دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۲۸ آذر‌ماه ۱۳۸۳

کدام پرسش؟

۱- به خير گذشت! کنفرانس کتاب رو می‌گم. البته خيلی عالی نبود. اما تونستم برنامه‌ام رو پياده کنم. می‌خواستم بحث رو از صحبت در مورد خود کتاب منحرف کنم به بحث در مورد سؤال کتاب و به هر زحمتی شده، موفق شدم. بچه‌ها می‌گفتن ... شانس آوردی. ولی خب، به خوبی و خوشی تموم شد. فقط يه تيکه بد سوتی دادم. هر چی فکر کردم «بعد از يه مدتي» يادم نيومد و به جاش گفتم «after a while» (بابا انگليسي! بابا خدا! بابا لهجه! بابا ...) خوشبختانه با بالا گرفتن بحث جز خودم، کمتر کسی يادش موند. به هر حال گذشت. (البته تجربه درس دادن هم بی‌تأثير نبود)

۲- بايد اعتراف کنم که يه سؤال وسط جلسه به ذهنم رسيد. اگه کتاب (روی ماه خداوند را ببوس) رو خونده باشين، می‌دونين که بحث کتاب در مورد خدا و خدايابيه و شخصيت اصلی کتاب (يونس) بعد از سال‌ها مذهبی بودن و فلسفه خوندن، شک کرده و به هيچ کدوم از چيزهايی که قبلاً معتقد بوده، ديگه اعتقادی نداره. به قول کتاب «کليدها به همان سادگی که دری را باز می‌کنند، می‌توانند آن را قفل کنند» و اين بار بد هم قفل کرده‌اند.
بحث در اين مورد بود که خدا رو بايد از راه شهود، احساس و عرفان کشف کرد يا از راه فلسفه، عقل و منطق. چنين بحثی حداقل برای خود من به نوعی تکراری بود. چون تموم اين درگيری‌ها و دغدغه‌ها رو قبلاً هم تجربه کرده بودم. اما يه سؤال عجيب اون وسط به ذهنم رسيد. پرسش اصلی کدومه؟
آيا خدا و صفاتش برای ما معلوم و مشخصه و حالا ما بايد برای خودمون وجود چنين خدايی رو اثبات کنيم؟
يا اين که نه، خدايی هست و حالا ما بايد صفاتش رو کشف کنيم و از طريق اون‌ها راه رو پيدا کنيم؟
يا اصلاً ترکيب جفتش؟ خدايی که معلوم نيست هست يا نه، چه صفاتی ممکنه داشته باشه؟
اگه سؤالمون اولی باشه، حداقل معلومه که راه زندگی کدومه. چون می‌دونيم خدا چه جور چيزيه و چی می‌خواد. فقط معلوم نيست که هست يا نه.
اگه پرسش، پرسش دوم باشه، از بودن مطمئنيم. اما تلاش برای درک بيشتره. ولی خب، معلوم نيست که راه کدومه
اما اگه سؤال سوم ذهن آدم رو مشغول کنه، يعنی تعليق کامل و کمال شک! مثل اين می‌مونه که وارد خونه‌ای تاريک بشی و به جستجو بپردازی. جستجوی چيزی که ممکنه باشه و ممکنه نباشه. اما اصلاً نمی‌دونی به جستجوی چي!؟
اين به هيچ وجه منصفانه نيست! اين چه دنيايی که بايد دنبال چيزی گشت که نه از وجودش اطلاعی هست و نه از چيستی‌اش!؟

۳- احساس کردم که معده‌ام داره می‌سوزه. گوش‌هام داغ شده بودن و سرم داشت از درد منفجر می‌شد. اما اين قدر خسته بودم که اين بار نمی‌شد از صورتم همه اين‌ها رو خوند. فقط خودم می‌فهميدم که چی شده. هيچ کس ديگه‌ای متوجه نشد. «خب چرا نگذاشتی بهش بگه؟ مگه نديدی چقدر کار من رو راه انداخت؟» تو چشماش نگاه می‌کنم. از طرز نگاهم متوجه می‌شه. می‌پرسه «يعنی اين پسره داشت چرت و پرت به هم می‌بافت؟» می‌پرسم «يعنی تو باور می‌کني؟» می‌گه «تعجب کردم ...»
خوبه باز! حداقل يکی فهميد. اما نه همه چيز رو، هيچ کس شايد نتونه بفهمه که دروغ‌پردازی و افسانه‌سرايی چقدر می‌تونه يه نفر رو زجر بده. افتخار نداره. قهرمان نبودن، طبيعی نبودن، نخواستن ... يک نفر فهميده بود که می‌شه گاهی اوقات اعتماد کرد و متهم شد. آره بايد دلم برای اون بنده خدا بسوزه، ولی فعلاً دارم برای خودم دلسوزی می‌کنم. برای خودم که تنها سرمايه‌ام تو زندگی يه آبروی نصفه و نيمه‌ای بود که اون رو هم خيلی ساده به باد داد. دارم به خودم فکر می‌کنم که برای جرم مرتکب نشده بايد مجازات بشم. معده‌ام سخت می‌سوزه. دفترچه تلفنم رو يه بار، دو بار، سه بار می‌گردم. زير و روش می‌کنم. خبری نيست که نيست. ۱۲۵ تا شماره، ۲۰۰ تا دوست اورکاتی، اما يه نفر نيست که بهش بگی و جوابی بهتر از «سخت نگير» «حالا که چيزی نشده» «بابا خب تقصير خودته» و ... بگيری. نمی‌فهمن. نمی‌دونن که وقتی خودت، خودت رو پرت می‌کنی، حداقل از يه موضوع خيالت راحته. می‌دونی که تا کجا ممکنه پايين بری. اما وقتی يکی ديگه پرتت می‌کنه، هيچ معلوم نيست که چند وقت تو هوا باشی و کی زمين بيای. يادت باشه که هر چی بيشتر تو هوا بمونی، يعنی ارتفاع بلندتری رو سقوط کرده‌ای و عجيب دلت می‌خواد هر چه زودتر به زمين بخوری ...
چرت گفته هر کی گفته «آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است» مردم خيلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی حکم می‌دن و بعدش هم ... نه ترجيح می‌دم به بعدش فکر نکنم. آی جماعت! کی بود که می‌گفت اگه علی باشی، دردت رو به چاه می‌گي؟ دروغ می‌گفت

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک