پنجشنبه ۲۹ اردیبهشتماه ۱۳۸۴
ويران
نمیدانم. شايد نبايد اينها را بنويسم. شايد بايد همان گونه که او گفت، ناديدهات بگيرم و اصلاً به روی خودم نياورم که تويی هم هستی و من را اتفاقاً (به طور کاملاً اتفاقی) میشناسی و من هم همين طور و ... شايد بايد فراموش میکردم و تو هم با خواندن اينها دوباره اين خاطره تلخ (يا که کابوس) را مرور نمیکردی و باز هم از کنار هم میگذشتيم و لبخندهايی پرفريب نثار هم میکرديم. اما میدانی؟ من و تو فرق میکنيم. میدانم که به اين فرق داشتن افتخار میکنی! اما دلم میخواهد به تو بر بخورد. چرا که من لجوج، خودخواه و مغرور حاضرم اشتباه کوچک يا بزرگم را نه تنها توجيه نکنم، که به آن اعتراف کنم و بابتش از تو پوزش بخواهم. بر خلاف تويی که ... بگذريم
میدانی؟ برايم سنگين بود. شايد «سنگين» کافی نباشد. سخت، ويرانگر، بيش از حد، غير قابل تحمل و ... میدانم که با رديف کردن واژهها، هيچ هم نصيب من و تو نمیشود. پس بگذار باقی آن چه را که بر من گذشت، برايت بازگو کنم. شايد درک کنی که چه میگويم.
میدانی چرا اصرار داشتم هر چه میتوانی و میخواهی، بر زبان بياوری؟ برای اين که با هر کدام از آن جملهها، کلمات، هجاها و آواهايی که از گلوی من خارج میشد، اين تو نبودی که ضربه میخوردی. تو ايستاده بودی، آرام و راحت و فقط بودی. اما با هر کدامشان من بودم که کوفته میشدم، زخمی نو بر روح و جانم شکل میگرفت و تيشهای بر ريشهام نواخته میگرديد. تو نمیدانی، نديدی و نفهميدی که اين من بودم که در آن شب منحوس ويران شدم، نه تو! اين من بودم که تمام راه تا خانه را میلرزيدم و میلرزيدم و میلرزيدم. میترسيدم روحم طاقت نياورد ادامه اين را و جا بزند و باز میترسيدم که جواب ديگران را چه بدهم. تو نديدی که آن شب چون طفلی دو ساله، در آغوش مادر خزيدم و گريه کردم. تو نبودی که سردی را ببينی و شبی را که تا صبح به تحقير و ملامت خود گذراندم. تو نديدی ويرانهای را که شب به مادر به عنوان فرزند، قالب کردم و او در تعجب که اين غريبه بينوا کيست. تو هيچ يک از اينها را نديدی و نشنيدی و تنها از پشت نقابی که صبح فردا به صورت زدم، مرا ديدی و با خود انديشيدی که از آزار و تحقير تو لذت بردهام و ... میدانی؟ من به تناقض رسيده بودم. تناقضی بين «سکوت خودم، لذت تو و واکنش آينده جامعه» از يک سو در برابر «عمل من، رنج تو، سکوت اجتماع و ويرانی برونی و درونی خودم» و من راه دوم را انتخاب کردم. بر همه اصول و عقايد خودم پا گذاشتم و بيش از همه، خودم را از بود به نابودی کشاندم و تو هم ...
میدانی؟ تمام اينها را باز نگفتم تا تو را ملامت کنم. تا دليل يا توجيهی را برايت علم کنم. نه، به خدا که اگر چنين بود، مطمئناً تا کنون اشک از چشمانت سرازير شده بود. قصور و تقصير همه از من بود و همه را میپذيرم. مرا ببخش!