دوشنبه ۲۶ مردادماه ۱۳۸۳
حرکت از نو
نابود شدم. خرد شدم. سقوط کردم. اما بالاخره تمام شد. خدا را شکر که زود هم تمام شد. زودتر از آن چه بايد و شايد...
میدانستم. بهتر بگويم، حدس میزدم که اين گونه شود. اما بهتر از آن بود که ديگران هستند و بهتر از آن کرد که ديگران انجام میدهند. شايد هيچ کس پيدا نشود که بگويد «مرسي» و ديگر هيچ... اما چنين کرد. بس است ديگر. هر گذشته تجربهای است که بايد آموخت و فراموشش کرد.
خودم را ملامت نمیکنم. دروغ نگفتم. ناجوانمردی هم نکردم. نمیشود که تا ابدالدّهر روی صخرهای در ميانه راهی به بلندای خود را نگاه داشت، از ترس اين که مبادا سقوط کنی. زيرا که بالاخره اين ترس مرگ را برايت به ارمغان خواهد آورد. چارهای نيست جز آن که خطر کنی و سعی کنی بالاتر بروی. شکست هم که بخوری، يا به نقطه اول باز گشتهای يا که به ته درّه سقوط کردهای. اگر نمرده باشی، میتوانی دوباره راه صعود را در پيش بگيری و حتی ممکن است راهی ديگر يا بهتر بيابی. اما اگر ريسک نکنی، سر جايت خواهی ماند تا بپوسی. اين را مطمئنم.
من هم کار خطايی نکردم. ريسک کردم. از جا بلند شدم که بالاتر بروم، نشد. (نمیگويم نگذاشت يا نخواست. میگويم نشد) حال هم بعد از سقوط دوباره بايد از نو بياغازم. درد داشت. هنوز هم درد میکند. اما نه به آن سهمگينی که همه چيزم از دست برود. نه مثل عاقبت جک نيکلسون در «ديوانه از قفس پريد» نه، هنوز زندهام. هر چند با کامی تلخ و کلامی گنگ و سر و تنی دردناک. دردی که موجب شد گريه کنم. اما کوتاه، بسيار کوتاه. کوتاهتر از آن چه بايد و آن چه فکر میکردم... و فکر میکنم تمام شد. هر زخمی با پاشيدن نمک میسوزد. اما سر که باز میکند، پس از مدتی، بالاخره جوش میخورد و التيام پيدا میکند و ديگر هر چه نمک بپاشی، هيچ حس دردناکی در تو ايجاد نخواهد کرد. تنها اين زمان است که بايد بگذرد و تو هم بايد اندکی صبور باشی. تنها اندکی ...
پ.ن: چند وقت پيش برام يه SMS اومده بود که بين اين همه چرت و پرت و حرفهای بیناموسي! خيلی ازش خوشم اومد. نوشته بود
in times of big trouble, do not say: «God!! I have a big problem»نمیدونم کتاب «دشمن عزيز» (dear enemy) اثر جين وبستر (نويسنده بابا لنگدراز) رو خوندين يا نه. کتاب قشنگيه. اما من از يه تکهاش خيلی خوشم مياد. اون جايی که سالی نامزدیاش رو با گوردون به هم میزنه و به قول خودش، به جای اين که مثل يه مرغ شکستهبال به خونه برگرده، احساس رهايی میکنه و کاملاُ خوشحاله. البته اگه از اين جهت بهش نگاه کنيد که ممکنه سختترين و دردناکترين لحظات زندگی آدم، باز هم ذرهای خوشی توش باشه. من هم الان يه خرده احساس آزادی میکنم. نمیدونم بابت گفتن چيزيه که تو دلم مونده بود يا اين که مثل جوونای علاف کوچه و خيابون، آزاد شدهام...
bur say: «hey problem!! I have a big God»
and never forget that