شنبه ۷ خردادماه ۱۳۸۴
گذر از دريا
بعدازظهر جمعه است. ساعت از يازده شب گذشته، اما برای من همچنان عصر جمعهای است به مانند تمامی عصرهای جمعه: سرد، دلگير، ساکن و آبی. نه چون سکون آرامش، که به بیحرکتی تهوعآور مرداب. نه از آن آبیهای آرامشبخش، که اين آبی به چرکی و دلمردگی رنگ سبز پردههای بيمارستان و خوابگاه است. دارم خيابانها و بيابانهای دانشگاه را پياده گز میکنم. خلوت است و سکوت زيبای شب را تنها نوای معاشقه جيرجيرکها و قورباغههاست که میشکند. تمام عناصر زيبايی جمعند. شب، سکوت، کوير ... جيرجيرکها و قورباغهها و چهچهه پرندهها، درختانی که اين موقع از سال سبز و پربرگند، آسمان صاف و آرام، گلهايی که برای چيده شدن و تقديم شدن لحظهشماری میکنند. اما چه کنم که عصر جمعه است...
میدانی؟ عصر جمعه مثل ضريب هوشی و آنتروپی است! هميشه رو به زوال و نيستی است. همان طور که نمیشود جلوی زياد شدن آنتروپی و کم شدن ضريب هوشی را گرفت، جلوی دلگيری عصر جمعه را هم نمیتوان گرفت. خيلی هنر کنی، بتوانی سپریاش کنی و از سر بگذرانیاش
میدانی؟ دلم هوايت را کرده است. نمیدانم شايد هم هوس باشد. آخر انگار نه انگار که همين دو ساعت پيش داشتيم حرف میزديم. به خودم میگويم نه؛ گاهی اوقات ديدهبان تنهای خالی ِ کوير هم اجازه دارد که دلش هوای کسی را بکند. آری دلم میخواست اينجا بودی تا گرم میشدم. تا زنده میشدم. تا شاد میشدم. تا آرام میشدم...
میدانی؟ هيچ کداممان فکر نمیکرديم که به اين سرعت اتفاق بيفتد. چشممان را بستيم و باز کرديم و ديديم که از اقيانوس گذشتهايم. شايد هم از زمين و هفت آسمان!
میدانی؟ خيلی به تقدير و سرنوشت و قضا و قدر و اينها معتقد نيستم. حتی ايمانم به خدا هم داشت کمکم ترک برمیداشت. اما آن چه را که پيش آمد، هر چه بنامم، بازی با کلمات است و مگر اين که دست سرنوشت چنين صفحهای را به زندگی بيفزايد. میدانی؟ آن روز که برايت نوشتم: «لَختی درنگ کافی است تا جادوی زندگی مَسخِمان کُنَد» خودم هنوز به اين جمله ايمان نداشتم. اما امروز ديگر به تکتک آن واژگان يقين دارم. چرا که نه تنها ديدمش، که با تمامی حواسم لمس و درکش کردم. آری، بيا «جادوی زندگی» بناميمش که به راستی برازندهاش است.
میدانی؟ نمیدانم چطور شد. آخر تا جايی که يادم میآيد لباس رزم پوشيده بودم. زره، کلاهخود، شمشير و ... هر که را میخواست پيش بيايد و اندکی نزديکتر شود، از خودم میراندم تا در امان بمانم. میدانی؟ میترسيدم. میترسيدم از همه آدمها. اين پوسته سخت و خشن کار را به جايی رسانده بود که مثل ادوارد دستقيچی، حتی اگر میخواستم نيز، کسی نمیتوانست بی زخمی شدن، نزديک شود و از همين بود که فرار میکردم (میدانی؟ حتی میخواستم يک هفته قبل از سفر بگويم اين جای خوابتان، اين غذايتان، اين اتوبوس، اين هم سرپرست، برويد. من نمیآيم) اما نمیدانم چه شد که اين بار فرار نکردم ... و تو آمدی. نمیدانم چطور شد که شمشير، کلاهخود و زره، همه و همه را انداختم و تنها تو ماندی و من ... و تو همه چيز بودی
میدانی؟ خسته بودم. غمگين بودم. آشفته بودم. زندگی برايم زنده ماندن شده بود. اصلاً نمیدانستم زندگی يعنی چه. تفاوتم با يک تکه چوب خشک برای خودم هم معلوم نبود. تو که آمدی به من روح دميدی. زندهام کردی. شادی از دست رفته ساليان را به من بازگرداندی. آرامم کردی. و تو نمیدانی اين آرامش چيست. من هم تا حسش نکردم، نمیدانستم. اين آرامش يعنی سعادت، خوشبختی، بهروزی ... يعنی زندگی، يعنی همه چيز...
میدانی؟ هفت سال منتظر بودم. شايد هم به عدد سالها و ماهها و روزها و ساعتها و ثانيههای زندگیام. نمیدانم. هفت سالش را که مطمئنم. مثل هفت سالی که گيو داشت توران را به دنبال فرزند سياوش (کيخسرو) جستجو میکرد و هنگامی که تقريباً مطمئن شده بود که رؤيای صادقه گودرز، کابوسی بيش نبوده، کيخسرو را يافت. من نيز هنگامی که ديگر اميدی نداشتم، چيزی را از خدا هديه گرفتم که ديگر آرزويی برايم باقی نگذاشت. همه آرزوهايم بود، شد و خواهد ماند: تو
میدانی؟ اينها شايد ذرهای از اقيانوسی نباشد که میخواهم برايت باز گويم. باقیاش باشد برای وقتی ديگر. تو همه چيز را به من عطا کردی. حال تو بگو که از من چه میخواهی