دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۱۳ مرداد‌ماه ۱۳۸۳

ضماير وارون

سال اولی که پا به دانشگاه گذاشته بودم، هميشه دلخوشيم اين بود که تا دو سه هفته يا حداکثر يک ماه بعد، برمی‌گردم تهران. از روزی که به مشهد و دانشگاه می‌رسيدم، ساعت و دقيقه و ثانيه می‌شمردم تا زمان بگذرد و دوباره نوبت بازگشت فرا برسد. اگر نگاه می‌کردی، می‌توانستی منحنی خلق و خوی مرا درک کنی که يکی دو روزی شاد و خوشحال بودم، کم کم ناراحتی آغاز می‌شد و با نزديک شدن وقت بازگشت، ديگر نمی‌شد مرا تحمل کرد. به خوبی به ياد می‌آورم که آن روزها به هيچ وجه احساس تعلق به خوابگاه نمی‌کردم. آن روزها خانه‌ام تهران بود و مشهد، دانشگاه و خوابگاه تنها محل گذر و اقامتی گذرا

سه سال از آغاز اين دوران می‌گذرد. امسال، بعد از تعطيلات عيد، تنها ۵-۴ روز تهران بوده‌ام. ديگر برايم دوری از خانه طبيعی شده و برای ديگران هم. اما مسأله چيز ديگری است. ديگر برايم خانه آن محل آشنا نيست. هنگامی که تصميم به سفر می‌گيرم، می‌گويم: «می‌روم تهران» ديگر اين نيست که خانه هميشه خانه باشد و مشهد، با هر مدت اقامت، محل گذر. نه اين که برعکس شده باشد. (آن گونه که برای بسياری شده است) نه! برای من مشهد و به ويژه خوابگاه، تنها محلی برای سکونت موقتی است و به هيچ وجه خودم را متعلق به آن نمی‌دانم. امّا برای تهران رفتن هم دليل مستدلّی نمی‌يابم. ديگر برای سفر و تهران رفتن (يا که برگشتن) به دنبال دليل می‌گردم. حتی ديگر شستن لباس‌های کثيف روی هم انبار شده هم، بهانه‌ای کافی نيست. اصلاً همين لزوم بودن دليل و بهانه نشانم می‌دهد که روزگارم عوض شده است.
ببين اين‌ها سخت نيست. خانه‌ای که روزی سکونت در آن و حتی حضور در آن برايم آرامش و آرزو بود، می‌تواند روزی ديگر هم همين گونه باشد و دوباره همان شود که بود. أن چه نگرانم کرده اين است که اين روزها هر کجا که باشم، عبوری و گذری‌ام. همه شعرا و قدما لب به تحسين باد صبا گشوده‌اند؛ چرا که هيچ کجا نمی‌ايستد و به انتظار هيچ کس و هيچ چيز نيست و همواره در حال رفتن است. حتی گفته‌اند که قابيل کشاورز و يکجانشين بود و به همين دليل هابيل دامدار و کوچنده را کشت. اما تو باور نکن. کسی که خانه ندارد، کسی که متعلق به جايی نيست، ابن‌السبيل است. کسی که هيچ جايی از آن او نيست، نمی‌تواند به آينده فکر کند. تنها بايد به فکر گذراندن امروز باشد و آغازی برای فردا، اما فقط فردا...

انسان بدون هويت می‌ميرد. اين را بارها گفته‌ام، گفته‌ای، گفته است و گفته‌اند. نمی‌گويم می‌ترسم. اما لحظه‌ای که سيامک اين تغيير افعال و ضماير را برايم يادآوری کرد و از تجربه همسان خودش گفت، به تلخی خنديدم. امکا پشتم لرزيد. چون لحظه‌ای فهميدم من همان پشتوانه‌ای را نيز که داشتم، از دست داده‌ام و امروز به خودم بندم. اما خوب می‌دانی که اين گونه دوام نخواهم آورد... و باز هم خوب می‌دانی که چقدر سخت است که به دنبال تکيه‌گاه بگردی، بينديشی که به درستی يافته‌ای، لحظه‌ای تعادل نيم‌بند خودت را نامتعادل کنی و بخواهی به کمکش بطلبی. اما آن تکيه‌گاه تو را نپذيرد و کنار بکشد و تو زمين خورده و بی‌تکيه‌گاه خواهی ماند. يا که توان نگه داشتنت را نداشته باشد و تکيه‌گاهت هم در کنار تو به زمين بخورد. آن گاه صرف نظر از او، تو هم زمين خورده‌ای و هم ديگر پشتوانه‌ای برايت نمانده که به مددش بلند شوی و دوباره سر پا بايستی.
از همين روست که مدت‌هاست در کنار آن تکيه‌گاه ايستاده‌ام، اما جرأت تکيه کردن ندارم. اما اگر بخواهم همين گونه منتظر بايستم ... بالاخره روزی هم توان من پايان خواهد يافت. مطمئنم. اما چه کنم که ... مدت‌هاست مرا توان پذيرفتن اين خطر نيست

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

ببينم تو نميخواي يه حالي از ما بپرسي؟

[ arshia ] | [یکشنبه، ۱۸ مرداد‌ماه ۱۳۸۳، ۱۰:۱۳ بعدازظهر ]


سلام / به عنوان يک خواننده ی قديمی ناراضايتی خودم رو از به گل نشستن لينکدونی ت ابراز می کنم!

[ BraveBoy ] | [چهارشنبه، ۲۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۳، ۹:۳۸ بعدازظهر ]