دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۳ شهریور‌ماه ۱۳۸۳

هيچ، جنگ ... و ديگر هيچ

۱- «زندگی، جنگ و ديگر هيچ» اسم کتابيه که چند روزيه دارم می‌خونم. کتاب رو اوريانا فالاچی، خبرنگار مشهور، نوشته و شامل مشاهداتش از جنگ‌های ويتنام و مکزيکه. تم کتاب بيشتر شبيه خاطره‌نويسيه (و اين جور هم هست) حتی اگه روی جلدش نوشته باشه «گزارشی از ويتنام و مکزيک» اما با خوندن مقدمه‌اش متوجه می‌شين که اين‌ها رو برای خواهر کوچک‌ترش، اليزابتا، نوشته. لحن کتاب، دقيقاً مثل لحن وبلاگ‌نويسيه (وب که معنی‌اش اينترنته. لاگ هم به معنی دفترچه يادداشته و بعضاً دفترچه خاطرات) حتی اگه خود کتاب رو هم نخونده باشين، اسمش رو قبل از اين شنيدين. به نظرم مياد ارزش خوندن رو داره. گيرتون اومد، ولش نکنيد.
نکته نامربوط: گربه که دستش بعد از عمری به گوشت برسه، مثل آب‌نبات هی مزمزه‌اش می‌کنه و يهويی قورتش نمی‌ده. حکايت کتاب خوندن من هم همينه. آرام، آهسته، با طمأنينه... يادش به خير صد صفحه در ساعت کتاب می‌خوندم! حالا يک هفته‌ای تونستم ۱۰۰ صفحه بخونم. :-(

۲- مردها برای چی تن به کشته شدن می‌دن!؟
اين سؤاليه که خيلی زود برای نويسنده کتاب پيش مياد و خود سؤال داره داد می‌زنه که جوابی براش وجود نداره. عجيبه. ولی اگه يه خرده بيشتر روی جنگ فکر کنی و مفهوم زندگی رو هم کنارش بگذاری، خيلی راحت متوجه می‌شی که جنگ يکی از مظاهر اصلی حماقت انسانه. چه جنگ‌های ايدئولوژيک، چه جنگ‌های ژئوپلتيک (سوق‌الجيشي) شايد با بيشتر دقت کردن بشه متوجه اين شد که مالکيت ما بر زمين، از مالکيت يک خرس بر يک محدوده واقعی‌تر نيست. حتماً می‌دونيد که خرس‌ها با ماليدن پشتشون به درخت‌ها، مرزهای محدوده قلمرو اختصاصی‌شون رو مشخص می‌کنن. حالا ما آدم‌ها هم ميايم مرز می‌کشيم و ... در صورتی که حقيقتاً جز خودخواهی و راحت‌طلبی، هيچ دليل ديگه‌ای برای اين کار نداريم. اصلاً اقتصاد و مبادله برای اين ساخته شده که همه رو به کار کردن مجبور کنه. اما چون هميشه تنبل‌هايی بوده‌اند که چيزهايی رو که واقعاً مال خودشون نبوده، می‌خواستن بفروشن و بيشتر از زحمتشون بابتش پول بگيرن (مثلاً فرض کنيد به نوعی معدن‌چی‌ها يا ميوه‌چين‌ها، آيا واقعاً قيمت کالای اين‌ها به اندازه زحمتشون مربوطه؟) پس اون معدن يا درخت‌ها رو متعلق به خودشون اعلام می‌کرده‌اند و هميشه تنبل‌های ديگه‌ای هم پيدا می‌شدن که می‌خواستن نون‌دونی يه تنبل ديگه رو (يا حتی مال يه آدم کاری رو که يک عمر رو چيزی زحمت کشيده) مال خودشون بکنن، اينه که مرزهای شخصی، قومی و ملّی کم‌کم شکل گرفتن و ...
در مورد جنگ‌های ايدئولوژيک هم فکر کنم لازم نباشه چيز زيادی بگم. در همين حد بس که ايدئولوژی يک کاری می‌کنه که بعضی‌ها فکر می‌کنن آدم‌ها بالاتر و پايين‌تر دارن. از اين جهت اگه نگاه کنيم حقوق بشر شده يه ايدئولوژی، دموکراسی شده ايدئولوژی، آپارتايد، پان‌ايرانيسم، پان‌ترکيسم، پان‌عربيسم و ... هم ايدئولوژی هستن. کمونيسم و اسلام و اين‌ها هم گفتن نداره. نکته اصلی همون نگاه ايدئولوژيک به يک قرارداد ساده انسانيه به اسم دموکراسي! واقعاً به نام دموکراسی حمله کردن به يک کشور، خنده‌دار نيست؟
شايد هيچ کس ندونه يک مرد برای چی تن به کشتن می‌ده

۳- همين جوری اين رو يه گوشه‌ای پيدا کردم. شعر که نيست. شايد قطعه ادبی هم نباشه. مهم نيست که اين يک خاطره باشه يا يک خيال، يک حس دائم يا يک شگفتی روز نهم، مهم اينه که يک گذشته است. دور و نزديکش هم مهم نيست. فقط گذشته است...
مرا ببين
مرا بشنو
مرا حس کن
مرا که دارم تو را می‌خوانم
چشم‌هايم، دست‌هايم، زبان و لب و دندان‌هايم
من و همه من، دارند تو را می‌خوانند

می‌خوانم و صدايت می‌کنم
هر چند صدايم سکوت باشد

می‌خوانم و از بَرَت می‌کنم
تو گنگ‌تر از فهم و وهمي

تو هم می‌داني
که اين را من می‌دانم و خدا و گل سرخ

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱ شهریور‌ماه ۱۳۸۳

سکّان در دست دايی جان

۱- مقدمه بی‌ربط: توی کالج نشسته‌ام و دارم با چند تا از استادان گروه فرانسه در مورد اروپا و آمريکا بحث می‌کنم. بحث سر اين است که کدام يک جای بهتری برای زندگی کردن يک ايرانی است. من معتقدم به آمريکا و آن‌ها به شدت مخالف آمريکا هستند و بر بهتر بودن اروپا اصرار دارند. هيچ کداممان هم دليل درست و حسابی برای حرفمان نداريم. فقط می‌توانم بگويم که من حدس می‌زنم زندگی يک ايرانی در آمريکا و جذب شدنش در اجتماع، خيلی آسان‌تر از انجام چنين عملی در اروپا باشد. فکر می‌کنم در اروپا تو تا آخر عمرت به دليل پوست گندمگون، بدن پرمو و مو و چشم سياهت، هميشه يک «خارجي» باقی خواهی ماند. امّا در آمريکا اين نژادپرستی و صد البته اختلاف فاحش در تيپ و قيافه به آن صورت وجود ندارد و آمريکايی‌ها و فرهنگشان، به هزار يک دليل معلوم و مجهول، به ما ايرانی‌ها شبيه‌ترند و راحت‌تر با ما کنار می‌آيند. هر چند که فرهنگ اروپايی خيلی زيباتر و شيک‌تر از فرهنگ بزرگ و بی‌قيد آمريکايی است. اما واقعيت اين است که پس از مدتی متوجه می‌شويم که ما هم همچون نياکانمان، همچنان گرفتار افسون فرنگ هستيم.
بحث البته خيلی طولانی‌تر از اين‌ها بود. اما جای ديگر از بحث اين نکته نظرم را جلب کرد که هر چند رفاه اجتماعی در اروپا بر خلاف آمريکا به حد اعلای خودش رسيده است، اما مرزبندی‌های طبقاتی درون شهرهايشان به شدت به چشم می‌خورد و هر کس بنا به طبقه‌اش، بايد در جای خاصی زندگی کند، کار کند، غذا بخورد، تفريح کند و بميرد ... و اين يعنی دقيقاً خلاف آن انديشه‌های سوسياليستی که نظام رفاه اجتماعی را تأسيس و تجويز کرده‌اند و کاملاً مظاهر نظام و تفکر سرمايه‌داری و کاپيتاليسم هستند و به جرأت می‌گويم، اگر يک قسمت از تفکر سرمايه‌داری باشد که از آن بدم بيايد، آن قسمت، همين مرزبندی‌های انسانی است.

۲- هنگامی که سردمداران تفکر اقتصادی يک گروه، حزب يا جريان (نمی‌دانم کدام اندازه را برايشان مناسب می‌دانيد) به نام آبادگران، امثال احمد توکّلی و محمد خوش‌چهره باشند، نمی‌توان بيش از اين هم از آن‌ها انتظار داشت. آقايان در راستای آرمان‌هايشان برای بازگشت به گذشته، دارند تيشه به ريشه مملکت می‌زنند. در روزگار نفت پنجاه دلاري که دولت دارد ثروت ملی را بی‌محابا خرج واردات می‌کند و از نظر تئوری‌های اقتصادی، قاعدتاً بايد کمترين توجهی به شرکت‌های زيان‌ده دولتی و خلاص شدن از شرشان نکند، اما عاقلانه می‌خواهد اکثر شرکت‌های دولتی را به دست بخش خصوصی بدهد تا هم از شر هزينه‌اش خلاص شود، هم کشور را از اين بحران مديريت و کارآيی نجات دهد. اصلاً دولت و کارگزاران دولتی (نه به معنی حزب کارگزاران) معمولاً کمترين علاقه‌ای به خصوصی‌سازی ندارند. زيرا نظام هزينه و فايده‌ای در دستگاه دولتی نيست که مجبور باشند درست کار کنند و سود ايجاد کنند و هميشه حقوق و مزايايشان تضمين شده است. حالا اين مجلس است که دست به کار شده که دولت را گسترش دهد تا به قول خودشان عدالت را برقرار سازد. ای کاش اين روزها نفت بشکه‌ای هشت دلار بود تا جلوی اين حماقت‌ها و ديوانگی‌ها را می‌گرفت تا به قول محمد قوچانی، سوسياليست‌های تخيلی‌ای را که بعد از عمری عاقل شده‌اند، مشتی احمق انقلابی محافظه‌کار با نظريات فرا فلسفی فوق منطقي مجبور به بازگشت به بيراهه نکنند.
خيلی احساساتی شدم. بهتر است کمی توضيح دهم:

در همه جای دنيا، بازار طرفدار آزادی اقتصادی، عدم دخالت دولت و نظام رقابتی و توليد است. اما بازار در ايران مرکب است مشتی تاجر مذهبی‌نما که مناسبات بسيار خوبی با ارکان حکومت دارند و خودی حساب می‌شوند. اين حضرات، منظورشان از خصوصی‌سازی، سپردن چاه نفت انحصار واردات به دست ايشان است تا شير مرغ تا جان آدميزاد را با انحصار خودشان وارد کنند و به هر قيمتی که خواستند بفروشند و هيچ کدامشان هم حاضر به صادرات نيستند. مگر اين که صادرات بنزين و فرآورده‌های نفتی و آرد (و کلاً کالاهای يارانه‌اي) به همين دور و بر باشد. اين طبقه که فکر کنم بسياری‌شان در سال‌های آغازين انقلاب و با تصرف اموال فراری‌ها چنين فربه شده‌اند، هميشه اين نکته را به حکومت گوشزد کرده‌اند که آن‌ها انسان‌های خوب و امينی هستند، وگرنه دو روزه دولت و مملکت را فلج می‌کردند و ... نظام حاج‌آقايي در مناسبات درون و برون حکومتی ما، موجب می‌شود اين طبقه تا ابدالدهر بخواهند که دولت جلوی ورود بخش خصوصی نااهل را بگيرد و اظهارات احمد توکلی با اين مضمون که «من به دنبال خصوصى سازى ضابطه مند و سالم هستم» دقيقاً در همين راستاست که شهروندان درجه يک و متعهد، همه چيز را در اختيار بگيرند و تا می‌توانند ثروت بيندوزند و ... تجربه نشان داده که فرزندانشان با اين پول‌ها به خارج فرار خواهند کرد و با چنين روش خيلی زودتر از آن چه فکرش را می‌کرديم، زمين خواهيم خورد.
من اگر بنشينم،
تو اگر بنشينی ...
جواب آيندگان را چه خواهيم داد؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۶ مرداد‌ماه ۱۳۸۳

حرکت از نو

نابود شدم. خرد شدم. سقوط کردم. اما بالاخره تمام شد. خدا را شکر که زود هم تمام شد. زودتر از آن چه بايد و شايد...
می‌دانستم. بهتر بگويم، حدس می‌زدم که اين گونه شود. اما بهتر از آن بود که ديگران هستند و بهتر از آن کرد که ديگران انجام می‌دهند. شايد هيچ کس پيدا نشود که بگويد «مرسي» و ديگر هيچ... اما چنين کرد. بس است ديگر. هر گذشته تجربه‌ای است که بايد آموخت و فراموشش کرد.
خودم را ملامت نمی‌کنم. دروغ نگفتم. ناجوانمردی هم نکردم. نمی‌شود که تا ابدالدّهر روی صخره‌ای در ميانه راهی به بلندای خود را نگاه داشت، از ترس اين که مبادا سقوط کنی. زيرا که بالاخره اين ترس مرگ را برايت به ارمغان خواهد آورد. چاره‌ای نيست جز آن که خطر کنی و سعی کنی بالاتر بروی. شکست هم که بخوری، يا به نقطه اول باز گشته‌ای يا که به ته درّه سقوط کرده‌ای. اگر نمرده باشی، می‌توانی دوباره راه صعود را در پيش بگيری و حتی ممکن است راهی ديگر يا بهتر بيابی. اما اگر ريسک نکنی، سر جايت خواهی ماند تا بپوسی. اين را مطمئنم.
من هم کار خطايی نکردم. ريسک کردم. از جا بلند شدم که بالاتر بروم، نشد. (نمی‌گويم نگذاشت يا نخواست. می‌گويم نشد) حال هم بعد از سقوط دوباره بايد از نو بياغازم. درد داشت. هنوز هم درد می‌کند. اما نه به آن سهمگينی که همه چيزم از دست برود. نه مثل عاقبت جک نيکلسون در «ديوانه از قفس پريد» نه، هنوز زنده‌ام. هر چند با کامی تلخ و کلامی گنگ و سر و تنی دردناک. دردی که موجب شد گريه کنم. اما کوتاه، بسيار کوتاه. کوتاه‌تر از آن چه بايد و آن چه فکر می‌کردم... و فکر می‌کنم تمام شد. هر زخمی با پاشيدن نمک می‌سوزد. اما سر که باز می‌کند، پس از مدتی، بالاخره جوش می‌خورد و التيام پيدا می‌کند و ديگر هر چه نمک بپاشی، هيچ حس دردناکی در تو ايجاد نخواهد کرد. تنها اين زمان است که بايد بگذرد و تو هم بايد اندکی صبور باشی. تنها اندکی ...

پ.ن: چند وقت پيش برام يه SMS اومده بود که بين اين همه چرت و پرت و حرف‌های بی‌ناموسي! خيلی ازش خوشم اومد. نوشته بود

in times of big trouble, do not say: «God!! I have a big problem»
bur say: «hey problem!! I have a big God»
and never forget that
نمی‌دونم کتاب «دشمن عزيز» (dear enemy) اثر جين وبستر (نويسنده بابا لنگ‌دراز) رو خوندين يا نه. کتاب قشنگيه. اما من از يه تکه‌اش خيلی خوشم مياد. اون جايی که سالی نامزدی‌اش رو با گوردون به هم می‌زنه و به قول خودش، به جای اين که مثل يه مرغ شکسته‌بال به خونه برگرده، احساس رهايی می‌کنه و کاملاُ خوشحاله. البته اگه از اين جهت بهش نگاه کنيد که ممکنه سخت‌ترين و دردناک‌ترين لحظات زندگی آدم، باز هم ذره‌ای خوشی توش باشه. من هم الان يه خرده احساس آزادی می‌کنم. نمی‌دونم بابت گفتن چيزيه که تو دلم مونده بود يا اين که مثل جوونای علاف کوچه و خيابون، آزاد شده‌ام...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۴ مرداد‌ماه ۱۳۸۳

خالی‌بندی، از نوع چلچراغي!

۱- بالاخره خياط هم در کوزه افتاد. برای چلچراغ‌خوان‌ها ابراهيم رها نامی کاملاً آشناست. حال ابراهيم رها هم افشا شد. مردی که در «محرمانه چلچراغ» همکارانش را و در «شب‌نشينی در جهنم» سياسيون را افشا می‌کرد، برنده شدن در جشنواره مطبوعات کار دستش داد و معلوم شد چنين آدمی اصلاً وجود خارجی ندارد. حال برای خيلی‌ها معلوم می‌شود که چرا هيچ وقت ابراهيم رها (با وجود آن همه طرفدار) هيچ وقت در نمايشگاه‌ها و جشنواره‌های مطبوعات و همچنين جشن‌های چلچراغ حاضر نيست و برای چلچراغی‌ها تبديل به يک سؤال و مسأله مرموز شده است. دليل اين مسأله کاملا واضح و روشن است. به اين دليل که ابراهيم رها (و همچنين سهيل فاطمي) نام‌های مستعار علی ميرميرانی (آقا بداخلاقه) هستند و اين آقا بداخلاقه که تنها هنرش مصاحبه‌های بی‌مزه و لوس «برخورد نزديک از نوع سوم» بود، همان کسی است که در جشنواره مطبوعات مقام اول را در طنز مکتوب (با نام ابراهيم رها) و مقام دوم را در مقالات ورزشی (با نام سهيل فاطمي) کسب کرده است. اما قانون جشنواره مطبوعات اين است که هر نفر تنها می‌تواند در يک رشته در مسابقه شرکت کند و به اين ترتيب علی ميرميرانی با شرکت در سه رشته (طنز مکتوب، مقالات ورزشی و مصاحبه) از اين قانون تخلف کرده است و به همين دليل از سوی انجمن صنفی روزنامه‌نگاران متخلف شناخته شد و با کمال عطوفت، جايزه مقام دوم مقاله ورزشی‌اش را پس گرفتند.
خيلی جالب است که چلچراغ توانست دو سال سر همه را کلاه بگذارد و هيچ کس هم در اين مدت نفهميد که اين آقا بداخلاقه است که دارد نقش ابراهيم رها را بازی کند و حتی به اين نام کتاب هم چاپ کند. البته سر جمع بايد بابت اين هنر (و البته جوايزی که برده) به او تبريک گفت ... حالا می‌شود دليل اين را که بزرگمهر حسين‌پور کاريکاتور او را اين قدر مرموز می‌کشيد، فهميد.

۲- يک هفته‌ای می‌شود که دارم بابت آن کار کذايی چلچراغ، نامه‌ای مفصل خطاب به فريدون عموزاده خليلی (مديرمسؤول چلچراغ) می‌نويسم. هر وقت آماده شد، اينجا هم می‌گذارمش تا ... دليلش ديگر مهم نيست

۳- يه خرده تريپ هودري: اين شرق بيش از هر روزنامه و سايت ديگری احتياج به يک وبلاگ دارد. احتياج به اين که يک نفر بنشيند روزنامه را بخواند و از ميانش مطالب خوب را دستچين کند و با لينک به هر کدام، اين امکان را به کسی که وقت ندارد همه روزنامه را بخواند، بدهد که گل مطالب را از دست ندهد. آخر آدم از روی تيتر و نويسنده خيلی وقت‌ها نمی‌تواند حدس بزند مطلب ارزش خواندن دارد يا نه. خيلی وقت‌ها هم اصلا نديده‌ام که محمد قوچانی هم چيزی نوشته و ... الا يا ايها الدست‌اندرکاران شرق تو رو خدا يک وبلاگ هم ايجاد کنيد. به خدا ارزشش را دارد.
البته وقتی که نيما رسول‌زاده و مصطفی قوانلو قاجار همکاريشان را با شرق قطع کردند، می‌شد حدس زد که با وجود تمام قوتش، مسؤولين شرق در زمينه IT و فضای سايبر، چيز زيادی بارشان نيست و به تاثيرگذاری شگرفش (حتی در ايران) هنوز پی نبرده‌اند. پس نمی‌شود انتظار بيجايی ازشان داشت.
مورد ديگر هم اين که من ادعا می‌کنم که می‌توانم شرق را با همين سيستم صفحات و مطالبش ببرم روی مووبل تايپ (MT) که ديگر از شر اين سيستم مسخره Redirecting در صفحه اول و نبود جستجو و البته سيستم دستی ساخت صفحات خلاص شوند. البته مثل اين که برايشان اهميت زيادی ندارد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۳

همه‌اش بهانه است!

دو سه روز است که از شمال برگشته‌ام. دور جالبی بود: «مشهد - تهران - شمال - مشهد» کجا هم رفته بوديم!؟ خزرشهر، همان خزرشهری که می‌گفتند چنين است و چنان است. مشهد که رسيدم، چند نفر گفتند سوخته‌ای. ولی هر چه خودم را در آينه نگاه می‌کنم، به نظرم می‌آيد تغييری نکرده‌ام. بد نبود. دو روزی دريا رفتم که توفانی بود. روز سوم که نرفتم آرام بود و آفتابی. برادرم که رفته بود، تعريف می‌کرد... اگر بخواهی تا صبح می‌توانم از اين چيزهای دم دستی تعريف کنم. من خوب بودم. آن‌ها خوب بودند. آن جا خوب بود. کمی خوش گذشت ... (نقطه چهارم را هم نمی‌گذارم. چرا که پايانی برايشان نيست)

سومين باری بود که می‌رفتم. خيلی خوب فهميده‌ام خزرشهر به چه درد می‌خورد. انگاری که خدا شب‌هايش را آفريده که در ميانه خيابان قدم بزنی و بلند بلند فکر کنی (با توی دلت حرف زدن فرقی ندارد. آدميزادی نيست که شنودشان کند) می‌توانی تا صبح قدم بزنی و فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی. البته پيشنهاد می‌کنم آرام باشی و ساکتِ اين سکوت جمعی. صدای طبيعت زيباتر است... (جمال سمفونی طبيعت را نيز پايانی نيست)
فرصت خوبی بود برای فکر کردن و چه سوژه‌ای دم دست‌تر از مسافرت!؟

سؤال خيلی خوبيست. من به اين نتيجه رسيده‌ام که ما آدم‌ها، در تمام زندگيمان به دنبال بهانه‌ايم. بهانه برای خوابيدن، برای بيدار شدن، برای سر کار يا درس رفتن ... برای ماندن، برای نماندن ... حتی برای زنده ماندن! ما تمام زندگيمان بهانه بوده و هميشه خودمان را گول زده‌ايم. (دلم می‌خواهد در اين مورد بيشتر بنويسم) حال اگر درست نگاه کنی، مسافرت رفتنمان هم دليلش بهانه است و هم خودش بهانه. به اين بهانه که می‌خواهيم خوش بگذرانيم و لذت ببريم. اما از چه!؟ دريا رفتن، جنگل ديدن، سر کار نرفتن!؟ اين‌ها هم بهانه است. بهانه‌ای برای خوشحال بودن.
اصلاً خود مسافرت رفتن هم بهانه است. (برای بسياري) بهانه برای ترياک کشيدن، مشروب خوردن و ... يعنی اگر بهانه‌هايمان هم کهنه شده بود، کاری می‌کنيم که به زور هم که شده لذت ببريم. اما اگر نخواهم بهانه بگيرم چه!؟ اگر به جای بهانه، دليل بخواهم، مگر دليلی هم پيدا می‌شود؟

اينها را می‌گويم. اما نبايد بگويم. تا چهار صبح، وسط راه پله داشتم حرف می‌زدم. مدت‌هاست ديگر سؤالم چرا نيست. سؤالم اين است:

«که چي!؟»

کامنت‌ها بسته شد. از اين به بعد هم (حداقل تا اطلاع ثانوي) خبری از کامنت نيست. کسی حرفی داره، دفتر يادبود هنوز بازه. بره اونجا بنويسه. همين! (جای مامانم خالی برگرده بهم بگه: خشن!)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۳ مرداد‌ماه ۱۳۸۳

ضماير وارون

سال اولی که پا به دانشگاه گذاشته بودم، هميشه دلخوشيم اين بود که تا دو سه هفته يا حداکثر يک ماه بعد، برمی‌گردم تهران. از روزی که به مشهد و دانشگاه می‌رسيدم، ساعت و دقيقه و ثانيه می‌شمردم تا زمان بگذرد و دوباره نوبت بازگشت فرا برسد. اگر نگاه می‌کردی، می‌توانستی منحنی خلق و خوی مرا درک کنی که يکی دو روزی شاد و خوشحال بودم، کم کم ناراحتی آغاز می‌شد و با نزديک شدن وقت بازگشت، ديگر نمی‌شد مرا تحمل کرد. به خوبی به ياد می‌آورم که آن روزها به هيچ وجه احساس تعلق به خوابگاه نمی‌کردم. آن روزها خانه‌ام تهران بود و مشهد، دانشگاه و خوابگاه تنها محل گذر و اقامتی گذرا

سه سال از آغاز اين دوران می‌گذرد. امسال، بعد از تعطيلات عيد، تنها ۵-۴ روز تهران بوده‌ام. ديگر برايم دوری از خانه طبيعی شده و برای ديگران هم. اما مسأله چيز ديگری است. ديگر برايم خانه آن محل آشنا نيست. هنگامی که تصميم به سفر می‌گيرم، می‌گويم: «می‌روم تهران» ديگر اين نيست که خانه هميشه خانه باشد و مشهد، با هر مدت اقامت، محل گذر. نه اين که برعکس شده باشد. (آن گونه که برای بسياری شده است) نه! برای من مشهد و به ويژه خوابگاه، تنها محلی برای سکونت موقتی است و به هيچ وجه خودم را متعلق به آن نمی‌دانم. امّا برای تهران رفتن هم دليل مستدلّی نمی‌يابم. ديگر برای سفر و تهران رفتن (يا که برگشتن) به دنبال دليل می‌گردم. حتی ديگر شستن لباس‌های کثيف روی هم انبار شده هم، بهانه‌ای کافی نيست. اصلاً همين لزوم بودن دليل و بهانه نشانم می‌دهد که روزگارم عوض شده است.
ببين اين‌ها سخت نيست. خانه‌ای که روزی سکونت در آن و حتی حضور در آن برايم آرامش و آرزو بود، می‌تواند روزی ديگر هم همين گونه باشد و دوباره همان شود که بود. أن چه نگرانم کرده اين است که اين روزها هر کجا که باشم، عبوری و گذری‌ام. همه شعرا و قدما لب به تحسين باد صبا گشوده‌اند؛ چرا که هيچ کجا نمی‌ايستد و به انتظار هيچ کس و هيچ چيز نيست و همواره در حال رفتن است. حتی گفته‌اند که قابيل کشاورز و يکجانشين بود و به همين دليل هابيل دامدار و کوچنده را کشت. اما تو باور نکن. کسی که خانه ندارد، کسی که متعلق به جايی نيست، ابن‌السبيل است. کسی که هيچ جايی از آن او نيست، نمی‌تواند به آينده فکر کند. تنها بايد به فکر گذراندن امروز باشد و آغازی برای فردا، اما فقط فردا...

انسان بدون هويت می‌ميرد. اين را بارها گفته‌ام، گفته‌ای، گفته است و گفته‌اند. نمی‌گويم می‌ترسم. اما لحظه‌ای که سيامک اين تغيير افعال و ضماير را برايم يادآوری کرد و از تجربه همسان خودش گفت، به تلخی خنديدم. امکا پشتم لرزيد. چون لحظه‌ای فهميدم من همان پشتوانه‌ای را نيز که داشتم، از دست داده‌ام و امروز به خودم بندم. اما خوب می‌دانی که اين گونه دوام نخواهم آورد... و باز هم خوب می‌دانی که چقدر سخت است که به دنبال تکيه‌گاه بگردی، بينديشی که به درستی يافته‌ای، لحظه‌ای تعادل نيم‌بند خودت را نامتعادل کنی و بخواهی به کمکش بطلبی. اما آن تکيه‌گاه تو را نپذيرد و کنار بکشد و تو زمين خورده و بی‌تکيه‌گاه خواهی ماند. يا که توان نگه داشتنت را نداشته باشد و تکيه‌گاهت هم در کنار تو به زمين بخورد. آن گاه صرف نظر از او، تو هم زمين خورده‌ای و هم ديگر پشتوانه‌ای برايت نمانده که به مددش بلند شوی و دوباره سر پا بايستی.
از همين روست که مدت‌هاست در کنار آن تکيه‌گاه ايستاده‌ام، اما جرأت تکيه کردن ندارم. اما اگر بخواهم همين گونه منتظر بايستم ... بالاخره روزی هم توان من پايان خواهد يافت. مطمئنم. اما چه کنم که ... مدت‌هاست مرا توان پذيرفتن اين خطر نيست

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم