه بدم. ولی سورسش رو میگذارم. هر کی خواست واسه خودش يکی درست کنه. البته اين به درد کسانی میخوره که هاستشون مال خودشونه و مجانی نيست.
تو يه جای سايتتون يه فايل بسازيد به نام «antifilter.php» و اين کدها رو بريزيد توش: (جای «Error Message» هر پيغامی که دوست داشتيد بنويسيد)
<?PHP
$first_part=substr($url,0,7);
if (strtolower(trim($first_part))=="http://") {
$url2=$url;}
else {
$url2="http://".$url; }
$i=0;
if($my_blogroll = @fopen("$url2", "r")){
while(! feof($my_blogroll)){
$i=$i+1;
$blogroll[$i] = fgets($my_blogroll, 255);
}
}else{
echo "Error Message";
}
$string=implode('',$blogroll);
print '<center><form method="post" action="antifilter.php">
<input name="url" type="text"><br><input type="submit"value="Go"></form></table></center>';
print $string;
?>
حالا در همان پوشه فايل ديگری بسازيد مثلاً به نام «antifilter.html» و محتويات زير را داخلش بريزيد:
<html>
<head>
<meta http-equiv="Content-Type" content="text/html; charset=utf-8" />
<title>Anti Filter</title>
</head>
<body>
<center>
<form method="post" action="antifilter.php">
<input name="url" type="text"><br>
<input type="submit"value="Go">
</form>
</center>
</body>
</html>
خب حالا آدرس اين صفحه رو بنويسيد (مثلا YourSubDomain.YourDomain.com/antifilter.html) و بعد توی اون باکس، آدرس صفحهای رو که میخواهيد و فيلتر نمیگذاره، واردش کنيد و از زندگی لذت ببريد!
کسانی که خودشون سرور ندارن و میخوان از آنتی فيلتر من استفاده کنن، يه ميل به behrangta [at] gmail [dot] com بفرستن يا همين جا کامنت بگذارن تا آدرسش رو (به شرط رازداري) براشون بفرستم. هر چند که کار خاصی هم نکردهام.
۲- عجب حالی دارن میبرن ملت
اول Gmail مياد يه اکانت ۱۰۰۰ مگابايتی مجانی میده (۲۴ مگابايت کمتر از يک گيگابايت) بعد از يه مدت ياهو شاکی میشه، مياد حجم همه ميلباکسهاش رو از ۴ MB و ۶ MB، به ۱۰۰ مگابايت افزايش میده. تازه Bulk و Trash رو هم جزو حجم حساب نمیکنه. (توضيحات کامل خود ياهو در مورد ورژن جديد YahooMail، اين هم يه سری توضيحات فارسي در اين مورد) از اون ور يکی مثل SpyMac پيدا میشه که اون هم يک گيگابايت ميلباکس میده به همراه ۲۵۰ مگابايت فضا برای عکس و ۱۰۰ مگابايت هاست (فقط مونده کوبيده اضافه، ماست موسير و سماق!) با اين وضعيت احتمالا به زودی مايکروسافت هم مجبور میشه اين حجم باورنکردنی و سخاوتمندانه دو مگابايتی هاتميل رو افزايش بده.
البته به نظر من بين اينها، Gmail يک چيز ديگه است. حتی اگه ۲۰ مگابايت باشه. علت اين ادّعايم هم سيستم فوقالعاده سريع و قابل اطمينانشه که مثلا اگه يه نامه رو نتونه بفرسته، يه پنجره اخطار (Alert) باز میکنه و بعد از OK کردنش، میبينيد که نامهتون هنوز سر جاشه و مجبور نيستيد از اول بنويسيدش و فايلهاتون رو دوباره Attach کنيد. سيستم Gmail با وجود اينکه هنوز نسخه Beta (بتا: BEhrang TAjdin؟) هست، واقعاً يه کلاس آموزشی برای برنامهنويسيه. چه برنامهنويسی سمت سرويسگر (ServerSide مثل PHP و ASP) چه برای برنامهنويسی سمت کاربر (Client Side مثل Java Script و VB Script)
يه عمری اقتصاددانها میگفتن که رقابت باعث افزايش کيفيت و کاهش قيمت میشه. ولی توی اين چند ساله ياهو و MSN به دليل نبود رقيب، همين جور کيفيت سرويسهاشون پايين میاومد و از ۶ مگابايت و ۴ مگابايت رسيده بودن به ۲ مگابايت و گوگل همچين حالی به حولی، مجبورشون کرد يه تکونی به خودشون و اون سرويسهای مسخرهشون (با اون حجم کم، سختگيری زياد، صفحات سنگين و پر از تبليغ) بدن و البته ما همچنان طرفدار گوگل، Free و Open Source هستيم. کاش میشد يه سيستمی پيدا بشه بياد با اين مووبلتايپ (ص) رقابت کنه تا اين اينقدر قيف نياد و افه واسه ما نگذاره. (مووبل تايپ ۳ بدون هيچ دليل مشخصی پولی شده و تو ورژن مجانی، امکاناتش از مووبلتايپ ۲.۶ خيلی کمتره)
به اميد دنيايی عاری از پولی و Closed Source
پ.ن: به آرمان میگم فقط خدا کنه گوگل يه Browser هم طراحی کنه که هم پوز IE (Internet Explorer) رو بزنه، هم پوز Netscape، موزيلا و Opera رو بزنه که همهشون جمع کنن برن (مهمترين مشکل اين Browserها، کامپايل کردن اسکريپتهای جاوا و VB هست که هر کدومشون يه استانداردی دارن و جاوا اسکريپت IE، رو نتاسکيپ اجرا نمیشه و بالعکس. اگه گوگل اين يه کار رو هم بتونه انجام بده، ديگه خداست!
پ.ن ۲: راستی، Google Toolbar رو اگه تا حالا نصب نکردهايد، بريد نصب کنيد که واقعا به درد بخوره. (تو ليست نسخه بتای فارسی هم هست و میتونيد از اينجا نصبش کنيد. فقط مواظب باشيد، چون همه صفحههاتون رو میبنده) فقط حيف که فارسی گوگل خيلی ضعيفه
۳- اينها اصلاً نشانههای خوبی نيست. نه تنها احساسشون، که حتی فکر کردن بهشون هم تو چنين مواقعی خيانته. اما چه کنم که پنهان کردنش از خودم حداقل، ناممکنه. نمیدونم چه اتفاقی تو آينده خيلی نزديکم برام میافته. حدس میزنم به همين خاطر باشه که «شديداً احساس افسردگی میکنم»
چهارشنبه ۲۷ خردادماه ۱۳۸۳
Orkut و يک تابستان مشهدي
۱- آخرين اظهار نظر اين اسب در مورد من:
«تو يک معصومی با سايز X-Large»
۲- اين گوگل حقيقتاً که گندش رو در آورده. اورکات رو راه انداخته، ولی حساب نکرده مردم ممکنه از کار و زندگی بيفتن. خداييش بدجوری اعتيادآوره. من خيلی زود متوجه شدم که جزو آخرين کسانی از بچههای مدرسهمون هستم که عضو اورکات میشم و به طرز وحشتناکی همه بچهها (همکلاسیهای سابق) بدون حتی يک استثنا عضوش هستن و اين وسط من از تکنولوژی و تحولات روز عقب موندهام. درست عکس اين قضيه در مورد دانشگاه هست و جزو اولين دانشجوهای دانشگاهمون هستم که عضو اورکات میشم. واقعاً آدم میمونه چی بگه و نمیدونه بالاخره وضعش خوبه يا بد. فقط اين رو میدونم که مدتها بود تو اين فکر بودم تابستون يه برنامه بذاريم يه بار با بچهها جمع شيم دور هم، همه ۲۴۰ نفرمون. البته ۲۰-۱۰ نفرل که فرار مغزها کردهاند، يه عده هم که بريدن. ولی از ۳ سال پيش و مراسم جشن فارغالتحصيليمون از دبيرستان تا الان نشده که دور هم جمع بشيم. من هم پارسال پيارسال يه مدت دنبالش بودم که يه روز دوباره جمع بشيم يه خرده تو سر و کله هم بزنيم. ولی خداييش پيدا کردن همه بچهها خيلی سخت بود. حتی با وجود سايتی مثل اين
حالا اگه کسی تصميم بگيره اين کار رو انجام بده، با وجود اورکات براش مثل آب خوردنه! کافيه بريد از يکی از بچهها شروع کنه و بره دوستاش رو ببينه، حداکثر بعد از دو سه لايه، همه بچهها در ميان
۳- خب، در کمال حماقت کلی با خودم کلنجار رفتم و آخرش تصميم گرفتم که تابستون مشهد بمونم. قضيه از اين قراره که دانشگاه يک مرکز آموزشهای حرفهای و تخصصی (کالج) راه انداخته که يه خرده پول در بياره. امثال آرمان هم دارن توش درس میدن. (يه نفره هم PHP درس میده، همVisual Basic، هم Java Script و هم Matlab! لا مصب خداست اين پسر. تازه برای بقيه درسها هم اگه مدرس نداشتن میتونست درس بده) من هم با خودم گفتم: «بهرنگ!! اين همه مدت HTML ياد گرفتی. به چه دردت خورد؟ کجای دنيا رو دست گرفتي؟ يه استفادهای ازش بکنی بد نيست ها» اين شد که رفتم امتحان بدم (البته نصف بچههای کالج آشنا هستن) اول يه امتحان GIT (يعنی «General Information Technology»: کامپيوتر، ويندوز، مديريت فايلها، اينترنت و Word مقدماتي) ازمون گرفتن که از ۱۰۰ نفر، ۲۳ نفر قبول شدن. بعد قرار بود از اون چيزی که اون چيزی رو که میخوايم درس بديم ازمون امتحان بگيرن که ممتحن HTML، آرمان بود که کلی شاکی شد که «بابا من خودم HTML رو از اين ياد گرفتهام. آخه چی ازش امتحان بگيرم!؟» به زور مجبورمون کردن امتحان بديم و من هم نمرهام شد +A بعد با چه بدبختی يه پاورپوينت در مورد XHTML درست کردم که برم درس بدم (امتحان عملی طرح درس) که اون رو هم بالطبع نمیشد تو ۱۵ دقيقه درس داد. حالا هم قرار شده از اول تير برم هفتهای سه روز، ساعت ۶ تا ۱۰ شب، اول اينترنت و بعد HTML درس بدم. (بشتابيد که غفلت موجب پشيمانی است. آموزش HTML در ۱۵ جلسه، فقط ۱۷ هزار تومن!)
به همين خاطر بايد تابستون مشهد بمونم. برای خوابگاه هم از جلسه کميته ناظر کمال سوءاستفاده رو به عمل آوردم و به معاون دانشجويی دانشگاه گفتم که «من واحد ندارم. کارآموزی ندارم. پروژه هم ندارم. خوابگاه هم میخوام» اون هم گفت برو از رئيس کالج دانشگاه نامه بگير تا من ترتيب کارت رو بدم. اما فعلاً که رئيس کالج دانشگاه يه خرده ناز کرده و میگه «بايد يه هفته کارت رو ببينم تا بعد شايد ...» دانشگاه هم مثل اينکه از اول مرداد میخواد خوابگاه بده. ولی من اين چيزا حاليم نيست. يا خوابگاه بهم میدين، يا من میرم جلوی سازمان مرکزی اعتصاب کامپيوتر میکنم!!! (که حتی از اعتصاب آب و غذا هم بدتره)
۴- چقدر طولانی شد!؟ تازه هنوز مونده ... پس باشه بعداً
چهارشنبه ۲۰ خردادماه ۱۳۸۳
تعليقم آرزوست
الف- میداني!؟ اين نتيجهای نيست که بعد از يک سال و نه ماه نوشتن، بخواهد راضیام کند. شايد اگر بعد از يکی دو ماه به چنين شهودی میرسيدم، افتخارآميز يا حداقل راضی کننده بود. اما بعد از بيست و يک ماه ... کمی دير شده است. نه!؟
شايد کشف مهمی نباشد. اما حداقل به نظرم میآيد که نکته قابل توجهی است و بايد در قضاوتهايم نسبت به چيزهايی که مینويسم، آن را نيز لحاظ کنم. نوشتن و به خصوص وبلاگ نوشتن، برای من به مثابه نوعی فکر کردن است. نمیدانم چه چيز در اين صفحه کليد و مانيتور نهفته است که وقتی پشت آن قرار میگيرم، به نوعی اندکی از پيرامونم کنده میشوم. انگار که اين هزارتوی تو در تو، اندکی از مرا از درونم بيرون میکشد و به توی خودش میبرد. همين است که چندان شبيه به آنی نيستم که جز اين اوقات هستم. همين است که تا کسی نزديک میشود، پنجره Editor و وبلاگ، به سرعت برق و باد Minimize میشود و بیجهت خيره میشوم به يک صفحه نامربوط يا که دسکتاپ ...
بیجهت دارم طولانیاش میکنم. تمام يافتهام اين است: «اين واژگان، تماماً افکار مغشوش من هستند» اگر گنگ و نامفهوم مینويسم، از آن روست که جريان سيال فکر را با کلمات نمیتوان در بند کشيد. اگر حاشيه و متن جای همديگر را اشغال میکنند و مداوماً از يک شاخه به شاخه ديگری میپرم، نمیگويم از آن روست که نمیتوان، بلکه میگويم چون که من بلد نيستم افسار ذهن را در دست بگيرم و بگويمش که به اين فکر کن و از فلان راه برو و به بهمان برس. به هر سو که بخواهد راهی میشود و من فقط نقش ماشين تايپ را دارم. صبور باش و سخت نگير!!
ب- روحم به استراحت نياز دارد. سخت خسته، درمانده و شکسته است. بايد مدتی کوتاه يا بلند، استراحت کند. ديگر با شکستهبندی و انواع و اقسام مسکّنها نمیتواند به سر برد. بازيکن فوتبال ممکن است بتواند ۴۰ هفته پشت سر هم بازی کند، ممکن است بتواند چند هفته پايانی را هم با آمپول و گزلوکائين (اسپریاش را به محل درد میفشانند) بازی کند و خوب هم بازی کند. اما برای پايان دائمی دوران بازیاش میتوان از او کار اضافه کشيد تا پايش برای هميشه صدمه ببيند. مثل ويندوزی که ۵۰ کاربر دارد که هر کدام هزار و يک جور ويروس به جانش میاندازند، روزی ۲۰ جور برنامه مختلف نصب و سپس Uninstall میکنند و پدرش را درمیآورند. مگر چند وقت میتواند سالم بماند و به طور طبيعی کار کند؟ خب بايد فرمتش کنيد و از نو همه چيز را شروع کنيد.
حالا من هم به چنين چيزی نيازمند شدهام. نيازم تغيير آب و هوا و محيط است و نکته بدش اينجاست که فکر میکنم آن فضای خوش را در تهران و در خانهام هم نمیتوانم بيابم. احمقانه است. نه؟ اما محيطهايم محدود شده است به محيط دانشگاه با دانشکده، گروه، خوابگاه، کلاس، سازمان مرکزی، جهاد و چيزهايی از اين دست در کنار محيط تکراری وبلاگستان، محيط تکراری خانه، محيط تکراری دايره انسانهای دور و برم و ... بايد تا آخرش را خوانده باشی و نيازی نيست برايت بگويم که کوه رفتن با دوستان و مسافرت رفتن با خانواده هم تکرار همان محيط و فضای ذهنی در قالب قيافهای ديگر است و اين چيزی نيست که دنبالش هستم
به من پيشنهاد شده که کلاس بگذارم و در کالج دانشگاه، به ملت HTML صد تا يه غاز و چيزهايی در همين مايهها درس بدهم. احتمالا تابستان را هم مشهد خواهم ماند. تجربه نوی درس دادن، محيط جديد کلاسی که در آن معلم هستی ... وسوسه کننده است. اما چه میگويی اگر بگويم کسی درونم میگويد اين همه تکرار همان فضا در قيافهای نوست و اين آن مفر استراحتت نيست!؟
نمیدانم میخندی يا نه، اما به شدت نياز دارم که برای مدتی از اين فضاها و دغدغههای تکراریام معلق شوم و لعنتی دوباره در گوشم زمزمه میکند که
Aerials, in the sky
when you lose small mind, you free your life
یکشنبه ۱۷ خردادماه ۱۳۸۳
کميتهها را جدی نگيريد!!
۱-نمیدونم تا حالا اصطلاح «ديو وارونهکار» به گوشتون خورده يا نه. ولی قضيه اينه که آدم فرقش با خر اينه که خر از قانون خودش پيروی میکنه و آدم از اصل حمار يا همون قانون خر! (اصل حمار: هر چيزی با تغييرش مخالفت میکند) يعنی وقتی به خر میگی بدو× بدتر لج میکنه آروم میره. میگی بخور، ناز میکنه. میگی نخور، عر میزنه که گشنمه. حالا حکايت آدم همينه. دو سه هفته پيش که هر روز امتحان ميانترم داشت، بدجوری فاز داده بود که بنشينه وبلاگ بنويسه، مطلب بنويسه، فيلم ببينه و الخ. حالا که دو هفته است يه خرده وقتش آزادتره، هر چی زور میزنه نمیتونه سوژه دو هفته پيشش رو روی مانيتور (کاغذ مدرن) بياره. احتمالاً وسط امتحانا يک مطلب جنجالي!!! در مورد پاساژگردی مینويسم
۲- آخيش! عقدهام خالی شد. N سال بود میخواستم از اين تريپهای ژيگولی خوشتيپی بيام و تو وبلاگم موسيقی بگذارم، نمیشد. يه چيزی تو اين مايهها که يه روز قيف بود، قير نبود. يه روز قير بود، قيف نبود. يه روز قير و قيف بود، آدمش نبود. آدمش بود، حسش رو نداشت و ... اما بالاخره موفق شدم يه موسيقی خيلی گنده بگذارم. همون آهنگه که گفتم يه مدته دارم باهاش زندگی میکنم. ترانه «Aerials» از گروه «System of a Down» از آلبوم «Toxicity» (سال ۲۰۰۱) که متنش رو هم اينجا میتونيد بخونيد. فقط به يک مورد کوچيک به شدت دقت کنيد. آهنگ بيشتر از ۶ دقيقه است و گول هر سکوتی رو نخوريد.
Life is a waterfall,
We're one in the river,
And one again after the fall
۳- چهارشنبه ساعت ۱۲ ظهر، اتاق اداره آموزش، آقای ميرزايی (مسؤول اداره آموزش) دارد با من و چند دانشجوی ديگر سر و کله میزند. آخرين ساعات مهلت حذف تکدرس است و جز تقاضاهای حذف تکدرس و حذف ترم و ... دليل ديگری هم برای تجمع دانشجوها در اين اتاق هست. نيم ساعت پيش، جلسه «کميته منتخب مسائل آموزشي» دانشکده برگزار شده و تکليف بعضی از پروندهها را مشخص کرده است.
من: آقای ميرزايی چه خبر!؟
- مجدداً رد شد
آخه چرا!؟
- چون يک سال پيش همين درست رو حذف کرده بودي
من!؟ چطور خودم خبردار نشدم!؟
میروم و نگاه میکنم. میبينم به تاريخ ۱۷/۱۰/۸۳ درخواست حذفی که برای سه درس دو ترم قبلم دادهام، برای يکيشان پذيرفته شده است. قضيه اين بود که بعد از حوادث خرداد و تير پارسال (گزارششان را میتوانيد اينجا و اينجا بخوانيد) دانشگاه به دانشجوهای خوابگاهی اجازه داد که تعدادی از درسهايشان را حذف کنند که به لطف دکتر مدرس، برای بچههای مهندسی اين امتياز به يک درس (آن هم با چه شرايطي) محدود شد و خيلیها هم مشمول اين امتياز نشدند. من هم که کلاً ترمم مرحوم شده بود، درخواست دادم و بعداً گفتند که رد شده. (آن ترم ۱۲ واحد افتادم و معدلم هم با ۳ نمره افت شده بود ۱۰.۰۲) حالا معلوم شده بود که از بين سه درسی که درخواست داده بودم، برای طراحی اجزا درخواستم را قبول کردهاند. درسی که ۹.۵ شده بودم (دو درس ديگر نمرههايم ۸.۵ و ۶.۵ شده بود) بله ديگه، به لطف آقايان معدل آن ترمم نه صدم، فقط نه صدم افزايش پيدا کرده بود و به همين دليل درخواست حذف پزشکی ترم قبلم رد!
پا شدم رفتم پيش معاون جديد آموزشی دانشکده. سرتون رو درد نيارم. از ما گفتن، از ايشون نشنفتن. هی گفتم که حالا اين چه ربطی به اون داره؟ گفت نه نمیشه. هی گفتم و گفتم، آخرش گفت «خيالت رو راحت کنم. تصميم کميته منتخب رو خودش هم نمیتونه عوض کنه. مگه اينکه بری سراغ شورای آموزشی دانشگاه و کميسيون موارد خاص! ترم قبلت مشروطی. اين ترم بايد واحدهای اضافهات رو حذف کنی و...» اما «نرود ميخ آهنين در سنگ» + «سمجی مگسوار خبرنگار جماعت» + «يه مورچه اگه صد بار دونهاش بيفته، بازم ورش میداره، واسه چي؟ واسه اين که اميد داره، مگه چيه!؟ (با لحن پسرخاله کلاه قرمزی بخوانيد)» + «يه گوش در، يهخ گوش دروازه» + «ياسين به گوش خر» + قانون حمار و چندين و چند مثل و ضربالمثل ديگه موجب شد که من اين قدر با معاون مربوطه صحبت کنم که ساعت يک و نيم بگه: «برو بيرون در بشين. بگم پروندهات رو بيارن. ولی کاری نمیشه کرد» و من با حالتی مخلوط از خشم و اضطراب و ناراحتی و ... رفتم بيرون در نشستم.ساعت دو و ربع پروندهام اومد و ساعت دو و نيم به همراه رئيس دفتر معاون آموزشی، رهسپار اون سر دانشکده و اداره آموزش شدم و درسم بالاخره حذف شد!!! D: انگار نه انگار که همين نيم ساعت پيش بحث اين بود که شورای آموزشی دانشگاه هم شايد نتونه تصميم کميته منتخب رو تغيير بده
از ما که گذشت، ولی به شما نصيحت: «کميتهها رو جدی نگيريد»