یکشنبه ۹ مردادماه ۱۳۸۴
نقدي بر هري پاتر 6
1- من نسخه انگليسي «هري پاتر و شاهزاده دورگه» (Harry Potter and half-blood Prince) رو از اينجا گرفتم (فايل pdf، فايل word، فايل text) و 827 صفحهاش رو سه روزه خوندم. به نظر مياد اين نسخه با اسكن كردن كتاب و بعد تبديلش به text آماده شده و به همين خاطر ايراد زياد داره و خيلي جاها بايد حدس بزنيد كه چه كلمهاي بوده. البته حدس زدنش اصلاً سخت نيست. به هر حال اين كه از نسخه غيرقانونياي كه دو روزه آماده شده، نبايد انتظاري بيشتر از اين داشت. تا جايي كه من يادمه سر كتاب قبلي (هري پاتر و محفل ققنوس) ظرف مدت يك ماه، 30 تا ترجمه مختلف ازش به بازار اومد. اگه حال و حوصله انگليسي خوندن ندارين، ميتونين يه ماه صبر كنين تا ترجمههاي صد تا يه غازش به بازار بياد. ولي هيچي اصلش نميشه. از من گفتن ...
2- ميتونم بگم بعد از دو سال انتظار، اين كتاب به نسبت هري پاتر و محفل ققنوس، خيلي راضيكنندهتر بود. حقيقتاً توي سري كتابهاي هري پاتر، محفل ققنوس يك افتضاح تمام عيار بود. دليلش هم كاملاً واضحه: «آدمي منفورتر از خود هري تو اون كتاب ميشد پيدا كرد؟» يه پسر يكدنده لجباز از خود راضي كه فكر ميكنه خيلي كارش درسته و اصلاً براي هيچ كاري به هيچ كس احتياج نداره. اصلاً حالياش نيست كه چيزي بارش نيست و ميخواد با همون يه اَرزَن سوادش، بره به جنگ ولدمورت و همه مرگخوارها. و به خاطر همين غرور (يا بهتر بگم، حماقت) سيريوس رو به كشتن ميده. يادمون نميره كه كافي بود هري به حرف دامبلدور اعتماد ميكرد و اكلامانسي رو ياد ميگرفت (كه در يك قسمت داستان، ميبينيم كه موفق شد به ذهن اسنيپ نفوذ كنه. پس كافي بود توانش رو به كار بگيره) حتي كافي بود آينه سيريوس يادش بود ... (بين همه كاراكترها، شخصاً سيريوس بلك رو خيلي دوست داشتم و خيلي از دست هري شاكيام!)
كاراكتر دولورس آمبريج هم نه تنها نميتونه با تلخ كردن ماجرا، هري رو از منفور بودن نجات بده، كه فقط حرص آدم رو در مياره (و به جي.كي. رولينگ اين امكان رو ميده كه ثابت كنه «دشمن دانا، به ز دوست نادان») به اين معنا كه تو كتاب پنجم، بر خلاف انتظاري كه داريم (بنا بر گفتههاي دامبلدور در اواخر كتاب چهارم) كه دنياي سياهي رو ببينيم، بيشتر داريم يه دنياي احمقانه رو ميبينيم كه جز كشته شدن يك نفر، راهي براي اثبات هيچ چيز نيست
3- كتاب ششم (هري پاتر و شاهزاده دورگه) رو كه تموم كردم، از چيزي كه خوندم راضي بودم. هر چند بيشتر اين رضايت مربوط به 200 صفحه آخر كتاب 800 صفحهايه. نيمه اول كتاب افتضاحه! طولاني، خسته كننده و بيفايده. جي.كي.رولينگ به معناي واقعي كلمه آب بسته توش، رفته! داستان از فصل 22 («پس از مراسم تدفين» البته، تدفين آراگوگ) يعني از حدود صفحه 600، تازه جون ميگيره و ضرباهنگ مناسبي پيدا ميكنه تا دست آخر به اون پايان شاهكارش ميرسه. پاياني كه ميتونم بگم بهتر از اين نميشد. ولي خب، كتاب هنوز ايراد زياد داره. اينن چند تا ذهن من رسيد:
يك- يه سوال مهم: «چي شد جيني كه تا پارسال بچه بود، يه دفعه بزرگ شد و اين همه دوستپسر رديف كرد؟»
ب- پروفسور اسلاگهورن از اون شخصيتهايي بود كه با ورودش، فكر ميكردم نقش بزرگي خواهد داشت. نقشي كه تا كتاب بعدي در پرده ابهام ميمونه. ولي به نظر مياد اون خاطره، تمام نقشي بود كه اسلاگهورن ايفا كرد. راستي، اسلاگهورن واقعاً يه اسلايترينه؟
پ- از يه سري جهات شخصيت اسلاگهورن شبيه لاكهارت (كتاب دوم) نبود؟ منتظر بودم خيلي بيشتر از اينها حرص آدم رو در بياره. اما كلوب محبوبان اسلاگهورن خيلي پا نگرفت. ايدهاي كه نويسنده شروع كرده، ولي از ادامهاش منصرف شده (بهش و آشناييهاش احتياج پيدا نكرده)
ت- از محتواي كلاسهاي دفاع در برابر جادوي سياه خبر دارين؟ در طول سال، جز اينفري، چي درس داد؟ مثل اين كه كفگير رولينگ بد به ته ديگ خورده
ث- اين كورماك مكلاگل ديگه چي بود؟ ميخواست بگه تو گريفندور هم آدم بد هست؟ همين؟
ج- از محفل چه خبر؟ همه پراكنده شدن؟
چ- چرا هري چند وقته هيچ چيز خاصي ياد نميگيره؟ البته جز غيب و ظاهر شدن؟ حتي مالفوي هم از هري باسوادتر و به درد بخورتر شده.
ح- جفت شدنهاي هري-جيني و رون-هرميون كاملاً قابل انتظار بود. هرميون يه خرده زيادي معصوم نموند!؟
خ- اسكريمگور هم يه فاج ديگه است. فقط ابهت داره وگرنه به همون اندازه فاج احمق و بيخاصيته و در كل من فاج رو ترجيح ميدادم. موندن آمبريج، پرسي و امثالشون در داستان، به رسوندن اين نكته كمك ميكنه. احتياجي به اشاره مستقيمتر نبود.
د-
4-البته كتاب نكته مثبت هم زياد داره. مثبتترين نكته اين كتاب، همون غالب شدن سياهي بر فضاي داستانه يه جذابيت خاصي به داستان داده و ديگه نميشه انگ بچگانه بودن رو بهش زد. تعليق و سوالهايي هم كه در آخر اين كتاب تو ذهن خواننده ميمونه، از تمام كتابهاي قبلي قويتره. اصلاً اين سوال كه هاگوارتز باز ميشه يا نه، خيلي عطش رو براي خوندن كتاب بعد زياد ميكنه. داستانِ كلي هم كه داره جذاب ميشه و به نظرم اصلاً حيفه كه بخواد تو يه كتاب تموم شه. به خصوص اين كه پيدا كردن هوركراكسها بعيده كار آسوني باشه. چه برسه به بقيه كار.
5- اما پيشبيني در مورد كتاب بعد: كشته شدن كاراكتر به دست شاهزاده و فرار دو نفره شاهزاده و مالفوي، همهاش صحنهسازيه. لحظهاي كه هري تو مراسم سوزوندن جسد كاراكتر، پرواز ققنوس رو ميبينه، شاهد اين ماجراست و البته التماسهاي كاراكتر به شاهزاده براي نكشتنش! همه اين كارها براي جلب اعتماد ولدمورت و مرگخورهاست به شاهزاده! (شخصاً اولش فكر ميكردم شاهزاده، ولدمورت بوده) البته بازگشت كاراكتر در يه صحنه حساس خواهد بود و اوايل كتاب بعدي خبري ازش نيست. درضمن همچنان هري حرص همه رو در خواهد آورد (به خصوص با اون مَن، من، گفتنهاش) هيچ تعجب نميكنم كه در كتاب بعدي، بُكُش بُكُش هم شروع بشه و در غياب كاراكتر، رولينگ خيلي از شخصيتهاي اصلي كتاب (حتي مثلاً رون) رو ميكشه تا يه خرده سرش خلوت بشه. تاريخ هم كه دو بار تكرار ميشه. پس بايد منتظر يه پيتر پتيگرو ديگه هم بود. نويل هم كمكم بايد وارد صحنه بشه. فقط به شرطي كه ... نكنه واقعاً كاراكتر مرده باشه!؟ :(
6- يكي ميگفت تو جريانات جنبشهاي دانشجويي دهه شصت اروپا، كتابهاي ارباب حلقهها خيلي محبوب بودن و مثل الان هري پاتر، دونه به دونه منتشر ميشدن. ميگفت كه بعد از انتشار كتاب اول اون مجموعه (ارباب حلقهها، ياران حلقه) روي ديوارها شعارنويسي ميكردن: «گندالف زنده است» و يه سري نتايج ايدئولوژيك و ... داشتم با خودم ميگفتم بريم رو ديوارها شعار بنويسيم: «كاراكتر زنده است» البته بدون نتايج ايدئولوژيك و ... ؛)
پ.ن: ننوشتم كاراكتر كيه كه جذابيت كتاب از دست نره
یادداشتهای شما:
واا!!!! تو هم؟؟؟؟ تو ديگه چرا بهرنگ؟؟؟؟؟؟؟
[ آرين ] | [دوشنبه، ۱۰ مردادماه ۱۳۸۴، ۳:۲۸ صبح ]سلام،
يه سر هم به سايت آي آر ويزاردز بزنين! /http://www.irwizards.com
[ آرتابانوس گريفيندور ] | [چهارشنبه، ۱۲ مردادماه ۱۳۸۴، ۶:۵۵ بعدازظهر ]هرمیون
[ ] | [دوشنبه، ۲۸ مردادماه ۱۳۸۷، ۵:۳۰ بعدازظهر ]