دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۷ خرداد‌ماه ۱۳۸۴

گذر از دريا

بعدازظهر جمعه است. ساعت از يازده شب گذشته، اما برای من همچنان عصر جمعه‌ای است به مانند تمامی عصرهای جمعه: سرد، دلگير، ساکن و آبی. نه چون سکون آرامش، که به بی‌حرکتی تهوع‌آور مرداب. نه از آن آبی‌های آرامش‌بخش، که اين آبی به چرکی و دلمردگی رنگ سبز پرده‌های بيمارستان و خوابگاه است. دارم خيابان‌ها و بيابان‌های دانشگاه را پياده گز می‌کنم. خلوت است و سکوت زيبای شب را تنها نوای معاشقه جيرجيرک‌ها و قورباغه‌هاست که می‌شکند. تمام عناصر زيبايی جمعند. شب، سکوت، کوير ... جيرجيرک‌ها و قورباغه‌ها و چهچهه پرنده‌ها، درختانی که اين موقع از سال سبز و پربرگند، آسمان صاف و آرام، گل‌هايی که برای چيده شدن و تقديم شدن لحظه‌شماری می‌کنند. اما چه کنم که عصر جمعه است...

می‌دانی؟ عصر جمعه مثل ضريب هوشی و آنتروپی است! هميشه رو به زوال و نيستی است. همان طور که نمی‌شود جلوی زياد شدن آنتروپی و کم شدن ضريب هوشی را گرفت، جلوی دلگيری عصر جمعه را هم نمی‌توان گرفت. خيلی هنر کنی، بتوانی سپری‌اش کنی و از سر بگذرانی‌اش
می‌دانی؟ دلم هوايت را کرده است. نمی‌دانم شايد هم هوس باشد. آخر انگار نه انگار که همين دو ساعت پيش داشتيم حرف می‌زديم. به خودم می‌گويم نه؛ گاهی اوقات ديده‌بان تنهای خالی ِ کوير هم اجازه دارد که دلش هوای کسی را بکند. آری دلم می‌خواست اينجا بودی تا گرم می‌شدم. تا زنده می‌شدم. تا شاد می‌شدم. تا آرام می‌شدم...

می‌دانی؟ هيچ کداممان فکر نمی‌کرديم که به اين سرعت اتفاق بيفتد. چشممان را بستيم و باز کرديم و ديديم که از اقيانوس گذشته‌ايم. شايد هم از زمين و هفت آسمان!
می‌دانی؟ خيلی به تقدير و سرنوشت و قضا و قدر و اين‌ها معتقد نيستم. حتی ايمانم به خدا هم داشت کم‌کم ترک برمی‌داشت. اما آن چه را که پيش آمد، هر چه بنامم، بازی با کلمات است و مگر اين که دست سرنوشت چنين صفحه‌ای را به زندگی بيفزايد. می‌دانی؟ آن روز که برايت نوشتم: «لَختی درنگ کافی است تا جادوی زندگی مَسخِمان کُنَد» خودم هنوز به اين جمله ايمان نداشتم. اما امروز ديگر به تک‌تک آن واژگان يقين دارم. چرا که نه تنها ديدمش، که با تمامی حواسم لمس و درکش کردم. آری، بيا «جادوی زندگی» بناميمش که به راستی برازنده‌اش است.

می‌دانی؟ نمی‌دانم چطور شد. آخر تا جايی که يادم می‌آيد لباس رزم پوشيده بودم. زره، کلاهخود، شمشير و ... هر که را می‌خواست پيش بيايد و اندکی نزديک‌تر شود، از خودم می‌راندم تا در امان بمانم. می‌دانی؟ می‌ترسيدم. می‌ترسيدم از همه آدم‌ها. اين پوسته سخت و خشن کار را به جايی رسانده بود که مثل ادوارد دست‌قيچی، حتی اگر می‌خواستم نيز، کسی نمی‌توانست بی زخمی شدن، نزديک شود و از همين بود که فرار می‌کردم (می‌دانی؟ حتی می‌خواستم يک هفته قبل از سفر بگويم اين جای خوابتان، اين غذايتان، اين اتوبوس، اين هم سرپرست، برويد. من نمی‌آيم) اما نمی‌دانم چه شد که اين بار فرار نکردم ... و تو آمدی. نمی‌دانم چطور شد که شمشير، کلاهخود و زره، همه و همه را انداختم و تنها تو ماندی و من ... و تو همه چيز بودی

می‌دانی؟ خسته بودم. غمگين بودم. آشفته بودم. زندگی برايم زنده ماندن شده بود. اصلاً نمی‌دانستم زندگی يعنی چه. تفاوتم با يک تکه چوب خشک برای خودم هم معلوم نبود. تو که آمدی به من روح دميدی. زنده‌ام کردی. شادی از دست رفته ساليان را به من بازگرداندی. آرامم کردی. و تو نمی‌دانی اين آرامش چيست. من هم تا حسش نکردم، نمی‌دانستم. اين آرامش يعنی سعادت، خوشبختی، بهروزی ... يعنی زندگی، يعنی همه چيز...

می‌دانی؟ هفت سال منتظر بودم. شايد هم به عدد سال‌ها و ماه‌ها و روزها و ساعت‌ها و ثانيه‌های زندگی‌ام. نمی‌دانم. هفت سالش را که مطمئنم. مثل هفت سالی که گيو داشت توران را به دنبال فرزند سياوش (کيخسرو) جستجو می‌کرد و هنگامی که تقريباً مطمئن شده بود که رؤيای صادقه گودرز، کابوسی بيش نبوده، کيخسرو را يافت. من نيز هنگامی که ديگر اميدی نداشتم، چيزی را از خدا هديه گرفتم که ديگر آرزويی برايم باقی نگذاشت. همه آرزوهايم بود، شد و خواهد ماند: تو

می‌دانی؟ اين‌ها شايد ذره‌ای از اقيانوسی نباشد که می‌خواهم برايت باز گويم. باقی‌اش باشد برای وقتی ديگر. تو همه چيز را به من عطا کردی. حال تو بگو که از من چه می‌خواهی

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲ خرداد‌ماه ۱۳۸۴

هشت سال پس از ۲/۳/۷۶

۱- انگار نه انگار که هشت سال گذشته است. آن قدر زود گذشت که يک چرت دم عصر می‌گذرد. هيچ کس نمی‌تواند ادعا کند که فکر می‌کرد هشت سال ديگر اين طور باشد. اکثرمان بهشتی از رؤياها می‌ديديم و بعضی هم اوضاعی بسيار بدتر از اين. اما چه می‌شود کرد که گذشت. اين هشت سال اين گونه سپری شد تا امروز تنها بتوان نفسی عميق را بيرون داد با حسی سرشار از بهت، افسوس و نگرانی. هشت سال گذشت ...

۲- نمی‌خواهم و نمی‌توانم که مرورش کنم. اما همزمانی ناميمونی است سالگرد حماسه دوم خرداد با پخش خبر اين که «جمهوری اسلامی ايران، حتی مصطفی معين را نيز محرم نمی‌داند» و پيام اين رد صلاحيت را نيز می‌توان اين گونه خلاصه کرد: «در سرزمينى كه مقبول‌ترين نهادهاى اجتماعى آن در حوزه‌هاى علميه شكل مى‌گيرد و موثرترين نهادهاى سياس‌اش غيرحزبى است، تشكيل دولت حزبى رويايى زودهنگام است» آری! اگر پيام دوم خرداد ۷۶ آزادی، مردم‌سالاری و نفی قيمومت بر مردم بود؛ هر چند پس از هشت سال، اما جمهوری اسلامی ايران پيام خود را در پاسخ به آن پيام، هشت سال بعد منتشر کرد

۳- نمی‌دانم بايد خوشحال باشم که به صف شرکت کنندگان در انتخابات نمی‌پيوندم يا افسوس بخورم. اما خب، حداقل از يک چيز مطمئنم. حيف سايتی که برای ستاد استان خراسان معين طراحی کردم.

۴- ديگر مبارزه تمام شد. از امروز بايد فکر زندگی بود. فقط زندگی ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

ويران

نمی‌دانم. شايد نبايد اين‌ها را بنويسم. شايد بايد همان گونه که او گفت، ناديده‌ات بگيرم و اصلاً به روی خودم نياورم که تويی هم هستی و من را اتفاقاً (به طور کاملاً اتفاقی) می‌شناسی و من هم همين طور و ... شايد بايد فراموش می‌کردم و تو هم با خواندن اين‌ها دوباره اين خاطره تلخ (يا که کابوس) را مرور نمی‌کردی و باز هم از کنار هم می‌گذشتيم و لبخندهايی پرفريب نثار هم می‌کرديم. اما می‌دانی؟ من و تو فرق می‌کنيم. می‌دانم که به اين فرق داشتن افتخار می‌کنی! اما دلم می‌خواهد به تو بر بخورد. چرا که من لجوج، خودخواه و مغرور حاضرم اشتباه کوچک يا بزرگم را نه تنها توجيه نکنم، که به آن اعتراف کنم و بابتش از تو پوزش بخواهم. بر خلاف تويی که ... بگذريم

می‌دانی؟ برايم سنگين بود. شايد «سنگين» کافی نباشد. سخت، ويران‌گر، بيش از حد، غير قابل تحمل و ... می‌دانم که با رديف کردن واژه‌ها، هيچ هم نصيب من و تو نمی‌شود. پس بگذار باقی آن چه را که بر من گذشت، برايت بازگو کنم. شايد درک کنی که چه می‌گويم.
می‌دانی چرا اصرار داشتم هر چه می‌توانی و می‌خواهی، بر زبان بياوری؟ برای اين که با هر کدام از آن جمله‌ها، کلمات، هجاها و آواهايی که از گلوی من خارج می‌شد، اين تو نبودی که ضربه می‌خوردی. تو ايستاده بودی، آرام و راحت و فقط بودی. اما با هر کدامشان من بودم که کوفته می‌شدم، زخمی نو بر روح و جانم شکل می‌گرفت و تيشه‌ای بر ريشه‌ام نواخته می‌گرديد. تو نمی‌دانی، نديدی و نفهميدی که اين من بودم که در آن شب منحوس ويران شدم، نه تو! اين من بودم که تمام راه تا خانه را می‌لرزيدم و می‌لرزيدم و می‌لرزيدم. می‌ترسيدم روحم طاقت نياورد ادامه اين را و جا بزند و باز می‌ترسيدم که جواب ديگران را چه بدهم. تو نديدی که آن شب چون طفلی دو ساله، در آغوش مادر خزيدم و گريه کردم. تو نبودی که سردی را ببينی و شبی را که تا صبح به تحقير و ملامت خود گذراندم. تو نديدی ويرانه‌ای را که شب به مادر به عنوان فرزند، قالب کردم و او در تعجب که اين غريبه بينوا کيست. تو هيچ يک از اين‌ها را نديدی و نشنيدی و تنها از پشت نقابی که صبح فردا به صورت زدم، مرا ديدی و با خود انديشيدی که از آزار و تحقير تو لذت برده‌ام و ... می‌دانی؟ من به تناقض رسيده بودم. تناقضی بين «سکوت خودم، لذت تو و واکنش آينده جامعه» از يک سو در برابر «عمل من، رنج تو، سکوت اجتماع و ويرانی برونی و درونی خودم» و من راه دوم را انتخاب کردم. بر همه اصول و عقايد خودم پا گذاشتم و بيش از همه، خودم را از بود به نابودی کشاندم و تو هم ...

می‌دانی؟ تمام اين‌ها را باز نگفتم تا تو را ملامت کنم. تا دليل يا توجيهی را برايت علم کنم. نه، به خدا که اگر چنين بود، مطمئناً تا کنون اشک از چشمانت سرازير شده بود. قصور و تقصير همه از من بود و همه را می‌پذيرم. مرا ببخش!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۶ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

خداحافظ مرد رفته

تمام شد. به سبکی و شیرینی و کوتاهی خواب لذت‌بخش دم صبح.
پر از خواب‌های رنگین.
تنها چیزی که مانده مجال حضوری است کوتاه و بعد ...
خداحافظ
دارم می‌روم با کوله باری از لحظه‌های 5 سال زیستن (شاید) درسرزمینی که شهر آرزوهایم نبود و امیدوار به آینده‌ای که در پیش روست.
هر پایانی برایم شروعی است دوباره، بی حسرت گذشته و بی امید واهی به آینده!
ولی می‌خواهم باز هم ببینمت
جایی سبزتر از اینجا
و تویی زنده‌تر
کسی که شبهای پرحرفیمان را فراموش نخواهد کرد
محمد
13/2/84
16:20

محمد هم رفت. خيلی ساده و راحت، آخرين امتحانش را پس داد؛ دليل و بهانه‌ای برای ماندن نداشت. پس رفت.
رفت تا من تنها بمانم با تمام غم‌ها، دردها و مشکلاتم. با تمام سؤال‌ها، ترديدها و تشکيک‌هايم. رفت تا ديگر برای شب‌های تنهايی کسی را برای هم‌صحبتی نداشته باشم. رفت و جای خالی‌اش را بيش از همه من احساس می‌کنم. منی که بهتر از همه می‌شناختمش. منی که باور دارم که او بزرگ‌تر و بهتر از آن بود که می‌پنداشتند و می‌پندارند و هر که بزرگی‌اش را نفهميد يا که باور نکرد، بايد به دنبال دليل اين ناتوانی خود بگردد. شايد اين حکايت را در مجالی ديگر روايت کنم. فقط يک نکته می‌ماند:

خداحافظ مرد بزرگ خوب ناشناخته!
موفق باشی و به اميد ديدار

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۷ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

خود زُدايی

می‌دانی؟ همان اولين کلمه‌ات بس بود. احتياج نبود که ده‌ها ساعت صحبت کنيم. حتی پيش از آن که شوخی‌ام را آن گونه پاسخ دهی، متوجه شده بودم. حس آشنايی در صدايت بود. به آشنايی خاطراتی که فرهاد در «بوی عيدی، بوی توپ» تعريف می‌کند. نه برای من بيگانه بود و نه برای تو نو می‌نمود. می‌دانی؟ فهميدم هنوز آن قدر کرخت و بی‌احساس نشده‌ام که نتوانم لمسش کنم. حسی است که مدت‌هاست همراهمان است. احساسی که از لحظه تولد با هر انسانی همراه می‌شود: حس درد

خوب بازی کردم. قبول نداری بازيگر!؟ می‌دانی؟ برايم عجيب نبود. حتی نمی‌توانم بگويم که انتظار داشتم که اين گونه نباشی و شاد باشی و چه و چه. اما برايم تکان‌دهنده بود. باور نمی‌کنی که چه تلخی‌ای در وجودت بود و چقدر هم به من منتقل شد. همين طور بهت‌زده و پريشان نشستم و مانند جن‌زده‌ها و روح‌ديده‌ها به ناکجا خيره شدم. می‌دانی؟ دو درد بود. درد تو و درد من

می‌دانی؟ بر خودم نهيب زدم. فراموش کرده بودم. از ياد برده بودم که اين فقط من نيستم که درد دارم. اين فقط من نيستم که در تاريکنای اين دنيا، بی‌روشنی، پی چاره می‌جويم. اصلاً از خاطرم پاک شده بود که جز من، ديگرانی نيز هستند که دارند در آلام خودشان دست و پا می‌زنند و اگر فراموششان کنيم، غرق می‌شوند. می‌دانی؟ اسير «خود» شده‌ام. آن جمله‌ای بود که يک بار نوشتی و بار ديگر به خودت بازش گرداندم که گاهی ما در دايره دور و برمان چنان غرق می‌شويم که فکر می‌کنيم دنيا يعنی همين دايره. اين بار نوبت من بود که تکرارش کنم و باز هم تکرارش کنم.

می‌دانی؟ شايد تو بهانه‌ای شدی برای من. نه، تشکری بدهکار نيستی. وظيفه‌ام بود که درکت کنم و به قصد نجات، در عذابت شريک نشوم. اصلاً ناراحتم که چرا نخواستی و نتوانستم کمکت کنم. اما بيش از آن يک چيز را بار ديگر (ناخودآگاه) به يادم آوردی. آن قدر غرق «خود» و محصور و مسحور «من» شده‌ام که يادم رفته است که ديگرانی نيز هستند که حق زندگی و درد زندگی دارند. ديگرانی که شايد در به سعادت نرسيدن من مقصر نباشند، اما بايد آن‌ها را نيز در دايره نظر قرار داد. می‌دانی؟ آخر من هم گناهی ندارم. من تمام تلاشم را کرده‌ام، اما «دنيايم تاريک شده و ترسناک!» چرا که بی‌ثمر مانده‌اند. می‌دانی؟ ما همه‌مان مجازيم به انتخاب و مختاريم به آن. اما گاهی ... بگذريم

می‌دانی؟ همه اين‌ها بار ديگر به يادم آورد که بايد رها شوم از اين «من» و بزُدايم ز خود، هر چه «خود» اضافی است. بايد رها شد از قيد تعلق، حتی از دلبستگی به من، به خود

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

هذيان‌هايی در بيداری

۱- ميل عجيبی به نوشتن پيدا کرده‌ام. نوشتن و نوشتن و باز هم نوشتن. شده‌ام کارخانه توليد انبوه متن و همين طور حرف پشت حرف، واژه پشت واژه و جمله پس از جمله است که از ذهنم بيرون می‌ريزد و جاری می‌شود. در عرض کمتر از دو روز، شش بار آغازهايم را به پايان رسانده‌ام و اين برای منی که خسته، رنجور و سخت‌گير شده‌ام، بسيار عجيب است. هر چند که بعضی‌شان را نخوانده باشی. نمی‌دانم. آرامشی که نيست. راهی است برای فرار يا که پيش‌لرزه‌ای است برای آن چه دارد اتفاق بيفتد

۲- روز معلم است. سر کلاس نشسته‌ام. هر چه می‌کوشم تنها به کلاس توجه کنم، نمی‌شود. می‌شنوم و می‌بينم استاد چه می‌گويد و چه می‌نويسد. اما خالی ذهنم را افکاری پر می‌کند که نمی‌دانم از کجا می‌آيند و به کجا می‌روند. تنها می‌دانم که کابوسند و هر لحظه بيشتر ملامتم می‌کنند. به خاطر آن چه هستم. به خاطر آن چه نيستم. به دليل آن چه دارم و به دليل آن چه ندارم. به يادم می‌آرند که بايد چنين باشی و نبايد چنان باشی و من زير بار اين‌ها تنها می‌شکنم و فرو می‌ريزم. استاد همچنان می‌نويسد و می‌گويد

۳- باز هم روز معلم است. جلسه گذاشته‌اند که مثلاً قربان صدقه‌مان بروند. تقريباً اولين نفری هستم که می‌رسم. «سالن شورای سازمان مرکزی دانشگاه» رسمی‌تر و تشريفاتی‌تر از آن است که پايم را با اين قيافه به آن بگذارم. دو ساعت و نيم واليبال برای فرار از تنها ماندن ديگر رمق و نظمی در چهره‌ام باقی نگذاشته است. قرار بر تقدير بود. اما پيام صحبت‌ها تهديد است و حراست و گزينش و چه و چه. مخاطبشان، من که نيستم. حتی نمی‌شود چيزی خواند يا که نوشت. سرم را پايين می‌اندازم و به عکس مهتابی درون شيشه روی‌ميز خيره می‌شوم. اصلاً نمی‌دانم چرا آمده‌ام. نه! قطعاً آن قدر گرسنه و حريص نيستم که برای يک وعده شام، چند ساعت از عمرم را به دور بريزم. ديدن اساتيد گروه (رشته خودم) به عنوان (به نوعی) همکار در کالج و چشمان باز مانده استاد صبح هم نمی‌تواند چندان مشغولم کند. باز هم کسی دارد از درون، خودم را سرزنش می‌کند و من بی هيچ جوابی تنها سکوت کرده‌ام

۴- سر ميز غذا، داخل بسته قاشق و چنگال، يک فال حافظ هم گذاشته‌اند. اعتقادی ندارم. اما با ديدن «نيت کنيد» وسوسه می‌شوم که امتحان کنم. می‌گويد:

آه، آه از دست صرافان گوهرناشناس
هر زمان خرمُهره را با دُر برابر می‌کنند

۵- نمی‌دانم آيا ممکن است کسی پيدا شود که بتواند اين را به گونه‌ای تفسير، تحليل يا که توجيه کند. زيرا که حتی از عهده خودم نيز خارج است. مسأله آن است هنگام بودن با ديگران، حسرت لحظات تنهايی‌ام را می‌خورم و هنگام تنهايی نيز، افسوس نبود ديگری را

۶- نيمه شب هم گذشت. آن قدر به نوشتن ادامه خواهم داد تا خواب، مجال ديدن و انديشيدن را از من سلب کند...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

ره صد ساله، رؤيای صد ساله

۱- آيا می‌خواهيد با اندک سرمايه‌ای، پولدار شويد؟ آيا می‌خواهيد که تنها با پنجاه هزار تومان، ميلياردر شويد؟ آيا می‌دانستيد که می‌توانيد با نشستن توی خانه و پشت کامپيوتر، درآمد ماهانه چند ميليون تومانی داشته باشيد؟ آيا می‌خواهيد ۱۵ سانتيمتر قد بکشيد؟ حتی در سن بعد از ۲۵ سالگی هم قدبلندتر بشويد؟ ... آيا می‌خواهيد فيل هوا کنيد!؟ آيا می‌خواهيد شق‌القمر کنيد؟ آيا می‌خواهيد به سه زبان زنده دنيا در سيم ثانيه! مسلط شويد؟ آيا ... آيا ... آيا ...
اين جملات، پرسش‌ها و استفهام‌های انکاری را کمتر کسی است که نشنيده يا نخوانده باشد. همه ما بسيار ديده و شنيده‌ايم که کسانی از بهشت‌های موعود و رؤياهای باور نکردنی سخن می‌گويند و تلاش می‌کنند ما را هم در اين سعادت سهيم کنند. پنتاگونو، گلدکوئست، گلدمايند و نظاير آن‌ها که می‌خواهند بی هيچ تلاشی تو را پولدار کنند. انواع و اقسام کلاس‌های تکنولوژی ذهن، NLP، مديريت تفکر و ... که موفقيت را به يک‌باره به زندگی‌ات تزريق می‌کنند يا که جديداً اين‌هايی («www.ghadboland.com» و «www.howtogrowtall.com») که ادعا می‌کنند که قد را بلند می‌کنند (و اميدوارم هيچ‌وقت آدرس ای‌ميلتان را پيدا نکنند که از «رهايی زن» هم اسپم‌ترند) و صد البته از اين کاسبی‌ها پررونق‌تر، دکان‌های تقويت اندام‌های جنسی (به خصوص مردانه)
همه و همه اين‌ها را در يک جمله می‌توان خلاصه کرد: «خوشبختی در سه سوت، بدون درد و خون‌ريزی»

۲- ما مردمان تنبلی هستيم. نمی‌خواهم خودم رو از سايرين جدا کنم و بگويم من چنينم و چنانم. بلکه حقيقت اين است که ما مردم تنبل هستيم. چرا که کمتر کسی است که نداند اين بهشت‌ها و وعده‌های دروغين، اوهامی بيش نيستند. اما هميشه اين وسوسه که می‌شود کار کردن، زحمت کشيدن، عرق ريختن و خسته شدن را کنار گذاشت و از يک ميان‌بر، ره صد ساله را، يک شبه پيمود، فريبمان می‌دهد و مسخمان می‌کند. يادم می‌آيد آن دورانی را در اوايل دهه هفتاد که دولت نويد آن را می‌داد که راه ۳۰ ساله ژاپن را ما در پنج سال طی خواهيم کرد. منظور اين که دولت‌مردان و سياست‌گزاران اين کشور هم اسير همين رؤياها بوده و هستند. البته اين تنها مختص ايران و ايرانيان نيست. که شايد اين ويژگی همه جهان سومی‌ها باشد که هميشه در خيال به يک‌باره اوج گرفتن، هر روز پايين می‌مانند و پايين‌تر می‌روند. داشتن رؤيا و خيال عيب نيست. مشکل آن است که برای يافتن ميان‌بر برای ره صد ساله، امشب ره نپوييم و فردا شب و شب‌های ديگر نيز

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم