دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۲۴ اسفند‌ماه ۱۳۸۳

مخمصه

هوا بدجوری دو نفره است. بوی بهار، عطر خاک بارون‌خورده، نسيم خنک و آفتابی که نيست تا بتواند چشمی را آزار دهد. شايد همان «دو نفره» بهترين توصيف آن چيزی است که بر آسمان و زمين می‌گذرد.
- بريم زُشک
- نه، بريم شانديز
- نه بابا، بريم همين پارک
بالاخره تصميم می‌گيريم که طرقبه ميزبانمان باشد. شش نفر و يک پرايد و ...
بچه‌ها شعر می‌خوانند. شوخی می‌کنند. حرف می‌زنند. می‌خندند...
گوشه‌ای نشسته‌ام و به دوردستی که معلوم نيست، خيره شده‌ام. گاهی چشم‌غره‌ای می‌روم. شادی و تفريحشان را اگر خراب نمی‌کنم، حداقل سهمی هم در آن ندارم. خسته‌ای؟ ناراحتی؟ نگرانی؟ کسی نمی‌پرسد. عذاب وجدان گرفته‌ام. احساس می‌کنم اگر نبودم، اگر نمی‌آمدم، بهتر بود. حداقل به آن‌ها بيشتر خوش می‌گذشت. شايد بهتر بود دانشکده می‌ماندم و پشت پنجره‌ای به معجزه طبيعت زل می‌زدم و ... شايد همان حس غم، حس غربت بی‌قربت، حس نگرانی و افسردگی به سراغم می‌آمد، اوج می‌گرفت و بغضی گلويم را می‌فشرد. اين آشنای قديمی تنها بهانه‌ای می‌خواهد تا دوباره پيدا و هويدا شود. کدام شادی؟

ساعت از ۱۰ شب گذشته است. سيل است که از آسمان جاری است و دارم مثل هميشه اين راه تکراری را گز می‌کنم. چيزی در درونم دارد محاکمه‌ام می‌کند.
- چرا؟ چرا نمی‌توانی شريک شوی؟ چرا نمی‌توانی با ديگران همراه شوی و بخندی؟
ـ اين‌ها شادی نيست. تحمل «سَبُکی تحمل ناپذير هستی» را ندارم.
- مگر اين‌ها دوستانت نيستند؟ مگر باورشان نداری؟ مگر اين همه جماعت شادی نمی‌کنند؟ همه‌شان پوچ هستند؟ مگر تا چند سال قبل خودت همين گونه نبودی؟
چه کنم؟ واقعاً نمی‌دانم که چه کنم. باورم از تجربه‌ام است. امثال مازيار (ش) چنين رفتار می‌کنند. آن‌ها آدم‌های خوبی نيستند. پس اين‌ها رفتار بد است. يک نتيجه‌گيری ساده عقلانی! اصلاً برايم درونی شده و به باورهايم پيوسته است. باور جلف بودن، ناپسند بودن و پوچ بودن چنين شادی‌هايی. اما از خودم می‌پرسم که شادی در چيست. از خودم می‌پرسم که آيا زندگی فقط صبح تا شب عصا قورت دادن، راه رفتن، جدی بودن و حداکثر شوخی‌های پيش پا افتاده رسمی و محترمانه است؟ جواب را می‌دانم: «نه. زندگی فراتر، بالاتر، زيباتر و آسان‌تر از اين‌ها است» اما تغيير دادن باوری که به يقين رسيده، آسان نيست.
حال که هيچ از من باقی نمانده، باز هم شکستن، باز هم تغيير، باز هم به هم ريختن ... نخواه اين را از من. شايد بهتر باشد حسرت برايم باقی بماند تا عذاب وجدان. تا نياموخته‌ام تلاش نمی‌کنم. اما برای آموختن، شايد وقتی ديگر ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک