دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۹ آذر‌ماه ۱۳۸۳

خليج العربی، خليج فارس، Arabian Gulf، لعنت و درود ... مثل واحه!

۱- ديگه نمی‌خوام راجع به خليج العربي و خليج يا arabian gulf چيزی بگم يا يادآوری کنم. ولی نکته مهم اينه که اين بمب ترکيده، بايد مواظب بود آثارش رو پاک نکنن. به همين خاطر بايد حتماً به Arabian Gulf، خليج العربي، the Gulf، خليج، arabian gulf، الخليج و حتی Gulf لينک بديم.

۲- خب به سلامتی بمب مربوطه هم منفجر شد و فعلا با جستجوی کلمات خليج العربي و arabian gulf در گوگل، اولين يافته مربوط به صفحات خليج العربي و arabian gulf هست. اما يک نکته جالب هم در اين بين وجود داره. يک بار ديگه به فهرست يافته‌های گوگل برای خليج العربی دقت کنيد!! بله! درست متوجه شديد! يافته سوم گوگل برای اون کلمه دروغين، وبلاگ منه! خيلی باحاله! نه؟ می‌رن دنبال خليج عربی بگردن، ديده‌بان می‌يابن!
از اون جالب‌تر اين که تو فهرست يافته‌های ياهو هم برای اين کلمه، باز من سوم هستم! يعنی از نظر گوگل، gulfnotfound.m2.ix.com مهم‌تره. اما ياهو ديده‌بان رو مهم‌تر می‌دونه.
البته نکات مثبتی هم هست. مثلاً اگه «خليج فارس» رو توی ياهو جستجو کنيد، يافته دهم وبلاگ منه. البته جستجوی همين عبارت توی گوگل با انکودينگ UTF-8 نتيجه‌اش يافت شدن وبلاگ من به عنوان يافته سی و نهم هست. اما با انکودينگ Arabic windows اگه دنبال خليج فارس بگردين، وبلاگ من به عنوان نتيجه چهارم به شما پيشنهاد می‌شه. جل‌الخالق (خودم دلايل تمام اين قضايا رو می‌دونم و می‌تونم توضيح بدم. ولی فعلاً تنبلی‌ام می‌شه)
يه جورايی دارم با اين قضيه حال می‌کنم. اما از اون طرف از بابتش اصلاً احساس خوشحالی بهم دست نمی‌ده، خيلی هم ناراحتم. يه احساس دوگانه است، مثل واحه...

۳- واحه منتشر شد. سه چهار ماه پيش از شنيدن چنين جمله‌ای احساسی مابين غرور و رضايت بهم دست می‌داد. اما اين بار ... واحه ۵۷ منتشر شد. اما نه با سردبيری من. در نتيجه نبايد توقع داشته باشم که دقيقاً همون چيزی باشه که من دوست دارم يا انتظار دارم. اما خب ... نمی‌دونم چرا ته دلم توقع دارم. نمی‌دونم چرا توقع دارم که برای بقيه هم اهميت داشته باشه، اون چيزايی که برای من اهميت داره!؟ از اون مهم‌تر اين که اصلاً نمی‌فهمم چطور ممکنه که يه نفر فرق «می‌شود» رو با «می شود» و «ميشود» ندونه يا نفهمه. يا اين که بدونه و اهميت نده. آخه مگه ممکنه مطلب رو بدون خوندن و ويرايش نگارشی فرستاد برای صفحه‌آرايی و (چاپ که نمی‌شه گفت) انتشار

۴- واحه ۵۷ منتشر شد. با يک سرمقاله خدا (از سه سردبير، سردبير اسبق، سردبير سابق و سردبير فعلي) و کلی کار ريزه ميزه. با کلی ايراد صفحه‌آرايی و البته چند برابر اون ايراد نگارشی. واحه ۵۷ ديگه واحه بهرنگ تاج‌دين نيست. ولی احتمالاً واحه است. اين واحه‌ايه که من با افتخار تقديمش نمی‌کنم. اما ... ارزش خوندن رو داره. چون هنوز واحه است. تک‌درختی در دل بيابان ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۳ آذر‌ماه ۱۳۸۳

خليج العربی يا خليج هميشه فارس!؟

۱- اين نکته بسيار مهميه که گفتن که ما بايد به Arabian Gulf لينک بديم. بعدش تأکيد کردن که ما حتماً بايد خليج العربي رو هم از لينک بی‌نصيب نگذاريم. ما هم گوش می‌کنيم و هم به خليج لينک می‌ديم، هم به Arabian Gulf و هم به خليج العربي چون هر سه اين‌ها بسيار مهمند، به خصوص خليج اصلاً برای خليج فارس و خليج پارس و خليج ايرانی و خليج هميشه فارس اهميتی قائل نشيد. بلکه به Arabian Gulf و خليج و به خصوص به خليج العربي لينک بدين که از اهم واجباتند (دليل اين کار به ظاهر مسخره چيزيه به نام بمباران گوگلي که نيما تو سرگردون خوب در موردش توضيح داده. ولی مهم نيست. مهم Arabian Gulf و خليج العربي هستن)

۲- فکر می‌کنم حدود صد سال پيش بود که تمام کشورهای اروپايی در مکاتبات اداری، مکالمات و نقشه‌هاشون به جای ايران از واژه پرشيا يا پارس (Persia or Pars) استفاده می‌کردن. همين مسائل و نبردن اسمی از ايران اين جرأت رو به حاکم وقت افغانستان داده بود که مقدمات تغيير نام کشورش رو از افغانستان به ايران فراهم کنه. خوشبختانه خيلی زود حکومت اون زمان ايران دست به کار شد و استفاده از پارس، پرشيا يا هر کلمه ديگه‌ای رو در مکاتبات اداری داخلی و خارجی ممنوع کرد و از همه کشورها هم خواست که به نام ايران احترام بگذارن. اون اقدام به موقع موجب شد که الان به افغانی‌ها نگن Iranian

۳- احتمالاً تا الان ديگه بايد خبر کار بودار، احمقانه و غيرحرفه‌ای مجله National Geographic رو شنيده باشيد. اگه هم هنوز نشنيدين بايد بگم که اين مجله در آخرين نقشه‌اش اسم خليج فارس رو نوشته: «Persian Gulf» و بعد توی پرانتز اضافه کرده «Arabian Gulf» يک دروغ کامل که توی اسناد رسمی تاريخی هيچ اثری ازش نيست و ساخته و پرداخته ذهن مغشوش چهار تا شيخ مفت‌خور شکم‌گنده عرب‌پرست خر ... (يکی جلو منو بگيره) هست و قاعدتاً نبايد توی يک مجله (که بر خلاف اسم نشنال و ملی‌اش، ماهيت و اعتبار جهانی و اينترنشنال داره) آورده بشه. چون کار نشنال جئوگرافيک يک کار کاملاً علمی بوده و اين‌ها ... به قول آقايان شيطنته!
ممکنه بگين حالا توی پرانتز نوشته، خيلی مهم نيست. اما بهتره بدونين که خيلی مهمه. چون از همين داخل پرانتزه که يه دروغ تاريخی شروع می‌شه به تکرار شدن و بعد از چند وقت همه فکر می‌کنن که راسته و می‌پرسن «مگه اسم اين قسمت، خليج عرب نبود؟» تازه ما خيلی دير شروع کرده‌ايم. چون سال‌هاست تحت تأثير اين عرب‌های سوسمارخور احمق (Arabian Gulf و خليج العربي يادتون نره) اروپايی‌ها و آمريکايی‌ها دارن به خليج فارس (Persian Gulf) می‌گن خليج (Gulf) انگار نه انگار که اين تنها خليج دنيا نيست و يک خليج خاصه به اسم خليج فارس و حتماً بايد اسمش رو کامل نوشت.

۴- خب، اگه با من هم‌عقيده هستين و فکر می‌کنين که اين خليج فارس، بايد هميشه خليج فارس بمونه و چيزی به نام خليج عرب وجود خارجی نداره، لطفاً اين نامه رو امضا کنيد. من خودم نفر دوازده هزار و ششصد و هشتاد و هفتمی بودم که نامه رو امضا کردم و با توجه به آمار شش ميليونی کاربران ايرانی اينترنت، هنوز خيلی‌ها بايد امضاش کنن.
البته مسائل خنده‌داری مثل الخليج العربي و خليج عربي و خليج العربي و Arabian Gulf و حتی Arabic Gulf هم وجود دارن، ولی فعلاً مرده‌شور ببره هر چی Arabian Gulf و خليج العربي رو)

پ.ن: يادم رفت بگم. نشنال جئوگرافيک کارهای احمقانه‌تری هم کرده. اون هم اين که جلوی تنب بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی نوشته: «تحت اشغال ايران»
از «اروند رود» به عنوان شط العرب نام برده
اسم مرواريد خليج فارس، جزيره کيش رو اشتباهاً! نوشته قيس!
از جزيره لاوان هم با اسم شيخ شعيب ياد کرده
به خزر و دريای مازندران هم که ديگه طبيعی شده بگن کاسپين، نه!؟
ای خاک بر سر هر چی دستگاه ديپلماسی بی‌عرضه! ای خاک بر سر ما که چنين احمق‌های بی‌عرضه‌ای بايد بر ما حکومت کنن

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (27) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱ آذر‌ماه ۱۳۸۳

خودکشی يعنی اميد

۱- می‌گويند آدمی که از همه چيز نااميد شده و ديگر دليلی برای ادامه زندگی ندارد، دست به خودکشی می‌زند. اما من فکر می‌کنم کسی که خودکشی می‌کند حتماً اميدی دارد که خودکشی می‌کند و کاملاً بی‌اميد نيست.
ببين خيلی ساده است. فرض کن که يکی (مثلاً خود من) به اين نتيجه رسيده است که اين دنيا، اين زندگی، اين آدم‌ها و اين روابط و رفتارها، بدترين حالت ممکن در تمام هستی هستند و از اين بدتر امکان ندارد که پيدا شود. اما نکته مهمی هست که نبايد فراموشش کرد «تا زمانی که هستی (يعنی وجود داري) می‌توانی درد را تحمل کنی و وقتی نباشی، دردی هم نيست» و اين بدان معناست که درد غير قابل تحمل وجود ندارد. با اين تفاصيل فردی که دست به خودکشی می‌زند اميدوار است که بعد از خودکشی در شرايط بهتری قرار بگيرد (مطمئن باشيد که او به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارد) پس تمامی کسانی که در طول تاريخ به پوچی رسيده‌اند و خودکشی کرده‌اند، هميشه به اين اميد داشته‌اند که بعدش بهتر از اين باشد. حالا اگر يکی (مثلاً من) اعتقاد داشته باشد که اين بدترين است، اما حتی مردن هم شرايط را بهتر نخواهد کرد و بعد از اين بهتر از اين نخواهد بود، آن وقت چه خواهد کرد؟
ساده است. زندگی و مرگ برايش تفاوتی ندارد. اما برای هيچ کدام تلاش نخواهد کرد.

۲- اين بدجوری تو دلم مونده و نمی‌دونم به کی بگم که بفهمه. من متأسفانه بايد برای کالج رفتن يا يه سری کارها و خريدها از خيابونای شلوغ مشهد (سجاد، احمدآباد و راهنمايي) رد بشم. منظورم از شلوغ يعنی خيابونای پر از پاساژهای لوکس که پاتوق جووناست و دختر و پسر، از ۵ بعدازظهر تا ۹ شب، شونصد بار مترشون می‌کنن. القصه اين که هر بار مجبورم رد شم يه جورايی دچار سردرد و حالت تهوع می‌شم. از آدمايی که جز تيپ زدن و آرايش و موی سيخ‌سيخی و روسری تا فرق، فکر و ذکر ديگه‌ای ندارن. کاش من هم به اندازه اونا وقت اضافی داشتم و کاش اين آدما کار ديگه‌ای ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۷ آبان‌ماه ۱۳۸۳

شرم

۱- «در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نيست»
امروز کتابی خوندم به اسم «روی ماه خداوند را ببوس» که اسم نويسنده‌اش مصطفی مستور بود. اين يک جمله رو حفظ کردم (جهت نقل قول) ولی به شدت خوندنش رو پيشنهاد می‌کنم. فعلاً که خودم در وضعيت هنگ و Not Responding به سر می‌برم. لطفاً شماره‌گيری مجدد نفرماييد!

۲- چرا می‌خندي؟ چرا هيچی‌ات نيست؟ چرا داد و فرياد نمی‌کني؟ مگر نمی‌فهمی چه گفته؟ مگر آدم نيستي؟ مگر ... !؟
خرد شدم. جای هيچ کدامتان نبودم، اما شنيدنش مرا به جای هر دويتان خرد کرد. شکر کردم که آن جا و جای شما نبودم و آرزو کردم که ای کاش ... نه، آن مرد نمی‌فهميد، نمی‌فهمد و نخواهد فهميد که چه گفته و هرگز نيز اصلاح نخواهد شد، اما اين چه تقديری است که شما ... شمايی که شايد نتوانم جز «انسان» وصفی برايتان بيابم، چرا شما بايد آن جا باشيد و او به سراغتان بيايد. باور کنيد من به جايتان و بيش از شما خرد شدم. فقط بابت اين که او هم انسان بود و اين چنين می‌انديشيد. فقط خواهش می‌کنم نگوييد که هر کس بپرسد از سيب، از عشق پرسيده است. زيرا تمام مشکل از اين برداشت آغاز می‌شود
توضيح: نزديک ظهر، دو نفر از دوستان من برای صحبت جای ساکتی در دانشکده پيدا نمی‌کنند. ناچار روی يکی از نيمکت‌های بيرون دانشکده می‌نشينند. انتظاماتی سوار بر موتور از راه می‌رسد و بی سؤال يا مقدمه‌ای می‌گويد: «اگر ازدواج هم می‌خواين بکنين، اينجا نشينين. برين تو مرکز مشاوره دانشگاه بشينين»

۳- خسته‌ام. به شدت خسته‌ام. شايد بيش از تو ... اما چه سود از «خسته نباشيد»؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۳ آبان‌ماه ۱۳۸۳

فطر ايراني

۱- فردا يکشنبه عيد فطره! به همين مناسبت، تقديم می‌شود:

عيد بر عاشقان، مبارّ ّ ّ ّ ّ ّ ّ ّک باد، مبار ّ ّ ّ ّ ّ ّ ّ ّک باد
عاشقان، عيدتان، مبار ّ ّ ّ ّک باد، مبار ّ ّ ّ ّ ّک باد

اين « ّ»های اضافه نشانه کشيــــــــــــــــــده شدن صدای مربوطه توسط خواننده‌ی نامربوطه است. لطفاً به گيرنده‌های خود دست نزنيد!

۲- امسال برای نخستين بار در طول تاريخ بشريت (که رابطه‌اش با جمهوری اسلامی کاملاً مجهوله) بود که لطف کردن و عيد رو همون سر شب و ساعت ۸ اعلام کردن و اين قدر ملت رو حرص ندادن. تو اين هفت هشت ده سال گذشته که من يادمه هميشه خدا اگه تقويم ماه رمضون رو ۳۰ روزه اعلام کرده بود، ۲۹ روزه می‌شد. (به جز پارسال که يه روز زود شروع کردن و مجبور شدن ۳۰ روزه نگهش دارن) اما نکته‌اش اينجاست که هر سال اين ساعت استهلال! و اعلام عيد، نصفه شب به بعد بود. ديگه خيلی حال می‌دادن ساعت يازده. يک سال هم اگه يادتون باشه نه صبح اعلام کردن که عيده و نماز پرشکوه عيد فطر هم دودر شد و رفتن تو مساجد. (جالب بود. ملت می‌گفتن قرار بوده تو نماز خبری بشه، به همين خاطر عيد رو دير اعلام کرده‌اند) به هر حال به نظر می‌رسه اتفاق عجيبی افتاده که ساعت ۸ شب می‌دونيم که فردا عيده

۳- جمعه شب، گفتگوی ويژه خبری کانال ۲ مربوط به همين قضيه خنده‌دار، يعنی استهلال بود (باب استفعال در زبان عربی برای طلب و خواستن به کار می‌رود. در نتيجه استهلال يعنی طلب ماه! البته منابع در مورد نوع آن و آسمانی يا زمينی بودنش سکوت کرده‌اند) يه ستاره‌شناسی اومده بود (و جز مسائلی که يه سال پيش نوشته بودم) يه نوار توی نقشه ايران نشون داد که تو محدوده شمالی اون نوار قطعاً ماه قابل ديدن نبود و تو محدوده جنوبی‌اش قطعاً قابل ديدن بود. قاعدتاً جايی که نشه ماه رو ديد، فردا همچنان ماه رمضونه و جايی که بشه ماه رو ديد قطعاً عيده و (بر طبق شرع) روزه گرفتن حرام. با اين وصف فردا توی تهران، مشهد، تبريز و ... مردم بايد روزه بگيرن و توی اصفهان، شيراز، اهواز، يزد، کرمان و ... جشن! اين نتيجه منطقی احتمال ديدن و نديدن ماه هست و هيچ قاعده و تبصره شرعی هم اين وسط نمی‌تونه کاری بکنه. حالا ببينين چقدر قضيه مسخره و خنده‌دار شده. دين به حکومت رسيده و بايد عمل کنه. نمی‌تونه که نصف مملکت تعطيل باشه و نصفش باز. در نتيجه مجبورن حالا که نصف مملکت عيده، همه‌اش رو عيد اعلام کنن. خداييش اگه خدا اين قدر می‌خواست مته به خشخاش بذاره که اون دنيا بايد شخصاً به سران جمهوری اسلامی عنايت می‌کرد!

۴- نکته ظاهراً مثبت ماجرا اونجاست که دو نفر از مراجع رضايت داده‌اند که مشاهده ماه با چشم مسلح يعنی با دوربين و تلسکوپ ايرادی نداره و قابل قبوله. واقعاً لطف بزرگی کرده‌اند. ولی سيد حسن نصرالله عرب لبنانی عقب‌مونده، کلاً اين قضايا رو تعطيل کرده و اعلام آغاز و پايان ماه رو گذاشته به عهده دانشمندان و ستاره‌شناسان. موقعی که ستاره‌شناس‌ها می‌تونن بگن ده بيست هزار سال ديگه، فلان ماه و فلان روز و بهمان ساعت، فلان سيارک با فلان سرعت از فلان فاصله زمين عبور می‌کنه، چه طوره ممکنه نتونن آغاز و پايان ماه‌های قمری رو تعيين کنن. اون هم نه برای امسال رو، که برای ۲۰۰ سال ديگه رو؟ البته شايد چند سال ديگه اين فتوا به ايران هم برسه. (بعد از تکنولوژی الکترونيک و مکانيک، حالا نوبت «فناوری شرعی - فقهي» هست که با چند سال تأخير به ايران برسه)
يک سؤال پيش مياد که يک جواب ساده داره. اول جواب رو می‌گم و بعد سؤال رو. جوابش اينه که «چرا، می‌دونستن. ولی اين طور که من فهميده‌ام تقويم رو بر مبنای تهران می‌نويسن و اگه ملاک فقط افق تهران باشه، تقويم کاملاً درسته» حالا سؤال: «اين نجوم و اخترشناسی به اين دقيقی، پارسال موقع تدوين تقويم امسال نمی‌دونست که تو نصف کشور فردا اول ماه شوال و عيد فطره؟»

۵- اين همه ذرّت پَرت کردم، بذارين اين رو هم بگم. امروز، حدود ساعت سه و نيم بود که صدای طبل و سنج و دهل و مرثيه‌خونی بلند شد. از پنجره نگاه کردم، ديدم بيست و نهم ماه رمضون و در فاصله دو ساعت تا پايان ماه رمضون و شروع عيد، دسته راه انداختن و عَلَم بلند کردن! حالا خونه ما کلی از مسجد دوره و حسينيه هم اين دور و بر نيست. حالا گذشته از اين که تعداد کل سينه‌زنان و زنجير زنان دسته، ۳۰-۲۰ نفر بيشتر نبود، نکته‌های خيلی جالب‌تری هم برای توجه بود. يکی اين که وقتی من بچه بودم، ماشين دسته عزاداری وانت پيکان مدل هزار و سيصد و بوق بود که يه ژنراتور بنزينی و دو تا بلندگوی زپرتی پشتش گذاشته بودن و نوجه‌خون بايد دنبالش می‌دويد. اما صدای نوحه اين دسته مدرن از سيستم صوتی يه پژو ۲۰۶ نقره‌ای خارج می‌شد!
اين يکی رو هم من تا حالا نديده بودم. (شما رو نمی‌دونم) اون موقعی که من دسته مسته می‌رفتم، يه عده زن چادری دنبال دسته راه می‌افتادن که آخر خرمذهب بودن. اما اين دسته رو يه عده زن معمولی مانتوپوش دنبال می‌کردن که چند تا دختر جوون هم بينشون به چشم می‌خورد که ديدن يکی‌شون برای من خيلی عجيب بود. چون شلوار پاچه‌کوتاه، روسری تا فرق و کت نارنجی روشن اصلاً شبيه مؤمنان پرهيزگار نيست. خب برای دسته‌ای که طبالش ريش متال گذاشته باشه ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۸۳

به صفرش، ده بر يک

۱- بابا ولش کنيد. بذاريد هر غلطی که می‌خواد، بکنه. آخه به ما چه؟
واقعاً يه سوال مهمی اين وسط برای من مطرحه. اگه شما از يکی خوشتون نياد، می‌ريد صبح تا شب جون می‌کنين، عرق می‌ريزين، هزينه می‌کنين، که اون يارو تو فکرتون باشه و هی از اين ياد عذاب بکشين يا اين که کلاً بی‌خيالش می‌شين و سعی می‌کنين اصلاً سر و کارتون باهاش نيفته!؟ من يکی که راه دوم رو انتخاب می‌کنم.

۲- نمی‌دونم چه‌ام شده. از روزی که اين ترم شروع شده، اين جوری شده‌ام. تو کل ماه رمضون فکر نمی‌کنم بيشتر از دو سه تا کلاس هشت صبحم رو رفته باشم. شايد حتی بيشتر از کلاس‌هايی که رفته‌ام، کلاس دودر کرده‌ام. شب به شب ساعت می‌ذارم، موبايل رو هم تنظيم می‌کنم، کامپيوتر رو هم همين طور؛ صبح ساعت شروع می‌شه و از آروم آروم زنگ زدن شروع می‌کنه تا جايی که بوق ممتدی که هر کسی رو ديوونه می‌کنه. موبايل هم اول صدای تراکتور در مياره (ويبره روی چوب!) و بعد جيغ و دادش می‌ره هوا. کامپيوتر هم با صدای فن هواپيمای مدل هزار و نهصد و بوق روشن می‌شه و آهنگ Faint لينکين پارک رو پخش می‌کنه که آدم مرده رو زنده می‌کنه. اما به زيبايی هر چه تمام‌تر، ساعت با يک مشت، موبايل با يک اشاره و کامپيوتر با سه دکمه (Start => U => H) خفه می‌شه و من می‌گيرم تا لنگ ظهر می‌خوابم. هيچ سالی اين جور نبوده‌ام. حتی تابستون هم با زنگ موبايل و بدون هيچ کدوم از اين اقدامات بيدار می‌شدم. نمی‌دونم اسم اين بدبختی رو می‌شه گذاشت تنبلی، بی‌انگيزگی، بی‌ارادگی يا چه کوفت و زهرمار ديگه‌ای. ولی به هر حال بد درديه. خدا عاقبت اين ترم رو به خير کنه (البته شايد فقط درد من نباشه. حتی احمد بچه خرخون رو هم گاهی در حال چرت زدن و بدون هيچ دفتر و دستکی می‌بينم)

۳- حالا جز درس و خواب، خودم هم بد به هم ريخته‌ام. اصلاً نمی‌تونم چهار کلام حرف بزنم يا رفتار اجتماعی داشته باشم. وگرنه هيچ ايرانی‌ای پيدا نمی‌شه که دوستش تا دم در بالای خونه هم بياد، ولی به داخل دعوت نشه. جداً عذر می‌خوام. درکم کنيد. چون گاهی اون قدر بد می‌شم که دلم می‌خواد خودم هم خودم رو نبينم.

۴- يادش به خير! يه عمر می‌خواستم برای مرحوم سيمرغ از پول و سياست غلط ديرپای پولی اين مملکت بنويسم که از سال ۵۱ تا سال ۸۳ ارزش پولش حداقل ۱۰۰ برابر کم شده، اما درشت‌ترين اسکناسش ثابت مونده. کار به جايی رسيده که تقريباً نصف اسکناس‌های معتبر از رده خارج به حساب ميان. چون وقتی سکه ۵۰ تومنی هست، کی اسکناس ده، بيست يا پنجاه تومنی تو جيبش می‌ذاره؟
آقايون لطف کردن اسکناس دو هزار تومنی چاپ کردن که فرق چندانی ايجاد نکرده. چون به حساب سال ۵۱، بايد الان حداقل پنجاه هزار تومنی يا صد هزار تومنی اسکناس بود و مثلا چک‌پول پنج ميليون تومنی هم داشتيم. خداييش تو اين دوره و زمونه ۲۰ هزار تومن پوليه که بخوای بابتش فرم پر کنی، امضا کنی و شناسنامه همراه ببري!؟
پيشنهاد خود من اينه که دو تا صفر از پول مملکت حذف کنن و ده تومنی بشه يک ريالی. کار عجيبی هم نيست. روسيه و ترکيه در طول دهه نود شش تا صفر از پولشون کم کردن. حالا ما بعد از n سال دو تا کم بکنيم، چه ضرری کرده‌ايم؟

۵- نکته‌اش اينجاست که آدم دوست داره غريبه بخونه و ترجيح می‌ده آشنا نخونه. غريبه نمی‌خونه و آشنا می‌خونه. عجب بساطيه ها!
عجيب‌ترش اينجاست که مثل قضيه قير و قيف، موقعی که حس نوشتن هست، امکانش نيست، موقعی که امکانش هست، حسش نيست.

پ.ن: واقعاً نشستی اين چرت و پرت‌ها رو خوندي!؟
اه! حالم به هم خورد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۶ آبان‌ماه ۱۳۸۳

چهار تا حوری لطفاً! اگه ممکنه سفيد باشه

۱- «نماز صد رکعتي: ۲۱:۴۵ تا ۲۲:۴۵» بيشتر از يک هفته است که دارم اين عبارت رو می‌بينم و هر بار دو تا سؤال از خودم می‌پرسم. يکی اين که مگه عبادت و نيايش کيلوييه که آدم صد رکعت نماز بخونه و احتمالاً همه صد رکعت يک چيز رو بگه؟ اگه اون حرف داره از صميم قلب گفته می‌شه که احتياجی به اين همه تکرارش نيست و اگه از صميم قلب گفته نمی‌شه که تکرار و حفظ طوطی‌وارش دردی رو از زندگی و اخلاق آدم دوا نمی‌کنه.
جدای از اين، من فکر نمی‌کنم يه ايرانی (و کلاً غيرعرب) بتونه ۱۰۰ رکعت نماز رو تو يک ساعت بخونه و حضور ذهن داشته باشه. يک رکعت نماز ۳۰ ثانيه‌ای يعنی تکرار طوطی‌وار يک سری کلمه قلمبه سلمبه و درهم و برهم که هيچ فايده‌ای هم نداره. نه برای خدا، نه برای خود آدم. اصلاً چطور ممکنه برای نماز مردم هم وقت تعيين کرد؟

۲- يه بنده خدايی راست می‌گفت که «بعضيا فکر می‌کنن خدا و عبادت و ... مثل معامله و داد و ستده که مثلاً اينا اگه اين قدر نماز بخونن، خدا هم فلان قدر بهشون پاداش می‌ده.» يه همچنين طرز فکريه که چنين عباداتی رو به وجود آورده. پرستش کيلويي! (باز مال شيعه‌ها که خوبه. سنی‌ها سيصد رکعتی و هفتصد رکعتی و هزار رکعتی هم دارن) نمی‌دونم چرا خدا تو روزنامه آگهی نمی‌ده که «بشتابيد! بشتابيد! حوری ارزان شد. حوری فقط ۵۰۰ رکعت!»
(نمی‌دونم اين رو کجا شنيدم.« يه روز تو بهشت، يه ترکه شاکی می‌شه که خدايا! اين چه بهشتيه که يه حوری چشم‌سبز هم نداره!»)

۳- تبريک! انتخاب مجدد جناب «جرج دبليو بوس» رو به تمامی دوستان، آشنايان، ابناء لادن، مجلس هفتم و تمامی ضد حال خوردگان از نيامدن مرحوم هخا تبريک می‌گم. ايشالا ميان نجاتتون می‌دن! مطمئن باشين!

۴- مخابرات و صدا و سيما و سازمان تبليغات و وزارت اطلاعات کم بود، حالا از شماره‌های شخصی هم برای آدم SMS تبليغاتی مياد. گلدکوئست من يکی رو خر نکرد، تبليغ GoldMind برام می‌فرستن. کسی نرم‌افزار آنتی‌اسپم برای SMS سراغ نداره!؟

۵- با چند تا از رفقا جمع شديم خونه يکی از بچه‌ها؛ به مناسبت برگشتن يکی‌شون از سربازی. همه رو با اصرار از خونه رفتن منصرف می‌کنيم و يکی دو تا رو هم از بين راه برمی‌گردونيم. خوشحال از بودن همه، شروع می‌کنيم به دری وری گفتن و ... بعد از چند دقيقه يه احمق الاغ ديوونه‌ای به اسم بهرنگ، يه دفعه پا می‌شه می‌ره. چيزيت شد؟ کسی چيزی گفت؟ کاری داري؟ جای خاصی می‌خوای بري؟ از دست کسی ناراحت شدي؟ تو که تا چند دقيقه پيش می‌گفتی و می‌خنديدی ...
نه! هيچ کدومش نيست. از هيچ کس ناراحت نيستم. نمی‌دونم چرا، اما يه حسی بهم می‌گفت که اگه من نباشم هم به بقيه بيشتر خوش می‌گذره، هم ... نه به خودم خوش نمی‌گذره. ولی بهتر از بودنم با بقيه است. بعضی وقت‌ها کاملاً حس می‌کنم که هيچ فايده‌ای ندارم. نه برای خودم، نه برای بقيه ... خيلی حس بديه. هه! حس «هيشکی منو دوس نداره» فکر نمی‌کنم بتونم باهاش کنار بيام. اما نمی‌دونم باهاش چيکار کنم. اصلاً گور بابای ... خودم!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۲ آبان‌ماه ۱۳۸۳

در آستانه فصل سرد

۱- احساس مادری را دارم که کودکش را به نامادری می‌سپرد. نه می‌تواند ناراحتی و شکست فرزند را ببيند، نه اميد (علاقه!؟) به شادی و موفقيت فرزند در کنار نامادری دارد. البته مادری که خوب هم می‌داند که فرزند با او هم به جايی نمی‌رسيد. حس پيچيده‌ای است. مگر نه؟
خب، قاعدتاً بايد بگويم: «اوه خدای من، هزار مرتبه شکر» اما چيزی در آن دالان‌های تاريک و متروک ذهنم هست که سعی دارد بابت آن چه گذشت، ناراحتم کند. جدالی است ميان اين دو و فعلاً نيمی آسوده‌ام و نيمی خشمگين و افسرده

۲- «با مديرمسؤولی شما موافقت نمی‌شود» همين يک جمله ساده، خوشبختانه يا متأسفانه ارتباط مرا با «واحه» برای هميشه تعطيل کرد. (او را به خير و مرا به سلامت) هيچ استدلالی هم قانعشان نمی‌کند. نه سه سالی که با (براي!؟) مجموعه تحت فرمانشان کار کرده‌ام و زحمت کشيده‌ام. نه جوايزی که می‌توانند به آن‌ها افتخار کنند. نه سابقه ۱۸ ماهه‌ام در کميته ناظر دانشگاه و نه هيچ چيز ديگر. می‌دانم که به توانايی‌هايم اشراف و اطمينان دارند. می‌دانم که می‌دانند که هستم. اما ايراد همان است که دو سال پيش هم بود. «اين آدم گوش به فرمان نيست» وگرنه همان دو سال پيش من مسؤول دفتر مهندسی شده بودم. برای مجموعه جهاد دانشگاهی گوش به فرمانی و اطاعت از اوامر مهم‌تر از اتفاقی است که قرار است بيفتد. وگرنه خودشان می‌دانستند که من و کل مجموعه آدم‌های واحه، کارمان را اين قدر بلديم که نيش بزنيم، اما ملامت و بازخواست نشويم. مسأله چيز ديگری بود. دوستی که به همين دلايل سعی کرده‌اند حذفش کنند، می‌گويد: «از اين قضيه می‌تونی بفهمی که روزنامه‌نگار خوبی بوده‌اي»
آخ که اگر حال و حوصله دردسر يا کل‌کل داشتم ...

۳- خيلی وقت بود که دلم می‌خواست از دست اين يکی خلاص شم. نمی‌تونستم بيشتر از اين ادامه دهم و اين جماعت احمق زحمتش رو کشيدن. اميدوارم که بدون من هم واحه در بياد و واحه خوبی هم در بياد. آرزو می‌کنم چند سال ديگه کسی پيدا بشه که بگه «يه زمانی هم بهرنگ تاج‌دين واحه در می‌آورد و حرص بقيه رو هم...» نمی‌دونم چقدر عطش نوشتن تو وجودم مونده. اميدوارم بيشتر از سالی ماهی، به روز کردن اين وبلاگ نباشه. ايشالا شنبه اين هفته هم برم از عملکرد يک سال و نيمه‌ام توی کميته ناظر دفاع کنم و ... بعدش خلاص. شايد اين سری ديگه نوبت زندگی باشه. شايد هم با يه چيز ديگه (مثلا Fer2C.com) خودم رو سرگرم کردم. شايد هم ...
تنها چيزی که مونده اينه که واحه رو تو جشنواره سراسری نشريات که اسفند امسال برگزار می‌شه، شرکت بدم و انشالله يه جايزه‌ای هم بگيره و ... نمی‌دونم. سه نقطه‌های بعضی‌ها نقطه می‌شه و نقطه و علامت تعجب‌های من سه نقطه. حداقل دو سال ديگه از اين دانشگاه لعنتی مونده و اينک من، تنها، در آستانه فصل سرد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم