دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۱۳ مهر‌ماه ۱۳۸۳

چهل تکه

۱- ای بابا! نيومد که اين هخا! آخه اين چه وضعشه!؟ من رفته بودم کلی لباس سفيد تهيه کرده بودم. (جون عمه‌ام!) حتی يک گالن سفيدکننده هم خريده بودم. (البته نه برای خودم، بلکه برای مهندس)
به هر حال اين که نيومد و داغ به دل تمامی دوستان بی‌حال و بی‌خيال گذاشت. به همين مناسبت مجلس روضه زنانه‌ای با حضور خواجگان و تمامی طرفداران فهيمه رحيمی و مدل فابريکش (دانيل استيل) در محل منزل عذرا خانوم اينا برپاست. سبزی خود را همراه بياوريد!
هنوز باور نمی‌کنم که بعضی‌ها باورشون شده بود. زيتون که می‌گه يه دکتری هر شب زنگ می‌زده خونه اونا که صدای فتح‌الله رو بشنوه. (البته خب، اين زيتون به نظر يه خرده خالی‌بند مياد، ولی باز هم بعيد نيست) حيف شد. دير چنين سوژه نابی رو درک کرديم!

۲- اين قضيه «چرا ملت ازدواج می‌کنند؟» و اين جور صحبت‌ها که برای من هنوز حل نشده، ولی آرمان يه پيشنهادی کرد و گفت که برو فيلم «Annie Hall» ساخته وودی آلن رو ببين. من هم توصيه می‌کنم ورّاجی‌های وودی آلن تو اين فيلم رو حداقل يه بار ببينين (فيلم مال ۳۰ سال پيشه و قبل انقلاب دوبله شده، چيزی هم نداره) امّا نکته جالب در مورد اين فيلم مونولوگيه که وودی آلن در آخرين صحنه فيلم می‌گه:

من بعد از اين سال‌ها در مورد روابط زن‌ها و مردها به اين نتيجه رسيده‌ام که اين رابطه درست شبيه قضيه اون جوک قديميه که يه نفر می‌ره پيش روانپزشک و می‌گه «آقای دکتر، برادر من فکر می‌کنه که مرغه» دکتر هم ازش می‌پرسه «خب چرا نمی‌برينش تيمارستان؟» مرده هم جواب می‌ده «آخه تخم‌مرغاش رو لازم داريم!» حالا حکايت روابط زن‌ها و مردها هم همينه. می‌دونيم مرغی در کار نيست، ولی خب، تخم‌مرغاش رو لازم داريم

با آرمان در يک مورد کاملاً موافقم. اين‌ها اول اين مونولوگ رو داشتن، بعداً بقيه داستان رو نوشتن و فيلم رو ساختن. يعنی فيلم مال اين مونولوگه، نه اين مونولوگ برای فيلم. البته حکايت همچنان باقی است ...

۳- بابا اين همه داد و فرياد و سر و صدا کردن برای يه نمايشگاه و يه همايش، آخرش هيچی به هيچي! نمايشگاه که فقط نمايشگاه پز دادن بود که شهرداری پول بيشتری داره، به همين خاطر پول بيشتری بابت کامپيوترهاش داده و سيستم‌هاش خوشگل‌ترن! حالا کامپيوترهاش که هيچی، اين قدر پول داره که خدا تومن بده بالای تزئين غرفه‌اش که فک ملت بخوابه. نمی‌دونم چرا يه بنده خدايی اومد در جمع وبلاگ‌نويس‌ها و گفت اين نمايشگاه برای متخصصانه! آخه برای کدوم متخصصی زرق و برق غرفه شهرداری مهمه که اين همه خرجش کردين!؟
سايت اخبار نمايشگاه البته کار آقا حامد گل و گلاب حقيقتاً ديدن داشت و داره. اين خرج‌ها هم مهم نيست. موقعی که بابت اين سايت (شهر الکترونيکی مشهد) که سر جمع پنجاه شصت صفحه هم نداره، تا حالا بيشتر از ۹۰ ميليون تومن خرج شده، حالا بذار دو قرون هم خرج نمايشگاه بکنن. (لااقل بازديدکننده‌های اين يکی، N برابر اون سايت هستن)

۴- می‌نشينی چند صد صفحه «زندگی، جنگ و ديگر هيچ» اوريانا فالاچی رو می‌خونی. يه دفعه توی يکی از آخرين فصل‌های کتاب، وسط يه گفتگوی کاملاً معمولی، يه ماجرای کاملاً معمولی تعريف می‌شه که نابودت می‌کنه

«يه رستوران چينی هست که يه غذای مخصوص داره و به خاطر اون غذا معروف شده. می‌دونی چه غذايي؟ مغز ميمون! طريقه سِرو اين غذا هم اين جوريه که ميمون رو زنده با دست و پای بسته شده با زنجير، ميارن سر ميز مشتری تا اون با آتيش سيگارش همه جای بدن ميمون رو بسوزونه يا زخمی کنه. مثلاً با يه کارد چشم ميمون رو ببره يا هر جای ديگه بدنش رو پاره کنه. اين کارها ميمون رو عصبانی می‌کنه. ميمون ديوونه می‌شه، خيلی ديوونه! monkey becomes mad, very mad. اين کار موجب می‌شه که خون بيشتری به طرف مغز ميمون جريان پيدا کنه و مغزش پر از خون بشه. هر وقت به قدر کافی ميمون عصبانی شد، جمجمه‌اش رو می‌شکنن و مغزش رو همين جور خام و خون‌آلود جلوی مشتری می‌گذارن. هر چی خون بيشتری داشته باشه، خوشمزه‌تره. يعنی هر چی مشتری ميمون رو بيشتر اذيت کنه، غذای خوشمزه‌تری گيرش مياد. خوشمزه است، خيلی خوشمزه. it's delicious, very delicious. جالبه، نه؟»
(قسمت‌های انگليسی در ترجمه ليلی گلستان، بوده‌اند)

نمی‌دونم چه حسی بهت دست داد. ولی من يکی رو که خرد کرد، ديوونه کرد. بعضی وقت‌ها آدم، بی‌رحمی آدم‌ها رو حس می‌کنه ... و جنگ رو. فکر می‌کنم کاملاً متوجه شدم که جنگ چيه. اما لعنت فرستادم به هوشمندی فالاچی که اين جور نابودم کرد

۵- اعتماد، حلقه گمشده دولت الکترونيک (مجاز يا دروغ!؟ مسئله اين است) // واحه // آقای موسوی، چرا اعتماد کنيم؟ (به چه چيزتان دل خوش کنيم؟) // کامپيوتری که خريده‌ام // دانشگاه را گل نکنيم (اندر احوالات مرحوم تفاوت راهروی دانشکده با خيابان سجاد و راهنمايي) // کلی نرم‌افزار که بايد ياد بگيرم، وگرنه ... // قالب جديد در حد خدا! // مديران ماندنی (همه‌اش وعده، همه‌اش وعيد) // کی اين دانشگاه لعنتی تموم می‌شه!؟ // کلاس‌هام تشکيل نشد. قسط‌های سيستم رو کی می‌خواد بده؟ // چقدر خوب شده. بيشتر دارم بقيه رو تحمل می‌کنم // there is no imagination, why? // روزهايی که می‌گذرد، ذهنی که شلوغ می‌شود و منی که آرام آرام دارم به خواب فرو می‌روم. خواب، مرداب، سراب، همه بر يک وزن و همه بر آب

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

1. ممنون که قيمتو دستم دادي! نود مليون؟! منو از امروز بيل گيتس صدا کنين!
2. يکي دو روزه مشغول فارسيدن E-xoops هستم، اگه براي فردوسي دات کام هنوز کاري نکردي و فرصت همکاري داري (در حد چند خط ترجمه و يونيکد کردن ترجمه ها) دعوت به همکاري مي شود (حيفم مياد E-xoops رو روي مشهديها دات کام حرومش کنم!) سايت: http://www.exoops.info
3. صفحه ي رسانه ي امروز شرقو بخون تادستت بياد اله سيت مووهووم بوده!

[ حامد ] | [دوشنبه، ۱۳ مهر‌ماه ۱۳۸۳، ۱۰:۲۱ بعدازظهر ]