پنجشنبه ۱۵ بهمنماه ۱۳۸۳
من و شهر
۱- اصلاً نمیتونم باور کنم. برای خودم هم عجيبه. ولی تو اين چند روز به طرز فجيعی با اين شهر حال کردم. قدم زدن و راه رفتنم تو کوچه خيابونهای اين شهر يه حس رضايت و خوشی عجيبی بهم میداد. نه، خوشی کلمه خوبی نيست، همون رضايت بهتره. گذشتن از کوچهها من رو ياد تمام سؤالهای بیجواب دوران ابتدايیام میانداخت. حس کنجکاوی و ميل به دونستن اين که «آخر اين کوچه به کجا میرسه؟» و سؤالهايی از اين قبيل که بزرگ شدم، دوباره به همون محله برگشتم، جواب همه اون سؤالها رو فهميدم، اما امروز بعد از ۱۵-۱۰ سال جوابها برام جذابيت ندارن، بلکه يادآوری يک دوران (نه تلخ و نه شيرين) هست که برام دلانگيزه. من شايد حتی يک چهارم اين شهر رو هم بلد نباشم و از اين يک چهارم، شايد يک دهمش رو در گذشتههای دور ديده باشم و ازش خاطره داشته باشم، اما گذشتن از محلههای غريب هم برام شيرين بود. مجيد میگه نبايد تعصب داشته باشم. نه، تعصب ندارم. به دلايل عقلانی (بمونه واسه يه وفت ديگه) هم نيست که از اين شهر خوشم مياد. آدمهاش هم مثل همه جا، ولی ...
۲- مريم، هميشه مريم! فرمول هم ثابته: «دو شاخه؛ غنچه زياد داشته باشه؛ کادوش کنيد»
دو تا دختر دارن رد میشن. گلفروش هم توی دکهاش مشغول آماده کردن دستهگل منه. تو چند قدمیام از يه مرد ميانسالی نشونی میپرسن که مرد هم جوابش نمیدونم هست. از تيپ و قيافه من کاملاً معلومه که مال اينجای شهر نيستم. اگه بخوام منصفانه قضاوت کنم بايد بگم که اگه کفشهام نبود، هيچ فرقي با يه کارگر در وقت بيکاریاش ندارم. موهای به همريخته، تهريش نتراشيده، کت قهوهای درب و داغون و ... برای من که مهم نيست. کل اين ترم رو با يه لباس دانشکده رفتم. يه پوليور سبز و يه شلوار جين آبی و فقط يه بار شلوار قديمی رو مجبور شدم دور بندازم و يه جديدش رو بپوشم. ولی باز هم با همون طرح و تقريباً همون رنگ! من که خسته نشدم، بقيه رو نمیدونم.
با اين اوصاف طبيعتاً از من نپرسيدن. اگه میپرسيدن تو عقلشون بايد شک میکرد. چند قدمی بيشتر دور نشده بودن که دو تا پسر نزديک میشن و يکیشون میگه: «میشه آدرستون رو از ما هم بپرسين» دخترها برمیگردن، لبخندی میزنن، میپرسن، جوابشون رو میگيرن و دور میشن. شروع میکنم به خنديدن! پسرها هم راه خودشون رو ادامه میدن. فجيعاً میخندم. مثل ديوونهها! گلفروش زيرچشمی نگاهی بهم میاندازه و هيچی نمیگه. خيلی حال کردم. نه ناراحتی، نه مزاحمت، نه اصرار يا توقع، هيچی به هيچی ... خنده نداره!؟
۳- ساعت از هفت شب گذشته. ماشين برای اين مسير به سختی پيدا میشه. اتفاق افتاده که حتی ۴۰ دقيقه منتظر ماشين بودهام و سوار نشدهام. يا نمیخورده يا بقیه از من زرنگ تر بودن. «کردستان؟» از هر ماشينی میپرسم سری به علامت نفی تکون میده و چند متر بعد از من، يه دختری دوباره همين سؤال رو تکرار میکنه. به نظر مياد حداقل چند دقيقهای هست که منتظره. بعد از ۵ دقیقه یکی نگه میداره. يه پيکان سفيد چند ساله که يه نفر عقب جا داره. سوار میشم و ناخودآگاه لبخندی از خوشحالی رو لبم مینشينه. آره! نامردی کردهام و اون بنده خدا بايد زودتر از من سوار میشد. چاشنی بدجنسی هم به قضيه اضافه میشه. ماشين که از کنار دختر رد میشه، هنوز دارم لبخند میزنم و نگاهی از سر عصبانيت، نيشم رو بازتر میکنه