دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۸ تیر‌ماه ۱۳۸۳

نسل خسته، نسل سوخته

سه ماهی می‌شد که سروش رو نديده بودم. اين پسر خيلی عجيبه. نمی‌دونم چرا، ولی احساس می‌کنم از معدود آدم‌هاييه که هر حسی رو که بهش بگی، خيلی خوب می‌فهمه. حتی ممکنه سر تکون نده، ولی می‌فهمه. درک می‌کنه.
بعد از سه ماه، دو سه روزی تونستم برم خونه. صد البته برای دو روز تهران بودن، نبايد انتظار چيزی بيشتر از کشيدن دستی به سر و روی کولرها و عوض کردن پوشال‌هاشون و ملاقات‌های کاری رو داشته باشم. ولی خب، من نمی‌خواستم برای کار برگردم، بلکه مدت‌ها بود دنبال يه مفری بودم و فکر می‌کردم شايد برگشتن به خونه اون مفر باشه. البته مفر نه برای فرار، که برای نفس کشيدن. مثل کسی که ماه‌ها و سال‌ها دويده، نمی‌دونه به کجا رسيده، اصلا مهم نيست به کجا رسيده، مهم اينه که بايد يک لحظه بايسته و ... نفس بکشه

می‌نشينيم به حرف زدن. به گفتن از گذشته، گذشته، گذشته و باز هم گذشته. من از گذشته دور می‌گم و اون از گذشته نزديک. گفتن حال من ۱۰ دقيقه طول می‌کشه و گفتن حال اون دو جمله. اما به آينده که می‌رسيم، جفتمون ساکت می‌نشينيم و همديگه رو نگاه می‌کنيم. موقع گفتن حال عصبی می‌شم. نه عصبانی نه، فقط عصبی. اين رو هر کسی می‌تونه بفهمه. مخم شروع می‌کنه به کار کردن و پاهام هم. راه می‌رم، حرف می‌زنم و سعی می‌کنم بين شکل تکراری سنگ‌فرش خونه‌شون، شکل دلخواه خودم رو پيدا کنم. چيزهايی رو که نتونسته بودم بهش بگم، براش می‌گم. وقتی شرح و تفصيلاتم تموم می‌شه، مثل هميشه شگفت‌زده‌ام می‌کنه. گفتن احساساتی که شايد به اگه به هر کسی می‌گفتم، نصيحتم می‌کرد، سعی می‌کرد نشون بده که داره از خواب بيدارم می‌کنه و کارهايی از اين قبيل، فقط موجب می‌شه صحبت رو ادامه بده. منتظر بودم به من بگه که راه رو برعکس اومدم. خودم هم همين فکر رو می‌کنم. هميشه راهم رو بر خلاف بقيه رفته بودم. اما يک بار (نمی‌دونم چرا) يک بار تصميم گرفته بودم که برخلاف چيزی که خودم می‌گفتم عمل کنم. تصميم گرفته بودم راهم رو برعکس برم. خيلی‌ها اين وری می‌رفتن و می‌رن و خواهند رفت. اما من راه مقابل رو پيشنهاد می‌دادم. خيلی راحت يک بار تصميم گرفتم که برعکس برم. نيم دور به دور خودم چرخيدم. نمی‌خوام از اين ور برم. با خودم نمی‌تونم کنار بيام که راه اين سمته. ايستاده بودم منتظر تا بهم بگه «اشتباه کردی. برگرد. راه از اين يکی طرفه» اما خيلی راحت جواب داد: «نايست! برو. داری درست می‌ري» می‌دوني؟ از اين واضح‌تر سخته برام نوشتن. درک کن!!

از خستگی می‌گم. يه لحظه چشماش برق می‌زنه. نه تنها درک می‌کنه، که خودش هم تجربه کرده. تو وضع مشابهی هستيم. البته طبق معمول شرايط اون يه کم بهتره. هر چند که شايد شلوغی‌های دور و برش کار رو سخت‌تر کنه، اما واقعيت اينه که خوب بلده در بره و من ...
بهش می‌گم که بعضی وقت‌ها خيلی راحت بچه‌ها ميان و شروع می‌کنيم به غذا پختن يا آماده شدن برای کار ديگه‌ای. خيلی قشنگ کارهامون رو داريم انجام می‌ديم و مثلاً چند دقيقه ديگه غذا آماده است. يک دفعه می‌بينيد که بهرنگ غيبش زد. کجاست؟ معلوم نيست.رفته يه گوشه‌ای و سرش رو کرده تو کتاب، مجله يا روزنامه و خودش هم می‌دونه که نمی‌خونه. اين‌ها فقط بهانه است. بهانه‌ای برای فرار
درک می‌کنه. عجيبه که درک می‌کنه. انگار که اين‌ها داستان‌های مشترکه. عادت‌های مشترک، خلق و خوی مشترک ... از ناتوردشت می‌گه و به من يادآوری می‌کنه که کتاب نمی‌خونم. می‌گه داستان ما هم شبيه اون‌هاست. مردمانی که خسته شده‌اند. از خستگی روحی می‌گم. از اين که نه تفريح، نه خواب، نه کار و نه حتی مسافرت هيچ کدوم رافع اين خستگی نيست. می‌گه من هم نمی‌دونم چی می‌خوام. می‌دونم اون چيز چه کار قراره انجام بده. از شيرينی ياد گرفتن و تجربه اول می‌گه. تجربه اول ياد گرفتن، تجربه اول ياد دادن، تجربه اول بردن ... می‌گه ولی بار دوم ديگه می‌شه روزمرگی و بدتر خسته‌ات می‌کنه ... با خودم زمزمه می‌کنم: « ... و نمی‌دانند اين خستگی چيست»

من از نسلی هستم که فرار کرده، خسته شده، گم شده...
کدام گمشده‌ای را ديده‌ای که جايی از خودش داشته باشد؟ همين است که دعوتت نمی‌کنم
مگر برايم جز خلوت ذهنم چيزی مانده؟ همين است که دور آن حصاری کشيده و راهت نمی‌دهم
لبخند می‌زنم؟ از اين روست که نمی‌خواهم بفهمي
فرياد می‌کشم؟ شايد که بشنوي
از گذشته می‌گويم؟ زمانی دارا بوده‌ام
«حال» به سختی قابل توصيف است؟ يک مزه را به تصوير بياور
آينده را نمی‌گويم؟ خب، نمی‌دانم

برايت از طعم گس فرار بگويم که چون خرمالو، اولش شيرين است و سپس تلخ‌تر از تلخ. نه می‌توانی پسش بدهی و نه خوردنش را پی می‌گيری. اما سه چيز را فراموش نکن
۱- پر روی آب می‌ايستد، اگر و فقط اگر از طرف پهنش روی آب بگذاری. اندکی بچرخانش تا فرو رود
۲- اگر فکر می‌کرده‌ای که آری يا نه، اشتباه می‌کرده‌ای. عمود آری نيست و نه هم نيست. اگر حساب کنی هميشه حداقل شش راه متفاوت هست
۳- من به چيزی که همه بدان معتقدند، شک دارم. چگونه ممکن است از چيزی که برخی به آن شک دارند، مطمئن باشم!؟

می‌خواهم بگويم. خودم نمی‌خواهم بگويم. اصلاً احساسش را حرام می‌دانم، چه برسد به بيانش را. مانند هميشه می‌ترسم همان اندکی را هم که دارم از دست بدهم. اما می‌گويد بگو! مگر اين که خود خدا راه درست را برايم مهيا کند. چشم‌هايم را خواهم بست. دهانم را باز خواهم کرد و ... توکل به خدا

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

چرا تازگيا همه همين حسو دارن؟؟؟ من فکر ميکردم فقط من اين طور هستم...براي دوستم هم که گفتم اونم همين طور بود...مخصوصا خوندن کتابو مجله و اين حرفا عين همه

[ Azadeh khanoom ] | [یکشنبه، ۲۸ تیر‌ماه ۱۳۸۳، ۵:۵۶ بعدازظهر ]