دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۹ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

درمانده

۱- تموم شد. اين جشنواره لعنتی، با همه حماقت‌ها، پررويی‌ها، کم‌کاری‌ها، دو دوزه بازی‌ها و همه گندکاری‌هاش بالاخره تموم شد. ديگه نه بايد غصه فلان مسؤول کم‌عقل رو بخورم و نه نگران آنتن و ماهواره و ديش و MP3 Recorderهايی که دستشونه، باشم. چهار روز از تموم شدن جشنواره گذشته و من هنوز احساس خستگی می‌کنم. هم جسمی، هم روحی. البته اين جور کارها حکايت همون شعر خيامه که می‌گه «... تا ابد مِی نخورم، به جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر!» (اون «...» هم يه چيزی بود تو اين مايه‌ها که قسم می‌خورم. اما الان درست يادم نمياد) ولی از روز قبل از جشنواره دارم با خودم اون مصرع ايرج ميرزا رو زمزمه می‌کنم که می‌گه «غلط کردم، ... خوردم، ببخشيد!» خيلی دلم می‌خواد از کل قضيه يه گزارش تر و تميز بنويسم تا مشخص بشه کی گند زد، کی کم گذاشت و کی تقصير رو گردن بقيه انداخت. ولی فعلاً ترجيح می‌دم حتی بهش فکر هم نکنم

۲- فکر می‌کنم برای بين دو ترم بود که من و امير داشتيم می‌رفتيم تهران. به محض اين که پامون به کوپه رسيد، انگار نه انگار که چهار نفر ديگه هم تو کوپه هستن، شروع کرديم به دو نفری گفتن و حرف زدن از شير مرغ تا جون آدميزاد. بحثمون از آدم‌های دانشکده و آمار و اين جور مزخرفات شروع شد و همين جور رفت جلو تا رسيد به کار و تئاتر و کالج و واحد فرهنگی و اين جور چيزها. يه جوونکی با مخ شيرين هم تو کوپه‌مون بود که مثل اين که تاريخ خونده بود و يکی دو سالی هم بود که فارغ! شده بود. تمام مدت حرف زدن ما دو تا اين زور می‌زد خودش رو وارد بحث کنه. بقيه که خواستن بخوابن، پا شديم اومديم تو راهرو. بحث به خدا و اخلاق و از اين جور چيزها کشيده بود. باز با ما پا شد اومد بيرون و به حرفای ما گوش می‌داد. برامون اهميتی نداشت. يه جاهايی بحث کشيده بود به جدل اصلی من تو اين بحث‌ها، يعنی راه دريافت و شناخت. من داشتم با شور و حرارت از عقل دفاع می‌کردم و امير داشت زور می‌زد ادراک رو ثابت کنه. پسره چشماش ۴ تا شده بود و فکش هم رو زمين ولو بود. مثل داورهای تکواندو ايست داد و گفت:
- شما عمران می‌خونی و کار تئاتر می‌کنی؟
امير: آره
برگشت رو به من و پرسيد:
- شما هم مکانيک می‌خونی، کامپيوتر درس می‌دی و کار نشريه می‌کنی!؟
من: خب آره
- پس اين بحث‌های طلبگی چيه؟
يه سؤال‌هايی هست که برای همه پيش نمياد. يه دردهايی هست که همه نمی‌فهمن. يه چيزهايی هست که برای همه مهم نيست. يه عبارت قرآن رو خيلی دوست دارم و بهش اعتقاد دارم: «الا قليلا» هر چند که الا قليلا خودش يه درده. شايد حتی غير قابل تحمل ...

۳- نمی‌دونم. خسته شدم از اين «نمی‌دونم». تو رو خدا نگاه کنيد. فکر می‌کنم بيشتر از نصف نوشته‌هام با اين «نمی‌دونم» شروع می‌شن. همه‌اش و همه‌اش دور زدن تو يه دايره تکرار، يه دايره سردرگمی، يه دايره ترديد، يه دايره درموندگی. همه‌اش صبح تا شب سؤال بی‌جواب. بهت گفتم. به راهی که دارم می‌رم اعتقاد داشتم. الان ديگه يقين ندارم. بلکه نمی‌تونم درستی چيز ديگه‌ای رو باور کنم. همه راه‌های ديگه غلط هستن. نمی‌گم نادرستن، بهتره بگم تا حالا دليلی بر درستی‌شون پيدا نکرده‌ام. قاعدتاً بايد همين درست باه. اما يه سؤالی: «عجيب نيست که يه راهی نه نشونه داشته باشه، نه همسفر!؟» می‌دونی؟ شايد هر کس ديگه‌ای بود برمی‌گشت. ولی راستش رو بخوای می‌ترسم. نه، باور کن از مسخره شدن و حرف بقيه نمی‌ترسم. اين‌ها چيزی نيست. از اين می‌ترسم که نکنه اين تيکه رو ساختن که هر کسی نتونه عبور کنه. که همه ببرن و پا پس بذارن و برگردن. نمی‌دونم! از عمد نگفتم. هر کاری می‌خوام بکنم اين «نمی‌دونم» از ذهنم در مياد. نگران خستگی من نباش. زنده می‌مونم. نگران خودم هستم. نگران اين که راهم غلط باشه و نفهمم يا دير بفهمم. باور کن نگرانم که دنيا رو که از دست دادم، بعدش رو هم از دست بدم. نگرانم. طبيعی نيست. حالا فهميدی چرا «الا قليلا» دردآوره. نمی‌دونم. خسته شدم از اين جهل، از اين ترديد، از اين پريشونی، از اين ترس از پشيمونی، از اين «نمی‌دونم» شايد يه قسمتش باشه. شايد هم قسمت باشه. نمی‌دونم!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک