یکشنبه ۱۳ دیماه ۱۳۸۳
جدی بگيريد، جدی نگيريد
۱- پنجشنبه، ساعت حدود ۷ و ۸ شب است. نفس کشيدن در هوای گرفته و بسته کالج ديگر طاقتم را طاق کرده است. سرم دارد منفجر میشود. نمیدانم اين چه خلأيی است که به جای در هم فرو ريختن، تمايل به واپاشيدن دارد. بيرون میآيم تا قدمي بزنم و هوايی تازه کنم به این امید که مجرايی برای آرام گرفتنش بيابد. مثل اکثر کوچههای شهر در چنين ساعاتی، کوچه خلوت است، اما نه خالی. ساکت است، به شرطی که صدای خيابان شلوغ پشت سرت را فراموش کنی. تاريک است، اما نه آن قدر که جلوي پايت، پلاک خانهها و رهگذر آن سو را نبينی
سرم را پايين انداختهام و سعی میکنم حواسم را پرت هيچ چيز نکنم، شايد که اندکی استراحت، وسوسه کوبيدنش به ديوار سخت را فرو بنشاند. صدای نزديک شدن خودرويی از پشت سر...
«آقا! آقا ببخشيد ...»
سرم را برميگردانم. خانمی است حدوداً چهل ساله سوار يک پژو ۲۰۶ نقرهای
«بله!؟»
«ببخشيد! من خونه شوهرخواهرم اينجاست. خواهرم رفته مسافرت. فکر میکنم شوهرش کسی رو مياره خونه. میشه يه زنگ بزنين؟ میخوام ببينم جواب میده يا نه. اگه جواب داد بگيد اشتباه گرفتين. يه اسم همين جوری از خودتون بگين ...»
جا میخورم. سردرد لحظهای فراموشم میکند. دردسر جايی برای دردِ سر نمیگذارد. نمیفهمم چرا، اما امتناع میکنم. میخواهم بگريزم
«میشه خواهش کنم اين کار رو از من نخواين!؟»
در لحنم نوعی خواهش هست. احساس میکنم متوجه شده است. اما او هم نمیفهمد. همان طور که خودم نمیفهمم.
«آخه کاری نداره که. فقط يه لحظه زنگ بزنين و اگه جواب داد بگيد منزل آقای فلانی؟ ببخشيد، آدرسم اشتباه بود و از اين جور حرفها. ۳۰ ثانيه هم طول نمیکشه»
از او اصرار و از من انکار. لحظهای احساس میکنم که تقلايم شبيه تلاش پرندهای است که تور به دامش انداخته و میداند که نمیتواند، اما بیمحابا برای فرار میکوشد. اما فرار از چه؟ جوابی نمیيابم. حداقل سه بار ديگر حرفهايمان را تکرار میکنيم و دست آخر راهم را میکشم و میروم. پيدا کردن يک نفر ديگر به دقيقه هم نخواهد کشيد. اصلاً به من چه؟
تلخ است. تلخ است بیرحمی، بیوفايی، بیاخلاقی، لذت به هر قيمت و ... ناممکن است پذيرفتن اين که مرد مجاز است که چنين کند يا حتی اشتباهش قابل بخشودن است، اما زن نه ... دوباره تمامی اين افکار مغزم را پر میکنند اما ...
لحظهای صبر کن. بيا يک احتمال ديگر را هم در نظر بگير. دايهای مهربانتر از مادر، خواهری که ناخواسته زندگی سالمی را از هم میپاشد. نگو ممکن نيست. اين هم يک احتمال است با هر هر احتمالی... نه، با يک زنگ نمیتوان قضاوت کرد...
سرم دوباره درد میکند. زيپ کاپشن را بالا میکشم. سوز سردی عرق سر دردناکم را خشک میکند و همه چيز را بيش از پيش غير قابل تحمل میسازد.
۲- به اين بيت توجه کنيد:
نسترن وقتی میخندی
يه دروغی تو چشاته
نمیگی، اما میدونم
دل ديگری باهاته
الف- نگاه فرافلسفی فوقپست مدرن آنتیايدئولوژيک روشمدارانه منورالفکرانه (منظور بدبينانه است)
اگر به اين بيت دقت کنيم، در میيابيم که شاعر، عاشق نسترن (صبيه آقا يدالله، بقال محل) شده است. اما دل ديگری با نسترن است. به اين معنا که کس ديگری عاشق نسترن است. دقت کنيد که شاعر نگفته «دلت با ديگری است» بلکه گفته «دل ديگری باهاته» يعنی دل کس ديگری با تو است. اين نشانگر آن است که شاعر هنوز در تفکر سنتی پيشمدرن خود غوطهور است و به هيچ وجه متوجه اين مسأله نيست که اين نکته که کس ديگری عاشق صبيه آقا يدالله شده است، تقصير ايشان (صبيه آقا يدالله) نيست، بلکه اين گناه به گردن همان رقيب است و اصلاً اين حق طبيعی آن رقيب است که عاشق صبيه آقا يدالله شود. اين ميان تفکر شاعر هنوز در همان کوچه باغهايی سير میکند که دختران را زنده به گور کرده يا به جرم مورد تجاوز واقع شدن، به قتل میرساندند...
ب- نگاه واقعگرایانه
قافیه چو تنگ آید، شاعر به جفنگ آید
آقا میخواسته بگه «دلت با ديگريه» ديده نمیخوره، گفته «دل ديگری باهاته» همين! اين قدر بالا و پايين و تحليل محليل نداره که
نتيجه اخلاقي: جدی نگيريد