دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۰ دی‌ماه ۱۳۸۳

سردِ درد

۱- دارد از خودم بدم می‌آيد. بدم می‌آيد از اين آدمی که نمی‌دانم چرا هم‌نام من است، اما رفتارش هيچ شباهتی به من ندارد. يک عمر از خودخواهان خودپسند بدم می‌آمده، اما مدتی است که غرور، خودخواهی و خودپسندي را به حد اعلی رسانده‌ام. اصلا نمی‌توانم باور کنم که اين خود من هستم که چنين مغرورانه و متکبرانه قيافه حق به جانب می‌گيرد، بادی به سينه می‌اندازد، از خود تعريف می‌کند و بقيه را به اعمال خودش متهم. اصلا نمی‌دانم بر من مگر چه گذشته که از برای فرار از چاه نبود خودباوری به چاله غرور افتاده‌ام. اما باور می‌کنی که خودم هم همان زمان که دارم با احساس تمام خودستايی می‌کنم، آتشی درونم شعله می‌کشد؟ باور می‌کنی هر بار می‌شکنم؟ اصلاً نمی‌دانم چرا، اما از خودم بدم می‌آيد. چه زيبا بود روزهايی که خود را کوچک‌تر از آن می‌ديدم که بودم. می‌دانم استباه است. اما بسيار بهتر از خودبزرگ‌بينی است که روزها و ماه‌هاست دچارش شده‌ام. می‌دانی چه سخت است خودشکنی؟

۲- ‌ديگر نمی‌توانم تحملش کنم. چشم‌هايم دارند ضعيف و ضعيف‌تر می‌شوند. حداقل پنج روز هفته، هر روزش حداقل يک ساعت ... لعنت به اين کار، لعنت به اين کلاس‌ها، لعنت به هر چه درس است. بگذار نفهمم. بگذار آن قدر حواسم پرت باشد که درکش نکنم. دردی است بی‌مسکّن! به پاره شدن رگی می‌ماند که خونش منعقد نمی‌شود. تا زمانی که رگ را بپوشانی، خون بيرون نمی‌ريزد. اما کافی است لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای غفلت کنی تا ببينی جريان بی‌تاب خون را که تمام وجودت را آغشته می‌کند. اما اين خون، حيات‌بخش نيست. اين زهر است. دزد حيات، سارق زندگی، پيام‌آور درد، مرگ ...
هر بار بايد پياده راه بيفتم. پياده راه بروم. تنهای تنها. خيابان، خانه‌ها و مغازه‌ها، همه تصويرند. همه به توهمی می‌مانند که بی القای احساس خاصی از کنارشان می‌گذرم و فکر می‌کنم. به خودم، به زندگی، به درد، به رنج، به پوچی، سبکی... هر بارسرما وجودم را فرا می‌گيرد. عرق می‌کنم. می‌خواهم همه را بالا بياورم. سرم گيج می‌رود. گاهی نمی‌توان ادامه راهی را که به اشتباه شروع شده است. نمی‌توان کنار آمد. تاوان اشتباه ديگران را چرا بايد من بپردازم؟ چرا من بايد درد بکشم؟ باور می‌کنی که حتی نمی‌توانم پرسش‌هايم را بازگو کنم؟ باور می‌کني که تمام مدت بغض راه را می‌بندد و بی‌نفس ادامه می‌دهم. نه، اين من نيستم که ادامه می‌دهم. خودش ادامه می‌يابد و مرا مجبور می‌کند که از تونل اين تصاوير و افکار بگذرم و هر بار تا عمق بيشتری از اين وجود ناتوان را بخراشد و بتراشد و بار ديگر دوباره همان درد است و همان بغض است و باز هم حسرت اين که حتی نمی‌توانم به اشک تبديلش کنم. نمی‌دانی چقدر ممکن است شنيدن يک جمله ساده دردناک باشد:

I think you are too difficult
می‌ترسم ديگر يارايی برای تحمل نمانده باشد. شايد امشب عادت را بشکنم. شايد هم خودم را
I've
Become so numb
I can't feel you there
Become so tired
So much more aware
I'm becoming this
All I want to do
Is be more like me
And be less like you

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک