شنبه ۹ آبانماه ۱۳۸۳
ماه زيبا، زبان بیهمتا
۱- تا همين يکی دو سال پيش يقين داشتم که روزه نگرفتن در ماه رمضان يعنی به جان خريدن عذاب و مجازات دنيوی و اخروی. حتی با يک سری استدلالهای ساده عقلانی نتيجه میگرفتم که سفرهای آسان و بیخستگی اين دوره، ديگر مجوزی برای روزه نگرفتن نيستند... (البته هنوز هم به اين استدلال عميقاً ايمان دارم) آن روزها خدايی داشتم با چوبی در دست که کارش اين بود که صبح تا شب اعمال، رفتار و صد البته افکار بندگان را بپايد که اگر خودش ناکرده! از يکیشان خطايی سر زد، فوراً با چوب الهی مورد غضب و عذاب قرار گيرد يا اگر همان لحظه موقعيت عذاب فراهم نشد، در فرصت ديگری يا حداکثر در آن دنيا حقش را کف دستش بگذارد. نمیدانستم و نمیدانم چرا چنين خدای انتقامگير و کينهجويی خودش را رحمان و رحيم معرفی میکرد!
اما ديگر به وجود چنين خدايی کمترين اعتقادی ندارم. بزرگتر و بهتر از آن است که چنين زمينی و زبون رفتار کند. با اين وجود هنوز هم روزه میگيرم...
۲- شيفتهام. شيفته اين ماه، روزهايش و روزههايش. هر چند از آن چه همگان میکنند متنفرم. نه از سحری پلوخورش خوردن خوشم میآيد، نه از افطاری که شام و صبحانه را يکجا در خود داشته باشد. با تعطيل کردن خيلی از فعاليتها هم به اين بهانه اصلاً ميانه خوبی ندارم. (مصداق بارزش اين که خودم بعد از يک ساعت دويدن سر ساعت تربيت بدنی، دو ساعت هم فوتبال بازی میکنم!) کسی را هم نمیشناسم که حرمت موسيقی، شادی، فيلم و ... در ماه رمضان را فهميده باشد از کجا آورده باشند. سر جمع اين که از اکثر رسوم اين ماه متنفرم، اما عاشقانه اين ماه را دوست دارم.
حس زيبايی است. شايد يک سری حساسيتهای مسخره در جامعه ما باعث ابتر نشان داده شدن جنبههای گوناگون روزه شده است و آن را بدل به سيزده چهارده ساعت گرسنگی و تشنگی کرده است. (يا که برای بسياری، خوردن آب و غذای روزانه در يک محدوده ۱۲-۱۰ ساعته) اما نگاه کنيد چه زيباست که آدمی با اراده خودش يک مدتی از شبانهروز را از دو لذت ابدی بشری (خوردن و ســ...ــس) محروم کند. بی هيچ دليل مسخره گرسنگان دنيا و ... فقط برای خودش. عهدی شخصی بين خود و خود!
البته اين زيبايی غير قابل وصف تنها جنبه علاقهام به اين ماه نيست. جنبه ديگری هم هست که بیاهميت نمینمايد. آن جنبه هم فعاليتهای شبانه است. عاشق کتاب خواندن، بازی کردن، نوشتن و حرف زدن در ميانه شب هستم. واقعاً قدم زدن و صحبت کردن در سکوت و خواب ديگران حسی است که شايد بی يک بار تجربهاش نمیتوان به افسونگری و دلانگيزیاش پی برد
۳- در زبان آلمانی سه جنسيت داريم: مؤنث و مذکر و خنثی. انگليسی، عربی و اکثر زبانهای لاتين هم افعالشان را برای دو جنس صرف میکنند. اما اگر دقت کنيد در فارسی (يا پارسي) يک جنس فعل داريم و يک جنس ضمير. «او» اوست. چه مرد باشد، چه زن. چه کوچک و چه بزرگ. چه محکوم به اعدام و چه حتی آفريدگار کل آفرينش. همه تنها «او» هستندو خنثی. انگليسی، عربی و اکثر زبانهای لاتين هم افعالشان را برای دو جنس صرف میکنند. اما اگر دقت کنيد در فارسی (يا پارسي) يک جنس فعل داريم و يک جنس ضمير. «او» اوست. چه مرد باشد، چه زن. چه کوچک و چه بزرگ. چه محکوم به اعدام و چه حتی آفريدگار کل آفرينش. همه تنها «او» هستند. تفاوتی نيست که آنهايی که در موردشان سخن میگوييم مرد هستند يا زن، چند تايشان مرد هستند و چند تايشان زن، در هر حال «آنها» هستند و نه هيچ چيز ديگر
اگر اين زيبايی را بگذاريم در کنار سحر کلام فردوسی، سعدی، مولوی و حافظ، چه کمبودی برای عشق ورزيدن به اين زبان میماند!؟
دوشنبه ۴ آبانماه ۱۳۸۳
آتش
گرمای بعد از ظهر پاييزی، هوای غير قابل پيشبينی و تحمل مشهد، سر يک کلاس گرم، يک استاد خوابآور، يک درس مزخرف، يک شکم گرسنه و يک گلوی خشک؛ فقط دارم به خاطر يک چيز تحمل میکنم: «غيبت نخوردن» استاد محترم دارند رسماً مزخرف میگويند و ملّت هم از چرث و پرتهای ايشان جزوه برمیدارند. نمیدانم. شايد میخواهند خواب از سرشان بپرد. اما من يکی که اين کاره نيستم. به ناچار و برای فريب استاد در کيفم را باز میکنم و کاغذی درمیآورم و شروع میکنم به نوشتن. تجربهام به من میگويد که آن کسی که دارد درس میدهد، خر هم که باشد، میفهمد تو داری چه میکنی. اما خب، ما به همين گول زدنها زندهايم ديگر. اين متن را شنبه نوشتهام، پنجشنبه شب است و دارم تايپش میکنم. خدا میداند کی پست شود
«مدتهاست که برای نوشتن دست به قلم نبردهام و پشت کامپيوتر نوشتهام. دليلش پيچيده يا عجيب و غريب نيست، بلکه بسيار هم ساده است: «خط بد» البته الان که نگاه میکنم میبينم مرز افتضاح را هم پشت سر نهاده و خرچنگ و قورباغه را هم دارد شرمنده میکند. اين روی کاغذ ننوشتن دقيقاً يک عمل را برايم تداعی میکند: «فرار» پشت کامپيوتر نوشتن به دليل بد خطی، اولين چيزی نيست که به فرارم واداشته و اولين بار نيست که از اين سادهترين و عملیترين راه سود میجويم. البته نه برای حل، که برای باز کردن از سر. کامپيوتر و کیبرد بدجوری بدعادتم کردهاند. میبينم که نوشتن را بايد از نو ياد بگيرم. خيلی چيزهای ديگر هم هست که بايستی بياموزم. درس، نرمافزار، رانندگی، زبان ... انسانيت، زندگی. چند وقتی که به يقين رسيدهام که از اين دو چيزی نمیدانم. از خودم میپرسم: «تا به کی میخواهی از آموختن اين يکی بگريزي؟» و پاسخی تکراری، جوابی است تا اطلاع ثانوي: «نمیدانم» انگيزه، غريزه، حسادت، شهامت، ... خيلی مفاهيم هست که زبان برايشان واژهای در نظر نگرفته است. يکی من!
خودم را خری می بينم که نه توبره میخورد و نه از آخور. در حسرت اخور است، ادای تنفر از آن را درمیآورد. توبره برايش کم است، ترجيح میدهد لب نزند. از خود متنفر شدن چقدر سخت است؟ میدانستم که اين منم که زمين میخورم. اما ...
«your heart is made of stone» استاد کلاس زبان از من میپرسد و به سرعت از من میخواهد حرفش را تأيید کنم «?isn't it» با خود می گويم چقدر زود فهميد! نمیدانم حقيقت است يا دارم بازیاش میکنم. او هم از اين تعليق نمیداند و از منی که ماندهام بی علاقه به بازگشت و بدون نای رفت. نيک میفهمم، اما نه به نيکي
فکر میکنم بايد دوباره نوشتههايم را مرور کنم يا که «در آتش افکنم آن همه رساله را» سؤال سختی است که بارها مرورش کردهام. چگونه میتوان نه سگ بود و نه سبک؟ نه سنگ بود و نه چون باد فراري؟
هفته پيش با جمعی پا شدهام رفتهام کوه و مثلاً شدهام عقبدار گروه (البته اين ملت به عمرشان مثل اين که از دو تا پله هم بالا نرفتهاند، چه برسد به کوه) در عوض خطابم میکنند: غرغرو، مصبر کلاس، garbage collector، بداخلاق و ... نه، هيچ کدام از اينها دوست ندارم باشم. فقط میخواهم که نايستيد و برويد. تنها برويد. خواهش میکنم برويد و از من دور شويد. اما به کدام مقصد؟ به کدام دليل؟ خودم می پرسم و پاسخ را نيز خودم میدهم: «هيچ» کسی پيدا میشود و میگويد تو از سر تنبلی میخواهی آخر از همه بيايی. ۲۰ دقيقه باقیمانده را در ۵ دقيقه طی میکنم تا بفهمد من چگونه رفتنی را دوست دارم. باز هم سرزنشم میکنند. «زود عصبانی شدي!؟» «قاط زدي؟» «مگر قرار نبود آخر از همه بيايي» تو رو خدا ولم کنيد
حال من ماندهام و يک دنيای نامأنوس و ماهی که دور از آب میميرد، اما جرأت پريدن از روی سکو به درون آب را ندارد. وسوسه، احساسات، وجدان: مثلث آتش»
اگر شما هم بين اين کلمات با يک درس تخصصی مهندسی مکانيک رابطهای پيدا نکرديد، تعجب نکنيد. چون من هم نمیدانم اينها از کجا آمد و به کجا رفت. اما سؤالم هنوز سر جايش هست. هنوز بارقه اميدی پيدا میشود؟
سه شنبه ۲۱ مهرماه ۱۳۸۳
«انجمن تهرانیهای دانشگاه فردوسي»
يا
مدرنيسم عليه مدرنيسم
«انجمن تهرانیهای دانشگاه فردوسي» يا مدرنيسم عليه مدرنيسم
۱- حدود يک سال پيش، اولين بار بود که تهرانیهای دانشگاه ما دور هم جمع شدن تا يه افطاری مشترک داشته باشن. البته از سالها قبل بچههای شهرهای کوچک و بزرگ ديگه از اين برنامهها داشتن، اما هيچ وقت تهرانیها چنين چيزی رو تجربه نکرده بودن. دلايل کاملاً واضحی هم داشت. اوليش اين بود که چيزی به نام تعصب روی شهر برای تهرانیها معنی نداشته و نداره. شهری با حداقل ۱۰ ميليون نفر جمعيت که شير مرغ تا جون آدميزاد توش پيدا میشه و (خداييش) تهرانی بودن صرف آدم رو واجد هيچ صفتی نمیکنه، طبيعتاً نمیشه توقع داشت که مثل نيشابوریها، تربتیها يا حتی اصفهانیها عِرق و تعصب شهری داشته باشن و دنبال جمع شدن و ... باشن. آخه حداقل برای من، اين که تهرانی هستم، فقط به خودم مربوطه و حتی به همسايه طبقه پايينیمون هم مربوط نيست. تهرانیام که تهرانیام، خب که چي!؟
البته منکر اين نکته نمیشم که کاملاً اختلاف فرهنگی بين تهران و شهر پرمدعايی مثل مشهد رو درک میکنم و به چشم میبينم. خوب میدونم که تو تهران اگه ۲۰ سال هم راه برم، خيلی احتمالش کمه که آشنايی ببينم، اما تو اين مشهد (به قول مشهدیها) ۴ ميليوني! کافيه ده دقيقه تو يه خيابون راه بری تا ۵۰ تا آشنا ببينی. حالا اين به کنار، خيلی از مشهدیها تو خيلی از زمينهها (منجمله رانندگي) يه اختلاف عميق فرهنگی به شکل عقبموندگی با تهرانیها دارن که خب، من ترجيح میدم تو اين زمينهها تهرانی باشم.
خلاصه اين که اين جمع شدن برای جماعتی که کمترين فصل مشترکی بينشون نيست، شايد فقط يه محفل مناسب برای همسريابي!!! به نظر ميومد و بس (و صد البته لاسبازار) حتی اگه بعضیها بهانههايی مثل شهر غريب رو دليل اين جمع شدن عنوان کنن.
چند وقت بعد از اون افطاری يه عده جمع میشن و ۵ نفر (منجمله من) رو به عنوان عيأت مؤسس يه انجمن انتخاب میکنن که در دورانی مجوز ندادن دانشگاه، توی سازمان ملی جوانان به عنوان يه NGO (تشکل غيردولتي: Non Govermental Organization) ثبت میشه و اسمش رو هم میذارن «کانون توچال»
... و من باز هم نمیدونم چرا چند ماه بعد تو جلسه انتخاب اعضای شورای مرکزی (قبلی هيأت مؤسس بود) کانديدا میشم و چرا بقيه بهم رأی میدن تا عضو شورای مرکزی کانونی بشم که هنوز فلسفه وجودیاش رو نفهميدهام!
حالا هم پنجشنبه قراره ملت رو ببريم اردو و دو هفته ديگه هم مراسم افطاری داشته باشيم. (نکته جالب: ظرفيت ۴۰ نفره دخترها سه سوت پر شد، پسرها بعد از ۳ روز، به زور)
۲- اواخر تابستون بود که يه روز سيامک زنگ زد که میخوام برم با دکتر غياثی، رئيس سازمان ملی جوانان استان خراسان، مصاحبه کنم. توی مصاحبه جدای از خيلی بحثها اين مسأله مطرح شد که دانشگاه به اين انجمنهای محلی مجوز نمیده و به همين خاطر کلی NGO درست شدن که در واقع همين انجمنها هستن و هدفشون هم فقط اردوهای دختر پسری مختلط رفتن هست و هيچ فعاليت ديگهای هم ندارن. ازش پرسيدم شما چه نظری دارين. اون هم در جواب کلی چرت و پرت گفت که فقط يه اشاره به درد بخور توش پيدا میشد. اون هم بحث مدرنيسم و قوميتگرايی بود. (خب اين تابلوئه که از اين که آمار NGOهاش، اين جور هلو بالا بره، هيچ ناراحت نمیشه. مدير ايرانيه و آمار ديگه!)
قضيه خيلی پيچيده است. يکی از اولين دستآوردهای مدرنيسم، فردگرايی (individualism) هست که يعنی فرد خودش رو مهمتر از پيشينه خانوادگی و محلیاش میدونه (و میدونن) مهم نيست فرد کجاييه، چه مليت، قوميت يا خانوادهای داره. مهم اينه که چی بلده و چی کار کرده. سر جمع اين که يکی از اولين نتايج حرکت به سمت مدرنيسم جمع شدن بساط قوميتگراييه.
حالا جهانیسازی و جهانی شدن پديدهها که اتفاقيه که تو عصر انفجار اطلاعات داره رخ میده موجب شده که اين سؤال پيش بياد: «آيا ممکنه مردم يک دهکده به زبونهای مختلفی حرف بزنن، فرهنگ و رسوم مختلفی داشته باشن و جورهای متفاوتی زندگی کنن؟» اگه دقت کنيد تو دنيا همه دارن انگليسی رو به عنوان زبون دوم ياد میگيرن (به جز ترکها که زور میزنن يه ذره فارسی ياد بجيرن، اونم چه ياد نمیجيرن!) خب پس يه جورايی زبان و بيان داره يکسان میشه. اما آيا نتيجه اين فرآيند يکسان شدن فرهنگ هم هست؟ آيا ديگه نيوزيلندیها برای سلام و احوالپرسی به جای به هم ماليدن بينیهاشون، دست میدن؟ ايرانیها روبوسی دو مرد رو به عنوان نشانه همجنسگرايی اونها تلقی میکنن؟ عربها دشداشه رو ترک میکنن؟ چينیها پای تلويزيون لم میدن و پاپکورن و چيپس میلمبونن؟
جواب من مثل هميشه است: «نمیدونم» من نمیدونم که روند امروز دنيا جهانی شدن يک فرهنگه يا فرهنگ شدن جهانی انديشيدن، جهانی فکر کردن، جهانی کار کردن و جهانی رفتار کردن. نمیدونم که دنيا داره به کدوم سمت میره. اما اين رو خوب میدونم که تأسيس NGO برای تهرانیهای محصل در مشهد نقض قرض و خلاف فلسفه وجودی NGO است. مثل روی کار اومدن فاشيستها (و امثال آبادگران) از طريق دموکراسی. مثل قانونی کردن ولايت مطلقه فقيه که بالاتر از قانونه. مثل اون عربی که مارلبورو میکشه، مکدونالد رو با کوکاکولا میخوره، کاديلاک سوار میشه و «روز استقلال» میبينه، ولی دشداشه تنشه، از آمريکا بدش مياد و با زنش مثل سگ رفتار میکنه.
مثل انجمن تهرانیهای دانشگاه فردوسي!
(سلسله مقالات بزرگمهر شرفالدين رو توی چلچراغ بخونيد. از اين هفته شروع کرده)
دوشنبه ۱۳ مهرماه ۱۳۸۳
چهل تکه
۱- ای بابا! نيومد که اين هخا! آخه اين چه وضعشه!؟ من رفته بودم کلی لباس سفيد تهيه کرده بودم. (جون عمهام!) حتی يک گالن سفيدکننده هم خريده بودم. (البته نه برای خودم، بلکه برای مهندس)
به هر حال اين که نيومد و داغ به دل تمامی دوستان بیحال و بیخيال گذاشت. به همين مناسبت مجلس روضه زنانهای با حضور خواجگان و تمامی طرفداران فهيمه رحيمی و مدل فابريکش (دانيل استيل) در محل منزل عذرا خانوم اينا برپاست. سبزی خود را همراه بياوريد!
هنوز باور نمیکنم که بعضیها باورشون شده بود. زيتون که میگه يه دکتری هر شب زنگ میزده خونه اونا که صدای فتحالله رو بشنوه. (البته خب، اين زيتون به نظر يه خرده خالیبند مياد، ولی باز هم بعيد نيست) حيف شد. دير چنين سوژه نابی رو درک کرديم!
۲- اين قضيه «چرا ملت ازدواج میکنند؟» و اين جور صحبتها که برای من هنوز حل نشده، ولی آرمان يه پيشنهادی کرد و گفت که برو فيلم «Annie Hall» ساخته وودی آلن رو ببين. من هم توصيه میکنم ورّاجیهای وودی آلن تو اين فيلم رو حداقل يه بار ببينين (فيلم مال ۳۰ سال پيشه و قبل انقلاب دوبله شده، چيزی هم نداره) امّا نکته جالب در مورد اين فيلم مونولوگيه که وودی آلن در آخرين صحنه فيلم میگه:
من بعد از اين سالها در مورد روابط زنها و مردها به اين نتيجه رسيدهام که اين رابطه درست شبيه قضيه اون جوک قديميه که يه نفر میره پيش روانپزشک و میگه «آقای دکتر، برادر من فکر میکنه که مرغه» دکتر هم ازش میپرسه «خب چرا نمیبرينش تيمارستان؟» مرده هم جواب میده «آخه تخممرغاش رو لازم داريم!» حالا حکايت روابط زنها و مردها هم همينه. میدونيم مرغی در کار نيست، ولی خب، تخممرغاش رو لازم داريم
با آرمان در يک مورد کاملاً موافقم. اينها اول اين مونولوگ رو داشتن، بعداً بقيه داستان رو نوشتن و فيلم رو ساختن. يعنی فيلم مال اين مونولوگه، نه اين مونولوگ برای فيلم. البته حکايت همچنان باقی است ...
۳- بابا اين همه داد و فرياد و سر و صدا کردن برای يه نمايشگاه و يه همايش، آخرش هيچی به هيچي! نمايشگاه که فقط نمايشگاه پز دادن بود که شهرداری پول بيشتری داره، به همين خاطر پول بيشتری بابت کامپيوترهاش داده و سيستمهاش خوشگلترن! حالا کامپيوترهاش که هيچی، اين قدر پول داره که خدا تومن بده بالای تزئين غرفهاش که فک ملت بخوابه. نمیدونم چرا يه بنده خدايی اومد در جمع وبلاگنويسها و گفت اين نمايشگاه برای متخصصانه! آخه برای کدوم متخصصی زرق و برق غرفه شهرداری مهمه که اين همه خرجش کردين!؟
سايت اخبار نمايشگاه البته کار آقا حامد گل و گلاب حقيقتاً ديدن داشت و داره. اين خرجها هم مهم نيست. موقعی که بابت اين سايت (شهر الکترونيکی مشهد) که سر جمع پنجاه شصت صفحه هم نداره، تا حالا بيشتر از ۹۰ ميليون تومن خرج شده، حالا بذار دو قرون هم خرج نمايشگاه بکنن. (لااقل بازديدکنندههای اين يکی، N برابر اون سايت هستن)
۴- مینشينی چند صد صفحه «زندگی، جنگ و ديگر هيچ» اوريانا فالاچی رو میخونی. يه دفعه توی يکی از آخرين فصلهای کتاب، وسط يه گفتگوی کاملاً معمولی، يه ماجرای کاملاً معمولی تعريف میشه که نابودت میکنه
«يه رستوران چينی هست که يه غذای مخصوص داره و به خاطر اون غذا معروف شده. میدونی چه غذايي؟ مغز ميمون! طريقه سِرو اين غذا هم اين جوريه که ميمون رو زنده با دست و پای بسته شده با زنجير، ميارن سر ميز مشتری تا اون با آتيش سيگارش همه جای بدن ميمون رو بسوزونه يا زخمی کنه. مثلاً با يه کارد چشم ميمون رو ببره يا هر جای ديگه بدنش رو پاره کنه. اين کارها ميمون رو عصبانی میکنه. ميمون ديوونه میشه، خيلی ديوونه! monkey becomes mad, very mad. اين کار موجب میشه که خون بيشتری به طرف مغز ميمون جريان پيدا کنه و مغزش پر از خون بشه. هر وقت به قدر کافی ميمون عصبانی شد، جمجمهاش رو میشکنن و مغزش رو همين جور خام و خونآلود جلوی مشتری میگذارن. هر چی خون بيشتری داشته باشه، خوشمزهتره. يعنی هر چی مشتری ميمون رو بيشتر اذيت کنه، غذای خوشمزهتری گيرش مياد. خوشمزه است، خيلی خوشمزه. it's delicious, very delicious. جالبه، نه؟»(قسمتهای انگليسی در ترجمه ليلی گلستان، بودهاند)
نمیدونم چه حسی بهت دست داد. ولی من يکی رو که خرد کرد، ديوونه کرد. بعضی وقتها آدم، بیرحمی آدمها رو حس میکنه ... و جنگ رو. فکر میکنم کاملاً متوجه شدم که جنگ چيه. اما لعنت فرستادم به هوشمندی فالاچی که اين جور نابودم کرد
۵- اعتماد، حلقه گمشده دولت الکترونيک (مجاز يا دروغ!؟ مسئله اين است) // واحه // آقای موسوی، چرا اعتماد کنيم؟ (به چه چيزتان دل خوش کنيم؟) // کامپيوتری که خريدهام // دانشگاه را گل نکنيم (اندر احوالات مرحوم تفاوت راهروی دانشکده با خيابان سجاد و راهنمايي) // کلی نرمافزار که بايد ياد بگيرم، وگرنه ... // قالب جديد در حد خدا! // مديران ماندنی (همهاش وعده، همهاش وعيد) // کی اين دانشگاه لعنتی تموم میشه!؟ // کلاسهام تشکيل نشد. قسطهای سيستم رو کی میخواد بده؟ // چقدر خوب شده. بيشتر دارم بقيه رو تحمل میکنم // there is no imagination, why? // روزهايی که میگذرد، ذهنی که شلوغ میشود و منی که آرام آرام دارم به خواب فرو میروم. خواب، مرداب، سراب، همه بر يک وزن و همه بر آب