سه شنبه ۸ شهریورماه ۱۳۸۴
راهي به سوي تباهي
1- ميگويند كه بنده خدايي شكايت پيش رضاخان ميبرد كه: من رفتهام فلان هتل و يك استكان چاي خوردهام و بابت اين يك استكان كه همه جا ده شاهي است، يك تومان از من گرفتهاند. رضاخان هم ميدهد اول حسابي طرف را شلاق بزنند و بعد به او ميگويد كه من هتل را براي تو نساختهام. آن هتل براي خارجيهاست و قيمتها هم براي سركيسه كردن آنها. اصلاً تو غلط كردهاي كه رفتهاي آن جا، چاي خوردهاي!
2- صنعت گردشگري همين است. همه جاي دنيا، از فرانسه و آمريكا و جزاير قناري گرفته تا همين ايران خودمان و از اروپا گرفته تا افغانستان و گينه بيسائو، همه جا هدف خرج شدن پول گردشگر است و در هميشه گردشگر بايد پول بيشتري بپردازد و كالا يا خدمات سطح پايينتري هم دريافت كند. البته ممكن است اين كيفيت پايين الزاماً در مورد خدمات صادق نباشد، اما هميشه به پولي كه پرداخته نميارزد. اما آسمان همه جا همين رنگ است.
البته در اين صنعت معظم، هدف اصلي گرانفروشي نيست. بلكه گرانفروشي يكي از لوازم رسيدن به مقصود اصلي است و اين مقصود چيزي نيست جز خالي كردن جيب گردشگر! كشوري موفق است كه نگذارد حتي يك پول سياه جيب گردشگر باقي بماند.
3- با بهتر شدن اوضاع اقتصادي مردم در طول سالهاي پس از جنگ، كمكم تفريحات و مشخصاً مسافرت نيز، دوباره پاي خود را به فهرست هزينههاي خانوادهها باز كردند. اين بهبود اقتصادي تا آن جا پيش رفته كه صرف هزينههاي چند صد هزار توماني نيز براي بسياري خانوادهها كاملاً ميسّر و معمول شده است. گواه اين ادعا خيل تورهاي خارج از كشوري است كه هر روز به روزنامهها آگهي ميدهند.
4- اينجا استان مازندران، شهرك ساحلي درياكنار است. از همان شهركهاي توريستي كه ساكنانشان يا اين «ويلاي شمال»شان است و يا براي چند روزي آن را اجاره كردهاند و خبري از ساكن بومي در آن نيست. اينجا همه براي تفريح آمدهاند. سه دختربچه 14-13 ساله دارند دوچرخه سواري ميكنند. پيكان سبزرنگ پليس كه وارد صحنه ميشود، دوچرخهها متوقف ميشود و دستها به سمت روسريها ميرود. قبل از اين هم روسريها چندان دور نبود و حالا ميخواهند كه كاملاً اسلاميشان كنند. خودرو ميايستد و مأموري از آن پياده ميشود. با لحن تندي با دختربچهها صحبت ميكند و آنها از دوچرخههايشان پياده ميشوند. پيام واضح است: «دوچرخهسواري ممنوع نيست، به شرطي كه از جنس مذكر باشي»
با دور شدن مأمور پليس، دختربچه بغض كرده و ميگويد: «تو شهر و خونه خودمون جلو دوچرخهسواريمون رو نميگرفتن» شايد او پيام «پاسگاه فصلي مبارزه با مفاسد اجتماعي» را در همان چند قدمي در ورودي شهرك درك نكرده است. بوي ترياكي كه پيچيده، نشاندهنده در جريان بودن جهاد شاژندگي است، اما چه سود كه مفاسد اجتماعي فقط در بيحجابي دختربچهها خلاصه ميشود.
5- دوبي، آنتاليا، تايلند، مالزي و به تازگي حتي ارمنستان و نخجوان، مقصد توريستهاي ايراني شدهاند. مطابق برآوردها دوبي سالانه حداقل 5 ميليارد دلار از رهگذر گردشگران ايراني به جيب ميزند. نميخواهم بحث كهنه ساختار غلطي را كه موجب شد كيش نتواند حريف دوبي شود، به ميان بياورم. تنها مسأله اين است كه اين كشورها با اعطاي كمي، فقط كمي آزادي اقتصادي و به خصوص اجتماعي، منابع عظيمي را از كشورمان خارج ميكنند. در صورتي كه ما داريم همان آزادي دست و پا شكسته شهر خودش را نيز از گردشگر سلب ميكنيم. مگر مريض است كه به مسافرتي
برود كه حتي به قدر خانهاش نيز آسايش و آرامش نداشته باشد؟ كه نه تنها همان قدر، كه بيش از آن لازم است تا انگيزه سفر و هزينه كردن برايش ايجاد شود. كسي نميگويد كه مانند تايلند و ارمنستان، توريسم جنسي راه بيندازيم. اما حركت در خلاف جهتي كه همگان براي توسعه اين صنعت ميروند، به اين معناست كه صنعت به سمت نابودي پيش ميرود. هنگامي كه گردشگر ايراني را به جاي جذب، دفع ميكنيم، چگونه ميتوانيم توقع داشته باشيم كه خارجيها را جذب كرده و به خرجشان بيندازيم؟
6- البته اين مورد، مسأله جديد يا ناشناختهاي نيست. اما مشكل آن جاست كه اين بار، اين ره كه ميرويم، به تركستان نيست؛ كه راهي به سوي تباهي است
پ.ن: درسته اين نوشته هيچ ربطي به فيلمي به همين اسم («راهي به سوي تباهي» يا «Road to Perdition») با بازي بازيگر محبوب من «تام هنكس» نداره. ولي ديدن اون فيلم به شدت توصيه ميشود.
دوشنبه ۷ شهریورماه ۱۳۸۴
يكي داستان است، پُر آبِ چَشم
1- قاعدتاً كارتون دوستداشتني «Coyote و RoadRunner» رو ديدهايد. اگه اسمش براتون آشنا نيست، بايد بگم همون كارتوني هست كه يه گرگ بدبخت بيچاره دنبال خوردن يه پرنده لاغر و استخونيه و هر كاري ميكنه و هر نقشهاي ميكشه، با بدشانسي مواجه ميشه و هر بار RoadRunner بهش ميگه «ميگ ميگ» و Coyote بيچاره هم معمولاً تو هر قسمت يه دو سه باري از بالاي كوه پرت ميشه پايين و منفجر ميشه. اين قدر بدشنانسه كه ميشه ادعا كرد: «حتي اگه خدا هم بخواد، نميتونه كاري براش بكنه» با وجود تمام احترامي كه براي مجيد قائلم، بايد اعلام كنم كه اين جانب به خودشناسي رسيدهام و فهميدهام كه Coyote كسي نيست جز خود من!
2- ما، خانوادگي، خيلي بخوايم به خودمون حال بديم، سالي يك بار ميريم مسافرت (البته خب، من كه 9 ماه از سال رو مسافرتم. گفتم كه، خانوادگي) معمولاً هم اداره مادرم، تو شمال ويلا ميده (البته فقط يك بار درسال و اون هم براي سه روز) البته گرفتنش به اين سادگيها هم نيست و كلّي دردسر و صف و ... داره. ولي خب، خدا رو شكر، امسال هم جور شد.
3- مهندس ابراهيمي، مدير محترم امور فرهنگي و فوقبرنامه دانشگاه، بعد از (به قول بهروز) يك عمر استعفا، بالاخره بعد از 5 سال موفق شد كه موافقت رؤسا با استعفاش رو جلب كنه و قراره كه به زودي براي گرفتن دكترا به چين بره. در طول تمام اين پنج سال، همه فعالان دانشگاه، اعم از سياسي (همه جورش: چپ، راست، سكولار، مذهبي، انجمن، بسيج، جامعه اسلامي و غيره) فرهنگي، هنري، ورزشي، علمي، صنفي، نشرياتي و ... با مهندس مشكل داشتن و همگي فحشش ميدادن. با توجه به اين نكته و عادت عجيبمون در شنا در خلاف جهت جريان، تصميم گرفتيم كه قبل از رفتن، يه برنامه خودموني خداحافظي (Goodbye Party سابق) براي مهندس بگذاريم...
4- به گرافيست اعتماد نكنيد. به خصوص اگه تنش به تن بر و بچههاي واحد فرهنگي مهندسي خورده باشه. چه برسه به اين كه يكي از اونا باشه و اسمش به جاي وحيد، وهيد! باشه.
5- قرار ميشه كه وهيد برنامهريزي و هماهنگي قضيه رو به عهده بگيره. براي تمامي كانديداهاي حضور، يه ايميل فرستاده ميشه. قرار، عصر جمعه، 4 شهريور 1384
6- از 10 روز قبل خبر ميدم كه من دارم فلان موقع ميرم مشهد. مشكلي نيست؟ «نه، برو»
7- شانس كه نداريم. براي همون موقع، پنجشنبه سوم تا يكشنبه ششم، ويلا ميدن.
8- پنجشنبه صبح از تهران راه ميافتيم. ظهر ميرسيم درياكنار. ناهار خورده و نخورده، 4 بعدازظهر راه ميافتم كه برم مشهد. با خودم ميگم كه شنبه صبح دوباره شمالم. يه روز رو از دست ميدم كه اون هم ارزشش رو داره. هر چي باشه پيشنهاد برنامه از من بوده و ... زشته ديگه. مگه نه؟
9- از بابلسر تا مشهد 11 ساعت راهه. با احتساب بسته بودن جنگل گلستان، 14-13 ساعت. اتوبوس چهار و نيم عصر راه ميافته و هِلِك و لِلِك، ده و نيم صبح جمعه ميرسه مشهد. يعني دقيقاً 18 ساعت! با خودم ميگم: «اشكال نداره. تا عصر، وقت زياده»
10- به همه گفتهام كه نميتونم بيام. فقط محمد خبر داره كه دارم خودم رو ميرسونم. ميخوام يه خرده غافلگيركننده باشه. قراره اون هم شب از طبس راه بيفته و صبح مشهد باشه و تا عصر تو سر و كله هم بزنيم. اما از شانس من، دايياش، جمعه صبح داره مياد مشهد و محمد هم مجبوره كه با اون بياد. تا عصر، تو شهر گَريب ... دست به دامن سيامك ميشم. بقيه يا اشغالن يا خواب تشريف دارن
11- شش بعدازظهر شده و هنوز خبري نشده. محمد زنگ ميزنه به وهيد. اول كه خوابه. بعدش هم معلوم ميشه كه نتونسته با مهندس هماهنگ كنه. خط مهندس مال دانشگاه بوده و كسي هم شمارهاي ازش نداره. تقريباً مطمئنم كه از بخت بد منه
12- تنها خوششانسي طول تاريخ: براي پيدا كردن ردي از مهندس، اول زنگ ميزنم به پسر رئيس دانشگاه. «در دسترس نميباشد» «در دسترس نميباشد» «در دسترس نميباشد» نه، فايده نداره. كاملاً نااميد شدهام. وهيد قبلاً به معاون فرهنگي دانشگاه زنگ زده و اون هم شمارهاي از مهندس نداشته. در كمال نااميدي شمارهاش رو ميگيرم. بار اول گوشياش رو برنميداره. اما من از رو نميرم. بالاخره بعد از نيم ساعت موفق ميشم. بعد از معرفي و سلام و احوالپرسي تعارفات معمول، ازش ميپرسم كه «ميدونيد چه شكلي ميشه مهندس رو پيدا كرد؟» ميگه: «اين هفته مياد دانشگاه» ميگم: «هفته رو چي كار دارم؟ الان بايد پيداشون كنم» ميگه: «صبح با من تماس گرفت. 5 دقيقه ديگه به من زنگ بزن، شمارهاش رو بهت بدم»
5 دقيقه بعد ... اشغاله. دوباره و سهباره ميگيرم. بالاخره دكتر برميداره و ميگه: «صبح از 6-5 تا شماره به من زنگ زدن. دارم دونه دونهشون رو ميگيرم تا ببينم كدوم بوده. الان يكيشون مونده. شما دو دقيقه ديگه زنگ بزن» قطع ميكنم و 10 دقيقه بعد بالاخره شماره جديد مهندس را پيدا كردهام. زنگ ميزنم و قضيه رو ميگم. ميگه: «قرار بود به من زنگ بزنن كه خبري نشد و من هم تو اين مدت خط دانشگاه رو پس دادم» براي ساعت 8 شب قرار ميذاريم
13- جلسه كه تموم ميشه، بدو بدو ميرم دنبال يه ماشين كه برم ترمينال. اولين و دومين و سومين آژانس، ماشين ندارن. بالاخره ماشين هم گير مياد. اما ... اما تقدير اينه كه نتونم از مشهد خارج بشم. يعني ميرم و مجبور ميشم برگردم.
14- شهر غريب (يا بهتره بگم گريب) ساعت 12 شب ... شانس ميارم كه علي بهم جا ميده. وگرنه بايد ميرفتم حرم! احساس ميكنم كاملاً فهميدهام كه «ابنالسبيل» يعني چي
15- پولهام داره ته ميكشه. حداقل ده تا ATM ميرم و هر كدوم يه فحشي ميدن. صد بار گفتم عجله كار شيطونه! حالا هي بياين سيستم «شتاب» درست كنيد. معلومه كه كار نميكنه ديگه ...
16- صبح، شش صبح، ترمينالم. ماشين بابلسر كنسل شده. مجبورم برم گرگان و از اون جا برم بابلسر. باز هم بهتر از ديشبه. راننده ميگه: «چهار، چهار و نيم گرگانيم» و براي وفاي به عهد، هفت و ربع ميرسه گرگان!
17- يك ربع منتظر اتوبوسم. بعد از دادن كرايه اين اتوبوس، فقط 800 تومن برام مونده. انگار تكنولوژي ATM هنوز به گرگان نرسيده. راننده ميگه: «دو ساعت ديگه ميرسيم.» نيم ساعت گرگان ميايسته، نيم ساعت ساري و نيم ساعت هم احتياط ميكنه و آروم ميره. تازه اصلاً بابلسر نميره و بابل پياده ميشم. تا بابلسر 10 دقيقه راهه. احتمالاً به همين خاطره كه بايد 20 دقيقه منتظر تاكسي بمونم. از بالسر تا درياكنار هم فقط 5 دقيقه راهه و ده دقيقه هم انتظار براي تاكسي... ساعت داره به 12 شب ميرسه و هنوز نرسيدهام. براي اين كه خوشبختيام تكميل بشه، راننده يك كيلومتر هم دورتر از جايي كه بايد پياده شم، نگه ميداره. خدا رو كشر كه تهران نيست. وگرنه نه تنها اين 250 تومن برام نمونده بود، كه كلّي هم بدهكار بودم. از بيپولي، 34 ساعته كه چيزي نخوردهام. 56 ساعت براي دو ساعت، كاملاً منصفانه است. مگه نه!؟
18- از 72 ساعت تعطيلي ممكن، فقط 16 ساعت سهم من شده كه اون هم در كمال خستگي نميشه چيز خاصضي ازش فهميد.
19- حتي تو برگشت هم بدشانسي دست از سرم برنميداره. اتوبوس اسكانيايي كه قرار بود ما رو به تهران برسونه، خراب شده و بايد به يه ولوو اون هم از نوع B7 قناعت كنيم. مسير سه ساعت و نيمه رو اتوبوس محترم در شش ساعت و نيم طي ميكنه. در راه، نه تنها سواريها و وانتها، نه فقط اتوبوسهاي مدرن ديگه، نه تنها اتوبوسهاي 30 سال پيش، كه حتي مينيبوسهاي عهد دقيانوس و كاميونهاي عهد بوق يا يك خروار بار هم از ما سبقت ميگيرن. خدا رو شكر كه تو جاده، خبري از كلاغهاي كور بيابون نيست. وگرنه اونها هم حالمون رو ميگرفتن.
20- 48 ساعت اتوبوسسواري در يك مسافرت تفريحي 86 ساعته، ركورديه كه مگه علي دايياي، رضازادهاي، فاليزوانياني، كسي پيدا بشه كه بتونه جابهجاش كنه.
پ.ن: خبر بد اين كه به لطف برادران ارزشي جامعه اسلامي، بورسيه دكتراي مهندس لغو شده و حتي ممكنه دانشگاه هم مأمور به تحصيلش نكنه. يعني يا بايد با پول خودش بره يا دكترا ماليده! برادرا دلشون واسه مهندس تنگ ميشده، دلشون نيومده كه بذارن بره. مطمئنم اين هم از اثرات شانس منه
دوشنبه ۳۱ مردادماه ۱۳۸۴
ماهيهايي از جنس آشنايي و زندگي
1- اين كه دكتر علي رفيعي، استاد مسلم تئاتر ايران، براي نخستين بار پشت دوربين رفته و فيلم ساخته، دليل كافي براي رفتن به سينما و ديدن فيلم است. حال اين كه رضا كيانيان (كه به نظر من بهترين بازيگر مرد ايراني است) رؤيا نونهالي و گلشيفته فراهاني نيز در فيلم بازي ميكنند، بيشتر مجابت ميكند كه اين فيلم را نبايد از دست داد. اگر به اينها حضور محمود كلاري را به عنوان مدير فيلمبرداري نيز بيفزاييد، متوجه ميشويد كه چه اتفاق مهمي در سينماي ايران رخ داده است.
2- فيلم اندكي كُند آغاز ميشود. شنيدن قضيه عاشقماهيهاي قزلآلا از زبان جواني كه دستگير ميشود، چندان باب طبع نيست. كاش اين آشنايي گونهاي ديگر روايت ميشد. (به دليل عدم تخصص كافي در زمينه داستان، بهتر است بيش از اين اظهار نظر نكنم) ولي خب، اين نكتهاش براي خود من بسيار جالب بود: روش گلشيفته فراهاني در مجاب كردن مرد به ماندن و انجام دادن آن چه بايد، به نوعي به ياد آورنده داستانهاي هزار و يك شب است. تسخير روح با علاقه و عادت ...
3- بيش از آن كه بخواهم به داستان فيلم بپردازم (كه به نوعي يك روايت آشنا و قديمي است) ميخواهم از طراحي نماها و صحنه فيلم بگويم. (طراحي صحنه فيلم را نيز خود رفيعي انجام داده است) فيلم را كه ميبيني (به خصوص هنگامي كه در آشپزخانه و رستوران هستيم) به شدت آشنا به نظر ميآيد. بيش از مؤلفههاي كاملاً ايراني به كار رفته، آن چه اين احساس را تشديد ميكند، رنگهاست. تم اصلي رنگها در آشپزخانه و رستوران قهوهاي است. رنگ قهوهاي به طور كلي آدم را به ياد گذشتهها مياندازد و بهترين رنگ براي برانگيختن حس نوستالوژي در انسان است. اگر يك عكس رنگي را سياه و سفيد كنيم، آن قدر قديمي به نظر نميرسد كه يك فيلتر قهوهاي روي آن بگذاريم (اين فيلتر در عكاسي و فيلمبرداري به «Sepia» معروف است) يك عكس قهوهاي شده بيش از هر چيزي به نظر قديمي و كهنه ميرسد. اما قدمت نشان دهنده چيست؟ چه موقع حس نوستالژي به انسان دست ميدهد؟ پاسخ اين سؤال بسيار ساده است. هنگامي كه آن چيز آشنا باشد و به نوعي با خاطرههايمان پيوند خورده باشد. انتخاب هوشمندانه تم قهوهاي براي پسزمينه آشپزخانه و بعد گماردن بازيگراني با لباسهايي به رنگهاي قرمز و آبي كاملاً خالص، پررنگ و شفاف، موجب ميشود كه علاوه بر حس آشنايي، نشاط و زندگي نيز در ذهن تماشاگر متجلي شود. رنگهاي فيلم در داخل خانه، همه از رنگهاي زنده، خالص و گرم (و نه مرده، مات و سرد) استفاده شده و به اين ترتيب است كه با ديدن فيلم (به خصوص در يك سوم مياني آن) لبخندي ناشي از رضايت بر لبان بيننده نقش ميبندد. اگر اين انتخاب صحيح رنگها نبود، قطعاً لباسهاي تئاتري و معدود بازيهاي غلو شده و تئاتري بازيگران فرعي، به شدت مخاطب را از فيلم دور و جدا ميكرد.
طراحي صحنه فيلم يك كلاس درس به تمام معنا براي طراحان بيسليقه و ضعيف باقي سينماي ايران است.
4- اگر مخاطباني منتظر سالاد فصل جيراني نبودند، حداقل دو بار ديگر ميشد اين فيلم را ديد. دكتر علي رفيعي نه از درد ميگويد، نه رازي مگو را فاش ميكند و نه قهرماني ميسازد. تنها يك قصه را براي بار هزارم روايت ميكند و بسيار جذاب، خوشمنظر، خوشبو و خوشمزه. فيلمي ساده در ستايش محبت و عشق كه من فراري از اين موضوعات را دو ساعت در جاي خود ميخكوب كرد.
5- ابتدا مطمئن شويد كه ديگر براي يك نخودچي هم جا در معدهتان پيدا نميشود. وگرنه دكتر رفيعي و بازيگرانش آن قدر غذاهاي گوناگون و اصيل ايراني را «گل در چمن» مينامند و پيش رويتان ميگذارند كه شكمتان به قار و قور خواهد افتاد
جمعه ۲۸ مردادماه ۱۳۸۴
خودش درست نميشه
1- «بالاخره همه چيز درست ميشه» اين عبارتي است كه همه ما، بارها و بارها به كار بردهايم و به كار ميبريم. به خصوص هر وقت كه بحث «وضع مملكت» پيش ميآيد. هميشه ميگوييم كه اوضاع اين گونه نميماند و بالاخره همه چيز، خودش، خود به خود! درست ميشود. فقط بايد كمي صبر كرد.
2- يكي از انتقادات مهمي كه به ماركسيسم ميتوان داشت، بحث سير و روند تاريخ است. از ديدگاه ماركس، تاريخ، روندي محتوم دارد و به هر حال به آن نقطه نهايي (كه ماركسيسم ميگويد) خواهد رسيد. يعني پرولتاريا عليه بورژوازي و كاپيتاليسم قيام ميكند و كمون نهايي شكل خواهد گرفت. از نظر ماركس همه ما تنها قطعات پازلي هستيم كه بايد نقش تعيين شدهمان را براي رسيدن به آن نقطه ايفا كنيم و اراده تكتك ما تأثيري در آن چه پيش خواهد آمد، ندارد.
3- در آموزشهاي رسمي كشور، هر گاه كه ميخواهند ماركسيسم را نقد كنند، نكته بازگفته را به عنوان يكي از كليديترين نقاط نقد به كار ميبرند. آموزههاي اسلام و شيعه (حتي در تفكر امثال مصباح يزدي) هم پر است از تأكيد بر اختيار و نفي جبر و بيتأثيري انسان در آيندهاش. به اين معنا كه نه تنها انسان در آن چه بر او پيش ميآيد، تأثيرگذار است، كه روند تحولات و سرنوشت يك جامعه را هم افراد همان جامعه رقم ميزنند.
اما پاشنه آشيلي هم در اين آموزهها وجود دارد. جايي كه بحث ظهور منجي و مهدويت پيش كشيده ميشود، چنان سخن از اين موضوع رانده ميشود كه انگار اين هم نوعي جبر تاريخي است و سرنوشت نهايي بشر معلوم و محتوم است. اين ديدگاه دقيقاً همان مشخصات ديدگاه ماركس را در مورد تاريخ دارد. در صورتي كه اگر دقت شود، همين بحث كه ظهور هنگامي اتفاق ميافتد كه ديگر كسي انتظار آن را ندارد، دقيقاً نشاندهنده اشتباه بودن اين برداشت از اين مبحث است.
4- ممكن است اين سؤال مطرح شود كه: «خيلي خب، چه ايرادي در مسلّم دانستن پايان تاريخ است؟» پاسخ اين سؤال ساده است. اين ديدگاه مانند اعتقاد به جبر مطلق است. به اين معنا كه اين باور را كه انسان ميتواند خود، سرنوشت خود را رقم بزند، از بين ميبرد. در نتيجه تلاش براي رسيدن به سعادت (يا بهتر است بگوييم نقطه و وضعيت دلخواه) را متوقف ميكند. ديگر به جاي كوشش براي آن چه ميخواهيم، دست روي دست ميگذاريم و ميگوييم: «بالاخره خودش درست ميشه.» به قول شاعر:
كاين ره كه تو ميروي به تركستان است
5- چه كسي فكرش را ميكرد كه پس از خاتمي، احمدينژاد به قدرت برسد؟
كدام ماركسيستي باور داشت كه شوروي فرو بپاشد، ديوار برلين فرو بريزد و چين رسماً به سرمايهداري خوشآمد بگويد؟
كدام ديپلماتي فكرش را ميكرد كه در دوراني كه همه از صلح ميگويند، بوش احمق و رايس جنگطلب دنيا را به مبارزه بطلبند؟
آيا اصلاً تصور متحد نشدن اتحاديه اروپا و رأي منفي فرانسويها (كه اروپاييترين اروپاييها بودند) به قانون اساسي اروپا ممكن بود؟ مگر غير از اين است كه اكنون تصور شكست اتحاديه اروپا در راه يكپارچگياش كاملاً پذيرفته است؟
بياييد به سراغ مثالهايي نزديكتر برويم:
كداممان ميتوانست تصور كند كه اين گونه اينترنت فيلتر شود و هيچ كاري از دستمان بر نيايد؟
چه كسي پيشبيني ميكرد كه عاقبت پروندههايي چون قتلهاي زنجيرهاي، كوي دانشگاه، ترور حجاريان و قتل زهرا كاظمي اين گونه شود و مقصران بتوانند فرار كنند؟
...
ميتوان تا فردا نشست و مثال آورد و باز هم مثال آورد
6- اين باور به سير محتوم اتفاقات و خود به خود اتفاق افتادن وقايع (معمولاً مورد علاقه ما) تنها خيالي باطل و خوابي تعبير ناشدني است. روندي كه سابقه تاريخ خلاف آن را نشان ميدهد. برقرار ماندن جمهوري اسلامي و رفتن آن به سوي «حكومت اسلامي»، رشد روزافزون و بقاي دائمي تفكرات بنيادگرايانه، شكاف توسعه يابنده بين فقير و غني، ضعيف و قوي، كوچكهايي كه بزرگ ميشوند و بزرگاني كه به سراشيبي ميافتند، همه و همه رخدادهايي هستند كه بر خلاف نظر و باور ما شكل خواهند گرفت و حتي ميتوان ادعا كرد: «همه چيز خود به خود بدتر خواهد شد، مگر اين كه خودمان بخواهيم» و اين بخواهيم تنها خواستن نيست، بلكه تلاش براي رسيدن و پرداختن بهاي آن نيز هست. اگر فكر ميكنيد كه با نشستن، دست روي دست گذاشتن و غر زدن كشور درست ميشود (يا آمريكايي ميآيد و درستش ميكند) سخت در اشتباهيد. همان گونه كه منجي نيز تنها نمادي از اراده آدميان براي سعادت است و نه نجاتبخشي كه كسي ياراي مقابلهاش را ندارد. اگر بهشت ميخواهيد، آستين بالا بزنيد و بهايش را بپردازيد.
چهارشنبه ۲۶ مردادماه ۱۳۸۴
سه سال بعد
1- سه سالش شد. مباركه. ايشالا سي سالش بشه، بريم براش خواستگاري!
2- باورم نميشه كه فقط سه سال گذشته. احساس ميكنم تو اين سه سال، حداقل ده سال بزرگتر\پيرتر شدهام. خيلي چيزها ياد گرفتهام و تو خيلي زمينهها وارد شدهام كه اون موقع اصلاً به ذهنم خطور نميكرد. يه كاربر عادي (و جوگير) اينترنت بودم. همهاش تقصير سينا مطلْبي شد. اول جامعه ايراني كاربران فناوري اطلاعات «ايزيتو» (Iranian Society of IT Users) رو درست كرد و بعدها با مرحوم وبگرد، بچه مردم رو از راه به در كرد.
3- همين چند وقت پيش بود كه فكر ميكردم كه چشمه نوشتنم خشك شده و ديگه چيزي براي نوشتن ندارم. ولي به شدت تصميم گرفتهام كه بنويسم و بنويسم و بنويسم. ميدوني نوشتن (حالا تو جايي مثل وبلاتگ) مثل چيه؟ مثل اينه كه تو جزيره، تنها باشي و بنويسي و بگذاري تو بطري و بندازياش تو آب. خودم هم تعجب ميكنم وقتي ميبينم يكي اين رو خونده. ولي ميخوام اين قدر از اين بطريها به دريا بندازم كه مطمئن بشم كه لااقل دريا همه حرفم رو شنيده. مطمئن بشم كه اگه كسي ميخواد بدونه، همه چيز رو دونسته. كه مطمئن بشم نميدونم و برم بخونم تا بدونم ...
4- ببخشيد كه دارم مزخرف مينويسم. حداقل 5-4 تا سوژه گوشه ذهنم براي نوشتن هست. امروز فقط ميخواستم بگم كه مديونم و ميخوام دِينم رو ادا كنم و شايد راه ادا كردنش نوشتن باشه و بس.
5- تنها نكته جديد، تغيير موسيقي متنه. اين بار ترانه «شكستن عادت» (breaking the Habit) باز هم از گروه لينكينپارك. متن ترانه رو هم ميتونيد با كليك روي اسمش (اون بالاهاي صفحه) بخونيد. قشنگه
دوشنبه ۲۴ مردادماه ۱۳۸۴
شهامت تحمل درد
1- تمام شد. نه، بهتر است بگويم تمامش كردم
2- از علتش نپرس. چرا كه ميدانم هر چه هم بگويم، قانع نميشوي. اما همينها نه تنها براي اقناع خودم كافي بود، كه رضايتم را نيز جلب كرد. نه، بهتر بود نميگفتم نپرس؛ كه بايد ميگفتم بپرس، اما اميدي نداشته باش كه كاملاً درك كني. باشد، برايت ميگويم
3- ناتواني، ناتواني من، تمام دليلش همين بود. ناتواني من در اين كه هم بمانم و هم بروم. نتوانستم و نميتوانم اين تعادل را برقرار كنم كه هم بمانم و هم بروم. متأسفانه هر چه كردم، راهي جز اين نيافتم كه بودن را قرباني رفتن كنم. باور كن كه اگر ميماندم، ميگنديدم و تو چارهاي جز فرار نمييافتي
4- ميداني؟ سالهاست كه دارم درد ميكِشم. رنج، زخم ... ميداني دارم از چه سخن ميگويم. سالهاست كه اين آرامش از وجودم رخت بربسته و به ناكجا رحل اقامت برگزيده است و من به دنبال اين ناكجا به دستگيره هر دري چنگ ميزنم و پس از هر گشودني، به ياد ميآورم كه آن ناكجا را دري نيست؛ كه در براي «كجا» است و بس. اما باز هم به اين باور دروني پشت پا ميزنم و دگر بار به سراغ دري دگر ميروم و هر بار خستهتر، زخميتر و خونآلودهتر باز ميگردم.
5- بارها و بارها برايت گفتم كه رفتن مهمتر از رسيدن است. مقصد، مقصود نيست، كه مقصود، قصد است. اگر قصد هميشه در بَرَت باشد، ميتواني به مقصود برسي. حتي اگر راه آمده، عكس آن باشد كه بايد ميرفتي. هر چه قدر هم دور بزني و سر بگرداني، بالاخره اطمينان داري كه كشتيات آماده است كه اگر اين بندرگاه، خانهاش نباشد، ميتواند باز هم لنگر را جمع كند و به دنبال منزل، سَبُكسَر قدم زند و براي يافتنش، اميد داشته باشد. راه رفتن و تصحيح مسير اشتباه درستتر است از نشستن و به انتظار وحي شدن سوي سعادت؛ كه اين انتظار بيهوده را پاياني نيست و اگر هم باشد، اميدي به رفتن نيست.
6- ميداني؟ اين بازه، كوتاه يا بلند، تنها دوران خوش و آرامي است كه به ياد ميآورم. دوراني كه انگار دردي نبودن براي رنج دادن و زخمي نبود براي سوختن. اما ... اما درد را دو گونه خاموشي است: تسكين و التيام. نميدانم. ميپنداشتم كه شايد التيامش باشي، اما تسكين بود. چرا كه التيام فقط آن زخم را درمان است و اما تسكين، رخوت، سستي و هيچانگاري براي همه بدن. التيام پايانش ميبخشد و تسكين تنها به تعويقش مياندازد. التيام عوارض جانبي ندارد؛ اما به خود كه بيايي، ميبيني كه به اين تسكين و مُسَكّن معتاد شدهاي ... و تو مسكّن بودي. قويترين مسكّن هستي و بهترين آن. اما به التيام نياز داشتم، نه تخدير كه عاقبتش اعتياد است. ميداني؟ اولّش لذت است و بعدتر آرامش، اما خواهد رسيد روزي كه تنها براي درد نكشيدن بايد تن در دهي
7- ميداني مانند چيست؟ مانند غريقي در ميانه دريا. ميتواند قايقي بيابد و ميتواند كپسول هوايي. كپسول هوا خوب است. نفس كشيدن را براي مدتي برايش آسان ميكند. اما سنگيني وزن آن، شنا را برايش ناممكن يا حداقل سخت ميگرداند. ميداني؟ نميتوان اين بار را نگه داشت و به ساحل رسيد. پس بايد رهايش كني، شايد كه برسي. بعيد هم نيست كه غرق شوي. اما اگر هدفت نه بودن، كه رسيدن باشد، جز اين رها كردن و دل كندن چارهاي نيست
8- ميداني؟ اصلاً گريه نكردم. واقعاً متأسفم و اما حقيقت همين است. حتي بغض هم گلويم را نفشرد. حس رهايي، آزادي از قيد تعلق، حس پرواز و حركت، شاد بودم. نه، تو به بندم نكشيده بودم، من از زندان خودساختهام رها شدم. از زنداني كه به خاطر تو، خودم را اسيرش كرده بودم و تو هم بيتقصير بودي. ياد آن صحنه «دشمن عزيز» افتادم كه سالي، با گوردون به هم ميزند و به جودي مينويسد: «به جاي اين كه مثل يك عاشق شكستخورده، شكستهبال و غمگين باشم، مانند پرندهاي كه آزادش كردهاند، شاد و خندان به خانه بازگشتم. واقعاً كه شرمآور است» («دشمن عزيز» نوشته «جِين وبستر» ادامهاي است براي «بابا لنگدراز») آري، شرمآور است. اما حقيقت همين است
9- ميداني؟ خودخواهم. خودم هم به اين اعتراف ميكنم. آن قدر خودخواه بودم كه شادي تو را ميخواستم و آن قدر خودخواهم كه صلاحت را ميخواهم. اما اين نخوت، غرور و خودپسندي آن چنان در من رخنه كرده كه اين صلاح را تنها خودم تشخيص ميدهم و تو نميتواني بر تشخيصم تأثير بگذاري.
10- اگر كسي پرسيد، بگو قصور و تقصير، همه از من بود. ميپذيرم
دوشنبه ۱۷ مردادماه ۱۳۸۴
خبرنگار، داخل كادر يا خارج كادر؟
1- امروز، 17 مرداد، روز خبرنگاره. ايشالا به سلامتي!
2- نميدونم اين وسوسه نوشتن، خبرنگاري (يا بهتر بگم، روزنامهنگاري) از كِي به جونم افتاد. ولي ميدونم كه تركش خيلي سخته
3- كلاً در نوشتن (هر جور نوشتني) يه اصلي وجود داره به نام «مرگ مؤلف» يعني چي؟ يعني اين كه ارتباط پديد آورنده با اثر، بعد از خلق اثر قطع ميشه. يعني بعد از اين كه چيزي نوشته شد، ديگه نويسنده نميتونه بگه منظورم اين بود يا كه اون بود. يعني شرح و بسط اون چيزي كه به وجود اومده و درك مخاطب از اون ديگه كاملاً از نويسنده جدا ميشه و استقلال پيدا ميكنه و متن اون مفهومي رو داره كه ديگران ميفهمن؛ نه اون چيزي رو كه تو ميخواستهاي كه بگي.
البته اين اصل فقط هم مربوط به نوشتن نيست. نمونهاش معادلات مربوط به نظريه نسبيت عام كه اينشتين ارائهشون داد. اين معادلات خيلي ساده نشون ميدادند كه جهان در حال انبساطه. ولي اينشتين (كه خودش اين معادلات رو به نوعي كشف كرده بود) دنياي در حال انبساط رو دوست نداشت! به همين خاطر بعدها اومد و توي يكي از اين معادلات يه شرطي رو به نام شرط دلتا اضافه كرد كه اگه اين شرط دلتا بزرگتر از صفر بود، جهان در حال انبساط بود؛ اگه منفي بود، جهان در حال انقباض ميشد و اگه صفر بود، جهان ايستا ميموند و شخصاً تصميم گرفت كه اين شرط مثبت نباشه. (كاملاً كشكي و شكمي!) خب، چه كار كردن؟ معادلات رو گذاشتن كنار؟ يا اين كه به دخالت بعدي اينشتين (با وجود مؤلف بودنش) توجه نكردن؟ جوابش از جهان در حال انبساطمون معلومه
به اين ترتيب ميشه گفت كه اثر تا موقعي مال منه كه هنوز (از ديد بقيه) وجود نداره و وقتي از در معرض ديگران واقع شد، ديگه از من مستقله و بين حرف من و ديگران در موردش، تفاوت يا ترجيحي وجود نداره
4- اساتيد محترم روزنامهنگاري در سرتاسر دنيا ميگن كه خبرنگار هيچ وقت سوژه نميشه. اين هم به نوعي درسته (در نظريه كلاسيك) و هم به نوعي غلط. اون جايي درسته كه من علاقه دارم كه خبرنگار، واقعه رو بيطرفانه براي من روايت كنه و جاي پاي خودش نباشه. (كه البته در عمل مشخصه كه ممكن نيست) از اون جا غلطه كه ميبينيم نه تنها من به دنبال روايت يك (خبرنگار) خاص از موضوع ميرم، كه اصلاً ميخوام اون آدم، نظر خودش رو هم بگه. نمونهاش اين همه وبلاگي كه وجود داره و خواننده و طرفدار از سر و كولش (نه مثل ما فقير بيچارهها) بالا ميره. وبلاگ جايي كه دقيقاً خود شخص مياد و برامون روايت ميكنه كه چي شده. اصلاً به جاي چي شده، مياد و ميگه كه چي ميبينه. (تفاوت اين دو تا كه معلومه؟) «چي شده» يعني من ديدهام و بقيه هم (تقريباً) همين رو ديدهاند و يه توافق نسبي روش وجود داره. اما «چي ميبينم» فقط زاويه ديد و برداشت من مطرحه. يعني هيچ دليلي براي اين كه بقيه هم با من موافق باشن يا نه، وجود نداره. اين جوريه كه من برام مهم ميشه كه چه كسي داره اين گزارش ساده رو مينويسه.
5- تمام رسانههاي دنيا به نوعي ديدگاه و عقيده و نظر خودشون رو در ارائه اخبار دخيل ميكنن و هر كي ادعا كنه كه كاملاً بيطرفه، داره دروغ ميگه. حالاست كه من مخاطب ميرم سراغ يه رسانه شخصي كه هيچ ابايي از گفتن اين كه نظريات شخصياش رو هم در روايت دخيل كرده، نداره. چون حداقل جرأت بيان اين نكته رو داره كه «شايد حقيقت، با اين واقعيتي كه من دارم ميگم، تفاوت داشته باشه»
6- طبق نظريات كلاسيك، ديگه هيچ وقت نميتونم از اين وبلاگ به عنوان يه رسانه خبري استفاده كنم. به اين دليل كه پره از نوشتههاي شخصي كه هيچ ربطي به خبر نداره و من و ديدگاه من رو فقط نشون ميدن. اما شخصاً فكر ميكنم كه هنوز اين امكان وجود داره. دقيقاً به اين دليل كه يك «آدم» داره يك واقعهاي رو روايت ميكنه و خواه ناخواه، اين مسأله كه چه كسي داره ميبينه، در خروجي تأثير ميگذاره
7- گذشت دوران خبرنگار و روزنامهنگاران بدون اسم و خارج از كادر. بايد جرأت كرد و وارد كادر شد. مطمئن باشيد كه عكس گوياتر ميشه
جمعه ۱۴ مردادماه ۱۳۸۴
واشي: وسوسه، اعتماد، شهامت، يادگار
1- دوشنبه شب، آشنايي دور زنگ ميزند. بعد از سلام، احوالپرسي و تعارفات معمول ميگويد: «چهارشنبه داريم با يك تعداد از بچهها، ميريم تنگه واشي. ميتوني بياي؟» بدم نميآيد كه بروم. اصلاً چند وقتي است تصميم گرفتهام فرصت بيرون رفتن و خوش گذراندن را از دست ندهم. ميپرسم: «در جمع شما، من كجاي پيازم!؟» اما تنها چيزي كه برايم اهميت ندارد، محل استقرارم در پياز! است. جور شد. ميآيم...
2- ساعت 1 شب ميخوابم و به هر زحمتي شده 5:30 صبح بيدار ميشوم. با 2 دقيقه تأخير، 6:12 صبح، فلكه دوم صادقيه هستم و پنج دقيقه بعد، دَم مينيبوس
اندك اندك جمع ياران ميرسند. ساعت يك ربع به هفت است كه با پيچاندن يك مُؤَخّر (اسم فاعل از مصدر تأخير!) 18 نفري سوار مينيبوس شده، راه ميافتيم. جزئيات آن چه درون مينيبوس ميگذرد، قابل تشخيص نيست!
3- ساعت از 11:30 گذشته كه مينيبوس به آخر خط ميرسد. بعد از دماوند، فيروزكوه، رودهن و بومهن، 5 كيلومتري روستاي ساواشي، تنگه واشي
بايد از توي آب برويم. گوشم را به روي نصايح مشفقانه ميبندم، فريب دوستان ناباب را ميخورم و كفش كوه عزيزم را از پا درآورده و دمپايي ميپوشم. كمتر از چند دقيقه بعد آب يخ پاهايم را نوازش! ميدهد. اول تا مچ، بعد تا زير زانو ... پاهايم لمس شدهاند. اما سرماي آب پاهايم را ميسوزاند. حكايت عجيبي است، بيحسي و درد، سوزش در عين كرختي! مانند حس طعم تلخ زندگي، در عين شيرينياش، كه من بيحس را در عجب ميگذارد. ميداني؟ مثل سس قرمزي است كه خودم درست ميكنم. اندكي ترشي سركه، كمي شوري نمك، ذرهاي شيريني شكر به همراه تندي فلفل قرمز. معجوني كه تندياش زبان را ميگزد، اما دوستداشتني است.
همين جور كه جلوتر و جلوتر ميروم، نه تنها خبري از پايان تنگه و رسيدن به خشكي نيست، كه تنگه باريك و باريكتر ميشود، سطح آب بيشتر و بيشتر بالا ميآيد و تندتر و تندتر تو را از رفتن باز ميدارد. كمكم آب تا كمرم بالا ميآيد. لحظهاي به زير مينگرم. با وجود موجها، آب زلال زلال است و سنگهاي صيقلخورده كف رودخانه معلوم. هر لحظه منتظرم كه عضلاتم بگيرد و پاهايم مانند ترميناتور، از سرما بشكند و خرد شود. اما انتظارم بيسرانجام ميماند. به هر زحمتي كه شده خود را از تنگه بيرون ميكشم. طبيعت زيبايي است. سبزي عجيبي دارد منظره مزرعه يونجه و ... گاو! دوست من، گاو!
4- عجيب است. همين آفتاب، تهران هم ميتابد. اما آن كجا و اين كجا؟ آن يكي عذابي است ابدي و اين يكي لذتي است ازلي. ساعت از 3:30 هم گذشته است. قرار بود 4 عصر پايين باشيم و 8 شب تهران. اما راه ميافتيم كه باز هم برويم. آمدني، بيشتر از 45 دقيقه را در آب گذرانديم و حالا قرار است تنگه بعدي را هم بگذرانيم. «بكوب برويم، 10 دقيقه راهه» در دل ميگويم: «آره، جون ... فقط 15 راه تو كوه دارم ميبينم. كو تا تنگه؟» آب تنگه دوم سردتر و سرعتش بيشتر است. به خودم ميگويم كه «آخه آدم عاقل، تو كه كفش نداري، كف دمپاييات هم صاف صافه. وزنت هم كه ماشالا! مجبور بودي بياي؟ همون جا ميموندي منتظر بقيه» سنگها سُرند و آب هم به تندي از رويشان ميگذرد. اين بار بايد بالا هم بروي. «چيزي تا آبشار نمونده» بيشتر از نيم ساعت بعد، افتان و خيزان، با ترس و لرز از ارتفاعي كه به زحمت بالا آمدهام و نميدانم چگونه ميخواهم از آن باز گردم، به آبشار ميرسم. آبشار؟ حتماً شوخيشان گرفته. به آبي كه از ارتفاع دو متري بريزد كه آبشار نميگويند. هزار و يك بار لعن و نفرين بر آدم دهنبين و جوگير!
خشنودي آقا امام زمان صلوات
- اللهم ...
تنه ميزند و نزديك است پرتم كند. احتمالاً بابت اين است كه ملت (بخوانيد عناصر اناث خودفروخته عامل استكبار جهاني به رهبري آمريكاي جهانخوار و ايادي استعمارگرش!) از سرما پاچهها را ورماليدهاند. فقط مجدداً متوجه مكان تعلق من در پياز مربوطه نميشوم كه چرا به من تنه ميزنند. نه، مثل اين كه حقيقتاً گناه آهنگر بلخي، مقصري جز مسگر شوشتري نداشته است. وگرنه برادر بسيجي آزار كه ندارد. پس «خشنودي آقا ...» فقط نميدانم چرا به اين برادران بنگي تنه نميزنند. ارتفاع آبشار، تنه و بو قانعم ميكند كه بهترين راه بازگشت هر چه سريعتر است. برادران هنوز دارند صلوات ميفرستند. احتمالاً سوزنشان گير كرده است كه بقيه صفحه را پخش نميكند. بازگشت، آرام، ساده، بيدغدغه و سرشار از حس است. حس شگفتي و تحسين به آفريدگارش. كتيبه فتحعليشاهي هنوز همان جا وسط تنگه اول براي تنگهنوردان، نقش برج آزادي براي شهرستانيهاي تهراننديده را ايفا ميكند (يعني: كنارش ميايستن، عكس ميگيرن) اما چه كيفي ميدهد همنوايي با جماعت جيغكشي كه در سرماي آب نه راه پيش دارند و نه راه پس. جاي همه سوسولهاي تهران و شهرستانها خالي...
5- نميدانم كي ميخواهم درس بگيرم كه در سفر (به جز با قطار) از خير چاي خوردن بگذرم. صبح عقل به خرج دادم. اما بعدازظهر «چون به درخت گل رسيدم، دامن از دست برفت...» اينجا هم كه با اين همه آب، خبري از «چشمروشني» نيست. كاش حاجي احمدينژاد شهردار اينجا هم بود. اما نه، وسط تنگه دوربرگردان ميساخت! بهتر است وسوسه چشمروشني را در خود بكشيم و از اين آرزوهاي خام به سر راه ندهيم.
6- مينيبوس راه ميافتد. نيم ساعت بعد بخار آب رادياتور فضا را مهآلود ميكند. پاسگاه محترم هم اندكي (فقط اندكي) گير ميدهد. مشكل كه دو تا شد ... راه كه ميافتيم، 10 دقيقه بعد دوباره مجبور ميشويم بايستيم. واشر سرسيلندر مينيبوس به لقاءالله پيوسته است. سه ساعت است كه راه افتادهايم و يك ربع پيشرفت داشتهايم. تقريباً در تمام رستورانهاي مسير، يكي يك بار ايستادهايم. حالا تمام مشكلات يك طرف، ناشيگري بزرگ جمع يك طرف ديگر. جاي اين كه روحيه بدهد و از كشيده شدن بحث به تكهتكه شدن گروه جلوگيري كند، بدتر بلند بلند از گرفتن وانت و مينيبوس و آژانس و ... صحبت ميكند. آن هم وسط بر بيابان خدا. هم از تعجب شاخ درآوردهام و هم حرصم گرفته است «مرد عاقل! حداقل فكر نامزد خودت باش» تمام سعيم را ميكنم كه حداقل دو سه نفر را آرام كنم. زنگ ميزنند و از دماوند آژانس ميگيرند. اما «تا ماما برسد، زائو رفته» 5 نفر با يك ماشين ميروند و بقيه هم مينيبوس ميگيرند. ساعت 11 شده است و ما تازه داريم راه ميافتيم. خدا را شكر كه كسي حواسش به جاده نيست. دو سه بار از ترس كاميونهايي كه جلويمان سبز ميشوند، چشمانم را ميبندم. «راننده احمق! ميميري انحراف به چپ نداشته باشي!؟»
7- ساعت نزديك يك نيمهشب است كه تقاطع همت و كردستان پياده ميشوم. رضايت بهترين واژهاي است كه ميتواند يك روز عجيب را توصيف كند. غم، شادي، تعجب و تشويش معجوني را ساخته و پرداختهاند كه تنها ميتوان از آن راضي بود. از پل عابر بالا ميروم. يك لحظه به ماشينهايي كه با سرعتي سرسامآور از زير پايم ميگذرند، نگاه ميكنم. چيزي در درونم ميگويد: «چه كيفي ميده، خودت رو از اين بالا پرت كني پايين و بعد از اون لحظات شناوري تو هوا، سَرِت بخوره به سپر جلوي يكي از اين ماشينها و بگه بوووووووم!» ديوانه شدهام. سعي ميكنم چشمانم را ببندم و تندتر راه بروم. دوباره شروع به وسوسه ميكند: «نميدوني چه كيفي ميده! تو كه ارزشي نداري، بعد از اين همه سال كه اين همه فرصت داشتي، هيچي هم كه نشدي. بيا لااقل از اين يه تيكهاش لذت ببر. از اين پايان سينمايي» ناخنهاي كوتاهم را به كف دستم ميفشارم. «نه، نميخوام. ميخوام بمونم. هنوز فرصت هست»
-بدبخت! بيچاره! ببين تو به كجا رسيدهاي و بقيه كجان؟ بيخود براي چي زور ميزني؟ تو نميتوني. ارزشي هم نداري. پس لااقل بيا فرار كن. اين بهترين فرصته
دارم رسماً ميدوم. پلههاي آن طرف را دو تا يكي پايين ميروم و تا دو كوچه هم از دويدن دست بر نميدارم. لحظهاي ميايستم و نفس تازه ميكنم. كف دستهايم را نگاه ميكنم. رد ناخنهايم واضح است. كابوس عجيبي بود. چه زيبا گفته: «قل اَعوذُ بربّ الناس. مَلِكِ اناس؛ اله الناس؛ من شر الوسواس الخَنّاس. الّذي يُوَسوِسُ في صُدورِ الناس؛ من الجنة و الناس»
8- خوشحالم و درماندهام. مغشوشم و آرامم. دارايم و محرومم. معلولم و درمانم.