دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۹ مرداد‌ماه ۱۳۸۴

نقدي بر هري پاتر 6

1- من نسخه انگليسي «هري پاتر و شاهزاده دورگه» (Harry Potter and half-blood Prince) رو از اينجا گرفتم (فايل pdf، فايل word، فايل text) و 827 صفحه‌اش رو سه روزه خوندم. به نظر مياد اين نسخه با اسكن كردن كتاب و بعد تبديلش به text آماده شده و به همين خاطر ايراد زياد داره و خيلي جاها بايد حدس بزنيد كه چه كلمه‌اي بوده. البته حدس زدنش اصلاً سخت نيست. به هر حال اين كه از نسخه غيرقانوني‌اي كه دو روزه آماده شده، نبايد انتظاري بيشتر از اين داشت. تا جايي كه من يادمه سر كتاب قبلي (هري پاتر و محفل ققنوس) ظرف مدت يك ماه، 30 تا ترجمه مختلف ازش به بازار اومد. اگه حال و حوصله انگليسي خوندن ندارين، مي‌تونين يه ماه صبر كنين تا ترجمه‌هاي صد تا يه غازش به بازار بياد. ولي هيچي اصلش نمي‌شه. از من گفتن ...

2- مي‌تونم بگم بعد از دو سال انتظار، اين كتاب به نسبت هري پاتر و محفل ققنوس، خيلي راضي‌كننده‌تر بود. حقيقتاً توي سري كتاب‌هاي هري پاتر، محفل ققنوس يك افتضاح تمام عيار بود. دليلش هم كاملاً واضحه: «آدمي منفورتر از خود هري تو اون كتاب مي‌شد پيدا كرد؟» يه پسر يك‌دنده لجباز از خود راضي كه فكر مي‌كنه خيلي كارش درسته و اصلاً براي هيچ كاري به هيچ كس احتياج نداره. اصلاً حالي‌اش نيست كه چيزي بارش نيست و مي‌خواد با همون يه اَرزَن سوادش، بره به جنگ ولدمورت و همه مرگ‌خوارها. و به خاطر همين غرور (يا بهتر بگم، حماقت) سيريوس رو به كشتن مي‌ده. يادمون نمي‌ره كه كافي بود هري به حرف دامبلدور اعتماد مي‌كرد و اكلامانسي رو ياد مي‌گرفت (كه در يك قسمت داستان، مي‌بينيم كه موفق شد به ذهن اسنيپ نفوذ كنه. پس كافي بود توانش رو به كار بگيره) حتي كافي بود آينه سيريوس يادش بود ... (بين همه كاراكترها، شخصاً سيريوس بلك رو خيلي دوست داشتم و خيلي از دست هري شاكي‌ام!)
كاراكتر دولورس آمبريج هم نه تنها نمي‌تونه با تلخ كردن ماجرا، هري رو از منفور بودن نجات بده، كه فقط حرص آدم رو در مياره (و به جي.كي. رولينگ اين امكان رو مي‌ده كه ثابت كنه «دشمن دانا، به ز دوست نادان») به اين معنا كه تو كتاب پنجم، بر خلاف انتظاري كه داريم (بنا بر گفته‌هاي دامبلدور در اواخر كتاب چهارم) كه دنياي سياهي رو ببينيم، بيشتر داريم يه دنياي احمقانه رو مي‌بينيم كه جز كشته شدن يك نفر، راهي براي اثبات هيچ چيز نيست

3- كتاب ششم (هري پاتر و شاهزاده دورگه) رو كه تموم كردم، از چيزي كه خوندم راضي بودم. هر چند بيشتر اين رضايت مربوط به 200 صفحه آخر كتاب 800 صفحه‌ايه. نيمه اول كتاب افتضاحه! طولاني، خسته كننده و بي‌فايده. جي.كي.رولينگ به معناي واقعي كلمه آب بسته توش، رفته! داستان از فصل 22 («پس از مراسم تدفين» البته، تدفين آراگوگ) يعني از حدود صفحه 600، تازه جون مي‌گيره و ضرباهنگ مناسبي پيدا مي‌كنه تا دست آخر به اون پايان شاهكارش مي‌رسه. پاياني كه مي‌تونم بگم بهتر از اين نمي‌شد. ولي خب، كتاب هنوز ايراد زياد داره. اينن چند تا ذهن من رسيد:
يك- يه سوال مهم: «چي شد جيني كه تا پارسال بچه بود، يه دفعه بزرگ شد و اين همه دوست‌پسر رديف كرد؟»
ب- پروفسور اسلاگ‌هورن از اون شخصيت‌هايي بود كه با ورودش، فكر مي‌كردم نقش بزرگي خواهد داشت. نقشي كه تا كتاب بعدي در پرده ابهام مي‌مونه. ولي به نظر مياد اون خاطره، تمام نقشي بود كه اسلاگ‌هورن ايفا كرد. راستي، اسلاگ‌هورن واقعاً يه اسلايترينه؟
پ- از يه سري جهات شخصيت اسلاگ‌هورن شبيه لاكهارت (كتاب دوم) نبود؟ منتظر بودم خيلي بيشتر از اين‌ها حرص آدم رو در بياره. اما كلوب محبوبان اسلاگ‌هورن خيلي پا نگرفت. ايده‌اي كه نويسنده شروع كرده، ولي از ادامه‌اش منصرف شده (بهش و آشنايي‌هاش احتياج پيدا نكرده)
ت- از محتواي كلاس‌هاي دفاع در برابر جادوي سياه خبر دارين؟ در طول سال، جز اينفري، چي درس داد؟ مثل اين كه كفگير رولينگ بد به ته ديگ خورده
ث- اين كورماك مك‌لاگل ديگه چي بود؟ مي‌خواست بگه تو گريفندور هم آدم بد هست؟ همين؟
ج- از محفل چه خبر؟ همه پراكنده شدن؟
چ- چرا هري چند وقته هيچ چيز خاصي ياد نمي‌گيره؟ البته جز غيب و ظاهر شدن؟ حتي مالفوي هم از هري باسوادتر و به درد بخورتر شده.
ح- جفت شدن‌هاي هري-جيني و رون-هرميون كاملاً قابل انتظار بود. هرميون يه خرده زيادي معصوم نموند!؟
خ- اسكريم‌گور هم يه فاج ديگه است. فقط ابهت داره وگرنه به همون اندازه فاج احمق و بي‌خاصيته و در كل من فاج رو ترجيح مي‌دادم. موندن آمبريج، پرسي و امثالشون در داستان، به رسوندن اين نكته كمك مي‌كنه. احتياجي به اشاره مستقيم‌تر نبود.
د-

4-البته كتاب نكته مثبت هم زياد داره. مثبت‌ترين نكته اين كتاب، همون غالب شدن سياهي بر فضاي داستانه يه جذابيت خاصي به داستان داده و ديگه نمي‌شه انگ بچگانه بودن رو بهش زد. تعليق و سوال‌هايي هم كه در آخر اين كتاب تو ذهن خواننده مي‌مونه، از تمام كتاب‌هاي قبلي قوي‌تره. اصلاً اين سوال كه هاگوارتز باز مي‌شه يا نه، خيلي عطش رو براي خوندن كتاب بعد زياد مي‌كنه. داستانِ كلي هم كه داره جذاب مي‌شه و به نظرم اصلاً حيفه كه بخواد تو يه كتاب تموم شه. به خصوص اين كه پيدا كردن هوركراكس‌ها بعيده كار آسوني باشه. چه برسه به بقيه كار.

5- اما پيش‌بيني در مورد كتاب بعد: كشته شدن كاراكتر به دست شاهزاده و فرار دو نفره شاهزاده و مالفوي، همه‌اش صحنه‌سازيه. لحظه‌اي كه هري تو مراسم سوزوندن جسد كاراكتر، پرواز ققنوس رو مي‌بينه، شاهد اين ماجراست و البته التماس‌هاي كاراكتر به شاهزاده براي نكشتنش! همه اين كارها براي جلب اعتماد ولدمورت و مرگ‌خورهاست به شاهزاده! (شخصاً اولش فكر مي‌كردم شاهزاده، ولدمورت بوده) البته بازگشت كاراكتر در يه صحنه حساس خواهد بود و اوايل كتاب بعدي خبري ازش نيست. درضمن همچنان هري حرص همه رو در خواهد آورد (به خصوص با اون مَن، من، گفتن‌هاش) هيچ تعجب نمي‌كنم كه در كتاب بعدي، بُكُش بُكُش هم شروع بشه و در غياب كاراكتر، رولينگ خيلي از شخصيت‌هاي اصلي كتاب (حتي مثلاً رون) رو مي‌كشه تا يه خرده سرش خلوت بشه. تاريخ هم كه دو بار تكرار مي‌شه. پس بايد منتظر يه پيتر پتي‌گرو ديگه هم بود. نويل هم كم‌كم بايد وارد صحنه بشه. فقط به شرطي كه ... نكنه واقعاً كاراكتر مرده باشه!؟ :(

6- يكي مي‌گفت تو جريانات جنبش‌هاي دانشجويي دهه شصت اروپا، كتاب‌هاي ارباب حلقه‌ها خيلي محبوب بودن و مثل الان هري پاتر، دونه به دونه منتشر مي‌شدن. مي‌گفت كه بعد از انتشار كتاب اول اون مجموعه (ارباب حلقه‌ها، ياران حلقه) روي ديوارها شعارنويسي مي‌كردن: «گندالف زنده است» و يه سري نتايج ايدئولوژيك و ... داشتم با خودم مي‌گفتم بريم رو ديوارها شعار بنويسيم: «كاراكتر زنده است» البته بدون نتايج ايدئولوژيك و ... ؛)

پ.ن: ننوشتم كاراكتر كيه كه جذابيت كتاب از دست نره

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
جمعه ۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۴

بهرنگ به كارآموزي مي‌رود

1- كارآموزي تجربه خوب و در عين حال، عجيبيه. تجربه شش روز هفته، هشت صبح رفتن سر كار و پنج روزش هفت و هشت شب و پنجشنبه‌ها پنج بعدازظهر برگشتن. تازه من كه شانس آورده‌ام و از پشت‌بوم خونه، شركت، و از پنجره شركت، خونه، معلومه. يعني قدم‌زنان 15-10 دقيقه بيشتر راه نيست و نبايد مثل رئيسم! تا عظيميه كرج برم. فكر مي‌كنم خيلي ضعيف شده‌ام. اصلاً از خودم نااميد دارم مي‌شم، شديداً و لاتفرقوا!
مي‌دوني؟ خداوكيلي درست و حسابي كار نمي‌كنم. يه روز ممكنه حسابي كار كنم و يه روز ممكنه سه ساعت ول بگردم. يه ساعتي هم كه هر روز به عنوان نهار و .. استراحت مي‌كنم (كه البته جزو ساعت‌هاي كاري‌ام به حساب نمياد) كار هم كه بيل زدن و ... نداره. ولي هفته پيش پنجشنبه، ساعت 8 شب خوابم برد، 5:30 صبح بيدار شدم، دوباره 8:30 خوابم برد تا ساعت يك ظهر! يعني سر جمع 14 ساعت. ديشب هم ساعت 12 خوابم برد تا 6 صبح، و دوباره از 8 تا 12 خواب بودم. مامانم مي‌گه كار نكرده‌اي. قديم‌ها طاقتم خيلي بيشتر از اين‌ها بود. حتي «جوخه» اليور استون هم كه سينما يك داشت پخش مي‌كرد، نتونست بيدارم نگه داره. كارم كه سنگين نيست. يك كارم كه بيشتر ندارم. محل كارم هم كه دو تا كوچه بالاتره. اما باز هم ... بگذريم

2- تازه دارم مي‌فهمم چه رشته عجيب و غريبي دارم. مي‌شه هم عاشقش بود. هم ازش متنفر بود. هم ... تازه حتي تو يه حوزه خاصش. مثلاً كاري كه الان دارم (مثلاً) انجام مي‌دم بيشتر مربوط به طراحي اجزاست. طراحي مخازن تحت فشاره براي پروژه‌هاي اسمشو نبر! (you know what) مخلوطي از مقاومت و طراحي و ارتعاشات!
حالا نكته‌اش چيه؟ نكته‌اش اينجاست كه هر موجودي، يه استانداردي براي طراحي داره. يه سازماني هست به اسم ASME (انجمن مهندسان مكانيك آمريكا) كه براي هر چيزي، يه استانداردي آماده كرده. مثلاً براي بويلر و مخازن تحت فشار 11 نسخه (Section) استاندارد آماده كرده. يكي‌اش براي مخازن نيروگاه‌هاي مثلاً بخار، يكي براي صنايع غذايي، يكي براي ... حالا مثلاً سومي‌اش كلاً مربوط به نيروگاه‌هاي هسته‌اي و كلاً نجهيزات هسته‌اي هست. همين «ASME III for boiler and pressure vessel» خودش به سه قسمت (Division) تقسيم مي‌شه كه هر كدوم به تعدادي Subsection تقسيم مي‌شن. البته Subsection NCA هم هست كه نيازهاي عمومي براي قسمت‌هاي 1 و 2 رو شرح مي‌ده. قسمت 1 (Division 1) خود شامل 7 Subsection هست:

  1. NB: اجزاي كلاس 1

  2. NC: اجزاي كلاس 2

  3. ND: اجزاي كلاس 3

  4. NE: اجزاي كلاس MC

  5. NF: نگهدارنده‌ها (supports)

  6. NG: ساختارهاي نگهداري قلب (رأكتور)

  7. NH: اجزاي كلاس 1 در دماهاي بالاي كاري

  8. ضميمه‌ها

قسمت 2 به كدهاي مربوط به مخازن، حفاظ‌ها و كف بتوني رأكتور مي‌پردازه و قسمت 3 هم استانداردهاي مورد نياز براي سيستم‌هاي نگهداري، بسته‌بندي و حمل و نقل سوخت مصرف شده و ساير زائدات با راديواكتيويته بالا رو ارائه مي‌ده.
هر Subsection خود شامل هشت مبحث است.
  1. مبحث 1000: مقدمه، طرح كلي و قلمرو طرح

  2. مبحث 2000: مواد

  3. مبحث 3000: طراحي

  4. مبحث 4000: ساخت، نصب و راه‌اندازي

  5. مبحث 5000: بازرسي

  6. مبحث 6000: آزمون

  7. مبحث 7000: حفاظت در برابر فشار اضافه (overpressure)

  8. مبحث 8000: گزارش‌ها، نام‌ها و نشان‌ها

هر مبحث به چند زيرمبحث (Subarticle) تقسيم مي‌شه كه رقم صدگان را تشكيل مي‌ده (مانند 3200) و هر زيرمبحث شامل چند Subsubarticle هستكه رقم دهگان رو مي‌سازه. خود Subsubarticle هم شامل چند پاراگرافه كه شماره پاراگراف، عدد يكان ارجاع رو نشون مي‌ده. Subparagraph هم شماره بعد از مميز رو مي‌سازه. به اين ترتيب «ASME III, NB-1132.1» به معناي استاندارد ASME III، بخش يا Division يك، Subsection NB، مبحث 1000، زيرمبحث اول، Subsubarticle سوم، پاراگراف دوم، زيرپاراگراف اول هست.
حالا براي هر يك خط از يه گزارش طراحي، بايد يه همچين ارجاعي داشت.
نكته‌اش اينجاست كه مثلاً يه مبحث از يه division از يه section، خودش يه زونكن كامل مي‌شه. يعني مثلاً 800-700 صفحه. حالا نه اين كه فكر كنين يه section بسه ها! نه بابا! هم section هاي ديگه، هم يه هفت هشت جور استاندارد ديگه (مثلاً براي طراحي يك مخزن كه من داشتم روش كار مي‌كردم، از بخش D از ASME II براي تعيين مواد و خصوصيات آن‌ها، از ASME III ، Subsection NB براي مخزن، Subsection NF براي نگهدارنده و skirt مخزن، از ASME V براي آزمايش‌هاي غيرمخرب، از ASME IX براي جوش‌ها و از ASME XI براي بازرسي‌هاي در حين كار استفاده شد. همچنين براي تحليل تنش در مخزن، استاندارد روسي PNAE G-7-002-86 براي «تحليل استحكام تجهيزات و لوله‌كشي‌هاي نيروگاه‌هاي اتمي» به كار رفت. پژوهش‌نامه‌هاي 107 و 297 «انجمن تحقيقات جوش (WRC)» براي تحليل تنش‌هاي موضعي در بدنه‌هاي استوانه‌اي و بيضوي تحت بار خارجي ديگر استاندارد مورد استفاده قرار گرفت و چند استاندارد ديگر نظير استاندارد اروپايي EN-13445-1 كه براي طراحي آويزها به كار رفت)
دست آخر اين كه موقع كار هفت هشت تا زونكن جلوم بازه و از اين به اون و از اون به اين، آخر سر يادم مي‌ره داشتم چي كار مي‌كردم! در ضمن، اصلاً نمي‌شه مطمئن بود كه آيا اصلاً همين 700 تا منبع و مأخذ بسه يا يه چيزهاي ديگه‌اي هم هست كه تو ازشون خبر نداري

3- رشته سهل و ممتنعي دارم. يه موقع كه فكر مي‌كني هيچي بلد نيستي، مي‌بيني اصلاً لازم نيست چيزي بلد باشي و يه موقع كه فكر مي‌كني همه چي بلدي، مي‌فهمي هيچي بارت نيست! (خب با چنين رشته‌اي، توقع دارين آدم قاط نزنه)

4- هر كي بتونه حدس تخمين بزنه اين ASME (لعنت و رحمت خدا بر آن باد) كلاً چند صفحه استاندارد تدوين و منتشر كرده، جايزه داره. (محاسبات ضميمه شود)

5- زنگ زدم مي‌پرسم چه خبر؟ مي‌گه همگي به خوشي و سلامتي يه جوري كارآموزي رو دودر كرده‌اند. خودش هم هفته‌اي دو روز مي‌ره قدم مي‌زنه، شش روز، روزي هشت ساعت براش ساعت مي‌زنن. بعد از كمي دچاتر افسردگي شدن، به نظرم مي‌رسه كه از دودر نكردن ضرر نكرده‌ام. فقط اميدوارم آخر سر استاد محترم نخوان حال بگيرن. همين ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۳ مرداد‌ماه ۱۳۸۴

لطفاً همون هميشگي

1- هر روز هشت صبح مي‌ري سر كار؛ شش، هفت يا هشت شب، يا حتي ديرتر، برمي‌گردي خونه. روزي حداقل ده ساعت كار كه جز براي ناهار و دستشويي، بقيه‌اش پشت يه ميز مي‌گذره. خونه كه مي‌رسي، يه شام نصفه و نيمه، يه نگاه به روزنامه‌اي كه صبح خريده‌اي و يه چند ساعتي هم وقت تلف كردن پاي تلويزيون و بعد نمي‌دوني چه جوريه كه خوابت مي‌بره و دوباره، فردا صبح، روز از نو و چرخه كهنه از نو! تازه خوبه. فعلاً مثلاً داري يه چيزي ياد مي‌گيري و هر روز، يه ذره هم كه شده، به معلوماتت اضافه مي‌شه و كاملاً مثل روز قبل نيست. ولي خيلي مثل روز قبله. خيلي ... مي‌گن خيلي وقت پيش‌ها، يه بابايي كه آدم بزرگي بوده گفته: «هر كس دو روزش مثل هم باشد، مؤمن نيست» حالا مي‌موني كه پس بقيه چه شكلي مؤمن موندن.

2- مي‌دوني؟ يه دو ماهي خودم انگشت حيرت به دهان برده بودم كه چه شكليه كه هر چي گوش مي‌كنم، فكر مي‌كنم يا زمزمه مي‌كنم، ديگه انگار اين ترانه‌ها هيچ مفهومي برام ندارن. نه breaking the habbit، نه numb، نه in the end و نه هيچ كدوم ديگه از ترانه‌هاي اين تيپي مورد علاقه‌ام، حالا مي‌خواد مال لينكين پارك باشه يا evanessence يا system of a down يا هر كس ديگه‌اي. مي‌دوني؟ شايد بخندي، ولي يه جورهايي براي يه مدت طولاني حس و حالم رو اينا بهتر از هر كس ديگه‌اي مي‌تونستن توصيف كنن. اون مدت خيلي خوب «روزهاي بهانه و تشويش» و «ديوار» فرامرز اصلاني رو مي‌فهميدم. اما دوباره برگشتم به اصل خويش! دوباره زخم‌هايي دارن در وجودم مي‌خزند كه هيچ وقت درمان نخواهند.

crawling in my skin
these wounds they will not heal
fear is how I fall
confusing what is real

3- نگرانم. بدجوري نگران خودم شده‌ام. اصلاً روزها و شب‌ها ميان و مي‌رن ديگه هيچ خبري از تب وسوسه‌انگيز غير قابل مقاومت نوشتن نيست. اصلاً هيچ جرقه‌اي هم براي نوشتن پيدا نمي‌شه. مدت‌هاست كه احساس مي‌كنم دارم خاموش مي‌شم. دارم مي‌ميرم و در مقابل اين مرگ، نه توان مقابله دارم و نه انگيزه‌اش رو

4- موقعي كه بعد از دو سال كار، به يه ليسانسه‌اي كه تازه هر چي نرم‌افزار بوده، خورده، ماهي 200 تومن مي‌دن، تازه معلوم نيست چه شكلي تونسته كار پيدا كنه، مطمئن شده‌ام كه حتي براي زندگي با بدبختي هم تو تهران شانسي ندارم. اصلاً فكر كردن به زنده موندن هم مسخره است. چه برسه به زندگي! براي يه آدمي كه به هر حال در آخر تحصيلاتش هيچي دستش نيست، اصلاً شوخي بامزه‌اي نيست.

4- مي‌دوني؟ همت، پشتكار، تلاش ... مسخره است، شعاره، ولي اين تمام چيزيه كه بهش احتياج دارم. يادم مياد يه بنده خدايي (كه مثلاً مشاورمون بود) سوم دبيرستان مي‌گفت: «تا اينجا نون استعدادتون رو خوردين. از اينجا به بعد ديگه نمي‌شه. اين استعداد تنبلتون كرده ...» پيش خودم مي‌گفتم: «برو بابا! كل اگر طبيب بودي، سر خود دوا نمودي. تو اگه همت داشتي، سوم دبيرستان از مدرسه اخراجت نمي‌كردن. نمي‌فرستادنت يه دبيرستان عادي. حالا هي شعار بده» اما حالا كه با سر خوردم زمين و مي‌بينم هيچ آشغالي نمي‌شم، فهميده‌ام كه اون بنده خدا راست مي‌گفت. اصلاً از خودم دارم متنفر مي‌شم. يه خروار غرور به علاوه از هر دري، سخني .. و ديگر هيچ! هيچ چيز نيست كه بخوام بهش تكيه كنم و بگم فرداي روزگار با دونستن اين خودم رو زنده نگه مي‌دارم. از هر چيزي يه ذره و نه بيشتر، از تنبلي و غرور، بي‌نهايت و نه يه ذره كمتر

5- به سرم زده بعد از اين كه درسم تموم شد، به جاي اين كه برگردم تهران يا اين كه حتي مشهد بمونم، پا شم برم يه جاي خيلي كوچكتر، يه جايي كه سگ رو هم كه بزني نمي‌ره. (عسلويه!؟ نه بابا! با معدل من، براي كارگري هم من رو عسلويه قبول نمي‌كنن. تازه با كدوم پارتي؟) چه مي‌دونم. شايد برم طبس پيش محمد. مي‌گفت ماهي سيصد چهارصد تومن راحت مي‌دن. هيچ كس هم كه پا نمي‌شه بره. چه اهميتي داره كه به اندازه اميرآباد تهران هم نيست. چه اهميتي داره كه من تو اين كوچه‌ها كه قدم مي‌زنم، از مردم لذت مي‌برم و حتي مشهد هم برام ... ولش كن. يه جايي كه بشه راحت زنده موند و بشه اين قدر پول جمع كرد كه بعد از يكي دو سال، يه ماشين خريد و ... مي‌دوني!؟ آينده، آرزو، رؤيا، همه‌اش باد هواست. اين قدر خر نيستم كه بخوام برم خارج. من مي‌ترسم. توانايي رقابت رو هم ندارم. اما ترجيح مي‌دم همين جا رقابت نكنم و به زور زنده بمونم تا اين كه برم خارج زور بزنم كه زنده بمونم. نمي‌دونم. اين سياهي اينجا آشناتر از سياهي اونجاست، همين

6-چرته. همه‌اش چرته. من هم چرت شده‌ام. دوباره رفته‌ام تو مود ضداجتماعي‌ام و ترجيح مي‌دم كه دور و برم كسي نباشه تا پاچه نگيرم. دارم از همه چيز و همه كس فرار مي‌كنم. فقط دنيايي رو تحمل مي‌كنم كه مثل هميشه باشه. بدون دردسر، بدون تفاوت، بدون برانگيختن احساس خاص. مي‌دوني. واقعاً از ايني كه هست بدم مياد. ولي فعلاً همينم. ببخش!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۲۴ تیر‌ماه ۱۳۸۴

خدا نگهدار دوست من

سلام مجيد
مي‌دوني دلم مي‌خواست كه مي‌تونستم بنويسم «سلام مجيدم» عجيبه، نه!؟ مي‌دوني؟ بعضي چيزها و بعضي آدم‌ها اون قدر خوب و دوست‌داشتني هستن كه وسوسه‌ات مي‌كنن خودخواه بشي و اون رو فقط براي خودت بخواي. امّا خب، شايد يكي از اصلي‌ترين دلايل دوست داشتن، خودخواه نبودن تو بوده و هست. نمي‌دونم. هر چي بيشتر فكر مي‌كنم، بيشتر و بيشتر لحظه‌ها و موقعيت‌هايي رو به خاطر مي‌آرم كه تو كاري كه مي‌تونستي، براي ديگران انجام دادي و انفاق كردي، كه ذهن من پٌره از خاطرات از خود گذشتگي‌ها و ايثارهاي تو. هيچ وقت نفهميدم چطور مي‌توني اين قدر خوب باشي ...

مجيد جان
خيلي وقت‌ها كه مي‌بيني اصرار مي‌كنم، نه به خاطر دلسوزي براي تو، كه از حسادته! خنده‌داره، نه؟ آره مي‌دونم. ولي چي‌كار كنم كه هميشه دلم مي‌خواسته خوب باشم و بهتر باشم. اما هر چقدر هم كه تلاش مي‌كردم، باز تو و رفتار و منش تو رو كه مي‌ديدم، مي‌فهميدم كه يكي بهتر از من هم هست. آي حرصم مي‌گرفت. آي مي‌سوختم ...

نمي‌دونم. شايد با خودت فكر مي‌كني كه اي كاش يه جوري به من مي‌قبولوندي كه من خوبم و بهترم و چه و چه تا دل من (روح من!؟) هم شاد بشه. ولي اصلاريال دلم نمي‌خواد كه اين كار رو بكني. دلم مي‌خواد كه ازت تشكر كنم. ازت تشكر كنم كه از سر حسادت هم كه شده، سعي كنم آدم بهتري بشم و آدم بهتري باشم. اين رو بدون تعارف مي‌گم. تو موجب شدي كه من آدم بهتري بشم و بابت اين واقعاً سپاسگزارم.

مي‌دوني مجيد؟ بيشتر از دوسال از عمر دانشجويي‌مون، بيشتر از نصف اين دوران عجيب، دوست داشتني، به ياد موندني، پر خاطره و پر مخاطره‌مون رو با هم بوديم. مي‌دوني نصف عمر يعني چي؟ شايد من هم هنوز درست نفهميده باشم. ولي به هر حال هر چي دارم، نصفش رو به تو مديونم و نيم ديگه‌اش رو هم از خودت ياد گرفته‌ام كه ببخشم.

مجيد عزيز
ممنونم بابت همه خوبي‌هات و ... گاهي وقت‌ها كلمات كافي نيستند.

يك دوست بي‌معرفت
بهرنگ

توضيح 1: مجيد علايي‌گهر، دوست دو سه ساله من بود كه فارغ‌التحصيل شد. اين دو سال آخر رو با من هم‌اتاق بود

توضيح 2: اين نامه در مراسم Goodbye Party كه اواسط خرداد براش گرفتيم، هر كدوم چند خط نوشتيم و بهش داديم كه در بالا نامه من رو خونديد

توضيح 3: اميدوارم بابت سرگشاده شدن يه نامه خصوصي شاكي نشه

توضيح 4: متن فوق در عرض يك ربع و در شرايط فوق‌اضطراري نوشته شده و خيلي چيزها براي اضافه كردن بهش دارم. ولي ترجيح دادم ويرايش نشه

توضيح 5: يه مدته برام سؤال شده كه چي رو بايد تو وبلاگ بنويسم. و هنوز به هيچ جوابي نرسيده‌ام

توضيح 6: فوق‌العاده مزخرف شده‌ام. خطر آبروي من رفتگي! لطفاً نزديك نشويد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۹ تیر‌ماه ۱۳۸۴

نطلبيده

۱- از قديم و نديم گفتن: «آب نطلبيده، روشنيه» نمی‌دونم شايد هم گفتن شگون داره. به هر حال خيلی مطمئن نيستم. ولی سر جمع اين که خوب چيزيه!

۲- يه چند وقت که چه عرض کنم، دو سه ماهی می‌شه که نوشتنم کلاً خيلی کم شده. نه فقط تو وبلاگ، که همه جا. با وجود اين که خوندنم نه تنها کم نشده، که شايد بيشتر هم شده

۳- از يکشنبه هفته پيش که رسيدم تهران، تا جمعه، فقط دو بار از خونه بيرون اومدم. يک بار به اجبار کارآموزی، صبح رفتم و شب برگشتم و يک بار هم به مدت سه دقيقه برای خريدن روزنامه خونه رو تنها گذاشتم! بقيه مدت تو خونه، پای کامپيوتر يا تلويزيون، به بطالت! حکايت اون بنده خدايی که داشت ساعتش رو به سپر يه ماشين می‌ماليد. ازش پرسيدن داری چی کار می‌کنی؟ گفت دارم اوقاتم رو سپری می‌کنم

۴- جالبش اينه که تو اين مدت پنج روز، در راه خدا يک کلمه به ذهنم نرسيده بود که بنويسم. خسته، بی‌حال، علاف و سر جمع درب و داغون. شديداً نياز به استراحت داشتم و اين وسط، بايد يه هفت هشت ده روزی هم با داداشم تنها می‌موندم و اين يعنی هر گونه اميد، تعطيل!

۵- پنجشنبه شب، ساعت ۱۱ شب آرمان زنگ زد که با بر و بچ، می‌خوايم دو روزی بريم مسافرت. ميای يا نه؟ آي حرصم گرفت که آخه اين چه وقتشه که من نمی‌تونم بيام و گفتم ٪۹۹.۹ نه، نمی‌تونم بيام. اما همه چيز دست به دست هم داد که ساعت دو بعد از نصفه شب، همه چيز جور بشه و ...

۶- من، آرمان، سعيد، مهدی فيضی، سيامک و سه نفر از دوست‌های سيامک، هشت نفری، هشت صبح جمعه راه افتاديم و شش بعدازظهر يکشنبه، من خونه بودم. «تهران، رودبار، رشت، آستارا، اردبيل، سرعين، بستان‌آباد، زنجان، تهران» يعنی يک خروار خاطره: از دوربين‌های آرمان گرفته تا رانندگی محشر سعيد تا دفن شدن سيامک تو ساحل و لُنگی که دور سر مهدی بسته شد. از خوابيدن سيامک تو عسل‌فروشی و خنديدن شاگرد عسل‌فروش بهش گرفته تا کوئينچ شدن پای آرمان و چهار کلاهی که بر سر چهار تفنگدار (من، آرمان، سعيد و مهدی) خودنمايی می‌کرد. از دوست سوپرپاستوريزه سيامک گرفته تا دريای تميز آستارا و آب‌گرم قهوه‌ای سرعين. از Tablet PC سعيد تا DJ Arman و DJ Beta. از «تعاونی مينی بوسداران! شبستر» گرفته تا عکس «هشت مرد، هشت موبايل، هشت دوربين» که هيچ وقت گرفته نشد. از اون بحث‌های آنتروپی و متريال و Bio Compatiblity تا سوتی‌های عجيب غريب بعضيا که می‌ديدن تابلو زده مستقيم، می‌پيچيدن چپ ... همه اين‌ها و خيلی چيزهای ديگه باعث شد که سه روز فوق‌العاده به ياد موندنی رو تجربه کنم. جای همگی خالی

۷- نمی‌دونم بهش بگم جادوی سرنوشت يا دست تقدير يا اين که همون مهربونی خدايی که هنوز طردم نکرده، باعت شد که حالم برگرده سر جاش
نمی‌دونم گفتن اين که «آدم‌ها رو در سفر بايد شناخت» و من تو اين سفر چند تا از دوست‌های خوبم رو خيلی خوب‌تر شناختم و بهتر از اونی بودن که فکرش رو بکنم، بسه برای اين که به داشتن چنين دوستانی افتخار بکنم و از همه‌شون تشکر کنم يا نه
هر چند که دلايل زيادی برای نگرانی و ناراحتی دارم، ولی اين رو می‌دونم که زياد تشکر بدهکارم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۸۴

بيست و يک

۱-بيست و يک ساله شدم. همين!

۲- اين ماجرا احتمالاً واقعيه: بنده خدايی تو چين درس می‌داد. يه روز سر کلاس به شاگرداش می‌گه «من جلسه بعدی رو نمی‌تونم بيام. شما می‌تونيد فلان روز برای جبرانی‌اش بياين؟» همه می‌گن بله و مشکلی نيست و اين‌ها. اما در موعد مقرر هيچ کس نمياد. يکی از معلم‌های چينی می‌گه: تو چين طبق سنت نبايد به پدر، معلم و امثالهم، «نه» گفت. خلف وعده، دروغ گفتن و سرکار گذاشتن پذيرفته است، ولی «نه» گفتن، نچ!

۳- از چهارم دبستان به اين ور، هميشه حداقل يه سال از همکلاسی‌هام کوچکتر بودم (چون سوم رو جهشی خوندم) دو سال آخر دبستان، کل راهنمايی، دبيرستان و حتی دانشگاه، کسان زيادی بودن که بابت اين يک سال کوچکتر بودنم، به ديده تمسخر يا تحقير نگاهم کنن. بچه‌تر که بودم، حرصم می‌گرفت، ناراحت می‌شدم و ... بزرگتر که شدم، می‌گفتم: «دلتون بسوزه. من يه سال از عمرم رو صرفه‌جويی کرده‌ام» بعدها دلم می‌سوخت به حالشون که سن براشون مهم‌تر از عقل و شعوره. اما خيلی وقته که حتی تأسف هم نمی‌خورم. اين ارزش ناخودآگاه فرهنگ شرقيه. خودمون هم، خودمون رو باور نداريم. حتی خود من هم بعضی وقت‌ها به خاطر سن، به توانايی‌هام شک می‌کردم.
قرض از اين‌ها اين که فکر کنم ديگه به سنی رسيده‌ام که کسی نمی‌تونه مثل قبل بابت سن و سالم چيزی بگه. حس عجيبيه. يه جور احساس بزرگسالی و حتی پيری می‌کنم. جوونی‌ام خيلی زود تموم شد، خيلی ...

۴- خودم هم باورم نمی‌شه. من برای اولين بار تو اين بيست و يک سال، تولدم رو جشن گرفتم (البته يه نيمچه خنده‌بازاری هم پارسال داشتيم که محمد يه جفت دستکش ظرفشويی بهم هديه داد. ولی خب، اون قبول نبود!) اما امسال نمی‌دونم چی شد که ۱۵ نفر دعوتم رو قبول کردن و تازه اگه امکانش بود، دلم می‌خواست ۱۵ نفر ديگه هم می‌بودن. برای خودم باور نکردنيه! من ۳۰ نفر که هيچ، حتی ۱۵ نفر دوست داشته باشم. دوستانی که در موردشون بايد بگم «دوستانی دارم، بهتر از برگ درخت»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم