دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۴ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

واگويه‌ها

۱- می‌دونی؟ يه سؤال مهم: اصلاً می‌دونی اين «می‌دونی؟» خطاب به کيه!؟ نه، اشتباه می‌کنی! نه تنها خطاب به تو نيست، که خطاب به هيچ کس ديگه‌ای، شناخته يا ناشناخته هم نيست. تقريباً خطاب به خودمه. به يه نفری که نمی‌دونم دقيقاً با اين «من» چه نسبتی داره، ولی هيچ مصداق بيرونی‌ای نداره. يکيه که از اون موقع که بچه بودم باهام حرف می‌زد و نقش «مبشراً و نذيرا» رو برام بازی می‌کرد. می‌دونی؟ اينا رو گفتم که به خودت نگيری. پس يه بار ديگه اين چند جمله رو بخون!

۲- اين چيزهايی رو که اينجا می‌نويسم، هيچ وقت نمی‌تونم رو در رو و به هيچ کس بگم. می‌دونی؟ هيچ کس نمی‌تونه ادعا کنه که من آدم احساساتی‌ای هستم. ولی تمام اين‌ها حس‌های من هستند. نمی‌خوام اسمشون رو بذارم احساسات. آخه اصلاً من به اين کلمه حساسيت دارم (باز هم از همون مصدر!) ولی خب، اين‌ها feelingهای من هستند و کاملاً رک و روراست. اصلاً بعضی وقت‌ها شاخ در ميارم که چطور ممکنه ۷۰، ۵۰، ۳۰ يا حتی ۱۰ نفر آدم بيان بشينن بخوننشون و ازشون سر در بيارن.


3- I cannot take this anymore
I'm saying everything I've said before
All these words they make no sense
I find bliss in ignorance
Less I hear the less you'll say
But you'll find that out anyway
Just like before...

Everything you say to me
Takes me one step closer to the edge
And I'm about to break
I need a little room to breathe
Cause I'm one step closer to the edge
And I'm about to break

۴- حالم خوب نيست. اين رو ديگه اين يکی دو روزه همه فهميده‌اند. شايد باورت نشه. نمی‌دونم چی شد که براش يه چيزهايی رو تعريف کردم. اما طبق معمول پشيمونم، پشيمون! می‌دونی؟ بذار بگم چه خبره. از اون اول اولش. بعدش قضاوت کن ببين می‌تونی باز هم اون طور فکر کنی يا نه. البته من اگه جای تو بودم يقين می‌کردم که قضيه همونه
می‌دونی؟ يه مثال خيلی خوب براش پيدا کرده‌ام. حکايت اون شتری رو شنيده‌ای که بار می‌برد و برای راحت شدن و در رفتن از زير کار، يه دوستش بهش پيشنهاد داد که موقع رد شدن از رودخونه، بنشينه تا نمک‌ها تو آب حل بشن و بارش سبک بشه. يکی دو بار که شتر مربوطه اين کار رو کرد، صاحبش (طبيعتاً) عصبانی شد و تصميم گرفت درس خوبی بهش بده. پنبه بارش کرد. شتر هم از همه جا بی‌خبر، توی آب نشست و فقط بارش سنگين و سنگين‌تر شد.»
همه اين‌ها رو گفتم که بگم خيلی اطمينانی ندارم که راه حل تو به مشکل من بخوره. نه شتر جان! اين دفعه بايد بفهمی که يک کيلو اسفنج از يک کيلو آهن سبک‌تر که نيست، سنگين‌تر هم هست

۵- می‌دونی؟ از خودم بدم مياد. يه چيزی رو فهميده‌ام. هر چند هنوز بهش ايمان نياورده‌ام. اون هم اين که همه ايرادها از منه. اگه من دارم تلخی رو حس می‌کنم، مشکل از منه. اگه بقيه از دست من ناراحت می‌شن، مشکل از منه. می‌دونی؟ مدت‌هاست چيزی به نام بقيه و تأثير ديگران برام نامفهوم و بی‌معنی شده. اين من هستم که سبب همه مشکلاتی هستم که برای خودم و بقيه پيش اومده و نمی‌شه (و نبايد) بندازمش گردن بقيه، محيط و ... می‌دونی؟ تو کلاس زبان کلی زور زدم که به ملت اثبات کنم که چيزی به نام انرژی ذهنی و امثال اون بی‌معنی و دروغه. حالا دارم اين رو می‌گم که نخير، هيچ چيز از بيرون قابل حل شدن نيست و درونيه. يه خرده فکر کن. می‌بينی که اين‌ها نه تنها ببا هم تناقض ندارن، که دقيقاً يک مفهوم هستن. اين اراده و خواست خوب بودن چيزی نيست که به دست آوردنی يا قابل تزريق باشه
حالا چرا از خودم بدم مياد؟
خب طبيعيه. اين خوب نبودن (برای خودم، نسبت به خودم و نسبت به ديگران) همه‌اش به خود من برمی‌گرده. حداقل خودم که فکر می‌کنم واقعاً نمی‌شه و نبايد چنين آدم بيخود و مضری رو تحمل کرد. درکت می‌کنم. اگه روت رو برمی‌گردونی، اگه می‌گی خسته شده‌ای، اگه می‌گی نه؛ من کاملاً درکت می‌کنم. من هم همين رو می‌گم. تو که هيچ، هيچ کس بغض رو نديده. بغض خواستن و نتونستن رو ... بايد رفت

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۳۰ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

می‌خوام برم

«پسر خوبيه ها»
هيچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که سه تا کلمه ساده و يه جمله به اين پيش پا افتادگی بتونه چهار روز فکرم رو مشغول کنه و حتی عوضم کنه. تو هم فکرش رو نمی‌کردی. گوينده‌اش هم همين طور و ديگران هم.

می‌دونم. خيلی وقته که می‌دونم نياز دارم. فکرم اين بود که نيازهام رو برطرف کنم. بايد خودم رو می‌شکستم. بايد عقب می‌رفتم. اما نمی‌شه. نمی‌خوام. نمی‌تونم.

مغرورم. خودخواهم. خودبزرگ‌بينم. می‌خواستم غرور رو کنار بذارم. خودخواهی رو، خودبزرگ‌بينی رو. اما سنگينه. سخته. خيلی سخته. حالا يه راه ديگه پيدا کرده‌ام. يه راه سخت‌تر. يه راه وحشتناک و غير قابل عبور! می‌خوام بی‌نياز بشم. بی‌نياز از همه چيز و همه کس. حداقل از همه کس. می‌خوام خدا بشم...

آره. می‌دونم می‌خندی. می‌دونم می‌گی ناممکنه. می‌دونم می‌گی احمقم. ديوونه‌ام. می‌دونم. همه‌اش رو می‌دونم. ولی می‌خوام خدا بشم. فکر می‌کردم خالق به مخلوقش برای اثبات خالق بودنش نياز داره. خيلی خب، اگه اين طور فکر می‌کنی خدا نمی‌شم.

می‌خوام به هيچ دليلی برای اثبات خودم نياز نداشته باشم. می‌خوام حتی لازم نباشه خودم رو به خودم هم ثابت کنم. نمی‌خوام قضيه باشم. نمی‌خوام اثبات بشم. نمی‌خوام به برهان و دليل و مدرک احتياج داشته باشم. می‌خوام از اثبات بی‌نياز باشم. می‌خوام اصل باشم.

می‌خوام لقمان باشم. می‌خوام که هيچ چيز نتونه وسوسه‌ام کنه، حتی پيامبری، بهشت يا ... می‌خوام به خواهش و پيشنهاد خدا هم بگم نه.

می‌خوام نرگس باشم. می‌خوام اين قدر کامل و متکامل باشم که عاشق خودم بشم و برای خودم بميرم.

می‌خوام بزرگ باشم. بزرگ‌تر از اونی که بتونم تصورش رو بکنم. بزرگ‌تر از اونی که با پرستيده شدن و لعنت شدن فرقی در من ايجاد بشه و اصلاً برام فرقی بکنه که معشوقم يا منفور...

می‌خوام برم. نه از اين دنيا، نه از اين کشور، نه از اين شهر، نه از اين دانشگاه و نه از هيچ جای ديگه. اما می‌خوام که از همه اين‌ها هم برم. دور بشم از همه جاها. می‌خوام به جايی برسم که ديگه اون جا باشه که از من تأثير بپذيره و به من شناخته بشه، نه من به اون جا. می‌خوام برم. نمی‌دونم به کجا. شايد به جايی که هيچ راهنما، هيچ مرشد، مراد، معشوق، هيچ چيز و هيچ کس نداشته باشه. می‌خوام خوب بشم. بزرگ بشم. بلند بشم. شايد هيچ وقت نرسم. اما برنمی‌گردم. اين رو مطمئن باش. چه بخوای، چه نخوای، دارم می‌رم. ديگه وقت رفتن شده. می‌خوام برم

I take everything from the inside
And throw it all away
'Cause I swear
For the last time
I won't trust myself with you

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

اجبار، ايده‌آل، واقعيت

فکر می‌کنم يکی از بدترين اشتباهات آدم می‌تونه اين باشه که اشتباهات يا اخلاق بد خودش رو نديده بگيره يا سعی کنه يه جوری مسأله رو حتی برای خودش هم توجيه کنه. چون با گذشت زمان و دوباره و چند باره تکرار کردن يه دروغ، کم‌کم خود آدم هم باورش می‌شه و فراموش می‌کنه که مثلاً يه رفتارش اصلاً درست نبوده و ... نه اين که بخوام بگم که خودم کاملاً دست از اين اشتباه برداشته‌ام. نه، ولی خوشبختانه بعضی وقت‌ها متوجه بعضی ايرادهای خودم شده‌ام و سعی کرده‌ام تصحيحشون کنم. اما خب، هنوز راه طولانی تا آدم شدن من يکی مونده (البته خيلی وقته دکترها! قطع اميد کردن)

يادم مياد تو دوران راهنمايی و حتی تا دوم دبيرستان يه اخلاق بدی داشتم که فکر می‌کنم بيشتر از همه خودم رو عذاب می‌داد. يادم نمياد چرا، ولی خيلی سعی می‌کردم تو مدرسه، کلاس، سرويس و جاهای ديگه تيکه از بپرونم و متأسفانه نه تنها تيکه‌های من کسی رو به خنده نمی‌انداخت؛ که هميشه بقيه مسخره‌ام می‌کردن و خب اصلاً حس جالبی نبود. درست يادم نمياد. ولی فکر می‌کنم اون چيزها برای خودم و از زاويه خودم چيزهای جالبی بودن، ولی خب بقيه که من نبودن.
نمی‌دونم چی شد که يه روز تصميم گرفتم خودم رو از اين وضعيت (مورد تمسخر بودن) خلاص کنم و ديگه هر چی به ذهنم اومد، به زبون نيارم. چند ماه بعد ديگه مايه تمسخر نبودم. به همين سادگی (اون موقع‌ها پنج تا خيلی بود!)

چرا راه دور بريم؟ تا همين چند ماه قبل هم يه عادت بدی تو همين مايه‌ها داشتم. اون هم اين که خيلی بد با بقيه شوخی می‌کردم و شوخی‌های بدی هم نثارشون می‌کردم. نمی‌دونم چی شد که به سرم زد يه خرده مؤدب و متشخص بشم و يه کم سنگين‌تر با بقيه برخورد کنم و اين شوخی‌های مسخره رو هم بذارم کنار و يه نمه بی‌خيال اين صميميت اضافه بشم. الان که نگاه می‌کنم، می‌بينم با وجود اين که هنوز خيلی مونده تا از شر عادت به اين رفتار احمقانه خلاص بشم، اما همين يه کم تغيير (اصلاح) خيلی برام فايده داشته. روز اول می‌ترسيدم که نکنه دوست‌ها و دوستی‌هام رو از دست بدم. نگران اين بودم که بقيه ازم بپرسن «چی شده؟ کشتيات غرق شده؟» يا يه چيزهايی شبيه به اين. اما خب، حکايت دهن مردم و در دروازه خيلی قبل‌تر از اين‌ها افشا! شده بود. فايده داشت. خيلی بيشتر از اونی که حدس می‌زدم.

حالا شايد تو اين دو تا تجربه خيلی پررنگ نباشه. اما حداقل تجربيات مشابه من نشون داده که بر خلاف آرمان و ايده‌آل خود آدم، خيلی وقت‌ها رعايت مرزهايی که وجود ندارن يا نبايد وجود داشته باشن، خيلی بيشتر به نفع آدمه. خيلی خوبه که وقتی می‌ری سر کلاس، به جای استاد و معلم و امثالهم، دوست شاگردهات باشی. ولی وقتی ديدی که نه تنها احترام، که توانايی اداره کلاس رو از دست می‌دی و اون کاری رو که می‌خوای انجام بدی، نمی‌تونی انجام بدی، مجبور می‌شی که گاهی اوقات يه خرده رسمی‌تر و خشک‌تر برخورد کنی.
يا يه نمونه ديگه‌اش تو جلسات شورای نويسندگان «واحه» است. خودم هم دلم می‌خواد جو کاملاً دوستانه و صميمانه باشه. اما خب وقتی اون جوری هيچ چيز جلو نمی‌ره، می‌ارزه که من «آدم بَده» و «آقا بداخلاقه» باشم، اما کار يه ذره پيش بره.
يه مثال ديگه اين قضيه اون اردوی تهرانی‌ها بود که کاری کردم که همه (به خصوص دخترها) از من بدشون اومد و از من متنفر شدن. اما به جاش لااقل چهار قدم رفتن بالا و به يه جايی رسيدن که بتونن بشينن. حالا به من بگن بداخلاق گير سه پيچ! نمی‌گم چه اشکالی داره. می‌گم برای من ارزشش رو داره
يا يه چيز ديگه. وقتی چهار تا سال اولی و سال دومی وارد يه جايی مثل واحد فرهنگی بشن و اين قدر صميمانه با هم رفتار کنين که اون‌ها هم فکر کنن می‌تونن با بقيه همون طور رفتار کنن که شما با هم رفتار می‌کنيد، نتيجه‌اش می‌شه يه جمع دوستانه که نه تنها توش هيچ کاری انجام نمی‌شه، که ممکنه بی‌تجربگی اون‌ها موجب بشه که چيزهايی بگن و جوری رفتار کنن که دلخواه شما نباشه و ...

می‌دونم اين مطالب در مقابل چيزهايی که معمولاً می‌نوشتم خيلی ساده، پيش پا افتاده و مسخره است. (نيست بقيه‌شون پيش پا افتاده و احمقانه نبودن!) اما خب، جامعه دور و برمون جامعه کاملاً احمقانه و مسخره‌ايه که به هيچ وجه شبيه ايده‌آل‌های خود آدم نيست. جامعه‌ای که توش هر چه کمتر به بقيه محل بذاری، هر چه بيشتر مثل سگ برخورد کنی و سخت (Hard & Difficult) باشی، موفق‌تر خواهی بود. اصلاً جالب، شيرين، دلخواه يا قابل تحمل نيست، اما بعضی وقت‌ها هدف وسيله رو توجيه می‌کنه.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۳ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

گندم از گندم برويد، جو ز جو

نمی‌دونم تا حالا «Call of Duty» رو بازی کرده‌ايد يا نه. البته اگه بازی هم نکرده باشيد، چيز خاصی رو از دست نداده‌ايد. من هم بيشتر از اين که بازی کرده باشم، بازی کردن بقيه رو ديده‌ام. زمان داستان اين بازی (که بهترين ترجمه‌ای که برای اسمش پيدا کردم «احضار برای وظيفه» است) جنگ جهانی دومه و تو مراحل مختلفش شما نقش يه سرباز رو بازی می‌کنيد که طبيعتاً بايد با دشمن بجنگه و ... يه مرحله ممکنه يه کماندوی انگليسی باشيد، يه مرحله يه سرباز پياده روس و تو يکی ديگه يه خلبان هواپيمای فرانسوی. تو هيچ مرحله‌ای ژنرال يا همچين کسی نيستيد و هميشه يه عضوی هستيد از يه گروه. شما بايد بازی کنيد و سعی کنيد وظيفه خودتون رو خوب انجام بديد. يه جا ممکنه بقيه هم به شما کمک کنن يا اشتباهتون رو جبران کنن و يه جا نه. ممکنه تو يه مرحله بتونيد بذاريد بقيه اول برن جلو و قربانی بشن و بعضی جاها همه منتظر شما می‌مونن و هيچ جور نمی‌تونيد از زير کار در بريد. بازی خيلی شبيه به واقعيت ساخته شده. فقط برای قشنگ‌تر (سخت‌تر!؟) شدن بازی، سرنوشت کلی جنگ بستگی به اين داره که شما بتونين وظايفتون رو به خوبی انجام بديد يا نه. البته بعضی وقت‌ها هم بدشانسی می‌آريد و با وجود اين که وظايفتون رو درست انجام داده‌ايد، اما باز هم می‌بازيد.

زندگی هم يه جورهايی شبيه به يه بازيه. بازی‌ای که من توش نه تنها ژنرال نيستم، که در واقع هيچ عددی نيستم. شايد به نظرم بياد که حالا من فلان کار رو انجام بدم يا بهمان کار رو انجام ندم، تأثيری در کل جريان بدون توقف هستی نداره. اما خب، اين بازی يه جوری طراحی شده که سير حوادث با تصميم‌ها و اعمال من در ارتباط هستن و به طور کاملاً تصادفی خوبی، خوبی مياره و بدی، بدی! البته هميشه اين قدر خلاف اين روند اتفاق می‌افته که اين رو باور نکنم. اما خب، کافيه باور کنی و يه بار احتمال بدی که داره سعی می‌کنه فريبت بده.
می‌دونم. اصلاً چنين اعتقادی با طرز فکری زيادی عقل‌گرا و استنتاجی من تناقض داره. ولی خب، اين بازی هميشه پر از آزمايشه و اين هم يکی از هزاران. می‌دونی؟ اصلاً دغدغه داشتن و ميل به دونستن روش تشخيص خوب از بد و سعی برای عمل به خوب از همين جا نشأت می‌گيره. من معتقدم اگه خوب بازی نکنی، خوبی نمی‌بينی. حتی اگه بدها رو خوش و خرم ببينی. ولی يه توصيه رو هم از من داشته باش: «سخته. سخت‌تر از اونی که فکرش رو بکنی»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم