دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۴

هذيان‌هايی در بيداری

۱- ميل عجيبی به نوشتن پيدا کرده‌ام. نوشتن و نوشتن و باز هم نوشتن. شده‌ام کارخانه توليد انبوه متن و همين طور حرف پشت حرف، واژه پشت واژه و جمله پس از جمله است که از ذهنم بيرون می‌ريزد و جاری می‌شود. در عرض کمتر از دو روز، شش بار آغازهايم را به پايان رسانده‌ام و اين برای منی که خسته، رنجور و سخت‌گير شده‌ام، بسيار عجيب است. هر چند که بعضی‌شان را نخوانده باشی. نمی‌دانم. آرامشی که نيست. راهی است برای فرار يا که پيش‌لرزه‌ای است برای آن چه دارد اتفاق بيفتد

۲- روز معلم است. سر کلاس نشسته‌ام. هر چه می‌کوشم تنها به کلاس توجه کنم، نمی‌شود. می‌شنوم و می‌بينم استاد چه می‌گويد و چه می‌نويسد. اما خالی ذهنم را افکاری پر می‌کند که نمی‌دانم از کجا می‌آيند و به کجا می‌روند. تنها می‌دانم که کابوسند و هر لحظه بيشتر ملامتم می‌کنند. به خاطر آن چه هستم. به خاطر آن چه نيستم. به دليل آن چه دارم و به دليل آن چه ندارم. به يادم می‌آرند که بايد چنين باشی و نبايد چنان باشی و من زير بار اين‌ها تنها می‌شکنم و فرو می‌ريزم. استاد همچنان می‌نويسد و می‌گويد

۳- باز هم روز معلم است. جلسه گذاشته‌اند که مثلاً قربان صدقه‌مان بروند. تقريباً اولين نفری هستم که می‌رسم. «سالن شورای سازمان مرکزی دانشگاه» رسمی‌تر و تشريفاتی‌تر از آن است که پايم را با اين قيافه به آن بگذارم. دو ساعت و نيم واليبال برای فرار از تنها ماندن ديگر رمق و نظمی در چهره‌ام باقی نگذاشته است. قرار بر تقدير بود. اما پيام صحبت‌ها تهديد است و حراست و گزينش و چه و چه. مخاطبشان، من که نيستم. حتی نمی‌شود چيزی خواند يا که نوشت. سرم را پايين می‌اندازم و به عکس مهتابی درون شيشه روی‌ميز خيره می‌شوم. اصلاً نمی‌دانم چرا آمده‌ام. نه! قطعاً آن قدر گرسنه و حريص نيستم که برای يک وعده شام، چند ساعت از عمرم را به دور بريزم. ديدن اساتيد گروه (رشته خودم) به عنوان (به نوعی) همکار در کالج و چشمان باز مانده استاد صبح هم نمی‌تواند چندان مشغولم کند. باز هم کسی دارد از درون، خودم را سرزنش می‌کند و من بی هيچ جوابی تنها سکوت کرده‌ام

۴- سر ميز غذا، داخل بسته قاشق و چنگال، يک فال حافظ هم گذاشته‌اند. اعتقادی ندارم. اما با ديدن «نيت کنيد» وسوسه می‌شوم که امتحان کنم. می‌گويد:

آه، آه از دست صرافان گوهرناشناس
هر زمان خرمُهره را با دُر برابر می‌کنند

۵- نمی‌دانم آيا ممکن است کسی پيدا شود که بتواند اين را به گونه‌ای تفسير، تحليل يا که توجيه کند. زيرا که حتی از عهده خودم نيز خارج است. مسأله آن است هنگام بودن با ديگران، حسرت لحظات تنهايی‌ام را می‌خورم و هنگام تنهايی نيز، افسوس نبود ديگری را

۶- نيمه شب هم گذشت. آن قدر به نوشتن ادامه خواهم داد تا خواب، مجال ديدن و انديشيدن را از من سلب کند...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک