دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۱۱ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

پاس کردن يا انداختن، مسأله اين است

خيلی باحاله که چهارشنبه‌سوری از ساعت شش تا هشت و نيم شب از ملت امتحان بگيری و بعد بدو بدو خودت رو برسونی ترمينال و پا شی بيای تهران؟
حالا مشکل اينجاست که من احتمالاً بايد به محض رسيدن پام به مشهد، نمره‌های ملت رو رد کنم. همه نمره‌ها رو داده‌ام (عليرضا جان! شيرينی ما يادت نره) جز دو نفر رو. يه عمو و برادرزاده اين ترم سر کلاس من می‌اومدن که الان نمی‌دونم بهشون نمره قبولی رو بدم يا نه. الان نمره‌شون حول و حوش چهل پنجاهه و نمره قبولی هفتاد و پنجه

هفت دليل برای نمره دادن:
۱- بابا خفن! خيلی دوست داری ادای استادهات رو در بياری!؟
۲- بابا پول دادن. بذار مدرکش رو بگيرن
۳- از دو تا ديپلم انسانی که تازه کامپيوتر ياد گرفتن و همزمان تو ۵ هفته بايد برنامه‌نويسی و فوتوشاپ رو هم می‌خوندن، چه توقعی داری!؟
۴- خوبه خودت هم می‌گی. اين درس حجمش زياده. نمی‌تونستن همه‌اش رو حفظ کنن ديگه
۵- به فرض هم که انداختی. چی رو می‌خوای ثابت کنی؟ بد درس دادن خودت رو؟
۶- اينا می‌خوان با اين مدرک برن افغانستان، کار کنن. بذار مدرکش رو داشته باشن
۷- اگه درست نت برداشته باشن (آخه من از جزوه گفتن بيزارم) هر موقع سؤالی پيش بياد می‌تونن مشکلشون رو رفع کنن. ممکنه امروز بلد نباشن. اما کار کنن، مسلط می‌شن

هفت دليل برای نمره ندادن:
۱- نمره نياورده‌اند ديگه. تقصير من نيست که
۲- به بقيه ظلم می‌شه
۳- به جای ۱۰۰، از ۱۵۰ نمره امتحان گرفتم (يعنی ۵۰ نمره فرصت اضافه)
۴- اگه نمره دادم، ترم ديگه اومدن نشستن سر کلاس CSS، چه خاکی به سرم بريزم؟
۵- ياد نگرفتن ديگه. من که خودم می‌دونم
۶- بابا گلابی!
۷- از کجا معلوم نرن مسخره‌ات کنن که «آقا رو باش. من که هيچی بلد نبودم. معلوم نيست اين نمره رو از کجا آورده به من داده!»

استاد کلاس زبانم معتقده دو تا چيز معلمی بده. يکی درس دادنش. اون يکی امتحان گرفتن و تصحيحش. ولی من معتقدم اين دو تاش خوبه. اونايی‌اش که پدر/اشک آدم رو در مياره، يکی تمرين تصحيح کردنه. دومی سؤال امتحان طرح کردنه و سومی نمره دادن. وگرنه درس دادن که عشقه. امتحان گرفتن (همراه با لبخندهای موذيانه!) خيلی حال می‌ده و ورقه تصحيح کردن هم يه نمه اشک‌باره (حيف اون همه زوری که زدم)
به نظر شما چه کنم؟
پ.ن: راستی، به کمک جواد جان (JavaScript سابق) حالا ديگه مشکلی برای ديدن تو رزولوشن ۶۰۰×۸۰۰ نيست. خودش تشخيص می‌ده که رزولوشن مانيتور کدومه و متناسب با اون مرتب می‌شه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
دوشنبه ۸ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

من، خودم و بهرنگ

فکر می‌کنم من (يا هر کس ديگه) حداقل سه نفره! يعنی حداقل ۳ تا شخصيت مختلفه. مثلاً من اسمشون رو می‌گذارم «من»، «خودم» و «بهرنگ»

يکی اون آدميه که بقيه می‌شناسشن و چون آدم‌های مختلف می‌تونن رفتارها و اخلاق متفاوتی از يه نفر ببينن، پس اين شخصيت می‌تونه به تعداد دوستان و آشنايان يک نفر متفاوت (متکثر!؟) باشه. بهترين حالتش اينه که يه نفر چنان يکسان با همه رفتار کنه و يک‌رنگ (بهرنگ!؟) باشه که در نظر همه آدم‌ها اون شخصيت شبيه باشه. ولی خب، آدم‌های مختلف از يه اخلاق و يه رفتار، برداشت‌های مختلفی دارن و فکر نمی‌کنم ممکن باشه که همه من رو يک جور بشناسن. من اسم اين شخصيت (که در واقع شناخت ديگران از منه) می‌گذارم «بهرنگ»

دومی اون شخصيتيه که من سعی دارم از خودم نشون بدم و نقشش رو بازی کنم. اگه بازيگر خوبی باشم می‌تونم شناخت بقيه از خودم رو خيلی نزديک کنم به اين شخصيت. يعنی بقيه من رو اون طوری بشناسن که ايده‌آل خودم هست. من اسم اين شخصيت رو می‌گذارم «من»

سومی هم که طبيعتاً مشخصه. سومی اون آدميه که واقعاً هستم: «خودم» طبيعتاً اين «خودم» از اون «من» آدم بدتريه. چون همه ماها سعی می‌کنيم خودمون رو بهتر از اون چيزی که هستيم نشون بديم (الا قليلا: مثلاً مجيد)

پس شد سه نفر: من واقعی که بهش می‌گم «خودم» اونی که سعی می‌کنم از خودم نشون بدم: «من» و اونی که بقيه می‌شناسن: «بهرنگ»
حالا مشکل اينجاست که ديشب داشتم با خودم فکر می‌کردم. ديدم اين قدر ادای اين «من» رو در آورده‌ام و اين قدر سعی کردم تو قالبش فرو برم و به خودم تلقين کرده‌ام که بعضی وقت‌ها نمی‌تونم بفهمم کدوم «من» هست و کدوم «خودم» در واقع انگار يه جورايی «خودم» رو نمی‌شناسم و گمش کرده‌ام.

بذار از اولش رو بگم. دستش درد نکنه اونی که موجب شد ايران، ژاپن رو ببره. حالا هر کی که می‌خواد باشه. سر قولی که داده بودم (به کی؟ احتمالاً به خودم) بعد از مدت‌ها سه چهار دقيقه از وقتم رو دادم بهش. نمی‌دونم چطور شد که ديدم دوباره جرأت کرده‌ام باهاش حرف بزنم. رک و روراست. می‌دونه. بهتر از من هم می‌دونه. زور زدم حداقل خودم رو بهش معرفی کنم و بگم چه جور آدمی هستم. ديدم يه جاهايی واقعاً نمی‌دونم من اين جوری هستم يا دارم سعی می‌کنم خودم رو اين جوری نشون بدم. ديدم اصلاً اين «خودم» رو نمی‌شناسم. چون خواستم بگم من فلان خوبی رو دارم. بعد ديدم اين بدی‌ها نمی‌ذارن که چنين ادعايی بکنم. ديگه حتی من هم «خودم» رو نمی‌شناسم که بخوام اصلاحش کنم. حالا بيا هی زور بزن که خوب بشی و بهتر باشی ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۶ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

عيد به سبک بهرنگ

۱- از دو سه هفته قبل از عيد تمام فکر و ذکرم اين بوده که چه شکلی می‌شه اين ديد و بازديدهای عيد و رفت و آمدهای فاميلی به مناسبت عيد رو دودر کرد. خيلی جالبه. جز خاله‌ام اينا (اون هم بدون شوهرخاله‌ام) تحمل حتی يه ساعت ديدن هيچ کدوم ديگه از فاميل‌هامون رو ندارم. حتی هيچ علاقه‌ای به رفتن خونه خاله‌ام اينا هم ندارم (از دست اين يکی نشد در برم) ولی خب، خوشبختانه بقيه رو دودر کرديم اساس! آخه خودتون قضاوت کنين. موقعی که زنگ نمی‌زنن تبريک بگن و بايد از طريق بقيه مطلع بشيم که فلان روز قراره برای صرف ناهار، قدوم مبارکشون رو رنجه کنن خونه ما و به جای سه نفری که خبر داده بودن، پا می‌شن هفت نفره ميان؛ ناهار رو می‌ريزن تو خندق بلا و تشريفشون رو می‌برن (هر متلکی هم دلشون خواست بار آدم می‌کنن) خب آدم مگه مجبوره کلی زحمت بکشه و اعصابشم دست آخر خرد و خاک شير تا تشريف ببرن. من که به هيچ وجه علاقه‌ای به ديد و بازديد اين جوری ندارم.
امسال تصميم گرفته بودم که هر چی گفتن، دو تا گنده‌ترش رو بارشون کنم که وتو شد. دو ساعتی که تشريف داشتن، نشسته بودم تو آشپزخونه، تعداد نقش‌های پنجره رو می‌شمردم. باز هم جون سالم به در نبردم و هر چی عشق و عاشقی و چيزهای ديگه تونستن بارم کردن. خدا نصيب گرگ بيابون نکنه

۲- سر اين قالب عوض کردن کلی چيز جديد ياد گرفتم. حالا جواد اسکريپتش به کنار، اين فناوری، سيستم يا استاندارد (يا هر چيز ديگه‌ای که بايد بهش گفت) SHTML واقعاًچيز خدايی بود (و هست) البته من خودم اول فکر می‌کردم SHTML يعنی «Secure HTML» اما اون S مخف «ServerSide Including» هست و معنی‌اش اينه که از توی سرور فايل‌های ديگه رو اجرا و Import می‌کنی و اين‌ها. خيلی باحاله! موجب می‌شه که مثلاً اين منوی سمت راست رو من يه بار رو سرور پابليش کنم و برای تمامی صفحات خودش وارد فايل صفحه بکندش. جالب‌تر اين که همون فايله هم shtml هست. خيلی توپه! هم استاتيکه و هم ديناميک! هم مزيت گوگل‌پسند بودن استاتيک‌ها رو داره و هم مزيت کم جا گرفتن ديناميک‌ها رو! با وجود اين که ۳۰۰ صفحه به صفحات وبلاگم اضافه شده، حدوداً فقط يک مگابايت Disk Usage من بالا رفته. سر جمع اين که خداست اين SHTML در يابديش!

۳- به قبلی‌ها هيچ ربطی نداره. آدم وقتی فکر کنه زندگی‌اش يه بازيه و داره تنهايی بازی می‌کنه، هر چند مثل «Call of Duty» يک سربازه از هزاران سرباز، اما سرنوشت خودش بستگی به بازی خودش داره، به زندگی و اعمالش حساس‌تر می‌شه. يه جورهايی شبيه حساسيت‌های فجيع خشکه مذهب‌ها، ولی از نوع مفيدش. شايد نينداختن يه آشغال رو زمين يه روزی يه فايده‌ای برات داشته باشه...

۴- فکر می‌کنم حداقل يک سالی بود که صحبت نکرده بوديم. باز هم مثل هميشه من صدايی ازش نشنيدم، ولی فکر می‌کنم صدام رو می‌شنيد. يه چيزهايی بهش گفتم. شايد صلاح نيست. به تقدير خيلی معتقد نيستم. چون زمان با ارزشه. ولی خودش گفته بود «قسم به زمان که آدمی در زيان است» بغض گلوم رو گرفت ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۳ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

من، وبلاگ و سالی که گذشت

۱- مطلب قبلی سيصدمين مطلب اين وبلاگ بود. حيف که ديگه اين عددها برام خيلی جذابيت ندارن، وگرنه کلی سرش سر و صدا می‌کردم.

۲- نمی‌دونم به اين نکته دقت کرده بوديد که تو قالب قبلی جلوی کلمه «ديده‌بان» نوشته بود: «نسخه آزمايشی» آزمايشی که به نظر مياد نزديک دو سال طول کشيد. اما در واقع الان که نگاه می‌کنم می‌بينم بيشتر از اين که بحث آزمايشی بودن قالب باشه، بيشتر خود وبلاگ، نوشته‌ها و تفرکاته که آزمايشيه. حتی يه مدت به سرم زده بود که اسم وبلاگ رو هم بذارم نسخه آزمايشی! به خصوص اين که به انگليسی می‌شد «Beta Version» که تازه ايهام هم ايجاد می‌کرد! (BEhrang TAjdin => Beta) ولی حالا از شوخی گذشته، اگه رو اين قالب کار نکرده بودم، اسمش رو عوض می‌کردم. فکر می‌کنم اون اسم خيلی بيشتر مناسب اين وبلاگه. چرا که بعضی وقت‌ها خنده‌ام می‌گيره از چيزهايی که قبلاً نوشته بودم. ولی تجربه‌هايی بودن که بايد انجامشون می‌دادم. هنوز خيلی مونده تا ثبات. فعلاً بايد تجربه کرد...

۳- سال ۸۳ سال خاصی بود. الان که نگاه می‌کنم می‌بينم که من نه تنها آدم يک سال پيش، که حتی آدم شش ماه پيش هم نيستم. شايد بزرگترين تجربه امسال تجربه تدريس بود و تجربه هفت دوره درس دادن، هفت تا کلاس، هفت سری آدم مختلف و ... تجربه عجيب و غير قابل توصيفيه. البته نه از جنس تجربيات عرفانی و عاشقانه و شادی‌آور و ... که آدم يه احساس رضايت خاصی بهش دست می‌ده که من يکی رو معتاد خودش کرده. توی روابط اجتماعی آدم هم شديداً تأثير می‌ذاره و چيزهای زيادی از اين بين ياد گرفتم.
تو حوزه درس، نمره سال ۸۳ من «حداقل قابل قبول» بود. ۲۵ واحدی که پاس شد. ۹ واحدی که افتادم و معدلی نه چندان جالب. همون حداقل قابل قبول! امسال ديگه تازه‌کار نبودم. بلکه همه تو دانشگاه منتظرن که من برم و مثل يه فسيل بهم نگاه می‌کنن. کسی که ديگه نمی‌تونه خيلی برای آينده برنامه‌ريزی کنه و کم‌کم بايد بساطش رو جمع کنه و بره. همون طور که همه دارن می‌رن. امسال بيشتر از هر موقع ديگه‌ای تو زندگی‌ام نگران چيزی بودم به نام آينده. آينده‌ای که هنوز هيچ تصوير (نمی‌گم روشن) واضحی ازش تو ذهنم وجود نداره و بعيد هم هست که امسال هم چيز خاصی دستم رو بگيره
يک سال پيش فکر می‌کردم از لحاظ فکری به کمال رسيده‌ام. فکر می‌کردم تکليفم با خودم، خدا، دور و بری‌ها و همه چيز کاملاً معلومه. اما الان مطمئنم که يه چيزهايی هست که لازمه بدونم و نمی‌دونم. امسال بيشتر از هر وقت ديگه‌ای تو عمرم گفتم و نوشتم «نمی‌دونم»
امسال خيلی بد بودم. بداخلاق، عصبانی، بی‌گذشت، بدگمان، حسود، تنبل و ... سر سفره که نشسته بودم فقط يه چيز از خدا خواستم. ازش خواستم که کمکم کنه امسال آدم بهتری باشم. خيلی بهتر از اون چيزی که دارم سعی می‌کنم بهش تظاهر کنم. خيلی بهتر از يه قهرمان منزوی!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳۰ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

می‌ترکانم. پس هستم!

بالاخره پس از نه ماه انتظار! اينک آن چه شما خواسته‌ايد: يک قالب توپ، خفن، خدا، مکش مرگ من، زيبا، جادار، مطمئن و از همه مهم‌تر سبز! (قالب توجه دوستانی که معتقدن من و آرمان‌ وب رو به سبز کشونديم رفته) بالاخره بنده موفق شدم وقت بذارم و کار اين قالب رو تکميل کنم و بدين وسيله می‌بينيد که ترکيد!
ايده اصلی اين تمپليت، شامل ماه گنده و لوگوی کوچک مال آرمان بوده و زحمت طراحی اين دو تا رو هم خودش کشيده. البته يه طراحی اوليه‌ای هم انجام داده بود که می‌تونيد اينجا ببينيدش. ولی خب، اون کار رو من نپسنديدم و بعد از کلی جر و بحث و کل‌کل با آرمان، تصميم گرفتم خودم دست به کار بشم و ايده بيابون و اين‌ها هم مال خودمه (patternش هم کار ياسر رضاييه که مدت‌هاست من دودرش کرده‌ام. شرمنده ياسر جان!) می‌مونه يه نمه جواد اسکريپت نويسی که از تابستون شروع کرده بودم به نوشتنشون و يه نمه هم کارهای CSS و SHTML و از اين جور چيزها که خب طبيعتاً جزو تخصص‌های خودمه. در هر حال اين که دوستان CSSکار! ما مخلصيم. ولی ديگه چه می‌شه کرد!؟

توصيه‌هايی براي دخول به اين مکان نامقدس:
۱- تمپليت فعلی رو تو رزلوشن کمتر از ۱۰۲۴ نبينيد! اما به زودی به طور خودکار تشخيص می‌ده رزولوشنتون ۶۰۰×۸۰۰ هست و مطابق با اون رزولوشن تنظيم می‌کنه خودش رو (باور کنيد. جواد اسکريپته ديگه) در ضمن با فايرفاکس هم سراغ من نياييد (خيلی خوبه ها! اما اين قالب برای Internet Explorer نسخه ۵.۵ و بالاتر طراحی شده)
۲- تا صفحه کامل لود نشده، از دست زدن به تمامی دکمه‌ها بپرهيزيد!
۳- در منوی سمت راست، با کليک بر روی عنوان هر قسمت (مثلا «مورد علاقه» يا «سايت») می‌تونيد اون قسمت رو ببينيد. (يه گشتی بزنيد بد نيست! يه چيزهای تازه و به درد بخوری گذاشته‌ام)
۴- الان تو اين صفحه داريد فقط يه مطلب می‌بينيد. اگه نگاه کنيد سمت چپ داريد سه تا عنوان می‌بينيد. روی يکی از اون دو تا عنوان ديگه کليک کنيد و منتظر بمونيد (بعدش دوباره رو عنوان همين مطلب کليک کنيد) خيلی خب، حال کردين!؟ Fade می‌شه و برمی‌گرده. به اين می‌گن افه دوماد بازی!
۵- صفحه آرشيو آماده استفاده شماست. (توی قسمت سايت اين منوی سمت راست هم لينکش هست) يه نگاهی بندازين بد نيست!
۶- موزيک متن رو هم عوض کردم. ترانه Numb از گروه Linkin Park با کيفيت افتضاح! شعر و موسيقی به خدايی قبلی (Aerials گروه System of a Down) نيست. ولی خب ... ديگه حتی برای خودم هم تکراری شده بود

زياده عرضی نيست. سال نو مبارک!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۴ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

مخمصه

هوا بدجوری دو نفره است. بوی بهار، عطر خاک بارون‌خورده، نسيم خنک و آفتابی که نيست تا بتواند چشمی را آزار دهد. شايد همان «دو نفره» بهترين توصيف آن چيزی است که بر آسمان و زمين می‌گذرد.
- بريم زُشک
- نه، بريم شانديز
- نه بابا، بريم همين پارک
بالاخره تصميم می‌گيريم که طرقبه ميزبانمان باشد. شش نفر و يک پرايد و ...
بچه‌ها شعر می‌خوانند. شوخی می‌کنند. حرف می‌زنند. می‌خندند...
گوشه‌ای نشسته‌ام و به دوردستی که معلوم نيست، خيره شده‌ام. گاهی چشم‌غره‌ای می‌روم. شادی و تفريحشان را اگر خراب نمی‌کنم، حداقل سهمی هم در آن ندارم. خسته‌ای؟ ناراحتی؟ نگرانی؟ کسی نمی‌پرسد. عذاب وجدان گرفته‌ام. احساس می‌کنم اگر نبودم، اگر نمی‌آمدم، بهتر بود. حداقل به آن‌ها بيشتر خوش می‌گذشت. شايد بهتر بود دانشکده می‌ماندم و پشت پنجره‌ای به معجزه طبيعت زل می‌زدم و ... شايد همان حس غم، حس غربت بی‌قربت، حس نگرانی و افسردگی به سراغم می‌آمد، اوج می‌گرفت و بغضی گلويم را می‌فشرد. اين آشنای قديمی تنها بهانه‌ای می‌خواهد تا دوباره پيدا و هويدا شود. کدام شادی؟

ساعت از ۱۰ شب گذشته است. سيل است که از آسمان جاری است و دارم مثل هميشه اين راه تکراری را گز می‌کنم. چيزی در درونم دارد محاکمه‌ام می‌کند.
- چرا؟ چرا نمی‌توانی شريک شوی؟ چرا نمی‌توانی با ديگران همراه شوی و بخندی؟
ـ اين‌ها شادی نيست. تحمل «سَبُکی تحمل ناپذير هستی» را ندارم.
- مگر اين‌ها دوستانت نيستند؟ مگر باورشان نداری؟ مگر اين همه جماعت شادی نمی‌کنند؟ همه‌شان پوچ هستند؟ مگر تا چند سال قبل خودت همين گونه نبودی؟
چه کنم؟ واقعاً نمی‌دانم که چه کنم. باورم از تجربه‌ام است. امثال مازيار (ش) چنين رفتار می‌کنند. آن‌ها آدم‌های خوبی نيستند. پس اين‌ها رفتار بد است. يک نتيجه‌گيری ساده عقلانی! اصلاً برايم درونی شده و به باورهايم پيوسته است. باور جلف بودن، ناپسند بودن و پوچ بودن چنين شادی‌هايی. اما از خودم می‌پرسم که شادی در چيست. از خودم می‌پرسم که آيا زندگی فقط صبح تا شب عصا قورت دادن، راه رفتن، جدی بودن و حداکثر شوخی‌های پيش پا افتاده رسمی و محترمانه است؟ جواب را می‌دانم: «نه. زندگی فراتر، بالاتر، زيباتر و آسان‌تر از اين‌ها است» اما تغيير دادن باوری که به يقين رسيده، آسان نيست.
حال که هيچ از من باقی نمانده، باز هم شکستن، باز هم تغيير، باز هم به هم ريختن ... نخواه اين را از من. شايد بهتر باشد حسرت برايم باقی بماند تا عذاب وجدان. تا نياموخته‌ام تلاش نمی‌کنم. اما برای آموختن، شايد وقتی ديگر ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۹ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

درمانده

۱- تموم شد. اين جشنواره لعنتی، با همه حماقت‌ها، پررويی‌ها، کم‌کاری‌ها، دو دوزه بازی‌ها و همه گندکاری‌هاش بالاخره تموم شد. ديگه نه بايد غصه فلان مسؤول کم‌عقل رو بخورم و نه نگران آنتن و ماهواره و ديش و MP3 Recorderهايی که دستشونه، باشم. چهار روز از تموم شدن جشنواره گذشته و من هنوز احساس خستگی می‌کنم. هم جسمی، هم روحی. البته اين جور کارها حکايت همون شعر خيامه که می‌گه «... تا ابد مِی نخورم، به جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر!» (اون «...» هم يه چيزی بود تو اين مايه‌ها که قسم می‌خورم. اما الان درست يادم نمياد) ولی از روز قبل از جشنواره دارم با خودم اون مصرع ايرج ميرزا رو زمزمه می‌کنم که می‌گه «غلط کردم، ... خوردم، ببخشيد!» خيلی دلم می‌خواد از کل قضيه يه گزارش تر و تميز بنويسم تا مشخص بشه کی گند زد، کی کم گذاشت و کی تقصير رو گردن بقيه انداخت. ولی فعلاً ترجيح می‌دم حتی بهش فکر هم نکنم

۲- فکر می‌کنم برای بين دو ترم بود که من و امير داشتيم می‌رفتيم تهران. به محض اين که پامون به کوپه رسيد، انگار نه انگار که چهار نفر ديگه هم تو کوپه هستن، شروع کرديم به دو نفری گفتن و حرف زدن از شير مرغ تا جون آدميزاد. بحثمون از آدم‌های دانشکده و آمار و اين جور مزخرفات شروع شد و همين جور رفت جلو تا رسيد به کار و تئاتر و کالج و واحد فرهنگی و اين جور چيزها. يه جوونکی با مخ شيرين هم تو کوپه‌مون بود که مثل اين که تاريخ خونده بود و يکی دو سالی هم بود که فارغ! شده بود. تمام مدت حرف زدن ما دو تا اين زور می‌زد خودش رو وارد بحث کنه. بقيه که خواستن بخوابن، پا شديم اومديم تو راهرو. بحث به خدا و اخلاق و از اين جور چيزها کشيده بود. باز با ما پا شد اومد بيرون و به حرفای ما گوش می‌داد. برامون اهميتی نداشت. يه جاهايی بحث کشيده بود به جدل اصلی من تو اين بحث‌ها، يعنی راه دريافت و شناخت. من داشتم با شور و حرارت از عقل دفاع می‌کردم و امير داشت زور می‌زد ادراک رو ثابت کنه. پسره چشماش ۴ تا شده بود و فکش هم رو زمين ولو بود. مثل داورهای تکواندو ايست داد و گفت:
- شما عمران می‌خونی و کار تئاتر می‌کنی؟
امير: آره
برگشت رو به من و پرسيد:
- شما هم مکانيک می‌خونی، کامپيوتر درس می‌دی و کار نشريه می‌کنی!؟
من: خب آره
- پس اين بحث‌های طلبگی چيه؟
يه سؤال‌هايی هست که برای همه پيش نمياد. يه دردهايی هست که همه نمی‌فهمن. يه چيزهايی هست که برای همه مهم نيست. يه عبارت قرآن رو خيلی دوست دارم و بهش اعتقاد دارم: «الا قليلا» هر چند که الا قليلا خودش يه درده. شايد حتی غير قابل تحمل ...

۳- نمی‌دونم. خسته شدم از اين «نمی‌دونم». تو رو خدا نگاه کنيد. فکر می‌کنم بيشتر از نصف نوشته‌هام با اين «نمی‌دونم» شروع می‌شن. همه‌اش و همه‌اش دور زدن تو يه دايره تکرار، يه دايره سردرگمی، يه دايره ترديد، يه دايره درموندگی. همه‌اش صبح تا شب سؤال بی‌جواب. بهت گفتم. به راهی که دارم می‌رم اعتقاد داشتم. الان ديگه يقين ندارم. بلکه نمی‌تونم درستی چيز ديگه‌ای رو باور کنم. همه راه‌های ديگه غلط هستن. نمی‌گم نادرستن، بهتره بگم تا حالا دليلی بر درستی‌شون پيدا نکرده‌ام. قاعدتاً بايد همين درست باه. اما يه سؤالی: «عجيب نيست که يه راهی نه نشونه داشته باشه، نه همسفر!؟» می‌دونی؟ شايد هر کس ديگه‌ای بود برمی‌گشت. ولی راستش رو بخوای می‌ترسم. نه، باور کن از مسخره شدن و حرف بقيه نمی‌ترسم. اين‌ها چيزی نيست. از اين می‌ترسم که نکنه اين تيکه رو ساختن که هر کسی نتونه عبور کنه. که همه ببرن و پا پس بذارن و برگردن. نمی‌دونم! از عمد نگفتم. هر کاری می‌خوام بکنم اين «نمی‌دونم» از ذهنم در مياد. نگران خستگی من نباش. زنده می‌مونم. نگران خودم هستم. نگران اين که راهم غلط باشه و نفهمم يا دير بفهمم. باور کن نگرانم که دنيا رو که از دست دادم، بعدش رو هم از دست بدم. نگرانم. طبيعی نيست. حالا فهميدی چرا «الا قليلا» دردآوره. نمی‌دونم. خسته شدم از اين جهل، از اين ترديد، از اين پريشونی، از اين ترس از پشيمونی، از اين «نمی‌دونم» شايد يه قسمتش باشه. شايد هم قسمت باشه. نمی‌دونم!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۳ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

يک جشنواره نشريات دانشجويي حماقت!

اينجا مشهد، دانشگاه فردوسي، ششمين جشنواره سراسري نشريات دانشجويي دانشگاه‌هاي سراسر کشور، اولين جشنواره‌اي که دانشگاه‌هاي وزارت علوم، وزارت بهداشت، آزاد، پيام نور، غير انتفاعي، علمي کاربردي و غيره، همه و همه شرکت کرده‌اند. ۱۲۰۰ نشريه از کلي دانشگاه! علوم پزشکي و فردوسي مشهد ميزباني مشترک جشنواره را به عهده گرفته‌اند. بهتر بگم، حمالي و فحش‌خوري با فردوسيه و دودره‌بازي، پشت هم اندازي، بخور بخور و گندکاري با علوم پزشکي
من اينجا، مسؤول روابط عمومي نمايشگاه تشريف دارم. از اسکان، فوق‌برنامه، تغذيه، نشريه، نقليه، عدليه، حکميه و هزار و يک کوفت و زهرمار ديگه کمترين اطلاعي ندارم. از مسؤولين محترم دانشگاه علوم پزشکي هيچ خبري نيست. روز اول، در عرض چهار ساعت، فقط ۲۳ نفر پذيرش شدن. اينا نه عرضه کاري دارن، نه تجربه کاري، نه عقل. افتاديم گير يه اورولوژ (متخصص دستگاه تناسلي) به نام دکتر [...] که معاون فرهنگي دانشگاه علوم پزشکي مشهده؛ خوردن کوفت کردن مهم‌ترين دغدغه‌اش تو زندگيه؛ دانشجو رو براي کار و مسؤوليت قبول نداره؛ از دانشجو جماعت مي‌ترسه، به درد لاي جرز هم نمي‌خوره؛ اما دبير جشنواره است.

افتاده‌ايم گير يه بسيجي احمق گاو الاغ ديوونه دودر ... که فوق‌برنامه رو داده به بسيج تا رحيم‌پور ازغدي رو بيارن. فکر مي‌کنه دو هزار نفر يعني ۵ نفر. جز خودش کسي رو قبول نداره. وضع به درد بخور بودنش از اون [...] هم بدتره و ... اين هم قائم مقام دبير جشنواره است.
حالا نمايشگاه رو دادن دست فردوسي و اختيار و اطلاع همه چيز رو هم براي خودشون نگه داشتن و تقصيرها رو هم مي‌خوان بندازن گردن ما

يه عده بسيجي و نهادي بلانسبت گوساله و يه عده کمونيست و انقلابي الاغ افتادن به جون همديگه و من رسماً بريده‌ام. آدم هم حد و مرزي داره. محمد هر ۳ ثانيه يک بار به من مي‌گه: «تو حرف نزن! تو دخالت نکن! تو حرص نخور! تو جوش مياري! تو ...» خداوکيلي خود خدا هم جاي من بود، از عصبانيت جوش مي‌آورد و بخار مي‌شد و تمام...

قرار بود من به يه عده يه چيزهايي ياد بدم. قرار بود يه کارهايي انجام بشه. قرار يه اتفاق درست و درموني بيفته. قرار بود چهار تا آشناي جديد پيدا کنيم و حالا قديمي‌ترها هم زده شدن. قرار بود ... آسم و حساسيت فصلي‌ام عود کرده و نفسم بالا نمياد. گلوم چرک کرده. پام از درد داره ديوونه‌ام مي‌کنه. لعنت به هر چه دکتر و پزشکه. کاش مي‌مردم. يا لااقل چند روزي تو حالت اغما مي‌موندم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم