دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۸۴

اجبار، ايده‌آل، واقعيت

فکر می‌کنم يکی از بدترين اشتباهات آدم می‌تونه اين باشه که اشتباهات يا اخلاق بد خودش رو نديده بگيره يا سعی کنه يه جوری مسأله رو حتی برای خودش هم توجيه کنه. چون با گذشت زمان و دوباره و چند باره تکرار کردن يه دروغ، کم‌کم خود آدم هم باورش می‌شه و فراموش می‌کنه که مثلاً يه رفتارش اصلاً درست نبوده و ... نه اين که بخوام بگم که خودم کاملاً دست از اين اشتباه برداشته‌ام. نه، ولی خوشبختانه بعضی وقت‌ها متوجه بعضی ايرادهای خودم شده‌ام و سعی کرده‌ام تصحيحشون کنم. اما خب، هنوز راه طولانی تا آدم شدن من يکی مونده (البته خيلی وقته دکترها! قطع اميد کردن)

يادم مياد تو دوران راهنمايی و حتی تا دوم دبيرستان يه اخلاق بدی داشتم که فکر می‌کنم بيشتر از همه خودم رو عذاب می‌داد. يادم نمياد چرا، ولی خيلی سعی می‌کردم تو مدرسه، کلاس، سرويس و جاهای ديگه تيکه از بپرونم و متأسفانه نه تنها تيکه‌های من کسی رو به خنده نمی‌انداخت؛ که هميشه بقيه مسخره‌ام می‌کردن و خب اصلاً حس جالبی نبود. درست يادم نمياد. ولی فکر می‌کنم اون چيزها برای خودم و از زاويه خودم چيزهای جالبی بودن، ولی خب بقيه که من نبودن.
نمی‌دونم چی شد که يه روز تصميم گرفتم خودم رو از اين وضعيت (مورد تمسخر بودن) خلاص کنم و ديگه هر چی به ذهنم اومد، به زبون نيارم. چند ماه بعد ديگه مايه تمسخر نبودم. به همين سادگی (اون موقع‌ها پنج تا خيلی بود!)

چرا راه دور بريم؟ تا همين چند ماه قبل هم يه عادت بدی تو همين مايه‌ها داشتم. اون هم اين که خيلی بد با بقيه شوخی می‌کردم و شوخی‌های بدی هم نثارشون می‌کردم. نمی‌دونم چی شد که به سرم زد يه خرده مؤدب و متشخص بشم و يه کم سنگين‌تر با بقيه برخورد کنم و اين شوخی‌های مسخره رو هم بذارم کنار و يه نمه بی‌خيال اين صميميت اضافه بشم. الان که نگاه می‌کنم، می‌بينم با وجود اين که هنوز خيلی مونده تا از شر عادت به اين رفتار احمقانه خلاص بشم، اما همين يه کم تغيير (اصلاح) خيلی برام فايده داشته. روز اول می‌ترسيدم که نکنه دوست‌ها و دوستی‌هام رو از دست بدم. نگران اين بودم که بقيه ازم بپرسن «چی شده؟ کشتيات غرق شده؟» يا يه چيزهايی شبيه به اين. اما خب، حکايت دهن مردم و در دروازه خيلی قبل‌تر از اين‌ها افشا! شده بود. فايده داشت. خيلی بيشتر از اونی که حدس می‌زدم.

حالا شايد تو اين دو تا تجربه خيلی پررنگ نباشه. اما حداقل تجربيات مشابه من نشون داده که بر خلاف آرمان و ايده‌آل خود آدم، خيلی وقت‌ها رعايت مرزهايی که وجود ندارن يا نبايد وجود داشته باشن، خيلی بيشتر به نفع آدمه. خيلی خوبه که وقتی می‌ری سر کلاس، به جای استاد و معلم و امثالهم، دوست شاگردهات باشی. ولی وقتی ديدی که نه تنها احترام، که توانايی اداره کلاس رو از دست می‌دی و اون کاری رو که می‌خوای انجام بدی، نمی‌تونی انجام بدی، مجبور می‌شی که گاهی اوقات يه خرده رسمی‌تر و خشک‌تر برخورد کنی.
يا يه نمونه ديگه‌اش تو جلسات شورای نويسندگان «واحه» است. خودم هم دلم می‌خواد جو کاملاً دوستانه و صميمانه باشه. اما خب وقتی اون جوری هيچ چيز جلو نمی‌ره، می‌ارزه که من «آدم بَده» و «آقا بداخلاقه» باشم، اما کار يه ذره پيش بره.
يه مثال ديگه اين قضيه اون اردوی تهرانی‌ها بود که کاری کردم که همه (به خصوص دخترها) از من بدشون اومد و از من متنفر شدن. اما به جاش لااقل چهار قدم رفتن بالا و به يه جايی رسيدن که بتونن بشينن. حالا به من بگن بداخلاق گير سه پيچ! نمی‌گم چه اشکالی داره. می‌گم برای من ارزشش رو داره
يا يه چيز ديگه. وقتی چهار تا سال اولی و سال دومی وارد يه جايی مثل واحد فرهنگی بشن و اين قدر صميمانه با هم رفتار کنين که اون‌ها هم فکر کنن می‌تونن با بقيه همون طور رفتار کنن که شما با هم رفتار می‌کنيد، نتيجه‌اش می‌شه يه جمع دوستانه که نه تنها توش هيچ کاری انجام نمی‌شه، که ممکنه بی‌تجربگی اون‌ها موجب بشه که چيزهايی بگن و جوری رفتار کنن که دلخواه شما نباشه و ...

می‌دونم اين مطالب در مقابل چيزهايی که معمولاً می‌نوشتم خيلی ساده، پيش پا افتاده و مسخره است. (نيست بقيه‌شون پيش پا افتاده و احمقانه نبودن!) اما خب، جامعه دور و برمون جامعه کاملاً احمقانه و مسخره‌ايه که به هيچ وجه شبيه ايده‌آل‌های خود آدم نيست. جامعه‌ای که توش هر چه کمتر به بقيه محل بذاری، هر چه بيشتر مثل سگ برخورد کنی و سخت (Hard & Difficult) باشی، موفق‌تر خواهی بود. اصلاً جالب، شيرين، دلخواه يا قابل تحمل نيست، اما بعضی وقت‌ها هدف وسيله رو توجيه می‌کنه.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک