جمعه ۱۴ مردادماه ۱۳۸۴
واشي: وسوسه، اعتماد، شهامت، يادگار
1- دوشنبه شب، آشنايي دور زنگ ميزند. بعد از سلام، احوالپرسي و تعارفات معمول ميگويد: «چهارشنبه داريم با يك تعداد از بچهها، ميريم تنگه واشي. ميتوني بياي؟» بدم نميآيد كه بروم. اصلاً چند وقتي است تصميم گرفتهام فرصت بيرون رفتن و خوش گذراندن را از دست ندهم. ميپرسم: «در جمع شما، من كجاي پيازم!؟» اما تنها چيزي كه برايم اهميت ندارد، محل استقرارم در پياز! است. جور شد. ميآيم...
2- ساعت 1 شب ميخوابم و به هر زحمتي شده 5:30 صبح بيدار ميشوم. با 2 دقيقه تأخير، 6:12 صبح، فلكه دوم صادقيه هستم و پنج دقيقه بعد، دَم مينيبوس
اندك اندك جمع ياران ميرسند. ساعت يك ربع به هفت است كه با پيچاندن يك مُؤَخّر (اسم فاعل از مصدر تأخير!) 18 نفري سوار مينيبوس شده، راه ميافتيم. جزئيات آن چه درون مينيبوس ميگذرد، قابل تشخيص نيست!
3- ساعت از 11:30 گذشته كه مينيبوس به آخر خط ميرسد. بعد از دماوند، فيروزكوه، رودهن و بومهن، 5 كيلومتري روستاي ساواشي، تنگه واشي
بايد از توي آب برويم. گوشم را به روي نصايح مشفقانه ميبندم، فريب دوستان ناباب را ميخورم و كفش كوه عزيزم را از پا درآورده و دمپايي ميپوشم. كمتر از چند دقيقه بعد آب يخ پاهايم را نوازش! ميدهد. اول تا مچ، بعد تا زير زانو ... پاهايم لمس شدهاند. اما سرماي آب پاهايم را ميسوزاند. حكايت عجيبي است، بيحسي و درد، سوزش در عين كرختي! مانند حس طعم تلخ زندگي، در عين شيرينياش، كه من بيحس را در عجب ميگذارد. ميداني؟ مثل سس قرمزي است كه خودم درست ميكنم. اندكي ترشي سركه، كمي شوري نمك، ذرهاي شيريني شكر به همراه تندي فلفل قرمز. معجوني كه تندياش زبان را ميگزد، اما دوستداشتني است.
همين جور كه جلوتر و جلوتر ميروم، نه تنها خبري از پايان تنگه و رسيدن به خشكي نيست، كه تنگه باريك و باريكتر ميشود، سطح آب بيشتر و بيشتر بالا ميآيد و تندتر و تندتر تو را از رفتن باز ميدارد. كمكم آب تا كمرم بالا ميآيد. لحظهاي به زير مينگرم. با وجود موجها، آب زلال زلال است و سنگهاي صيقلخورده كف رودخانه معلوم. هر لحظه منتظرم كه عضلاتم بگيرد و پاهايم مانند ترميناتور، از سرما بشكند و خرد شود. اما انتظارم بيسرانجام ميماند. به هر زحمتي كه شده خود را از تنگه بيرون ميكشم. طبيعت زيبايي است. سبزي عجيبي دارد منظره مزرعه يونجه و ... گاو! دوست من، گاو!
4- عجيب است. همين آفتاب، تهران هم ميتابد. اما آن كجا و اين كجا؟ آن يكي عذابي است ابدي و اين يكي لذتي است ازلي. ساعت از 3:30 هم گذشته است. قرار بود 4 عصر پايين باشيم و 8 شب تهران. اما راه ميافتيم كه باز هم برويم. آمدني، بيشتر از 45 دقيقه را در آب گذرانديم و حالا قرار است تنگه بعدي را هم بگذرانيم. «بكوب برويم، 10 دقيقه راهه» در دل ميگويم: «آره، جون ... فقط 15 راه تو كوه دارم ميبينم. كو تا تنگه؟» آب تنگه دوم سردتر و سرعتش بيشتر است. به خودم ميگويم كه «آخه آدم عاقل، تو كه كفش نداري، كف دمپاييات هم صاف صافه. وزنت هم كه ماشالا! مجبور بودي بياي؟ همون جا ميموندي منتظر بقيه» سنگها سُرند و آب هم به تندي از رويشان ميگذرد. اين بار بايد بالا هم بروي. «چيزي تا آبشار نمونده» بيشتر از نيم ساعت بعد، افتان و خيزان، با ترس و لرز از ارتفاعي كه به زحمت بالا آمدهام و نميدانم چگونه ميخواهم از آن باز گردم، به آبشار ميرسم. آبشار؟ حتماً شوخيشان گرفته. به آبي كه از ارتفاع دو متري بريزد كه آبشار نميگويند. هزار و يك بار لعن و نفرين بر آدم دهنبين و جوگير!
خشنودي آقا امام زمان صلوات
- اللهم ...
تنه ميزند و نزديك است پرتم كند. احتمالاً بابت اين است كه ملت (بخوانيد عناصر اناث خودفروخته عامل استكبار جهاني به رهبري آمريكاي جهانخوار و ايادي استعمارگرش!) از سرما پاچهها را ورماليدهاند. فقط مجدداً متوجه مكان تعلق من در پياز مربوطه نميشوم كه چرا به من تنه ميزنند. نه، مثل اين كه حقيقتاً گناه آهنگر بلخي، مقصري جز مسگر شوشتري نداشته است. وگرنه برادر بسيجي آزار كه ندارد. پس «خشنودي آقا ...» فقط نميدانم چرا به اين برادران بنگي تنه نميزنند. ارتفاع آبشار، تنه و بو قانعم ميكند كه بهترين راه بازگشت هر چه سريعتر است. برادران هنوز دارند صلوات ميفرستند. احتمالاً سوزنشان گير كرده است كه بقيه صفحه را پخش نميكند. بازگشت، آرام، ساده، بيدغدغه و سرشار از حس است. حس شگفتي و تحسين به آفريدگارش. كتيبه فتحعليشاهي هنوز همان جا وسط تنگه اول براي تنگهنوردان، نقش برج آزادي براي شهرستانيهاي تهراننديده را ايفا ميكند (يعني: كنارش ميايستن، عكس ميگيرن) اما چه كيفي ميدهد همنوايي با جماعت جيغكشي كه در سرماي آب نه راه پيش دارند و نه راه پس. جاي همه سوسولهاي تهران و شهرستانها خالي...
5- نميدانم كي ميخواهم درس بگيرم كه در سفر (به جز با قطار) از خير چاي خوردن بگذرم. صبح عقل به خرج دادم. اما بعدازظهر «چون به درخت گل رسيدم، دامن از دست برفت...» اينجا هم كه با اين همه آب، خبري از «چشمروشني» نيست. كاش حاجي احمدينژاد شهردار اينجا هم بود. اما نه، وسط تنگه دوربرگردان ميساخت! بهتر است وسوسه چشمروشني را در خود بكشيم و از اين آرزوهاي خام به سر راه ندهيم.
6- مينيبوس راه ميافتد. نيم ساعت بعد بخار آب رادياتور فضا را مهآلود ميكند. پاسگاه محترم هم اندكي (فقط اندكي) گير ميدهد. مشكل كه دو تا شد ... راه كه ميافتيم، 10 دقيقه بعد دوباره مجبور ميشويم بايستيم. واشر سرسيلندر مينيبوس به لقاءالله پيوسته است. سه ساعت است كه راه افتادهايم و يك ربع پيشرفت داشتهايم. تقريباً در تمام رستورانهاي مسير، يكي يك بار ايستادهايم. حالا تمام مشكلات يك طرف، ناشيگري بزرگ جمع يك طرف ديگر. جاي اين كه روحيه بدهد و از كشيده شدن بحث به تكهتكه شدن گروه جلوگيري كند، بدتر بلند بلند از گرفتن وانت و مينيبوس و آژانس و ... صحبت ميكند. آن هم وسط بر بيابان خدا. هم از تعجب شاخ درآوردهام و هم حرصم گرفته است «مرد عاقل! حداقل فكر نامزد خودت باش» تمام سعيم را ميكنم كه حداقل دو سه نفر را آرام كنم. زنگ ميزنند و از دماوند آژانس ميگيرند. اما «تا ماما برسد، زائو رفته» 5 نفر با يك ماشين ميروند و بقيه هم مينيبوس ميگيرند. ساعت 11 شده است و ما تازه داريم راه ميافتيم. خدا را شكر كه كسي حواسش به جاده نيست. دو سه بار از ترس كاميونهايي كه جلويمان سبز ميشوند، چشمانم را ميبندم. «راننده احمق! ميميري انحراف به چپ نداشته باشي!؟»
7- ساعت نزديك يك نيمهشب است كه تقاطع همت و كردستان پياده ميشوم. رضايت بهترين واژهاي است كه ميتواند يك روز عجيب را توصيف كند. غم، شادي، تعجب و تشويش معجوني را ساخته و پرداختهاند كه تنها ميتوان از آن راضي بود. از پل عابر بالا ميروم. يك لحظه به ماشينهايي كه با سرعتي سرسامآور از زير پايم ميگذرند، نگاه ميكنم. چيزي در درونم ميگويد: «چه كيفي ميده، خودت رو از اين بالا پرت كني پايين و بعد از اون لحظات شناوري تو هوا، سَرِت بخوره به سپر جلوي يكي از اين ماشينها و بگه بوووووووم!» ديوانه شدهام. سعي ميكنم چشمانم را ببندم و تندتر راه بروم. دوباره شروع به وسوسه ميكند: «نميدوني چه كيفي ميده! تو كه ارزشي نداري، بعد از اين همه سال كه اين همه فرصت داشتي، هيچي هم كه نشدي. بيا لااقل از اين يه تيكهاش لذت ببر. از اين پايان سينمايي» ناخنهاي كوتاهم را به كف دستم ميفشارم. «نه، نميخوام. ميخوام بمونم. هنوز فرصت هست»
-بدبخت! بيچاره! ببين تو به كجا رسيدهاي و بقيه كجان؟ بيخود براي چي زور ميزني؟ تو نميتوني. ارزشي هم نداري. پس لااقل بيا فرار كن. اين بهترين فرصته
دارم رسماً ميدوم. پلههاي آن طرف را دو تا يكي پايين ميروم و تا دو كوچه هم از دويدن دست بر نميدارم. لحظهاي ميايستم و نفس تازه ميكنم. كف دستهايم را نگاه ميكنم. رد ناخنهايم واضح است. كابوس عجيبي بود. چه زيبا گفته: «قل اَعوذُ بربّ الناس. مَلِكِ اناس؛ اله الناس؛ من شر الوسواس الخَنّاس. الّذي يُوَسوِسُ في صُدورِ الناس؛ من الجنة و الناس»
8- خوشحالم و درماندهام. مغشوشم و آرامم. دارايم و محرومم. معلولم و درمانم.