دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۷ دی‌ماه ۱۳۸۳

امتحان، امتحان و فقط امتحان

۱- با عنايت به شروع ايام امتحانات، تا اطلاع ثانوی از پذيرش بيماران سرپايی معذوريم. در همين رابطه خدا را شکر می‌کنم که مثل دندانپزشکان مجرب مجرد، مهندسان برق، مهندس بعد از اين عمران و آزادسازی (دانشگاه!) و امثالهم نيستم و اصلاً در اين مدت نه وبلاگ می‌نويسم، نه ميل چک می‌کنم، نه کلاس زبان و امثالهم می‌روم، بلکه به دانشجوی فوق، مترجم حاذق و افرادی از اين دست اقتدا کرده و دارم صبح تا شب (جون هفت تا عمه‌ام!) درس از خودم در می‌کنم. ياد بگيريد بدبختای بيچاره درس نخون دودره‌باز!

۲- بايد تجربه‌اش کنين تا بفهمين چی می‌گم. امتحان پايان ترم رو گرفتم، اومدم نشستم ورقه تصحيح کردم و زار زار گريه کردم. چرا!؟ برای اين که فهميدم تمام زوری که تو اين ۱۵ جلسه زده بودم، همه‌اش دود شده و رفته هوا. دانشجويان گرامی خيلی توپ حالم رو گرفتن و ورقه‌هايی پسم دادن که فکرش رو نمی‌کردم. يه سؤالی؛ اگه اين سؤال‌ها رو نمی‌تونستن جواب بدن، پس من داشته‌ام چی می‌گفتم؟ اينا داشتن سر کلاس چی کار می‌کردن؟

۳- بعد از يه سال و نيم داوری و ارزيابی حداقل ۱۰۰ تا نشريه و ۴۰۰-۳۰۰ تا مطلب، لطف کرده‌اند، حق‌الزحمه مرحمت فرمودن. بگين چقدر!؟ نه جون من يه حدسی بزنين!
به کسی که درست‌ترين رقم رو حدس بزنه، جايزه نفيسی اهدا خواهد شد. (جواب در مطلب بعدی اعلام خواهد شد. فعلاً ۱۰ روز فرصت داريد)
فردوسی خدا بيامرز می‌گفت: «يکی داستان است پر آب چشم...» ما رو مي‌گفت ها

۴- بعد از اون کنفرانس کتاب کذايی، يه بنده خدايی اومد کتاب رو (که مال يه بنده خدای ديگه‌ای بود) از من گرفت و هفته بعدش آورد. بعدش هم مدعی شد که ۱۰ سال پيش همسايه‌مون بود. من هی زور زدم، هی به اين مرحوم (مغز مربوطه رو عرض می‌کنم) فشار آوردم که شايد يادم بياد که کی بوده، نفهميدم. با دونستن اسم و فاميل هم قضيه تغييری نکرد. البته اون بنده خدا نشونه‌های خيلی درستی می‌داد، ولی من چيزی يادم نمی‌اومد و نيومد. آخرش اين که احساس می‌کنم باهاش بد برخورد کردم. قضيه مال خيلی وقت پيشه، ولی يه نمه عذاب وجدان گرفته‌ام. حالا مسأله اينجاست که فکر می‌کنم خيلی ضايع است که آدم پا شه بره يه دانشکده ديگه، پرسون پرسون يه نفر رو (اون هم از جنس مؤنثش) پيدا کنه و بعد بگه: «سلام. ببخشيد من اون روز باهاتون بد برخورد کردم. از اين بابت عذر می‌خواهم. با اجازه، خداحافظ شما» خب ضايع است ديگه. من خودم جای طرف مقابل باشم احساس لقمه و گلو و اين صحبت‌ها بهم دست می‌ده. (حالا گاو و اينا رو بی‌خيال شين. يه ذره مثبت فکر کنيد) حالا تو اين وضع حکايت ... نه ولش کن! همون حکايت خر و گِل هست ديگه، نه!؟

۵- تو دنيای خاله زنکی وبلاگ‌نويسان گرامی، خيلی فاز می‌ده که همکلاسی خودت هم وبلاگ بنويسه و تو هم انگار نه انگار، به روی خودت نياری. ولی جواب سلامش رو ندادن اصلاً جالب نيست.
آقاي محترم! گناه که نکرده که از سال اول صبح به صبح خدمت اعلی‌حضرت همايونی جهت عرض سلام مشرف نشده‌اند. از دفعه ديگر اصلاً بايد جهت عرض سلام از محضر مبارکتان اجازه اخذ کنن.
بعد بگو اينجا ملت بی‌ظرفيتن. خب از خودت شروع می‌شه ديگه دکتر!!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

به وبلاگ جمعی برق سر بزن تا دستت بیاد من مشغول خرخونی نیستم! / برای اون دستمزده حدس می زنم به ت گفتن همون سکه هایی که چند سال پیش توی جشنواره درو کردی برات کافیه و هیچی به ت ندادن! / اون قضیه‏ی تدریس رو هم درک میکنم، من هم معمولا هروقت به کسی رياضي درس می دم يا طرف می افته يا کنکور قبول نمی شه، به اين نتيجه رسيدم که موقع تدريس خودم از حل مساله و درس دادن لذت می برم و نمی ذارم طرف چيزی يادبگيره و درنتيجه ..

[ پسرشجاع ] | [یکشنبه، ۲۷ دی‌ماه ۱۳۸۳، ۱۱:۰۹ بعدازظهر ]


ببينم بهرنگ جان.منظورت از اين پست ۵ من نبودم؟يا اينکه دقيقآ منظورت من بودم.جون من راستشو بگو؟

[ meisam ] | [شنبه، ۱۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۳، ۵:۱۷ صبح ]