دوشنبه ۳ اسفندماه ۱۳۸۳
فقط ۱۰ سال گذشته
يه مدتيه که افتادم تو دور مقايسه. دائم سعی میکنم وضعيت الان رو با ۱۵-۱۰ سال پيش مقايسه کنم. بعضی وقتها اين خاطرات رو میکوبم تو سر داداشم، بعضی وقتها به حال خودم افسوس میخورم و خيلی وقتها خندهام میگيره. يکی از جالبترين نمونهها محرم و عزاداری ايام محرمه.
۱۵-۱۰ سال پيش خونه ما شهرک غرب بود. اون طرفها بيشتر محله مديرنشين و بازارینشين بود و تو اون خونوادهها پدر کاملاً مذهبی بود يا حداقل سعی میکرد اين طور نشون بده. وضع مالی خونوادهها هم نسبتاً خوب بود (همين بود که موجب شد بعدها شهرک غرب بشه نماد سوسولی) هر کوچه يا حداکثر هر دو سه تا کوچه، برای خودش يه تکيه و يه دسته داشت و واقعاً بين اين دستهها کلکل بود (من چون اون زمانها ديوار به حساب ميومدم شاهد دعواهايی تو هيأت امنای تکيه بودم که موجب شد ناصر آقا راننده تاکسی و اون يکی ناصر آقا برن سر کوچه يه هيأت ديگه راه بندازن! که اين طرفیها تحريمش کردن و دستهاش رو راه نمیدادن و به جای هيأت عزاداران حسينی بهش میگفتن هيأت ناصر آقا) خودم هم که الان نگاه میکنم خندهام میگيره. ولی خب ما که ديديم! اون زمان يادم مياد که يه هيأت بود با ۱۵-۱۰ تا پرچم و پنج شش نفر دسته موسيقی (طبل و سنج و دهل و از اين جور چيزها) و کم کم ۵۰۰ نفر عزادار (نيرو!؟ نفر!؟ سياهی لشگر!!!؟) طوری که اون اواخر دسته نه صدای نوحه ميومد و نه سر دسته رو میشد ديد. روز عاشورا هم که دسته حداقل ۱۰۰۰ نفره بود.
دو تا نکته جالبی که يادم مونده، يکی اينه که يه سال يه نفر با ساکسيفونش اومده بود و داشت مجانی برای هيأت و دسته ساز میزد (خداوکيلی قشنگ و سوزناک میزد) تو خطبه روز عاشورا آخوند محترم ايشون و سازش رو شست گذاشت کنار و يارو هم از سال بعدش ديگه نيومد (به ساکسيفونی که اون بنده خدا میزد، گفت ساز مجلس رقص و غنا)
دوميش هم اين بود که داشتن چلچراغ يا عَلَم کلی برای يه دسته افتخار بود و داشتنش موجب چند برابر شدن افراد میشد و ممکن نبود با ۳۰۰-۲۰۰ نفر بخوان عَلَم راه بندازن. مراسم رقص علم و اينها رو هم هيچ وقت نمیتونم فراموش کنم
اينها به کنار، يه موجود ديگهای بود که هيچ هيأتی ازش خوشش نمیاومد به اسم «دسته ترکها» نه عَلَمی داشت، نه پرچمی، نه جای عالیای! اما با حداقل امکانات (امچانات؟) به شدت منظم و بزرگ بود. طوری که بقيه قشنگ خفه میشدن و ...
حالا الان رو که نگاه میکنم میبينم آفتابه لگن هفت دست، ولی شام و ناهار (عزادار) هيچی! هر کی از راه رسيده علم و طبل و دهل آن چنانی داره و سيستم صوتی هم به جای ژنراتور بنزينی-زغالی پشت وانت پيکان ۴۹، سيستم صوتی يه پژو ۲۰۶ نقرهای فولاسپرته. اما واقعاً هيچی به هيچی! اصلاً خندهداره دسته عزاداری با موی ژلزده و ريش متال! يا قيافههای عجيب غريب دخترهايی که پشت سر دسته راه میافتن و سابقاً يه سری پيرزن چادر چارچوقی بودن...
نمیدونم والا. ما ايرانیها ديديم مسلمون شدهايم، اما هنوز دلمون سوگ سياوشون میخواد. در نتيجه رفتيم اسمها رو عوض کرديم، دوباره همون مراسم رو راه انداختيم (يه ذره داستان هم عوض شد) حالا هم که میبينيم دلمون پارتی میخواد، ولی عزاداری داريم. طبيعتاً عزا رو تبديل میکنيم به پارتی و شام غريبان میشه حسين پارتی! بزن و برقصش هم با اشک و سينهزنی چشمک و خندههای زير لب و عشوههای پنهانی تأمين میشه.
نسبت به تمام اين تغييرات هيچ احساسی ندارم. نه ناراحتم، نه خوشحال. فقط دلم میخواد که برادرم اون زمان رو هم میديد که شلوار جين به معنی آدم نامسلمون بود و نامسلمون بدترين فحش عالم و آدم! دلم میخواست بودو میديد. همون طور که دلم میخواست بدبختی و نداری خيلی از چيزهايی رو که زمان جنگ و اوايل بعد از جنگ ما ديديم و اون نديد، میديد. همين ...
شنبه ۱ اسفندماه ۱۳۸۳
چگونه آموختم نگرانی را کنار بگذارم و مسؤول روابط عمومی «ششمين جشنواره سراسری نشريات دانشجويی کشور» شوم!
اين خيلی مهم نيست که نشريه خود آدم به مسابقه جشنواره نرسه. اين خيلی مهم نيست که سالی يک بار آدم رو برای هيچ چيزی خبر نکنن. بلکه مهم اينه که موقعی که يک کار درست و حسابی پيش بياد يادشون میافته که باز هم به آدم احتياج دارن و تقريباً میرن تو خط خواهش و تمنا
خب مسأله اينجاست که کمتر از دو هفته ديگه، يعنی دقيقاً ۱۰ روز ديگه اين «ششمين جشنواره سراسری نشريات دانشجويی دانشگاههای سراسر کشور» شروع میشه و دانشگاه ما به همراه دانشگاه علوم پزشکی مشهد، مشترکاً ميزبانیاش رو بر عهده دارن (مهندس ابراهيمی، مدير امور فرهنگی دانشگاه میگه دليل سپردن ميزبانی به مشهد اين بوده که مدير فرهنگی علوم پزشکی با مدير فرهنگی فردوسی میتونسته کار کنه و تو بقيه جاهای کشور نمیتونستن! اما من خوب مهندس مارمولک رو میشناسم) از روز اولی هم که برنامه قطعی شده انگار نه انگار، به روی خودشون نياورده بودن که خبريه و اينا. حالا من سهشنبه پا شدم رفتم برای يه برنامه ديگه پول بگيرم، مهندس میگه منتظر بودم خودتون بياين برای کمک اعلام آمادگی کنين.
فرداش (چهارشنبه) - ظهر - دفتر مهندس - جلسه - تمام آدمهای غير بسيج و انجمنی و به درد بخور جمعند - يعنی در واقع دو گروه - بر و بچههای سازمان دانشجويان مهندسی و تيم خاکشناسی ۸۰ - اين تيم به هيچ درد نمیخورن - کار کردن رو از من و ممد ياد گرفتن - هميشه کار که سخت بشه در میرن - میمونيم من و ياسر - مهندس هر کار میکنه ـ اونا قبول نمیکنن - فقط ارد دادن و خردهفرمايش بلدن - خب بدبخت شديم رفت - ماييم و حداقل ۲۰۰۰ نفر مهمون - از ۱۶۰-۱۵۰ تا دانشگاه - ياسر بدبخت شد - مدير داخلی نمايشگاه - من نمیخوام قبول کنم - سيامک میگه قبول کن - اون اينجا نقش جاسوس دو جانبه رو بازی میکنه - قبول میکنم - بدبخت شدم رفت
حالا يعنی چيکاره!؟ اگر بيگاره رو بذاريم کنار، يعنی اطلاعات، اتاق خبر، اتاق مصاحبه، ارتباط با رسانهها، تحويل گرفتن بزرگان!، شنيدن غرغرهای مهمانان، لبخند زدن به ميزبانان و يه سری کار پيشبينی شده و نشده ديگه با منه. با توجه به سه سالنه بودن نمايشگاه، حداقل بايد ۶ نفر ديگه رو هم بايد به کار بگيرم. (بيچاره اونا!) با خودم فکر میکنم که اون بدبختها هم بايد غرغرهای مهمونا رو بشنون و هم داد و فريادهای من رو! از اون ور من کمتحمل «زود از کوره در رو» بهترين انتخاب برای روابط عمومی هستم. نه؟ احتمالاً آخر نمايشگاه پروندهام رو میذارن زير بغلم، میگن هر جا میخوای برو، دست از سر کچل دانشگاه ما بردار که آبروش رفت...
اينا به کنار، سختترين قسمت قضيه مرتب بودن، متشخص بودن و رسمی بودنشه. من به عمرم نه تنها کت و شلوار نداشتهام، که حتی يک بار هم نپوشيدهام. خب خوبه ديگه. شلوار جين و يه پليور سبز، هم خودمونی، هم دانشجويی، هم ساختارشکنانه. خدا رو چه ديديد؟ شايد هم شروع کردم به لاگيدن از دل جشنواره. خدا آخر و عاقبتش رو به خير کنه
سه شنبه ۲۷ بهمنماه ۱۳۸۳
عشق و دوستی
۱- ديروز مثلاً ولنتاين بود. روز عاشقان! به همين مناسبت میخوام از زاويه خودم به قضيه عشق و دوستی بپردازم
من دوستی رو رابطهای میدونم که توش دو نفر، به اين دليل که میتونن به همديگه کمک کنن تا بتونن راحتتر و با آسايش بيشتر (روحی) زندگی کنن و از زندگیشون لذت ببرن، بينشون شکل میگيره. در چنين شرايطی به اين دو نفر آدم میگن «دوست» و به احساسی که بينشون به وجود مياد میگن «دوست داشتن» از نظر من اين چنين رابطه و همزيستی مسالمتآميزی ديگه به جنسيت دو طرف، سنشون و چيزهايی از اين قبيل وابسته نيست و به همين خاطره که ممکنه آدم (حتی) با يه حيوون هم دوست بشه. من خودم ترجيح میدم که اين ارتباط و به نوعی بده بستان، يه طرفه نباشه و فکر میکنم دوطرفه بودنش هست که به اون ارزش میده. موقعی که با آدمی که سليقه و عقايد سازگار (نمیگم مشابه) با من داره، صحبت میکنم، کار میکنم، فيلم میبينم، بحث میکنم و ... از زندگی بيشتر لذت میبرم و جالبش اينجاست که بعضی اوقات اين سليقه و عقيده سازگار تا حد مخالف هم پيش میره. آدم با يه نفر دوست باشه که صبح تا شب بنشينن و کلکل کنن!
... و اما عشق! من با عشق جداً مشکل دارم. تا جايی که من ديدهام در اکثر موارد عشق يه رابطه يه طرفه و يه علاقه يه طرفه است که با هيچ دليل و منطقی قابل توجيه نيست و فرد همهاش از خودش میگذره و مثلاً کارهايی رو برای طرف مقابلش انجام میده، بدون هيچ واکنش مثبت متقابلی. اصلاً نمیتونم با اين قضيه شيفتگی و دلدادگی کنار بيام و باور کنم که يه نفر خودش رو تا آخرين حد توانايیاش عذاب بده و بگذره برای يک اميد که خيلی وقتها هم نوميد میشه. البته منکر لذت اين احساس نيستم، ولی فکر میکنم وابستگی و دلبستگی و ... هميشه ناشی از اينه که آدم از يه سری حقايق صرف نظر میکنه و يه سری دروغ برای خودش سر هم میکنه، بعدش عاشق میشه. قضيه اون حکايت معروفه که به مجنون میگن «بابا اين ليلی همچين آش دهنسوزی هم نيست ها ...» و مجنون هم جواب میده «بايد مجنون باشی تا ليلی رو ببينی» از نظر من مثل جوابيه که توی «روی ماه خداوند را ببوس» میده. میگه بايد به خدا اعتقاد داشته باشی تا بتونی باورش کنی! من هيچ جور حاضر نيستم از خودم، اصولم، واقعيت، حقيقت و منطق صرف نظر کنم برای رسيدن به يه احساس فوقالعاده. جداً فکر میکنم که عشق هم مثل الکل و مواد مخدره. وسيلهای برای فرار از حقيقت و رسيدن به لذت...
۲- مادری دارم سبزتر از برگ درخت، پاکتر از چشمه آب، سختتر از کوه بلند، نرمتر از لاله گل، بهتر از هر که هست.
حالش خوب نيست. حال من هم
براش دعا کنيد
سه شنبه ۲۰ بهمنماه ۱۳۸۳
دودرهبازی
خيلی باحال بود. اين ترم يه درس داشتم به اسم «روشهای طراحی-مهندسی» با يه استاد که سر کلاسش هيچ جور نمیشد بيدار موند. بنده خدا اين قدر آروم، متين، خونسرد و ... هست که آدم رو ياد پروفسور بينز (تو داستانهای هری پاتر) میاندازه. با اين تفاوت که ظهور پروفسور بينز از وسط تخته کلاس هيجانانگيز بود، اما استاد ما از در وارد میشد (البته کسی ورودش رو نمیديد! چون همه بعد از استاد میاومدن)
حالا محتوای اين درس (در يک کلام) اين بود که آقا جان! مرتب و منظم کار کن و مرحله به مرحله پيش برو و در صورت لزوم برگرد به مراحل قبلی. منم که اصلاً اين چيزها تخصصمه و حداقل از نظر تئوری تو اين جور مسائل مديريتی عقلم خوب میرسه (بزنم به تخته) صد البته اين که قبلاً درس «مديريت و اقتصاد صنعتی» رو با پروفسور حائريان (جستجوی انگليسی، جستجوی فارسی، پروفايل اورکات) پاس کرده بودم. پروفسور حائريان برای بچههای متالورژی «انتقال مطالب» و زبان تخصصی هم ارائه میده ومعروفه به اين که در هر موردی اين قدر میدونه که نه تنها کنفرانسهای بچهها براش تازگی نداره، که هميشه آخرش يه چيزی میگه که فک طرف اساساً میخوابه. نمونهاش اين که مجيد و دو نفر ديگه از بچهها، يه ترم خودشون رو کشتن و يه مطلب کامل در مورد رنگ و همنشينی رنگها آماده کردن. آخر کنفرانسشون دکتر حائريان برگشت گفت: «خيلی خوب بود. خب حالا چيزی در مورد فلان سيستم رنگ هم شنيدين يا نه!؟»
حالا من سر کلاس دکتر حائريان يه کنفرانس ارائه داده بودم با عنوان «مراحل انجام يک پروژه: طراحی سايت» نه تنها نتونسته بود هيچ ايرادی به کارم بگيره، که حتی آخرش گفت بعداً بيا پيشم، يه خرده در اين موارد میخوام بيشتر بدونم. (بحث به کجا که نکشيد!؟)
داشتم میگفتم. اين درس «روشهای طراحی و مهندسی» خيلی باحال بود. امتحان پايانترمش فقط ۵ نمره بود. ۵ نمره ترجمه يه مقاله و ارائهاش سر کلاس داشت و برای ۱۰ نمره بقيهاش بايد با همون روشهايی که تو درس اومده بود، يه پروژه رو انجام میداديم. حالا نکته زياده. يکی اين که کتابی که استاد معظم معرفی فرموده بودند، تو کل مشهد نبود. (کتاب مهندسی تو مشهد يعنی چهار تا کتابفروشی! میشه کلش رو يه روزه گشت) ۲۰ نفری هم که سر کلاس بوديم، هيچ کدوم جزوه نمینوشتن. (تازه اگه سر کلاس بودن) نتيجه اين که اين ۵ نمره که شد تفت! (به قول اين مرد) اون ارائه مقاله هم که دو قسمت داشت. يکی پيدا کردن يه مقالهای که ۵۰ صفحه نباشه، دوم ترجمه، درست کردن PowerPoint و ارائهاش که PowerPoint با بهترين و مرتبطترين پسزمينه و زيباترين افکت برای من يعنی دو سوت! میمونه ترجمهاش که اصلاً نمیدونم کی زحمتش رو کشيد! (ر.ک: امتحان، امتحان و فقط امتحان) جالبش اينجاست که رفتم پيش استاد برای ارائه، گفت وقت ندارم خط به خطش رو برام ترجمه کنی. بگو چی گفته! من هم شروع کردم به آسمون ريسمون به هم بافتن و کلی هم استاده حال کرد که اين درس رو چه توپ فهميده.
و اما از پروژه:
از من به شما نصيحت، دودر کنيد و دودر کنيد که خداوند با دودرهبازان است. من پروژه انتخاب کرده بودم با اين عنوان: «بهينهسازی و بازطراحی ميز تحرير خوابگاه» به نسبت بقيه پروژهها موضوع نسبتاً کاربردی و عملیای بود. اما تمام قضيه اين بود که تو اين پروژه بايد يه هندسه بهتر برای اين ميز تحرير انتخاب میکردم و ... اين سوژه هم چيزی بود که خيلی قبلتر نشسته بودم روش فکر کرده بودم و پروژه قبل از شروع، قسمت اعظم جوابش برای خودم معلوم بود. فقط میموند زلم زيمبو و تزئين قضيه! يعنی بررسی هندسه فعلی، انواع ديگر هندسهها، جنس و ... به همراه تعيين ابعاد که برای اين آخری بايد میرفتم سراغ جداول ارگونومی. تو هفته پژوهش يه نمايشگاه تو دانشگاه گذاشتن به نام نمايشگاه کتاب فله (کيلويی) و موقع خريد يارو کتاب رو نگاه میکرد و از رو قيافه و اندازهاش يه قيمت میگفت. اون جا يه کتاب خريدم به قيمت ۳۰۰ تا يکتومنی و جدولها و عکسها رو از توش در آوردم. حقيقتش اين که میشه گفت پروژه انجام نشد يا تو ذهن من انجام شد و تمام اين انجام تو مدت درست کردن PowerPoint و نوشتن گزارش پروژه بود. (فقط اين دوميه دو روزی وقت برد) يعنی گلاب! هلو!
البته خب، حالا که نگاه میکنم که پروژه بقيه چی بود و چه جوری انجامش دادن، به نظرم میرسه من از خيلیها بهتر کار کردم. دو نفری يه پروژه انجام داده بودن: «اختراع يک دربازکن جديد» و کل گزارش پروژهشون ۱۰ صفحه بود، نصفش عکس و بقيهاش با فونت ۷۲ و فاصله خط يک خروار (تو هر صفحه حداکثر ۲۰ کلمه) و تنا کاری که کرده بودن پيوند زدن دو جور دربازکن مختلف بود! يا يه پروژه ديگه بود «طراحی سيستمی برای سر نخوردن اتومبيل روی جاده يخزده» و به جای ABS میخواستن دو تا ديسک فولادی از کف ماشين بياد بيرون و ... (قضيه خيلی خندهدار بود) خب وسط چنين پروژههايی، پروژه من خيلی هم خوب و قابل قبول بود و تازه رفتم ارائهاش دادم (کاری که هيچکس ديگه نکرد) و از طرحم دفاع کردم. حالا چه فرقی میکنه که نقشههای طرح کشيده شدن يا نه. چه فرقی میکنه که من در طول ترم فکر کردم يا اين که قبلاً فکر کرده بودم. تازه يه جورهايی مادرزادی اصول کار رو رعايت کرده بودم.
آخرش شدم هفده و نيم. خوبه ديگه!
پنجشنبه ۱۵ بهمنماه ۱۳۸۳
من و شهر
۱- اصلاً نمیتونم باور کنم. برای خودم هم عجيبه. ولی تو اين چند روز به طرز فجيعی با اين شهر حال کردم. قدم زدن و راه رفتنم تو کوچه خيابونهای اين شهر يه حس رضايت و خوشی عجيبی بهم میداد. نه، خوشی کلمه خوبی نيست، همون رضايت بهتره. گذشتن از کوچهها من رو ياد تمام سؤالهای بیجواب دوران ابتدايیام میانداخت. حس کنجکاوی و ميل به دونستن اين که «آخر اين کوچه به کجا میرسه؟» و سؤالهايی از اين قبيل که بزرگ شدم، دوباره به همون محله برگشتم، جواب همه اون سؤالها رو فهميدم، اما امروز بعد از ۱۵-۱۰ سال جوابها برام جذابيت ندارن، بلکه يادآوری يک دوران (نه تلخ و نه شيرين) هست که برام دلانگيزه. من شايد حتی يک چهارم اين شهر رو هم بلد نباشم و از اين يک چهارم، شايد يک دهمش رو در گذشتههای دور ديده باشم و ازش خاطره داشته باشم، اما گذشتن از محلههای غريب هم برام شيرين بود. مجيد میگه نبايد تعصب داشته باشم. نه، تعصب ندارم. به دلايل عقلانی (بمونه واسه يه وفت ديگه) هم نيست که از اين شهر خوشم مياد. آدمهاش هم مثل همه جا، ولی ...
۲- مريم، هميشه مريم! فرمول هم ثابته: «دو شاخه؛ غنچه زياد داشته باشه؛ کادوش کنيد»
دو تا دختر دارن رد میشن. گلفروش هم توی دکهاش مشغول آماده کردن دستهگل منه. تو چند قدمیام از يه مرد ميانسالی نشونی میپرسن که مرد هم جوابش نمیدونم هست. از تيپ و قيافه من کاملاً معلومه که مال اينجای شهر نيستم. اگه بخوام منصفانه قضاوت کنم بايد بگم که اگه کفشهام نبود، هيچ فرقي با يه کارگر در وقت بيکاریاش ندارم. موهای به همريخته، تهريش نتراشيده، کت قهوهای درب و داغون و ... برای من که مهم نيست. کل اين ترم رو با يه لباس دانشکده رفتم. يه پوليور سبز و يه شلوار جين آبی و فقط يه بار شلوار قديمی رو مجبور شدم دور بندازم و يه جديدش رو بپوشم. ولی باز هم با همون طرح و تقريباً همون رنگ! من که خسته نشدم، بقيه رو نمیدونم.
با اين اوصاف طبيعتاً از من نپرسيدن. اگه میپرسيدن تو عقلشون بايد شک میکرد. چند قدمی بيشتر دور نشده بودن که دو تا پسر نزديک میشن و يکیشون میگه: «میشه آدرستون رو از ما هم بپرسين» دخترها برمیگردن، لبخندی میزنن، میپرسن، جوابشون رو میگيرن و دور میشن. شروع میکنم به خنديدن! پسرها هم راه خودشون رو ادامه میدن. فجيعاً میخندم. مثل ديوونهها! گلفروش زيرچشمی نگاهی بهم میاندازه و هيچی نمیگه. خيلی حال کردم. نه ناراحتی، نه مزاحمت، نه اصرار يا توقع، هيچی به هيچی ... خنده نداره!؟
۳- ساعت از هفت شب گذشته. ماشين برای اين مسير به سختی پيدا میشه. اتفاق افتاده که حتی ۴۰ دقيقه منتظر ماشين بودهام و سوار نشدهام. يا نمیخورده يا بقیه از من زرنگ تر بودن. «کردستان؟» از هر ماشينی میپرسم سری به علامت نفی تکون میده و چند متر بعد از من، يه دختری دوباره همين سؤال رو تکرار میکنه. به نظر مياد حداقل چند دقيقهای هست که منتظره. بعد از ۵ دقیقه یکی نگه میداره. يه پيکان سفيد چند ساله که يه نفر عقب جا داره. سوار میشم و ناخودآگاه لبخندی از خوشحالی رو لبم مینشينه. آره! نامردی کردهام و اون بنده خدا بايد زودتر از من سوار میشد. چاشنی بدجنسی هم به قضيه اضافه میشه. ماشين که از کنار دختر رد میشه، هنوز دارم لبخند میزنم و نگاهی از سر عصبانيت، نيشم رو بازتر میکنه