دوشنبه ۲۶ اردیبهشتماه ۱۳۸۴
خداحافظ مرد رفته
تمام شد. به سبکی و شیرینی و کوتاهی خواب لذتبخش دم صبح.
پر از خوابهای رنگین.
تنها چیزی که مانده مجال حضوری است کوتاه و بعد ...
خداحافظ
دارم میروم با کوله باری از لحظههای 5 سال زیستن (شاید) درسرزمینی که شهر آرزوهایم نبود و امیدوار به آیندهای که در پیش روست.
هر پایانی برایم شروعی است دوباره، بی حسرت گذشته و بی امید واهی به آینده!
ولی میخواهم باز هم ببینمت
جایی سبزتر از اینجا
و تویی زندهتر
محمد
13/2/84
16:20
محمد هم رفت. خيلی ساده و راحت، آخرين امتحانش را پس داد؛ دليل و بهانهای برای ماندن نداشت. پس رفت.
رفت تا من تنها بمانم با تمام غمها، دردها و مشکلاتم. با تمام سؤالها، ترديدها و تشکيکهايم. رفت تا ديگر برای شبهای تنهايی کسی را برای همصحبتی نداشته باشم. رفت و جای خالیاش را بيش از همه من احساس میکنم. منی که بهتر از همه میشناختمش. منی که باور دارم که او بزرگتر و بهتر از آن بود که میپنداشتند و میپندارند و هر که بزرگیاش را نفهميد يا که باور نکرد، بايد به دنبال دليل اين ناتوانی خود بگردد. شايد اين حکايت را در مجالی ديگر روايت کنم. فقط يک نکته میماند:
موفق باشی و به اميد ديدار